سرویس تئاتر هنرآنلاین: مهاجرت برای ما ایرانیان موضوعی آشناست، زیرا به دلایل مختلف یا آن را تجربه و یا شاهد آن بودهایم. جنگهای خاورمیانه، شرایط اقتصادی و اجتماعی از جمله دلایلی هستند که در این جغرافیا بیش از سایر نقاط دنیا این مسئله را پر رنگ کرده است. نمود عینی این موضوع بازتابهای قابل توجهی را در عرصه درامپردازی ایران داشته و میتوان نمونههای متعددی از رویکردهای دراماتیک به مسئله مهاجرت را در تئاتر ایران برشمرد، اما این روزها یک گروه جوان اما با تجربه، نمایشی را با موضوع مهاجرت در تئاتر مستقل تهران به صحنه آورده که نگاهی فراتر از این مقوله دارد. نمایش "تو با کدام باد میروی؟" بدون توجه به مسائل سیاسی، اجتماعی و اقتصادی که دلایل اصلی مهاجرت در این منطقه هستند به وجه انسانی مهاجرت نگاه کرده است، نمایشی که هم در شیوه درامپردازی و هم در شکل فرمال نمایش، اثری قابل توجه است.
این نمایش که با گرنت فستیوال فریبورگ سوئیس تولید شده و پیش از اجرا در ایران در کشورهای سوئیس، فرانسه و بلژیک به صحنه رفته است، این روزها در تئاتر مستقل تهران اجرا میشود و همین موضوع سبب شد تا با اعضای این گروه به گفتوگو بنشینیم که حاصل آن پیش روی شماست:
ایده و فکر مهاجرت که در اجرای نمایش "تو با کدام باد میروی؟" وجود دارد از کجا به ذهنتان رسید؟
کمال هاشمی: این ایده 5 سال پیش به ذهن من رسید ولی پروسه مواجه شدن با همچین واقعیتی به 10 سال پیش بر میگردد. من از طریق اینترنت و همچنین از طریق یکی از دوستانم متوجه شدم که کسانی که مهاجرت کرده بودند، با موقعیتی مواجه شده بودند که مجبور میشدند در جنگل به خاطر خطرهایی که وجود دارد، 4، 5 دقیقه ساکن بایستند تا خطر رفع شود. این ایده از 10 سال پیش در ذهن من بود تا اینکه 5 سال پیش مرا درگیر خود کرد. یک مقدار بیشتر به آن پرداختم و سعی کردم که بسطاش داده و برایش کاراکتر بسازم. پس ایده این نمایش از یک ماجرای واقعی میآید ولی ما خیلی تغییرش دادیم. من آن چند دقیقه ایستایی در جنگل و پارادوکسی که وجود داشت خیلی برایم جذاب بود و فکر کردم که میشود با این ایده یک کارهایی انجام داد.
جمال هاشمی: طرح این نمایشنامه در ذهن کمال پیشرفت کرده بود و من یک روز به او گفتم که ایدهات را به من بده تا با آن یک متن بنویسم. کمال قبول کرد و من شروع کردم به نوشتن نمایشنامه. این ایده برایم جذاب بود چون در آن چالشهای زیادی وجود داشت. میخواستم خودم را به یک چالش دعوت کنم تا ببینم که همچین طرح محدود و بیحرکتی را میشود به یک نمایش و تئاتر تبدیل کرد یا خیر؟ جلوتر که رفتم، مجبور شدم که امکانات جدیدی را برای نوشتن ابداع کنم. به ذهنم رسید که بیایم از ساختاری استفاده کنم که مخصوص این ایده باشد، چون با یک ایده جسورانه طرف بودم و لازم بود که به مسیری فکر کنم که متناسب با آن باشد. بنابراین فکر کردم که به جای شیوه مرسومی که وجود دارد، در نوشتن متن از چیدمان استفاده کنم تا در نتیجه بشود وارد ذهن کاراکترها شد. پس یک سری جملات مستقل در کنار هم چیدم که هیچ دو جملهای به همدیگر ربط مستقیم نداشتند. بعداً یک جاهایی به این نتیجه رسیدم که از دیالوگ هم استفاده کنم که دیالوگها آرام ادا شود (چون دیالوگ موقعیت ایجاد میکند) ولی چیزهایی که در ذهن کاراکترها میگذرد، بلند گفته شود. چیدمانی که من در نظر گرفته بودم، با توجه به آنکه هیچ دو جملهای به دنبال همدیگر نیستند، نیاز به یک نظم هندسی و ساختار مناسب داشت تا کاراکترها در ذهن مخاطب گم نشوند. بنابراین ساختار نمایش یک نظم و ساختار هندسی مخصوص به خود را دارد.
به نظر میآید که این ساختار هم یک ساختار خطی است و شما به دنبال هندسه خطی بودهاید...
جمال هاشمی: هم ساختاری چند وجهی است و هم خطی؛ چون لایههای مختلفی را باید در این متن با همدیگر هماهنگ کرد. یکی از چالشهای آن این است که وقتی هر کاراکتری جمله میگوید، اولاً جمله او دارای طول و اندازه نباشد که او را در یک فرم تکرارشونده و پیشبینیپذیر بیندازد و گم شدن مسیر نمایشنامه را باعث شود. باید سعی کرد که تمرکز روی مخاطبان گم نشود. ضمن آنکه تمام کارهای لازم یک نمایشنامه را هم باید انجام دهد. باید داستان بگوید، موقعیت تعریف کند و اطلاعرسانی نماید و در نهایت پیش برود تا به یک نقطهای برسد. بنابراین ساختار نمایش یک ساختار چند وجهی است که در عین حال روایت آن شکلی خطی دارد اما هر کدام از کاراکترها در متن فرمول خودشان را دارند.
چالشی که اشاره کردید در این اثر وجود دارد و برایتان جذاب است، بیشتر در ساختار درام اتفاق میافتد یا در واقع همان ثابت و ایستا بودن آدمهاست؟
جمال هاشمی: در وهله اول ثابت و ایستا بودن برایم جذاب بود. چالش بعدی این بود که حالا این ایده جالب را چطور باید به یک متن و نمایشنامهای تبدیل کرد که بشود با آن تئاتر تولید کرد. از شروع کار ابتدا و انتهای ایده برایم روشن شد. ایده و پایان انتزاعی نمایشنامه برایم خیلی جذابیت داشت، چگونه نوشتناش هم همینطور. نمایش کاملاً با همفکری جلو رفت، حتی در تمرینها. این نسخهای از نمایش که الان روی صحنه است، خیلی با نسخه اولیه تفاوت دارد. تسلطی که کمال روی ایده خودش داشت، خیلی به کارمان کمک کرد. البته نقش آزمون و خطا در کشش، ریتم و زمان نمایش را هم نباید نادیده گرفت. همه اینها با کمک هم باعث شدند که نمایش آماده اجرا شود.
در نمایشنامه شما سه تکنیک وجود دارد؛ دیالوگ، مونولوگ و پرولوگ. جداسازی بین این 3 تکنیک، ایده کارگردان بود یا با همراهی همدیگر به آن رسیدید؟
جمال هاشمی: ایده نمایش کلیت خود را داشت و از ابتدا کاملاً مشخص بود که قرار است 5 نفر مهاجرت کرده و در نقطه مرزی ایستا شوند. نقطه ابتدا و انتهای نمایشنامه هم مشخص بود اما من در جزئیات یک مقدار دستم برای آزمایش کردن باز بود. مرحله اول تفکراتم این بود که اصلاً امکانش هست که از آن تکنیکها جوری استفاده کرد که یک جا دیالوگ باشد، یک جا مونولوگ و یک جا هم پرولوگ؟ من چون یک مقدار موسیقی هم کار میکردم، خیلی برایم جذاب بود که بتوانم به کمک این تفکر یک بافت موسیقایی هم درست کنم که در نهایت در این نمایش از دو مدل جنس صدا استفاده کردم. یک بخشی هم ضرورت خود ایده بود. یعنی برای آنکه داستان را پیش ببریم، مجبور بودیم که از مدلهای مختلف استفاده کنیم. یک جاهایی میخواستیم خیلی مستقیم اطلاعرسانی کنیم و یک جاهایی هم میخواستم با هر کدام از تکنیکهای مونولوگ، پرولوگ یا دیالوگ حرفمان را بزنیم. از همه ایدههایی که در ذهنمان بود استفاده کردیم.
کمال هاشمی: فضای ذهنی و دیالوگ، هم به لحاظ شنیداری و هم به لحاظ کارکرد متن اتفاقات بسیار مختلفی را به وجود میآورد. مثلاً وقتی فضای ذهنی وجود دارد، ما میتوانیم در حد نیاز به کاراکترها و پیشینه و اتفاقاتی که برایشان رخ داده بپردازیم. یا در مورد دیالوگ، این فرصت به وجود میآید که آدمها در موقعیت نشان داده شوند و بیشتر به موقعیت پرداخته شود. مونولوگهایی که هر کدام از کاراکترها میگویند، این فرصت را به ما میدهد که مثل زوم یک دوربین وارد فضاهایی که کاراکترها ایجاد میکنند، شویم و سریعاً برگردیم. فکر کردیم که این چیدمانها در کنار هم میتوانند هم شخصیتها را به اندازه معرفی کنند و هم به حد نیاز به موقعیتها بپردازند.
انگار که یک مقدار فریب اولیه هم در نمایشتان وجود دارد و شما نمیخواهید مخاطب در مواجهه اول متوجه شود که بازیگر مونولوگ دارد میگوید یا دیالوگ!
جمال هاشمی: اسمش را فریب نمیشود گذاشت، اما دوست داشتیم تماشاگر خودش آن را کشف کند. نمیخواستیم این قرارداد را از همان اول خودمان لو بدهیم. الان بعضی از تماشاگران که میآیند نمایش ما را میبینند، میگویند که بعد از 15 یا 30 دقیقه متوجه این مسأله شدهاند. این اتفاق برای من جذاب بود چون خواستم که کشف در خود تماشاگر اتفاق بیفتد.
آن شکل هندسی که برای پیدا کردن ساختار پیدا کرده بودید چطور به یک ساختار خطی تبدیل شد؟
کمال هاشمی: زمانی که ایده برای من شکل گرفت، چند بار نوشتن آن را اتود زدم و در متن هم سعی کردم که بیشتر به موقعیت و دیالوگ بپردازم. اتفاق ذهنی را جمال به کار اضافه کرد و دیدیم که چقدر کارمان را خوب پیش میبرد.
جمال هاشمی: ساختار، یک نظمی است در بینظمی. برای آنکه همه چیز یک نظمی پیدا کند، بهترین کار این است که روایت ساده و خطی شود. ما اگر میخواستیم که شکست زمانی هم ایجاد کنیم، نمایش ما یک پیچیدگی غیر ضروری پیدا میکرد و ضمناً از آن رنجی که قرار بود تماشاگر با آن مواجه شود، بسیار کاسته میشد. بنابراین ما سعی کردیم که نمایشمان یک مقدار هم سادگی داشته باشد و بیش از حد پیچیده، تکنیکی و فنی نشود.
شما گفتید که این ایده تقریباً 10 سال پیش به ذهنتان رسید و از 5 سال پیش آرام آرام شروع کردید به نوشتن و تولید نمایش. در حالیکه ما اگر به مسأله مهاجرت نگاه کنیم، میبینیم که مهاجرت در شرایط حال به یک بحث اساسی در دنیا تبدیل شده و انگار که رفتن و کوچ کردن آدمها از یک محلی به محل دیگر، حتی در ذهن و اندیشه نیز به یک حرکت تبدیل شده و در مورد آدمهای جوامعی که درگیر فقر و جنگ نیستند هم اتفاق میافتد. گویا که امروز ثابت ماندن در یک سرزمین در ذهن آدمها از بین رفته و آنها مدام در حال حرکت هستند. مسأله شدت گرفتن مهاجرت جهانی به شما کمکی نکرد؟
کمال هاشمی: خیر، چون این ایده از 10 سال پیش در ذهن من بود و تحت تأثیر اتفاق جهانی مهاجرت قرار نگرفت. یکی از دوستانم که مهاجرت کرده و برگشته بود این اتفاق را برای من تعریف کرد و من از آن موقع تصمیم گرفتم که این ایده را به یک نمایش تبدیل کنم. این ایده پر از چالش بود و من یک جاهایی هم میترسیدم. آن موقع که دوستم این اتفاق را برایم تعریف کرد، امیررضا کوهستانی در نمایش "در میان ابرها" یک اپیزود یک دقیقهای داشت که کاراکتر نمایش همانطور میایستاد. از همان زمان، ایستا شدن در ذهن من بود و بعد رفتم و در موردش تحقیق بیشتری کردم. در مورد این اتفاق، بیشتر مهاجرت در معنای کلی برایم مهم بود و خیلی درگیر فضای جهانی مهاجرت نشدم. شاید اگر شما با همچین موضوعی مواجه میشدید، وسوسه میشدید و به سراغ مسائل سیاسی و اجتماعی میرفتید اما من سعی کردم که فضای شخصی آدمها را به نمایش در بیاورم. در نمایش "تو با کدام باد میروی؟" 5 نفر به هر دلیلی دوست دارند مهاجرت کنند که در اینجا دلیلش مهم نیست، بلکه چالشی که آنها را درگیر خود میکند اهمیت دارد.
کاراکترهای نمایش شما قرار بوده که حرکت کنند اما برایشان مشکلی پیش آمده و مجبورند در یک نقطهای ایستا باشند و حتی حرکت بعدی هم نکنند. خود این هم یک جذابیتی است که آدم فکر میکند که میخواهد حرکت کند و از یک جایی به جای دیگری برود اما در جا ایستاده است.
کمال هاشمی: بله. آدمهای نمایش میخواهند حرکت کنند اما خطری که تهدیدشان میکند، مجبورشان کرده که بایستند. این خطر همان مرزبانهای کشور مقصد هستند که ما میتوانیم آنها را به قوانین آن کشور تعبیر کنیم که برای سد راه مهاجرت گذاشتهاند تا اجازه ندهند که یک عده وارد کشورشان شوند. یعنی آدمها الان با دو جریان مواجهاند؛ یک نیرویی اینها را دارد از درون به سمت بیرون هول میدهد و یک نیروی متضاد و در عین حال همسان هم دارد آنها را از بیرون هول میدهد به درون. پس این دو نیروی همسان و متضاد آنها را در یک نقطه به سکون میرساند. الان در زندگی واقعی هم خیلیها دچار این موقعیت هستند، نه میتوانند وارد کشور مقصد شوند و نه میتوانند به کشور خودشان برگردند. در این ایستایی و سکون نه راه پس وجود دارد و نه راه پیش.
شما میگویید که به این نمایش یک نگاه سیاسی-اجتماعی نداشتهاید اما این نگاه ناخودآگاه وارد قضیه میشود، چون طبیعتاً مسأله مهاجرت و کوچ کردن، زمینههای سیاسی-اجتماعی دارد.
کمال هاشمی: بله، ناخودآگاه این اتفاق میافتد اما من خودم قصد نکردم به آن دامن بزنم. گرچه قبول دارم که وقتی بحث مهاجرت است، حتماً یک دلایلی پشت آن وجود دارد و احتمالاً آدم از جایی که زندگی میکند راضی نیست. در مورد کاراکترهای نمایش من هم حتماً این دلیل وجود دارد اما خود آن دلیلها در اینجا مسأله نمایش نیست.
جمال هاشمی: دلایل زیادی برای مهاجرت و رفتن وجود دارد که خیلیهای آن هم اجتماعی، سیاسی و حتی اقتصادی است اما ما اگر میخواستیم به آن دلایل هم بپردازیم، به نظر میآمد که ارزش هنری کارمان افت میکرد، بنابراین سعی کردیم که یک نگاه پایهایتر به این مقوله داشته باشیم و مسائلی که به نظرمان ضرورتی نداشت در این نمایش به آنها پرداخته شود را کنار بگذاریم.
شیوا فلاحی: کاراکترهای نمایش "تو با کدام باد میروی؟" همه به دنبال یک زندگی بهتر هستند و برای رسیدن به این زندگی بهتر، درد، رنج و زجرهای مختلفی میکشند. آنها این درد و زجرها را تحمل میکنند و به سمت نقطهای که مدنظرشان است، حرکت میکنند اما در نهایت متوجه میشوند که مدینه فاضلهای که به دنبالش بودند جای دیگری است. یک تعبیر فلسفی پشت این اتفاق است. تعبیر فلسفی آن میشود "بازگشت به طبیعت". نمایش ما دارد میگوید که راه نجات بشر این است که به طبیعت برگردد. از طرفی دیگر دارد این را هم میگوید که وقتی شما مثل این 5 نفر حرکت میکنید و برای رسیدن به یک زندگی بهتر میجنگید، به یک آگاهی بهتر و نگاه والاتر میرسید.
در واقع، حرکت به این آدمها یک فراآگاهی متافیزیکی میدهد.
شیوا فلاحی: در مورد این 5 نفر که همینطور است.
جمال هاشمی: در نمایشنامه، به نوعی ارجاعی به ماجرای هفتخوان رستم هم مطرح میشود. همه میدانیم که رستم از هفت خوان عبور میکند تا در نهایت به رشد و کمال برسد. ما این هفت خوان را وارد نمایشنامهمان کردهایم. کاراکترهای نمایش ما از 6 مرز عبور میکنند و پشت مرز هفتم قرار میگیرند. آنها به سختی به اینجا رسیدهاند و اگر آن را رد کنند، ماجرایشان تبدیل میشود به یک پایان استعاری.
به نظر میرسد که بازیگری در شیوه اجرایی چنین نمایشی حتی برای بازیگرانی که به بازیگری آشنا هستند و تئاترهای زیادی کار کردهاند هم سخت باشد، چون بازیگر یک نمایش هم یک توان فیزیکی عجیب و غریب میخواهد و هم یک توان ذهنی عجیب و غریب. در اینجا بدن مدام به شما دستور میدهد که برو اما یک نیرویی هم به شما میگوید بایست، حرکت نکن. شما چطور توانستید بر این مجادله درونی خودتان و بر دو فشار فیزیکی و ذهنی فائق آیید؟
شیوا فلاحی: خیلی سخت بود. یک ساعت بدون حرکت ایستادن کار آسانی نیست. شما در این یک ساعت محکوم به آن هستید که کف پایتان حتی یک تکان کوچک هم نخورد. ایستادن همراه با بازی در روزهای اول تمرینات خیلی سخت بود اما به مرور راحتتر شد. من در نمایش "تو با کدام باد میروی؟" نقش فروغ را بازی میکنم. فروغ زنی است افسرده و برونگرا. این آدم میخواهد ذهنیت و فضای درونیاش را بگوید. اجرای این نقش برای من کار سختی بود چون من قبلاً در تئاترهایی که بازی کرده بودم، بیشتر عهدهدار ایفای نقش کسانی بودم که درونگرا بودند اما کاراکتر فروغ کاراکتر بیرونیتری بود. فکر میکنم که برای من فشار روانی این کار بیشتر از فشار جسمی آن بود.
کمال هاشمی: فروغ آدم افسردهای است که کمتر حرف میزند، ولی ذهنش مدام دارد، صحبت میکند و چالشهای متعددی دارد. درآوردن این پارادوکس و اجرای نقش فروغ کار سختی بود که خانم فلاحی آن را انجام داد.
سونیا سنجری: در مورد ایستادن، از ابتدا پیشنهاد آقای کمال هاشمی این بود که ما در زمانهای کوتاهتری بایستم و این زمان را به مرور اضافه کنیم تا در نهایت برسد به تایم حقیقی نمایش. اما محمد عباسی که خودش کار بدنی انجام میدهد به ما پیشنهاد کرد که از همان ابتدا در زمان واقعی نمایش بایستیم چون اگر بخواهیم ذره ذره به زمان ایستادن اضافه کنیم، خیلی طول میکشد تا بدنها آماده شود. به همین خاطر ما از ابتدا در تمرینات زمان کامل نمایش را ایستادیم که فشار زیادی را متحمل میشدیم ولی آرام آرام وضعیت بهتر شد.
آن فشار درونی و بیرونی که شما از آن حرف میزنید برای من خیلی انتزاعی است و خیلی متوجهش نمیشوم چون برای من فشار روانی در پایان نمایش اتفاق میافتد که امینه بچهاش را از دست میدهد و باید برود. اتفاقاً در آن صحنه یک سری تکانهای ریز (در حد به مرور چرخاندن سر) به کار من اضافه میشود اما در کل وقتی شما زمان زیادی را به طور ثابت یک جا میایستید، همان تکانهای کوچک هم خیلی برایتان بزرگ میآید. یعنی احساس میکنید که خیلی حرکت کردهاید، در حالی که شاید اینطور نباشد.
شما یک کار سخت دیگر هم دارید که باید تمرکز کنید تا لهجهتان را از دست ندهید.
سونیا سنجری: من خودم متوجه نمیشوم که دارم با لهجه حرف میزنم. روزهای اول که کارم را در این نمایش آغاز کردم، با یکی از همدانشگاهیهای اهل کشور افغانستان که دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد است، در مورد لهجه افغانستانی صحبت کردم و از او خواستم که دیالوگها را برای من به لهجه افغانستانی ترجمه کند. این کار را برای من انجام داد و کلاً مرا در این زمینه خیلی کمک کرد. چند فیلم هم به من پیشنهاد کرد و گفت فیلمهایی را ببین که بازیگران آن بومی هستند، نه فیلمهایی که بازیگران خارجی به لهجه افغانی صحبت میکنند. من چند فیلم بومی افغانستانی دیدم و بعد به این فکر کردم که چرا لهجه افغانی در فیلمهای غیر بومی مورد تأیید دوست من نیست؟ به همین خاطر شروع کردم به دیدن فیلمهای غیر بومی. بعد متوجه شدم که آهنگ لهجه خود افغانستانیها با ما و بقیه که لهجه آنها را در میآوریم با هم خیلی فرق میکند که این را معمولاً بازیگران لحاظ نمیکنند. بنابراین من روی آهنگ کار کردم و بعد که به نظر خودم و مشاورم به یک چیز قابل قبولی رسیدم، دیالوگها را آنقدر گفتم که برایم عادی شد. به همین خاطر در کار هیچ تمرکزی برای افغانی صحبت کردن نمیگذارم. نقش من نقش خیلی سختی است چون امینه بچهاش را از دست میدهد و از شوهرش که من اینطور تصور کردهام که عضوی از گروه طالبان است هم وحشت دارد. بخش چالشانگیز نقش من، لحظات حسی امینه است که بیشتر تمرکزم را روی درآوردن آن لحظات میگذارم تا لهجه.
آقای نجابت شما چطور با نقشتان کنار آمدید؟
حامد نجابت: من نقش یک سرباز فراری را دارم که میخواهد مهاجرت کند. برای من در روزهای اول که به تمرین خیلی مسلط نبودیم، وضعیت ایستایی سختتر بود اما هر چه به اجرا نزدیکتر شدیم، انگار که ایستایی یک مقدار برایم عادیتر شد. نقشی که من دارم، یک مقدار مشکل بیرونی هم دارد که در ایستادن دچار مشکلش میکند. کلاً ترس موقعیت در کاراکتر من بیشتر است و این کاراکتر بیشتر از همه راجع به ترس حرف میزند. من در این نمایش صحنههایی دارم که به لحاظ روانی نابودم میکند. برای همین خودم خیلی خسته و رنجور شدهام و ذهنم خیلی درگیر شده است.
شیوا فلاحی: آقای نجات خیلی آرامتر شده و باید چند ماه از این اجرا بگذرد تا به خودش برگردد.
حامد نجابت: من به لحاظ روانی خستهام و فشار فیزیکی برایم مسئله نیست. من بعد از هر اجرا به خانه که میآیم، خالی میشوم و تا دم اجرای بعدی خالی هستم و بعد دوباره باید به روی صحنه بروم و باز هم خودم را با گریه خالی کنم چون فشار روانی این کار بسیار زیاد است و آدم را رنجور میکند.
شیوا فلاحی: من هم مثل آقای نجات فشار فیزیکی برایم مهم نیست چون اتفاقاً خودم هم پاهایم را جوری میگذارم که درد و فشار ایستادن بیشتر شود. بنابراین فکر میکنم که شرایط بدنیام طوری است که بتوانم یک ساعت را صاف بایستم. فکر میکنم که راحت نبودن در این قضیه خیلی اهمیت دارد چون به شما کمک میکند که کاراکتر خودتان را با درک بهتری بشناسید و بازی کنید. من هر شب این کار را انجام میدهم و همانطور که اشاره کردم، اتفاقاً شرایطی را به وجود میآورم که راحت نباشم. معمولاً در تئاتر تو به عنوان یک بازیگر همیشه باید روی صحنه به بازیگر مقابلت دقت کنی و تمرکزت روی بازیگر مقابلت باشد که این میتواند به تو کمک کند تا بهتر روی صحنه حاضر شوی اما در این نمایش تو بازیگر مقابلت را نمیبینی و فقط یک سری مونولوگهای ذهنی داری. این چالشی است که کار را برای بازیگر سخت میکند.
سونیا سنجری: بازی در نمایش "تو با کام باد میروی" از همه نظر سختترین تجربه من در تئاتر بوده. به غیر از سختی فیزیکی نمایش که همیشه باعث میشود کف پای من درد بگیرد، این که همدیگر را نمیبینیم، کارمان سختتر میشود. ما داریم 5 دیالوگ میگوییم که قاطی همدیگر شده است. من برای اینکه در این شرایط قرار بگیرم، خیلی دقیق به بقیه دیالوگها گوش میکنم و باید همزمان در حس و حال خودم هم بمانم چون به فاصله 5 دیالوگ قرار است دو جمله بگویم که ادامه همدیگر هستند. در این نمایش برای من سختترین کار نگه داشتن تمرکز است. من هم باید در حس خودم باشم و هم به دیالوگهای بقیه گوش کنم اما به طوری که آن دیالوگها روی حس من برای دیالوگ بعدی تأثیری نگذارد. به نظرم این سختترین بخش کار است.
آقای هاشمی شما نمایش "تو با کدام باد میروی؟" را قبل از تهران در خارج از کشور اجرا کردید. چطور شد که این اتفاق نادر افتاد؟ تهیهکننده از کجا پیدا شد و آیا نمایش شما را دید یا صرفاً ایده اولیه را به او توضیح دادید و قبول کرد که روی کار سرمایهگذاری کند؟
کمال هاشمی: ما داشتیم با جمال راجع به اجرای عموم نمایش در ایران صحبت میکردیم که در این حین با یک فراخوانی از فستیوال شهر فریبورگ سوئیس مواجه شدیم. فستیوال فریبورگ الان ساختارش طوری است که سعی میکند آرتیست معرفی کرده و نمایشهای اورجینال تولید کند. ما در سال 2005 با نمایش "در میان ابرها" آقای امیررضا کوهستانی در این جشنواره شرکت کردیم اما آن موقع شکل جشنواره اینگونه نبود. این جشنواره یک جشنواره موضوعی است که در دورهای که ما در آن حضور یافتیم موضوعاش مهاجرت بود. به همین خاطر ما هم گفتیم که شانسمان را امتحان کنیم. یک ایده اجرایی از ما خواستند و ما هم برایشان فرستادیم. در آن سال 432 نمایش از کل دنیا برای این فستیوال فرستاده بودند. در نهایت 7 نمایش را انتخاب کردند و به آنها گرنت دادند که تهیهکننده نمایش شوند تا گروهها کار خودشان را تولید کنند و اجرای اولیهشان هم در همان فستیوال اتفاق بیفتد. نمایش ما هم جزو آن نمایشها بود و به غیر از آن یک نمایش از آفریقا، یک نمایش از آمریکا و 4 نمایش دیگر از اروپا بودند. از آسیا 40 ایده به جشنواره ارائه شده بود که آنها کار ما را انتخاب کردند.
تهیهکنندگی که شما روی کار خودتان داشتید، چه فرقی با تهیهکنندگی امروز تئاتر ایران داشت؟
کمال هاشمی: تهیهکنندگی کنونی در ایران را نمیشود اسمش را گذاشت تهیهکنندگی. بیشتر همان سرمایهگذاری است چون تهیهکنندگان میآیند یک سرمایهای را میگذارند و در پایان یک سرمایهای را برداشت میکنند و اسمشان روی بروشور به عنوان تهیهکننده میخورد. در فستیوال فریبورگ صفر تا صد هزینه را به ما پرداخت کردند. آنها یک دیرکرد و یک سقفی برای هزینهها داشتند و برای ما یک مبلغی را تهیه کردند. ما 12 روز در سوئیس بودیم، 5 روز تمرین کردیم و در نهایت 2 اجرا داشتیم و برگشتیم.
استقبال از اجرایتان چطور بود و اجرا در کدام سالن سوئیس صورت گرفت؟
کمال هاشمی: استقبال از اجرایمان خیلی خوب بود. فستیوال فریبورگ غیر رقابتی است اما بازخوردهایی که از تماشاگران و اعضاء فستیوال گرفتیم، نشان میداد که اجرای ما در بین 7 نمایش نهایی مورد استقبال بیشتری قرار گرفته بود. آنها به خاطر موضوعی که فستیوال در آن دوره داشت، یک قلعه قدیمی مربوط به قرن 14 را انتخاب کرده بودند که اجرا در حیاط آن قلعه برگزار میشد. اجرا در آن قلعه فضای بسیار جالبی را رقم زد.
جمال هاشمی: عوامل برگزاری جشنواره خیلی خوب امکانات را به فضای باز محل برگزاری اجرا اضافه کرده بودند. یکی از اتفاقات خوبی که در اجرای ما اتفاق افتاد این بود که تئاتر ما در سوئیس به صورت Real Time برگزار شد؛ یعنی آنکه ما از 6 ماه قبل زمان دقیق روشنی و تاریکی در فریبورگ را بررسی کردیم تا زمان قصه نمایش با زمان واقعی هماهنگ پیش برود. به همین خاطر ما از گرگ و میش شروع کردیم و تا تاریکی ادامه دادیم.
آقای هاشمی نمایش شما به 3 بخش تقسیم میشود که من اسم این سه بخش را میگذارم، برزخ، دوزخ و بهشت! بخش برزخ همان شروع نمایش است که کاراکترها میآیند و مونولوگ، دیالوگ یا پرولوگ خود را میگویند. دوزخ بخشی است که در تاریکی قرار دارد و تماشاگران کاراکترهای نمایش را نمیبینند و در نهایت مرحله بهشت هم همان مرحله درخت شدن کاراکترها است. چطور به مرحله بهشت یا همان درخت شدن کاراکترها رسیدید؟
کمال هاشمی: برای این نمایش میشد هزار نوع پایان در نظر گرفت، منتها من دوست داشتم که یک نقطه پایان ویژه برای آن بگذارم. خسرو یکی از کاراکترهای نمایش است که همه به آن باور دارند و اگر خسرو نباشد، بقیه نمیدانند که باید کجا برود. کاراکترهای دیگر آنقدر به خسرو باور دارند که خودشان را در این مسیر پر خطر به او میسپارند. من فکر کردم که اگر خسرو نیاید، چه اتفاقی برای بقیه میافتد؟ آیا همچنان جرأت حرکت کردن دارند؟ البته شاید اگر حرکت هم میکردند هیچ اتفاقی برایشان نمیافتاد ولی باوری که آنها به خسرو داشتند، باعث شد که در عدم حضور خسرو در همان جا بمانند. در نهایت من خواستم که کاراکترها به درک و آگاهی بالاتری از دنیا برسند که خیلی از دغدغههای دیگرشان مهمتر است و اینطور هم شد.
کاراکترهای نمایش در بخش بهشت کف پاهایشان روی سطح است و ما سایهشان را میبینیم که تبدیل به درخت شده است، اما چرا ریشهشان را نمیبینیم؟
کمال هاشمی: من نمیخواستم که کامل بگویم اینها تبدیل به درخت شدهاند و بُعد انسانی ندارند، بلکه میخواستم این دو بُعد را با هم داشته باشند و به نوعی درخت-انسان باشند. وجه درختشان همان وجه آگاهی است که کاراکترها به آن دست پیدا میکنند و وجه انسان هم که مشخص است.
جمال هاشمی: ما از یک جایی به بعد وارد یک تمثیل میشویم، انگار که یک دگردیسی اتفاق میافتد. ولی همچنان تا حدودی فردیت آدمها در نظر گرفته شده. در واقع ما آن فضا را میشکنیم ولی فردیت آدمها را در نظر میگیریم و یک مقدار باز به خودشان میپردازیم.
در بخش اول نمایش، کاراکترها یک زندگی جمعی دارند که از شدت این زندگی جمعی در بخش دوم کاسته میشود اما در بخش سوم که من اسمش را بخش بهشت گذاشتهام، دیگر هیچ اتفاق جمعی وجود ندارد. چه چیزی این کاراکترها را به فردیت میرساند؟ آگاهیشان یا ناگزیری موقعیت؟
کمال هاشمی: من واقعاً هیچوقت به این فردیت فکر نکردهام. همانطور که شما میگویید، کاراکترها در بخش بهشت هیچ ارتباطی با هم ندارند و هیچ ارتباط جمعی بینشان نیست که شاید علتش آن آگاهی مشترکی باشد که همه به آن رسیدهاند.
شیوا فلاحی: ما در مورد طبیعت هیچوقت فکر نمیکنیم که باد دارد کار خودش را میکند، ما طبیعت را یک سیستم واحد میبینیم. این اتفاقی است که در آخر این نمایش میافتد.
در نهایت آیا باد این کاراکترها را به جایی میبرد یا نه؟
کمال هاشمی: در آخر کاراکتر کیارش میگوید باد بیا. امینه هم منتظر این اتفاق است تا بارور شود و گردههایش را پخش کند. در نهایت باد میآید و درختها شروع به رقصیدن میکنند و رهایی اتفاق میافتد. اینکه باد کاراکترهای نمایش را به کجا میبرد، نمیدانم. اما مشخص است که در پایان آزادی برایشان اتفاق میافتد که با رقص شاخههایشان در باد نشان داده میشود.