پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
آنک، بر آن چنار جوان، آنک
خالی فتاده لانه آن لک لک
او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده، پاک، پیکر عریانش
سر زی سپهر کردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش
پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
رفتند مرغکان طلایی بال
از سردی و سکوت سیه خستند
وز بید و کاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل، سوی گرمی
و آن نغمههای پاک و بلورین رفت
پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
اینک، بر این کناره دشت، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم! ای قناری غمگینم
"مهدی اخوان ثالث (میم.امید)"
من ناصر نجفی را از دیرباز میشناسم. سالیانی دراز رفیق حجره و گرمابه و یار قدیم و ندیم و صمیمم بود. او زود رفت اما شعر او و سمضربههایی که بر شعر امروز نواخت هرگز از یاد نمیرود. ناصر نجفی را امروز یا کمتر میشناسند و یا او را در صرصر ذهن به ثلمه و فراموشی سپردهاند. ناصر نجفی اما در همه سینهها هست و مرگش که سه سال پیش رخ داد سلمهای بود بر شعر امروز ایران. از آنجا که این رساله درباره تئاتر پخش میشود، من بر آنم که شعر نجفی نیز خود تئاتر زمان ما بود. او را بیشتر به عنوان شاعر میشناسند تا تئاتری و به واقع همین است. اشعارش را که نگاه میکنیم سرشار از غرور آن هیبت پر انگیزه است. آن انگیزهای که سرانجام به قول خودش درخت تناور را به میوه دادن دعوت کرد و او در آن درخت معرفت به قول اخوان آنقدر ماند و ماند تا سرانجام رخ در نقاب خاک تیره کشید. به یاد دارم سالهایی را که در کاخ جوانان با هم در شد و آمد بودیم و او چه مهربان بود و چقدر میدانست. شعر امرزو را خوب میشناخت و بر تئاتر سلطهای بیصوت و گفت داشت. ایام تئاتری او در چند کار خلاصه نمیشود و سفره دلش هرجا که میرفت بر سکینه تئاتر گسترده میشد. من بر آنم که ناصر نجفی بیشتر یک تئاتری و شاعر بود تا یک تئاترشناس و منتقد. در سالهای پیش در گروه ادب امروز رادیو با همت زندهیاد جاودان یاد، نادر نادرپور گاهی با هم کار میکردیم و همکاری من و ناصر چندان نپایید، اما امروز که به گذشته نگاه میکنم او را در آن خلوت خالی میبینم، در آن خلوتی که جلوت را به چکاوک میخواند و او تنهای تنها با احمد کسیلا و حسین منزوی ادامه دهنده راه شعر امروز بودند. شعری که نمونهاش را در همین وجیزه در سطور بعد میخوانید.
ناصر نجفی، مصطفی طاری، رضا کرم رضایی گرد هم بودند و من بر صحیفه یادم هرگز خالی نمیشود شبی را که آن عسسها، آن گزمههای جبون دنبال من بودند و من خود را دوان دوان به خیابان فلسطین به منزل ناصر رساندم و از شر آن طوطیان هفت رنگ بوقلمون صفت خلاص شدم. شعر او در واقع یک شعر بسیار زیباست. آخرین شعری که از ناصر نجفی خواندم شعری پاییزی بود و چقدر زیبا شعری که در آن اشک پاییز و رخش پاییز بر جلوه و جلوات آن مینشست. شعر پاییزی او در مجله روزگار وصل ناصر بزرگمهر دوست عزیزم چاپ شد و من آن را سخت گرامی داشتم و گفتم هنوز آن قریحه و آن ذکاوت شاعرانه در او سخت میجوشد. وقتی خبر موتش را شنیدم باور نکردم و گفتم نه ناصر نمیمیرد. ناصر هماره جاودان است و در سینه همه ما باید تا ابدالدهر بماند. امروزه روز هر که را که از ناصر میپرسی میگوید کیست او؟ من نمیشناسم او را! و این چه شناختنامهایست که ما امروز در این صفحات هنرآنلاین گستردهایم؟ شاید کار ما گونهای خدمت و قذمت هم باشد که هم او را میشناسانیم و هم به این شناخت ارج مینهیم و چه ناخوب است زمانی که میشنویم یک آدم تئاتری نجفی را نمیشناسد. اگر چه او برای شناختنامه نبود. او برای این و آن نمینوشت. او یک اسطوره بود. اسطورهای که درخت معرفت را در فراسوی ذهنش به خاموشی سپرده بود و میکوشید تا شعر امروز را در ابعاد یک تئاتر خوب و شاعرانه فراهم آورد و در این گردهمایی آنچه از جان و توان داشت مایه میگذاشت و چه خوب و چه زیبا.
به یاد دارم شبی را که با مصطفی طاری در خانه نجفی بودیم و او چقدر زیبا شعری از اخوان را خواند و همه ما را مبهوت آن صدای جادوییاش کرد. صدایی که در آن دمدمه صداهای شاعران دیگر را زمزمه میکرد و او چه زیبا شعر میخواند و چه زیبا شعر میسرود. در هر حال در این مقدمه و در این رساله کوتاه من بر این نبودم که ناصر را در همه ابعادش به شما بشناسانم. همین که بدانیم ناصر نجفی امروزه روز سایه سار هنرش را در سرتاسر دل جوانان قدیم این دیار افکنده کافیست و در این کفایت است که نام او میماند و شعر او میماند و چه شعری! شعری زیبا، شعری ادیم و ندیم و قدیم و شعری که دیرباورانه بر ذهن مینشیند و دیگر نه شعر دیروز و نه شعر امروز بلکه شعر آینده است. شعری که از طبیعت میگوید و شعری که از تئاتر میگوید.
ناصر نجفی هم یک تئاتری پر کار و سخت کوش بود و هم یک شاعر پر کار و پر گو و سخن گو و دراج پرداز. من بر آنم که ناصر در نهایت زندگیاش که در خارج از کشور به سر برد، هماره دلش برای بچههای شوش، برای بچههای سهراه ضرابخانه و برای بچههای کاخهای جوانان ایران میتپید و او چه به سادگی با این بچهها جوش میخورد و کنار آنها مینشست. با مهدی میامی، با زندهیاد کریم اکبری مبارکه و با دیگر از این بزرگان و اکبری مبارکه چه زود رفت در این ویروس کشنده قاتل بد مصب لامصب کژکردار که اکبری مبارکه را نیز در آغوش خود کشید و او با اجل دست داد و از بر ما رفت که رفت. در هر حال فوت نجفی نه فوت یک تئاتری، نه فوت یک شاعر بلکه فوت یک جریان است. جریانی که سالها در کاخهای جوانان ایران رواج داشت و از آن جا هنرمندان بزرگی به دنیا آمدند که در سراسر زندگیشان تنها فقط لفظ میشناختند و این ناصر نجفیها و طاریها و میامیها بودند که به آنان تئاتر آموختند و آنان را تا اسوه بالایی کشاندند و کشاندند.
در پایان این رقیمه بر آنم که شعری از ناصر را با هم بخوانیم و یادش را زنده بداریم. شعر اخوان را برای ایام پاییزی گفتم و شعر ناصر را برای آنکه بدانید چه زیبا شعر میگفت، چه ساده چه به سادگی شعر میگفت و شعرش راحتالحلقوم بود. سهل حلال بود و ما همه با هم امروزه روز به احترامش بر میخیزیم. میگوییم ناصر عزیزم یادت هماره مستدام است و زندگیات هماره اسطورهایست که برای تئاتریهای امروز و شاعران تئاتر امروز جلوه و جلواتی روشن و آشکار دارد و این شعر ناصر:
کدام دست
بین من و دوست
فاصله انداخت
که آنچه میکشم اینک
ز بعد فاصلههاست
هنوز ذهن من انباشته از
سایهها و صورتهاست
هنوز ذهن من انباشته از
صوت و نور و تصویر است
چه کس به یاد ندارد شب محاصره را
شبی که در حصار طویل صف مترسکها
به مرگ خندیدی
وخشماگین
ز اقتدار غاصب سر نیزهها گذر کردی
چه کس به یاد ندارد
میان سنگر دشمن
هجوم غرش پیشانی بلند تو را
چه انفجار عظیمی
در ازدحام سنگر شب
تلاوت آیات چشم جنگلیات
گلبانگ نام بلند تو ای دوست
و فوارههای سرخ و ناب تنت
که آمیخت با بادهای سبز شمال
به سینههای تفته
هوای بهار میریزد
کسی ز یاد نبرده ست شوکت پیام تو را
از دریچههای ملال
و سجادهای که از نور
گشادی بر وی حرمت شهر
تو آیت کدام کلامی
که میشکند
نماز وحشت مارا
در انحنای رکوع