سرویس تجسمی هنرآنلاین: فرح ابوالقاسم نقاشی میکشد و حجم میسازد او در کارهایی که در چند دهه گذشته انجام داده است مدام به سراغ اشیا و متریالهای مختلف رفته است و همه چیز را تجربه کرده است. نمایشگاه آخرش در گالری آریا که "توری مرغی" نام داشت نمونهای از همین تجربهورزیهاست، با او به گفتوگو نشستیم تا درباره کارهایش و دنیای که در آن به خلق این آثار میپردازد بیشتر صحبت کنیم.
خانم ابوالقاسم، شاید بد نیست که در ابتدای صحبتمان کمی از خودتان بگویید...
من فرزند آخر خانواده هستم، پدر من به جز شغل اداریاش یک شغل آزاد نیز داشت که کشاورزی بود. او باغ بزرگی داشت که هر سال محصولاتش را روانه بازار میکرد و این شغل برایش بسیار جدی و دوستداشتنی بود. من پدرم را خیلی زود و در شش سالگی از دست دادم اما خوشبختانه مادرم تا همین 15 سال پیش برای ما هم مادر و هم پدر بود. از پدرم خاطرات شیرینی دارم که به همان باغ برمیگردد، این باغ نزدیک خانه قدیمی ما بود و تصویرهایی که از این باغ بزرگ و خانه سر سبز دوران کودکی در ذهن من مانده است بر کارهایم بسیار تاثیر گذاشته است، به عنوان مثال در یکی از نقاشیهایم زنی در گوشه تابلو بود که کبوتر سفیدی در دست داشت، بدون هیچ دلیلی این تابلو را به مادرم تقدیم کردم، مدام فکر میکردم این تصویر از کجا آمده است تا اینک یک روز در عکسهای خانوادگی که در اختیار خواهر بزرگم بود، عکسی پیدا کردم که مادرم را در همان خانه قدیمی و زیر درخت سیب با کبوتری در دست نشان میدهد. این تصویر سالها بعد از ثبت، از ضمیر ناخودآگاه من بیرون آمده و به تابلویی که به خاطره مادرم تقدیم کردم، منتقل شده بود. تمام تصاویر دوران کودکی که به همان باغ و خانه قدیمی مربوط بود بعدها در کارهایم دیده شدند، مثلا پرندگان و ماهیها در دورهای از کارهای من بسیار زیاد شدند بعدها فهمیدم اینها از حوض خانه ما که پر از ماهی قرمز بود و کبوترهای پدر، زاغ اهلی خواهرم و قناری مادرم نشات گرفته است. من در یک دوره از کارهایم بسیار به کلاغ پرداختهام و یک دوره هم همانطور که گفتم ماهی در کارهایم زیاد بود. حتی فضای پر از گیاهِ باغ، با شکوفهها و گلهایش نیز بعدها به کارهای من راه پیدا کرد. زندگی با طبیعت که در سالهای نخستین کودکی من بود در حافظه من مانده و در کارهایم دیده میشود.
در دوران کودکی چگونه بچهای بودید؟
وقتی شما خواهر و برادر بزرگتر از خودتان داشته باشید و مدام با آنها نشست و برخاست کنید رفتارتان بزرگسالانه خواهد شد، من بچه شلوغی نبودم، بیشتر تنها بودم و چون همبازی هم سن و سالی نداشتم معمولا به تنهایی مشغول بازیهای خیالی خودم میشدم. نقاشی هم یکی از سرگرمیهای من بود هرچند از یک سنی به بعد ساختن اشیا را هم شروع کردم، با هرچیزی که از انبار، پشت بام یا هر گوشه دیگری پیدا میکردم، چیزهایی سر هم میکردم و گوشه اتاقم میگذاشتم. حالا که نگاه میکنم میبینم اسمبلاژهایی که الان میسازم ریشه در همین اشیای سرهمبندی شده دوران کودکی دارند.
چه شد که به شکل جدی به سراغ هنر رفتید؟
از دوران راهنمایی، کلاسهای فوق برنامهای که در مدرسه داشتیم شکل جهتدارتری به علاقهمندیهای من داد. به خاطر دارم که در همان دوران هم نقاشی من خیلی شاخص بود و بسیاری از معلمها باور نمیکردند که من خودم نقاشی میکنم، به همین دلیل از من میخواستند که در کلاس، نقاشی دیگری بکشم تا آنها مطمئن شوند که راست میگویم. برای خودم نقاشی خیلی آرامبخش بود، هیچ وقت به کلاس نقاشی نرفتم اما وقتی به دوران دبیرستان رسیدم و موقع انتخاب رشته دانشگاه رسید بدون هیچ ایده یا آگاهی خاصی و فقط چون شنیده بودم که چنین رشتهای وجود دارد، معماری و نقاشی را انتخاب میکردم. بعد از دوره انقلاب فرهنگ و بازگشایی دانشگاهها مدتی هر کتابی گه پیدا کردم خواندم و چند وقتی هم به یک کلاس نقاشی که از قضا خیلی هم بازاری بود رفتم؛ البته برای من اینکه چه چیزی بکشم مهم نبود فقط میخواستم با ابزارهای نقاشی آشنا شوم و از این نظر، آن کلاس برایم بسیار مفید بود. دانشگاه برخلاف بسیاری که اعتقاد دارند چیزی یاد نگرفتهاند و آن را دوست نداشتند، شیرینترین دوران زندگیام بود. در دانشگاه به تمام معنا همه چیز برای من تازگی داشت، حتی نمیدانستم رنگ روغن چیست. آریا اقبال با من همکلاس بود و در کارگاه سهپایههای ما کنار هم قرار داشت، از روی دست او نگاه میکردم تا ببینم از هر ابزاری چطور استفاده میکند، یا چطور رنگ و روغن درست میکند، مدام از روی دست او نگاه میکردم و جلو میرفتم. گویی درهای یک دنیای جدید به رویم باز شده بود، از عکاسی و طراحی گرفته تا مبانی نظری هنر و تاریخ هنر همه چیز برای من بسیار تازه بود. اما پس از دوران دانشگاه دیگر دوست نداشتم در فضای آکادمیک باشم، حس میکردم چیزهایی بوده است که باید یاد میگرفتم و از این به بعد باید خودم وارد ماجرا شوم و به سراغ آزمون و خطاهای خودم بروم. بسیار عجله داشتم که پایاننامهام را تحویل دهم و شاید دومین فارغالتحصیل در میان هم ورودیهای خودم بودم.
چه چیزی در آموختههای هنری شما، از سبکهای هنری گرفته تا هنرمندان مختلف ممکن است باشد که بر شما آن قدر تاثیر بگذارد که شیوه کاری شما را در آینده تعیین کند؟
چیزهایی که در دانشگاه به ما آموزش داده میشد، هم در زمینه جریانهای هنری و هم در زمینه تاریخ هنر تا قرن بیستم بیشتر پیش نمیرفت، به همین دلیل آن تاثیرگذاری که شما گفتید از هنرمندان بیرونی چندان وارد زندگی من نشد. اکنون هم همینطور است من بسیار شهودی کار میکنم و پس از خلق اثر است که متوجه میشوم این کار 10 سال قبل در جای دیگری از دنیا انجام شده اما برای من این کارها منبع الهام نبوده است. اگر مادهای برای من جذاب بوده روی آن کار کردم و به این توجهی نداشتم که در کجای دنیا این ماده برای چه کاری استفاده شده است.
نخستین نمایشگاه انفرادی شما چه سالی و کجا برگزار شد؟
نخستین نمایشگاه من سال 1369 در گالری سیحون برگزار شد. این نمایشگاه، البته گروهی نبود ولی انفرادی هم نبود به این دلیل که همراه با دو دوست دیگر آثارمان را در این گالری به نمایش گذاشتیم. این نمایشگاه معرفی خیلی خوبی بود و کارها درباره کلاغ بود، این عنصر در پایاننامه من هم بخشی را به خود اختصاص داده بود.
اگر بخواهید کارهایتان را دورهبندی کنید آیا دورهبندی خاصی برای آثارتان قائل هستید یا آنها را در ارتباط با هم دانسته و در روندی ممتد میبینید؟
من قاعدتا برای خودم دوره کاری قائل هستم اما این دوره کاری آن روند ممتد را نیز در خودش دارد. شیوه کاری من این گونه است که دوباره به دورههای که ظاهرا تمام شده است باز میگردم یعنی در این روند مدام فلاشبک زده به دستاوردهای قدیمیام برگشته و آنها را به روز میکنم. این رفت و برگشت همیشه وجود دارد و به همین دلیل هیچ دورهای از آنچه پیش از آن اتفاق افتاده است جدا نمیشود. گویی دانهای است که در طول زمان رشد کرده است، همان گیاه قبلی است که امروز بزرگ شده است و به طبع متفاوت شده است. من خودم کارهایم را اینطور تقسیمبندی میکنم؛ من نقاشی میکشم، در این بین مرمت مبلمانهای قدیمی و کهنه نیز انجام دادهام که البته به نظرم همه آنها اثر هنری هستند. طراحی و ساخت مجسمههای پوشیدنی هم انجام دادهام که با اشیای دور ریختنی کار شده است. در نقاشیها همیشه کلاژ داشتم که میتوانسته از همان شیشههایی که کنار دریا پیدا کردم ساخته شده باشد. تا میرسیم به اینکه کنار نقاشی حجمهای حاضر و آمادهای کار کردهام و یا به سراغ پایه ماشه رفتهام که در این بخش از کارهایم، از دورریختنیها و چیزهایی که از جاهای مختلف پیدا کردهام بهره گرفتهام. همه اینها برای من حلقههای یک زنجیر است و پرشی نبوده است، در واقع اینها کلماتی هستند که یک جمله را ساختهاند.
همیشه برای ساخت اثر هنری به دور ریختنیها علاقهداشتهاید این رویکرد از کجا سرچشمه میگیرد؟
این هم به دوران کودکیام بر میگیرد، از همان کودکی در گوشه و کنار خانه، کنار دریا یا هرجایی که میرفتم چیزهایی که پیدا میکردم را با خود به اتاقم میبردم و چیزهایی با آن میساختم. این گرایشی بسیار کهنه است که نمیدانم از کجا آمده و تنها با من رشد کرده است. شاید دو جنبه داشته باشد یکی اینکه من آدم خاطرهبازی هستم، این اشیا هم از جایی میآیند آدمهایی آنها را خریدهاند، لمس کردهاند و دور انداختهاند، پس از یک دگردیسی در دریا یا طبیعت، من آنها را پیدا کرده و باخود به خانهام بردهام پس هریک از آنها داستانی با خود دارد. این شیها برای من ارزش دیگری دارند، ارزشمند هستند زیرا حکایتی در آنها نهفته است که من دوست دارم آن را از دلشان بیرون بکشم. من برای این اشیا فریمی درنظر میگیرم که خودش کشویی است که آدم دیگری آن را دور انداخته است. این دو عنصر دورانداخته شده در حال اجرای نمایش و قصهگویی برای مخاطب من هستند و من اینجا کارگردانی هستم که مسئول دوخت و دوز و به هم چفت کردن اشیا بودهام.
در کارگردانی این داستانی که از آن صحبت کردید همیشه به کلاژ بسیار علاقهمند بودهاید، هم در اسمبلاژها، هم در نقاشیها و هم در چیدمانها، درباره رویکردتان به کلاژ نیز صحبت کنید.
از نظر روانشناختی این موضوع به همان علاقه من به سر هم کردن اشیا مختلف برمیگردد، کلاژ نوعی ساختن حجم در فضای دو بعدی است با این حال وقتی من یک ساعت قراضه را در یک قوطی کهنه میگذارم کار سه بعدی است اما باز هم کلاژ محسوب میشود زیرا من دو چیز ناهمگون را دوباره به هم چسباندهام. از نظر من همه کارهایم یکی هستند مثل کتابهای مختلف یک نویسنده است او هربار یک داستان را میگوید اما همان آدم است با جهان بینی که پیشتر داشته است، من وقتی نقاشی میکنم عناصر را به هم تبدیل میکنم، مثلا خطهای ریزی که میکشم در مجموعه دیگری به نخ تبدیل میشود و الان این نخ به یک چیز دیگری تبدیل شده است البته اینها مدام در حال تبدیل و تغییر به هم هستند نه اینکه فقط به چیز دیگری تبدیل شوند.
شما به طور کلی متریالهای مختلف را خیلی دوست دارید...
بله، پالت من تنها به رنگهای درون تیوپ خلاصه نمیشود بلکه مجموعهای از رنگ و باقی اشیا است. من از کودکی به کارهای عملی به ابزارهای مختلف و مانند این علاقه داشتم؛ هنوز هم یکی از جاهای مورد علاقه من مغازههای ابزارفروشی است و فکر میکنم همه اینها را میتوانم داشته باشم و با همه آنها میتوانم اثر خلق کنم.
اما درباره نمایشگاهی که در گالری آریا برگزار شد هم صحبت کنیم، انتخاب "توری مرغی" که نام این نمایشگاه نیز بود به کجا باز میگردد؟
شروع هر چیزی از یک ذره، یا اتفاق کوچک نشات میگیرد، در واقع اگر این لحظه را محکم بگیری میتوانی آن را پرورش دهی اگرنه از آن رد شده و آن را از دست خواهی داد. توری مرغی جزو چیزهایی بود که من در ابزارفروشی در شمال دیدم. همان موقع از بافت و جنس آن خوشم آمد. رول بزرگ و بلندی بود که فکر کردم مثل پارچه بومی که گوشه آتلیهام دارم میتوانم آن را هم داشته باشم. به علاوه ما هم در شمال برای محصور کردن باغچه از این توریها استفاده میکردیم و هر روز همه جا آنها را میدیدم. مقداری از این توریها خریدم و با خودم به تهران آوردم تا بالکن را به وسیله آن برای گربه کوچکم ایمن کنم. گاهی که در بالکن مینشستم میدیدم تمام فضای خیابان، درختها و آدمها پشت این توری هستند و همه چیز از پسِ آن مشبک دیده میشود ؛ با خودم فکر کردم اگر این پرده شش ضلعی را روی نقاشی که ساعتها روی آن کار کردهام بگذارم چه خواهد شد؟ شاید به نظر خیلی ساده باشد اما نقطه شروع واقعا از دنیای روزمره من بود. فکر کردم باید آن را استفاده کنم زیرا به جز اینکه میتواند یک متریال باشد، نشانهای از حصارهایی است که درون خودم هم آنها ار حس میکنم. مرزها، ناممکنها، دستنیافتنی بودنهای زندگی را با این توری نشان دادم، این توری مرزی بود بین من و خیلی چیزها یا آدمها. نقاشی من بازتاب من است، حال این توری بین جهان و نقاشی که بازتاب من است قرار میگیرد، پس بین اثر و بیننده فاصلهای میاندازد، همان فاصلهای که در درون من وجود دارد و آن را حس میکنم. این حصار وجود دارد اما مانند یک دیوار بلند نفوذناپذیر نیست، بلکه چشمه چشمه است آب و نور و هوا از آن عبور میکند پس خیلی ناامیدانه نیست و من میتوانم به آن چیزهایی که از آنها فاصله دارم روزی دست پیدا کنم.
بخشی از نمایشگاه به چند حجم اختصاص داشت، در بین آنها چند دست هم بود که توریها را پاره کرده بودند...
آنها دست زنی هستند که توانسته بود در سه مرحله از یک سنگ سیاه آشیانهای بسازد، در مرحله اول سنگ سیاهی در دستش بود، در مرحله دوم لانهای فلزی در این دست بود که قابل زندگی نیست و در نهایت در مرحله سوم یک لانه پرنده واقعی که باز من آن را از جایی پیدا کرده بودم، در این دست قرار دارد. او این عدم توانایی را از میان برداشته و توانسته است برای خودش و جوجههایش لانهای بسازد همان کاری که خود من کردم و برای خودم و کودکم آشیانهای ساختم، اولش سخت بود اما بعد با امیدواری و مقاومت توانستم موفق شوم. باید بگویم هیچ چیزی در کارهای من بیرون از زندگی و تجربههای زیسته من نیست و همه این کارها از درون من ریشه گرفته است.
گزارش تصویری مرتبط