سرویس سینمایی هنرآنلاین: فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" - که در بخش نگاه نو جشنواره فجر حضور دارد - با تصویر زنی شروع میشود که پس از سالها دوری، بیخبر و ناگهانی به زادگاهش بازمی گردد و در همان نخستین لحظات ورودش با مردی روبرو میشود که همه چیز را درباره او میداند ولی زن او را نمیشناسد. این آغاز عاشقانهای نامتعارف درباره مرد عاشق صبوری است که همه مردم شهر از ماجرای دلدادگی او خبر دارند، جز زن محبوبش که او را به یاد نمیآورد و مرد عاشق دست به هر کار دیوانه واری میزند تا از غریبهای ناشناس به آشنایی در خلوت زن تبدیل شود.
از این رو با فیلمی روبرو هستیم که عاشق دلخسته آن نمیکوشد تا توسط معشوق دوست داشته شود، بلکه فقط میخواهد به یاد بیاید. تمام آن خرت و پرتهای داخل چمدان قدیمی که در همه این سالها همچون یادگاریهای عزیز از یار دیرینش نزد خود نگه داشته، برای زنده کردن خاطرات از یاد رفتهای است که او را به محبوبش پیوند میدهد.
به همین دلیل است که فرهاد به هر چیز ساده و جزئی که از گلی به جا مانده، چنگ میزند تا ذهن فراموشکار گلی او را به خاطر بیاورد. اشیاء، مکانها، صداها، بوها و تک تک چیزهای معمولی زندگی روزمره به بهانههایی برای یادآوری عشق تبدیل میشوند. با چنین رویکردی است که همان کارهای کسلکننده و ملالآور هر روزه که تکراری و بیهوده به نظر میرسند، در ارتباط عاشقانه فرهاد و گلیخصلتی رویایی و شورانگیز مییابند.
پس اگر وصالی در کار باشد، در همان لحظه صدا زدن مرد توسط زن با تعبیر آشنای گذشتهای است که هنوز فراموش نشده است. آنجا که در انتهای فیلم فرهاد خسته از تمام سالهای فراق روی میز دراز میکشد و و گلی ملافه سفیدی را رویش میکشد و به او میگوید: بخواب دیوونه. حالا فرهاد میتواند در آن لحظه، در آن اتاق، در آن خواب به ابدیت بپیوندد. انگار تا آدمی در ذهن دیگری حضور دارد و از خاطرش پاک نشده است، میتواند راهی به جاودانگی و نامیرایی بیابد و از فناپذیری و زوال بگریزد.
به همین دلیل بیش از آنکه خطوط کلی داستان اهمیت داشته باشد، تمرکز بر جزئیات است که روایت را پیش میبرد و به سرانجام میرساندو فیلم مجموعهای از رویدادهای اتفاقی و رخدادهای گذرا به نظر میرسد که درنوعی پرسه زنی در میان خاطراتی پراکنده رخ میدهد و همان لحظات ساده و کوچک که آرام آرام به یاد میآیند، به خود داستان تبدیل میشوند و همان اصل زندگی به نظر میرسند که باید در دل جریان سیال و فرّار زمان درک شوند.
در فیلم چه از لحاظ روایی و چه در زمینه بصری هیچ حشو و زوائدی به چشم نمیآید و همه چیز با نوعی آراستگی و پیراستگی همراه است. انگار جهان به طرز شاعرانهای خالی شده است تا فقط همان چیزهای کوچکی به چشم بیایند که میتوانند خاطرات قدیمی این زوج عاشق را یادآوری کنند. همان صدای ضبط شده در میانه ترانهای گمنام، تکه کاغذ پیچیده دور پنیر فرانسوی که باد میبرد، تصویر زنی که پشت به نقاشش ایستاده است، دستخط گوشه کتاب کهنه، بوی پوست پرتغال موقع سوختن بر بخاری و همه آن نگاهها و حرفهایی که با حضور دیگری به یاد میماند...
صفی یزدانیان در تمام این سالها فقط درباره فیلمهایی نوشته است که آنها را دوست میدارد و حالا خودش یکی از آن فیلمهای کمیابی را ساخته است که آدم را دلباخته خود میکند و بر جان مینشیند. معلوم میشود که فیلمهای دوستداشتنی را آنهایی میسازند که خودشان دوست داشتن را بلد هستند.