سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: جوزف کنراد، با نام حقیقی تئودور جوزف کنراد کرژینوسکی، در ۱۸۵۷م در لهستان متولد شد. پدرش آپولو کرژینوسکی نام داشت. آپولو از انقلابیون ناسیونالیست لهستانی و با گرایشات روشنفکرانه و هنرمندانه و مترجم آثار ویلیام شکسپیر و چارلز دیکنز از انگلیسی به زبان لهستانی بود.
آرزو و گرایش به غرب اروپا داشت، و سرانجام در اکتبر ۱۸۷۴م سوار ترن اکسپرس وین شد تا او را به فرانسه و سپس به مارسی، یا به قول خودش، به آخر دنیا ببرد. در مارسی وارد نیروی دریایی فرانسه شد. او به مناطق مختلف جهان سفر کرد؛ از جمله به استرالیا، تایلند، هند و مالایا، که ردپای آن را در داستانهای کنراد قابل مشاهده است. در اواخر فوریه و اوایل مارس ۱۸۷۸م پس از شکست در قماری که در مونت کارلو صورت گرفت اقدام به خودکشی کرد و یا تفنگ به سینه خود شلیک کرد، اما با کمک عمویش از مرگ نجات یافت.
در ۱۸۹۰میلادی با یک کشتی تجاری عازم کنگو شد. در همین سفر و برای نخستین بار در دل جنگلهای مرطوب و نیمهتاریک و انبوه آن بخش از آفریقا، ایده درخشانی که به خلق داستان مهم و عمیق "دل تاریکی" (منتشر شده به سال ۱۹۰۶م) انجامید در ذهن او پدیدار شد. داستان این رمان در دنیای دیگر، یعنی آفریقای تاریک و عجیب و غریب، اتفاق میافتد. در این رمان، اربابان استعمارگر اروپایی نماینده خودی و سیاهان آفریقایی نماد دیگری بیتمدن معرفی میشوند، و کنراد حس تکبر و خود برتربینی ستمگران اروپایی را نسبت به بردگان ستمدیده آفریقایی به نمایش میگذارد. دل تاریکی سفری به ژرفنای جهنم است: جهنم استعمار.
رمان تیره و تکاندهنده "دل تاریکی" منشأ عظیمی بر سینما و ادبیات پس از خود بوده است. برای نمونه، اورسن ولز همواره آرزو داشت بر اساس رمان دل تاریکی فیلمی بسازد. او حتی نمایشنامهای رادیویی هم بر اساس آثار کنراد تنظیم کرد، اما به اعتراف خودش در مقابل هیبت کتاب زانو زد و هیچگاه نتوانست جرأت ساخت این اثر را به خود بدهد. بعدها فرانسیس فورد کاپولا "اینک آخر الزمان" را بر اساس این رمان ساخت.
تناقضات موجود در متون کنراد نسبت به مسئله استعمار و امپریالیسم، مخالفت نیمبند او با آن برنتافتن چگونگی اعمال استعمار و تأیید ایده آن- را باید دقیقاً در دنیوی بودن، در موقعیت خاص هویتی نویسنده و اوضاع تاریخی-سیاسی-فرهنگی و روابط قدرت در زمانه او بازجست. با این حال و به زعم ادوارد سعید: "او بیش از هر کس دیگر به نمودها و فزونیافتگیهای فرهنگی ظریف امپریالیسم پرداخته است".
در موردی مقایسهای، تجربه زندگی کنراد در میان استعمارزدگان کنگو در ۱۸۹۰م و ئی. ام. فورستر در بین بومیان هندوستان در ۱۹۲۰م تأثیری ژرف بر روحیه آنها برجای گذاشت. هر دو نویسنده معتقد بودند تا زمانی که شخص به طور عملی جان و تن خود را با مصائب فرودستان دمساز نسازد حامی واقعی عدالت نخواهد بود. کنراد و فورستر در بیشتر آثارشان نگاه تیزبین خود را به بیعدالتی و جاهطلبی سفیدپوستان در اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم میلادی دوختهاند. اما نکته در اینجاست که ضمیر ناخودآگاه آنان همواره پرتوهایی از پیشزمینههای فرهنگی انگلیسی را در جایجای آثار آنها بازمیتاباند.
زندگانی فقیرانه و کار مشکل در کشتیهای تجاری او را تحت فشار قرار داده بود. افسردگیهای روانی، فکر کردن و کارکردن در تنهایی، کشیکهای طولانی در کشتیها، زندگی در انزوا و بیکسی، کسالتها و بیحوصلگیهای کشندهای که بعدها به عنوان یگانه احساس دوران دریانوردیاش از آن یاد میکند او را دچار رنجهای فراوان ساخته بود. سفر به کنگو نیز سقوط به جهنم را برایش مجسم ساخت. از آن سفر با بدنی بیمار و روانی رنجور بازگشت و تا آخر عمر از آن بیماریها رنج میبرد.
در سن ۳۷ سالگی به دلیل بیماری رماتیسم و علاقه به نویسندگی، دریانوردی را کنار گذاشت. در واقع، پس از حدود بیست سال که به عنوان کارگر ساده یا افسر و کاپیتان کشتی اقیانوسها را درنوردیده و به هند غربی، آسیا، مشرق زمین، و آفریقا سفر کرده بود، بالاخره در ۱۸۹۴م در لندن پا به خشکی گذاشت تا سفری دیگر را که برای مردی پریشان احوال و فاقد اعتماد به نفسی چون او مخاطرهآمیز مینمود آغاز کند. در لندن نخستین رمان خود به نام "جنون آلمایر" را تالیف و منتشر کرد. زبان فرانسه را با فصاحت صحبت میکرد اما زبان انگلیسی را برای نگارش آثار خود انتخاب کرد. به قول خودش تنها در این دنیا با نسخه دستنویس داستان تمام نشدهای که به مدت پنج سال در بنادر و کشتیها به نوشتنش مشغول بود، جرأت کرد نویسندگی را به زبانی که برای او بیگانه بود شروع کند. از آن پس زندگیش کوششی مداوم و خستگی ناپذیر در نوشتن کتابهایی بود که به تدریج پس از بیست سال تحمل مشکلات و مواجهه با عوامل مأیوسکننده او را به موقعیتی چشمگیر در جوامع انگلیسی زبان رسانید.
یکی از دغدغههای وسواسآمیز کنراد عدم اطمینان نسبت به خود بود که بیشتر در داستانهای کوتاه او نمود مییابد، چرا که او خود آدمهای متفاوت بسیاری، هر یک با زندگی مستقل خود بود: لهستانی و انگلیسی، دریانورد و نویسنده:
"جذابیتی ندارم، حاضر جوابی و طنز ندارم، حتی نمیتوانم پرگویی کنم تاخلاءها را پر کنم... از همه بدتر اینکه تبار ادبی ندارم تا کمکم کند جملات را تولید کنم..."
"بحرانهای افسردگی طولانی دارم که مطمئناً در دیوانهخانه جنون نامیده میشود... دیگر جزو لعنتشدگان و از دست رفتگان هستم..."
در واقع، به دلیل همین برداشتها بود که در حدود ۱۸۹۸م در حالی که "لرد جیم" را شروع کرده بود به فورد مدوکس فورد (Ford Madox Ford)، نویسنده جوانی که شانزده سال از او کوچکتر بود، پیشنهاد کرد با او همکاری کند و به اتفاق تمامی واژهها را بازبینی کنند تا وقت کمتری هدر شود.
از میان نویسندگانی که بر کنراد اثر نهادند میتوان از شکسپیر، دیکنز، و گوستاو فلوبر نام برد. آشنایی با دیکنز و شکسپیر میراث پدرش بود و کنراد آثار آنها را ابتدا به زبان لهستانی خوانده بود. ولی به طور کلی، دیدگاهها و احساسات فردی و خاص نویسندگان در آثارشان و با توجه به شرایط، ویژگیها، و سبک نگارشی آنها نمود پیدا میکند. داستانهای کنراد گویای زندگی خانه و خانواده نیست، بلکه تصویری از زندگی در نقاط دورافتاده و متروک و در میان بیگانگان است. حوادث داستانها نه در اتاق پذیرایی ساده انگلیسی و نه در باغ روستایی که در زمینهای بیگانه و خشن، در دریا و باتلاق و جنگل، رخ میدهند.
کنراد در زمانی که ادبیات انگلیسی دوره بحران را میگذرانید وارد صحنه شده بود. داستانهای به سبک ویکتوریایی هنوز فراگیر بود و پویایی داشت. از آنجا که مردم هنوز به افسانههای دوران ویکتوریایی و ایدهآلیسم قهرمانی عادت داشتند، در ابتدا استقبال چندانی از آثار کنراد به عمل نیامد و به سبب غفلتی که درباره او شد به مدت بیست سال متحمل رنج بود. او کسی بود که میتوانست به نوشتههای انگلیسی دیدی تراژیک، تسلیمناپذیر، و کاراکتری استوار بیافزاید. این صفات در آن زمان بیشتر به اسلاوها و اروپای شرقی تعلق داشت که کتابهای تورگنیف و تولستوی و داستایوسکی مظهر آنها بودند. در واقع، کنراد با تبار شرقی خود میتوانست صفات شرقی را در ادبیات غربیای که در آن قلم میزد نهادینه کند. او به نویسندگان مدرن که هنوز پایبند فریباییهای آثار ادبی قرن نوزدهم و مبانی اخلاقی و اجتماعی فاقد پایگاههای مردمی و عاری از صداقت بودند شدیدا حمله میکرد.
ظاهرا کنراد گفته است تفکرات شخصی بیاننشدهاش به زبان لهستانی به مغزش خطور میکرده، ولی برای بیان دقیق مفاهیم به فرانسه سخن میگفته و بعد آن را به انگلیسی ترجمه میکرده است! زبان انگلیسی در واقع زبان سوم وی محسوب میشد، و شاید به همین دلیل است که بسیاری از خوانندگان و حتی منتقدان جدی آثار او معتقدند که نثر و نوشتههای او دارای تعقید و مبهم است:
"شاید اشتیاق فراوان من در به کارگیری درست کلمات در زبانی که خود را نسبت بدان چندان آگاه نمیدانم موجب ظهور تعقیدها و ترکیبها و اصطلاحات دشوار میشود. این در حالی است که مقصود من همیشه دوری از هرگونه تکلف و پیچیدگی، و ارائه مطالب مرسل و ساده بوده است." (بخشی از نامهای به هیو کلیفورد، به تاریخ دوم دسامبر ۱۹۰۲م.)
این قضیه گره زبانی در حالی پیش روی مخاطبین آثار کنراد قرار دارد که درباره وی تاکنون آثار مهم و تکنگاریهای فراوان از سوی منتقدان و ادیبان جهان نوشته و منتشر شده است. نثر او در شمار نثر کلاسیک ادبی انگلستان در تمام دانشکدههای زبان و ادبیات انگلیسی مورد توجه و محل پژوهش است. آثارش به زبانهای مهم ترجمه شده و تا سال ۲۰۰۷م به سی و هشت زبان برگردانده شده است.
ادوارد سعید نثر احساسزده، بیش از حد بدیع یا به عبارتی غیردقیق و ابهامآمیز کنراد را حاکی از خودنمایی نویسنده نمیداند، بل آن را نشانی از تقلای خارجی خودآگاهی میگیرد که سعی داشت در زبانی بیگانه از تجاربی مبهم بنویسد. ویرجینیا ولف گفته است شخصیتهای کنراد بیشتر در معرض قدرت دریا، جنگل، توفانها، و غرقشدنها قرار میگیرند تا تحت تأثیر نیروی انسانهای دیگر. در تمام رمانهای او تفکری بیمارگونه نمود دارد. قهرمانان او در دنیایی که احاطهشان کرده غریبهاند و از این امر که هرگز یکی از ما نخواهند شد به خوبی آگاه هستند. شور خاص و شاید تیرهای که همچون سایهای وهمناک بر سراسر داستانهای کنراد سایه افکنده، معمولاً نشانه رمانتیسمی تلخ پنداشته شده است؛ سبکشناسان متفقالقول کنراد را نویسندهای رمانتیک دانستهاند. خلق و خوی کنراد مانند قهرمانان داستانهایش ریشه در احساسات تند و بیپروا داشت. از قوانین اخلاقی و مسئولیتهای اجتماعی برداشتی غیرقابل انعطاف، تند، و شاعرانه داشت.
در ۱۹۲۴م و بر اثر حمله قلبی در انگلستان از دنیا رفت (۶۷ سالگی). واپسین رمانش "سرگردان" نام داشت. در صفحه آخر اسن رمان شعری از اسپنسر به این مضمون نقل کرده بود:
"چه خوش است پس از رنج و زحمت، خوابی.
و پس از تحمل مصائب زندگی، پناهگاه آرامی.
آرامش پس از جنگ، و مرگ پس از حیات موجب بسی مسرت است."
همین شعر را بر سنگ مزار او در کانتربوری نقر کردهاند.
رضا کلانی