سرویس سینمایی هنرآنلاین: آنچه داستانهای پراکنده فیلم "گس" کیارش اسدیزاده را در ساختار اپیزودیکش به هم وصل میکند و پیوند میدهد، شخصیتهایی هستند که پیوسته در حال جدایی و ترک یکدیگرند.
هر بار که شخصیتی از دیگری جدا میشود و میان آن دو حس مشترکی فرو میپاشد و رابطهای پایان میگیرد، داستانی آغاز میشود و روایت در فاصله و شکاف رخ داده میان شخصیتهایی شکل میگیرد که از هم دور میشوند. پس هر کدام از این شخصیتها که در میانه رابطهشان ناکام ماندهاند، ما را به شخصیت ناکام دیگری میرسانند و قصه ناتمام خود را با قصه نافرجام بعدی ادامه میدهند.
درواقع چنان رابطههای ناقص و فروپاشیده یکی پس از دیگری میآیند و میروند که گویی این مسیر زنجیرهوار از هم گسستن آدمها میتواند تا ابد ادامه داشته باشد و هرگز به انتها نرسد. پس با فیلمی مواجه هستیم که بر اساس عبارت کهنالگوی داستانپردازی یعنی یکی بود، یکی نبود...دنیای خود را میسازد و قصههای چندگانهاش را با پرسه زدن در جهانی که به قول مارگریت دوراس در آن توان با هم بودن نیست، میسازد و احساسات تلفشده، روابط ازدسترفته و عواطف جان سپرده در میان آدمهایی را نشان میدهد که همچون جنازههایی خاموش از کنار هم میگذرند، بیآنکه به یاد بیاورند روزی یکدیگر را دوست داشتند.
بنابراین هرچند "گس" فیلمی درباره آدمهایی است که به احساسات خود و شریک زندگیشان خیانت میکنند اما فیلمساز عامدانه و آگاهانه از نمایش مستقیم و بیپرده خیانت پرهیز میکند و با بهرهگیری از جزئیات و ظرافتهای برآمده از زندگی روزمره، عواقب و نتایج حاصل از آن را به نمایش میگذارد و به طرز هوشمندانهای با تأکید بر نشانههایی کوچک و ساده، از بروز یک اتفاق فاجعهآمیز خبر میدهد و با چنین رویکرد مینیمالیستی و خویشتندارانهای موفق به ترسیم فضای مسموم و بیمارگونه جامعهای در حال فروپاشی اخلاقی میشود که تزلزل روابط همچون طاعونی واگیردار در هر سن و جنسیت و طبقهای از آن در حال شیوع یافتن و فراگیر شدن به نظر میرسد.
فیلم از رابطهای شکستخورده در میان زن و مردی در آستانه میانسالی آغاز میکند و به رابطهای ناکام در میان دختر و پسری جوان پایان مییابد و با چنین فرم دایرهواری، روابط شکننده افراد را بنبستی گریزناپذیر نشان میدهد که هیچ دوام و بقایی ندارد. اگر در ابتدای فیلم شاهد این هستیم که عشقی به پایان میرسد، در انتها اساساً عشقی آغاز نمیشود که خطر جدایی آن را تهدید کند. از دل همین رویکرد بدبینانه است که فیلم مخاطب را با این چالش دشوار و پیچیده روبرو میسازد که چطور میتوان به احساساتی که تا این حد فناپذیر و متزلزل هستند، اعتماد کرد و وارد رابطه عاشقانهای شد که انگار تضمینی برای ماندگاری آن وجود ندارد. بعد به طرز اندوهباری احساس میکنیم که آدمی عاشق میشود تا خلوتش را با کسی شریک شود و اندوهشان را تقسیم کند و از تنهاییاش بکاهد اما نمیداند که گاهی اعتماد به علاقه دیگری میتواند تنهایی بزرگتری با خود بیاورد و فقدان عظیمتری را تحمیل کند. انگار همین که رابطهای آغاز شود، پایان آن از پیش رقم خورده است. رولان بارت حق دارد که از ماتم هراسناک ناشی از آغاز عشق سخن میگوید و از همان اولین لحظهای که مفتون دیگری میشود، خود را سوگوار رابطهای ازدسترفته میداند.