سرویس سینمایی هنرآنلاین: در صحنهای از فیلم "چهارشنبه 19 اردیبهشت" ساخته وحید جلیلوند مرد نیکوکار همراه با دوستش بعد از اینکه با تعدادی زیادی افراد نیازمند روبرو شدهاند، خود را از انتخاب یکی از آنها عاجز و ناتوان میبینند و نمیدانند با چه ملاک و معیاری باید فردی را انتخاب کنند که از همه محتاجتر باشد. آنجا دوست مرد میگوید که ما اساساً در جایگاهی نیستیم که بخواهیم درباره دیگران دست به قضاوت بزنیم و تعیین کنیم که مشکل کدام یک از آنها بزرگتر از دیگری است و باید در الویت قرار بگیرد.
با چنین سکانسی انتظار میرود با فیلمی روبرو باشیم که چنان همه آدمها را در نیاز و استیصال اندوهبارشان در آستانه سقوط به تباهی نشان دهد که مرد نیکوکار نتواند یکی را به نفع دیگری کنار بزند و انتخاب هر کدام از آنها، منجر به نابودی افراد دیگر شود و بعد احساس کند که در این جهان بیرحم ناتوانتر از آن است که بتواند جلوی فاجعههای اطرافش را بگیرد و دیگران را از ورطه بدبختیشان نجات دهد.
درواقع باید این جریان مصائب تحملناپذیر زندگی چنان فراگیر و غیرقابلکنترل به نظر برسد که انگار با نوعی تباهی جمعی بشری روبرو هستیم که آدم نمیداند در این سیلاب ویرانگری که همه را با خود میبرد، دست چه کسی را بگیرد و نگذارد غرق شود. اما فیلم با با تمرکز بر قصه دو شخصیت که ما را در جریان مشکل و نیاز آنها میگذارد، از استراتژی روایی خود تخطی میکند و به قاعده و قانونی که با مخاطب در میان گذاشته است، پایبندی نشان نمیدهد و دشواری و ناممکنی انتخاب مرد نیکوکار را به قرار گرفتن او بر سر دوراهی اخلاقی تقلیل میدهد.
اگر قرار بر این بود که مرد نیکوکار در نهایت بر اساس قانون احتمال و شانس دست به انتخاب یکی بزند و به تصمیم دشوار و سخت خود جنبه تقدیری ببخشد، پس چه دلیلی وجود داشت که از ابتدا چنین جنجالی درست کند و خود و دیگران را به زحمت و دردسر بیندازد. مخصوصاً نوع مشکلاتی که برای زن و دختر انتخاب شده است، هرچند غمانگیز به نظر میرسد، اما آنقدر وضعیت بحرانی و پرمخاطرهای را نمایش نمیدهد که پای مرگ و زندگی در میان باشد و آدم احساس میکند در میان آن جمعیت چشمانتظار پشت در، میتواند آدمهایی با وضعیت ملتهبتر و دردناکتری وجود داشته باشد که اگر به آنها کمک نشود، برای همیشه زندگی خود و اطرافیانشان نابود میشود.
در چنین شرایطی که فقط به یک نفر میتوان کمک کرد، انتظار میرود این پول به کسی داده شود که جانش در خطر باشد، شبیه همان موقعیتی که یازده سال پیش برای خود مرد نیکوکار رخ داده و به خاطر مشکل مالی فرزند کوچک و بیمارش از دست داده است. چون فقط مرگ آدمی است که در میان تمام رنجهای بیدرمان زندگی امری برگشتناپذیر و جبران نشدنی به حساب میآید و هر مشکل تلخ و دردناک دیگری در طول زمان قابل حل به نظر میرسد. فیلمساز میکوشد مرد نیکوکار را فردی عادی با روحی زخمخورده مثل همه مردمی که به سراغش آمدهاند نشان دهد، نه یک قهرمان که قرار است جلوی بیعدالتیهای اجتماعی یک تنه بایستد. هرچند از این جهت که این بار با کسی از میان مردم با همان دردها و رنجهای مشابه روبرو هستیم که در حد و اندازه توان خود میخواهد در برابر جامعهاش احساس مسئولیت نشان دهد، قابل تحسین است اما انگیزه و دلیل او برای دست زدن به چنین عمل خیرخواهانهای قانعکننده و توجیهپذیر به نظر نمیرسد. مرد میخواهد کمکی که از او دریغ شده، به دیگری ببخشد اما معلوم نیست چرا این تصمیم را یکدفعه و ناگهانی بعد از یازده سال که از آن ماجرای اندوهبار میگذرد، گرفته است و اساساً این بخشش چه ربطی به گم و پیدا شدن ماشین او دارد؟!
درواقع وحید جلیلوند بجای آنکه یک موقعیت فردی را به موقعیت اجتماعی تعمیم و گسترش دهد و از جزء به کل برسد و یک دغدغه شخصی را به مسئلهای جهانی پیوند بزند و از دل آن، به مفهوم پیچیده و دشوار احساس مسئولیت و تعهد اجتماعی در دنیای معاصر دست یابد، راهی مخالف در پیش میگیرد و مفاهیم اخلاقی فیلمش را در حد و اندازه مشکلات رایج جامعه محدود میکند و وقتی راهحلی برای رهایی از این بنبست فراگیر و پایانناپذیر نابودی جمعی نمییابد، به قانون شانس و تقدیر پناه میبرد و اصل ایده خود را زیر سؤال میبرد و خودش نیز پشت همان در بستهای میماند که گویی هرگز به روی کسی باز نمیشود.