گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران - مادرها که از فرزندان شهیدشان حرف میزنند، دل آدم بیشتر میسوزد و زودتر به خاکستر مینشیند.
کتاب «راز قلعه حمود» یکی از همین دست روایتهاست که نویسنده قصۀ فرزند را از زبان مادر روایت کرده تا خواننده، از نگاه او جگرکوشهاش شهید سید اصغر فاطمیتبار را بشناسد.
هرچند که همۀ خاطرهها و خرده داستانهای کتاب دلگفتههای مادر شهید نیست ولی آنچه در کتاب میخوانیم بهخوبی حال و هوای «سیده بیگمجان» را به تصویر میکشد.
راز قلعه حمود بهقلم «اعظم محمدپور» توسط انتشارات «خطمقدم» به چاپ رسیده است. نویسنده قلم قابل قبولی دارد و توانسته تا حدود خوبی روح خاطرهها را در واژههایش جا بدهد. همین نکته، نقطۀ قوّت و درخشش کتاب بهحساب میآید. از انتخاب سوژۀ خطمقدم هم نباید به سادگی گذشت. رفتن به سراغ قهرمانهایی که با زندگی معمولی ولی جذاب و پرکشش حتماً اثرگذاری بیشتری روی جامعه دارد.
زندگی سید اصغر فاطمیتبار که سیده بیگمجان در روایتهایش او را «بهمن» صدا میزند، بخشهای متعددی دارد؛ از کودکی و نوجوانی گرفته تا کار و تحصیل و ازدواج و رزمندگی. بیتردید خواندن هرکدام از این بخشها جذابیتهای خاص خودش را داشته و میتواند مخاطب خودش را در بین اقشار مختلف جامعه پیدا کند.
نقل روایتهایی از دل کتاب
یکم)
بعد از رفتن بهمن به اصفهان، اوضاعمان کمی سخت شده بود. من و سارا در خانه تنها بودیم. دامادم که شوهر راضیه باشد، فوت کرده بود. بعضی آدمها، زخم زبانشان را به گوش بهمن رساندند و به او تلفن زدند و گفتند: «طلبگی چه سودی دارد؟ نه حقوقی و نه مزایایی! درس خواندن تو در اصفهان، زندگی را برای مادر و خواهرت سخت کرده؛ برگرد و زندگیشان را اداره کن.»
تلخی این حرفها، بهمن را ناراحت کرد. بهمن مجبور بود در اصفهان بماند؛ چون وضعیت ادامهی تحصیل در آنجا بهتر بود. زخم زبانها اما آرامشاش را بر هم زده بود. در این میان، مریم که از لحاظ اعتقادی به بهمن نزدیکتر بود دلداریاش میداد. بهمن میگفت: «این حرفها همه وسوسهی شیطان است.» بیشتر از این ناراحت بود که به او گفته بودند: «حوزه، درآمد ندارد!» همیشه میگفت: «شهریهی حوزه، کم است؛ ولی برکت دارد.» هر کسی که قرض میخواست دست رد به سینه اش نمیزد؛ باور داشت از هر دست بدهی از همان دست میگیری!
به خواهر و برادرانش محبت داشت از روزی که شوهر راضیه فوت کرده بود هر وقت که به روستا میآمد بیشتر وقتش را با پسرهای خواهرش میگذراند و سعی میکرد نگذارد آن سه پسر، غم بیپدری را حس کنند. خیلی مراقبشان بود .گاهی همراهشان تا دیر وقت مینشست و فیلم سینمایی نگاه میکرد. بچهها هم کنار بهمن روزهای خوشی داشتند؛ خصوصاً امید که دایی جانش را خیلی اذیت میکرد. گاهی میرفت حوزه و شب را پیش دایی میماند، و چون عادت داشت در خواب راه برود، بهمن پایش را با بند به تخت میبست تا نصفه شب راه نیفتد.
شنا در رودخانه ی نزدیک روستا خطرناک بود و بهمن به امید گفته بود حق ندارد در آن شنا کند؛ اما امید رفت توی رودخانه شنا کرد. بهمن وقتی شنید رفت دنبالش. امید از ترس بهمن زیر آب پنهان شد؛ اما نفس کم آورد و روی آب آمد بهمن آن قدر بالای سرش ایستاد تا امید بیچاره به غلط کردن افتاد و به دایی جانش قول داد دیگر در آن رودخانه شنا نکند.
همین وابستگیهای بهمن به من و به این بچهها باعث شده بود که از هر فرصتی برای آمدن به خوزستان استفاده کند، و اگرچه رفت و آمد برایش گران تمام میشد ترجیح میداد به رغم سختیهای زیاد، باز هم بیشتر کنار ما باشد.
هر بار که از اصفهان میآمد برای بچهها سوغات میآورد؛ حتی نسترن دختر زینب را هم فراموش نمیکرد و برایش روسری و گیرهی حجاب میآورد. میگفت: «به بچه برای حجاب نباید سخت گرفت؛ ولی باید آرام آرام آنها را با حجاب آشنا و علاقه مند کرد.»
تازه از اصفهان برگشته و همراه برادرش رسول به کوه رفته بود. هوا سرد بود. چند ساعتی که از رفتنشان گذشت، باران گرفت؛ همراه تگرگ زیاد. خبر آمد که سیل آمده و روستا را محاصره کرده است. نگران بودم. به سارا گفتم: «بهمن و رسول دیر کردند. نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد!»
سیل از طرف بهبهان آمده و اطراف روستا را محاصره کرده بود. آنقدر زیاد و شدید بود که ماشینها را جا به جا میکرد. توی همین اوضاع، بهمن و رسول در راه برگشت از کوه مردی را میبینند که در سیل گرفتار شده و با فریاد از مردم کمک میخواهد. آن دو هم برای نجات او، در آن هوای سرد، خودشان را به آب میاندازند. سردی آب آنقدر زیاد بوده که بهمن و رسول بیهوش می شوند و با آمبولانس به درمانگاه انتقال شان میدهند. چند ساعتی طول میکشد تا دوباره به هوش بیایند.
دوّم)
یکبار، همان چند روزی که الهام در خانهی پدربزرگش در بهبهان بود، بهمن با او تماس میگیرد و بعد از احوال پرسی، به او میگوید که «دارم میآم روستا.» برای الهام عجیب بوده! سابقه نداشته بهمن وسط هفته بیاید. برای همین از بهمن میپرسد «چطور شده که میخوای بیای؟! الآن که درس داری!» میگوید: «خوب، یه مسألهای هست که دارم پیگیری میکنم و باید باهات مشورت کنم. یه نامه هم دارم.»
اسم نامه را که میآورد، الهام ماجرا را میفهمد؛ ولی نمیتواند حرفی بزند. به بهمن میگوید: «خوب، الآن بگو.»
بهمن میگوید: «نه، فردا میآم روستا با هم حضوری حرف میزنیم.»
دیر وقت بوده. بهمن زود خداحافظی میکند و حرفی از علت آمدنش به روستا نمیزند. الهام، خواب از سرش میپرد. اشکهایش سرازیر میشود و گریهاش شدت میگیرد. او که تحمل دوری بهمن تا اصفهان را نداشته، چطور میتوانسته ازاو دل بکند؟! این فکرها توی سرش میچرخد و گریه میکند.
صبح الهام زنگ میزند و از بهمن میپرسد «کی می پرسی؟» بهمن میگوید «نمیتوانم بیایم از آن روز حال و احوال الهام به هم میخورد؛ اما چون هیچ چیز قطعی نشده بوده، نمیتوانست به کسی حرفی بزند. دو سه روز با هم حرف میزنند؛ اما دربارهی آن مسئله صحبتی نمیکنند؛ تا این که طاقت الهام تمام میشود و میگوید: «حالا که نیامدی تلفنی بگوچه کارم داشتی!» بهمن میگوید: «یه حرفی میزنم؛ ولی دوست دارم ناراحت نشوی و محکم باشی واقعیت اش... میخوام برم سوریه»
الهام، انگار قفل بزرگی روی دهانش زده باشند حتی یک کلمه نمیتواند حرف بزند. تلخترین لحظهی زندگیاش را تجربه میکرده. بهمن، حرفش را ادامه می دهد: «تصمیم خودم را گرفتهام؛ ولی از من رضایت نامهی شما را خواستهاند که باید امضایش کنی.»
در حالی که همه داشتیم برنامهریزی میکردیم تا زندگی بهمن سرو سامان بگیرد و حتی الهام تلاش میکرد خیاطی را زود تر یاد بگیرد تا کمک خرج زندگیشان باشد بهمن به فکر رفتن به سوریه و دفاع از حرم بود.
چیزی نمیدانستم ولی الهام اینها را به من گفت
الهام با جنگ غریبه نبود از فیلمهای روایت فتح و خاطرات پدرش، معنی جنگ را میفهمید جنگ شوخی نبود رفتن و برگشتن بهمن با خدا بود. چطور میتوانست با دست خودش امضا کند که بهمن را از دست بدهد؟! هر طور بوده خود را جمع و جور میکند و می گوید: «آخه چطوری میخوای بری سوریه !؟»
بهمن میگوید: «یکی از دوستهام اسم مینویسه. حضرت آقا هم اجازه ی رفتن دادهاند. فقط مونده رضایت نامهی تو را ببرم!»
الهام میگوید: «نمیتونم اجازه بدم رضایت نمیدم. خودت میدونی که تحمل اصفهان رفتنات رو ندارم؛ چطور تحمل کنم بروی سوریه !؟»
بهمن میگوید: «الهام جان، حرم حضرت زینب، پاسداری میخواد حرم خانوم، در خطر نابودیه! من ده سال درس طلبگی خوندهام؛ الآن، وقت عمله! قتل عام بچههای بیگناه سوریه رو میبینی؟ اونها، هدفشون ایرانه؛ نه سوریه هنوز به مرزهای ما نرسیدهاند ماها باید بریم تا نتونند بیان سمت کشورمون!»
الهام فقط گریه میکند.
بهمن میگوید: «اگر نریم، باید تو خیابونهای کشورمون باهاشون درگیر بشیم تا به این مرزها نرسیدهاند باید جلوشون گرفته بشه! شما همسر منای باید کمکام کنیو خودت میدونی که چارهای جز جنگیدن با داعشیها نداریم!»
الهام از این دنیا چیز زیادی نمیخواسته. تنها آرزویش این بوده که کنار بهمن باشد. همین هیچ چیزی از مال و منال دنیا نمیخواسته؛ نه خانه؛ نه ماشین؛ نه مال و ثروت فقط و فقط زندگی کنار بهمن را می خواسته!
حدود هفتماهگی عقدشان بهمن دلش با شهدا بود. میگفت: «دوران دفاعمقدس دروازهی شهادت باز بود؛ ولی الآن به روزنهی کوچک باز شده؛ کی میتونه شهید بشه؟! کیه که الآن اون قدر آدم شده باشه که شهادت رزقش بشه !؟» اگر کسی میگفت کاش جنگ بشود، شهید شویم...»، بهمن ناراحت میشد و میگفت: «نگید جنگ بشه! جنگ ویرانی داره! جنگ هزینه داره! اما اگر پیش بیاید ما مرد جنگ ایم و شهادت!»
حالا به قول خودش، آن روزنه باز شده بود. بهمن عاشق شهدا بود. هر روزش با اسم شهدا و زندگی شهدا گره خورده بود. وقتی توی روستا بود به هر بهانهای برای شهدا، خصوصاً شهدای روستا مراسم یادواره میگرفتند.