گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران – چند سالی است که فتنۀ داعش فروکش کرده و طغیان‌گری این گروهک تروریست سرتیتر خبرها نیست. به تعبیر دیگر داعش و جنایت‌هایش درحال پیوستن به تاریخ هستند. همین موضوع تکلیف ما را سنگین‌تر می‌کند چراکه باید مراقب صحت و دقت روایات و گزاره‌های در حال انتقال به تاریخ باشیم.

بی‌تردید بار اصلی این مراقبت روی دوش کتاب است و کتاب هم محصول تلاش نویسنده. اگر نویسنده قابلیت لازم را داشته باشد و مسیر پژوهش و نگارش را به درستی طی کند، خروجی کار او ارزشمند بوده و به ساختن درست تاریخ منتج می‌شود.

 

کتاب «بوی انار و انتحاری» اثر هادی معصومی زارع تا حدود زیادی واجد این ویژگی‌ها بوده و به خواننده‌اش کمک می‌کند که شناخت مناسبی از ساختار فکری، عملی و جنایات داعش به دست بیاورد. در پشت جلد کتاب در این‌باره می‌خوانیم: نویسنده عمیقاً معتقد است که روش‌شناسی معرفت منطقه‌ای ما در ایران، عمدتاً متأثر از برساخته‌های ذهنی، امیال و ترجیحات سیاست‌سازان و تحلیلگران‌مان، و بخش دیگری از آن، ترجمانی از فرآورده‌های تولیدی خط رایج رسانه‌ای بین‌المللی و منطقه‌ای‌ست! در چنین وضعیتی، فهم و تفهم واقع، امری پسینی، متأخر، دست‌دوّم، و در بهترین حالت، زینت‌المجالس است و نه پیش‌نیاز حیاتی سیاست‌سازی و تصمیم‌گیری و تحلیل.

«بوی انار و انتحاری»، گامی است در تلاش برای جمع میان فرآورده‌های کتابخانه‌ای و میدانی و پرهیز از انتزاعیاتِ در حال چرخش در محافل بستۀ تصمیم‌سازی این دیار! در نتیجه، این وجیزه، نه خاطره‌گویی و داستان‌سرایی صرف است و نه از سنخ پژوهش‌های آکادمیک! تجربه‌ای‌ست میان این دو!

اصولاً ما هم به همین دلیل بوی انار و و انتحاری را کتاب خوبی می‌دانیم. جنس روایت‌های هادی معصومی زارع در این اثر واقعی واقعی است. قلم ایشان هم برخلاف متن درج شده در پشت جلد کتاب، خواننده را توی چاله و چوله نمی‌اندازد. تصویری که معصومی زارع از حضور داعش در عراق به مخاطبش نشان می‌دهد، هم جنگ دارد و هم زندگی. عراق درگیر با تروریست‌ها نیز در کتاب معصومی زارع به خوبی دیده می‌شود. در کل بوی انار و انتحاری به درد همه می‌‌خورد، از مخاطب علاقمند به رویدادهای دنیا گرفته تا پژوهش‌گرها و هنرمندها و مدیران تصمیم‌گیر و تصمیم‌ساز!

 

برش‌هایی از کتاب به انتخاب هنرآنلاین

 

اوّل)

با صدای اذان گوشی همراه از خواب می‌پرم. دیشب شام نخورده خوابم برد. ناهار هم که نخورده بودم. احساس گرسنگی شدیدی می‌کنم. موحان و تحسین هم بیدار شده‌اند و دارند به من می‌خندند. می‌گویند «دیشب هر چه کردیم، بیدار نشدی!». ابورقیه هم بیدار شده است؛ از کردهای فیلی عراق است.

پدرم را درآورده است این چند روزه زبان فیلی، ترکیبی از زبان‌های پهلوی، فارسی، کردی و عربی ست و به علت وجود کلمات فارسی در این زبان ابورقیه تصور می‌کند که فارسی اش خوب است و دائماً می خواهد با من فارسی حرف بزند. من هم سر سوزنی نمی‌فهمم حرف‌هایش را عربی‌اش هم تعریفی ندارد. بی آنکه اصلاً بفهمم چه می‌گوید، فقط سر تکان می‌دهم و می‌گویم «إی ... نعم ...».

هنوز آفتاب نزده از مقر خارج می‌شویم و به طارقیه برمی‌گردیم. روی دیواری نوشته است یسقط مسعود! مرگ بر مسعود بارزانی! روی دیوار دیگری نوشته است: تعمیر خودروهای کوری؛ یعنی کره‌ای طرف به تصور کُردی، روی آن خط کشیده است؛ علامت ضربدر! سوژه‌ی خنده شده است صبح به این زودی!

ساعتی بعد در طارقیه و جلوی مجموعه ساختمانی بتنی که تازه به رنگ آجری نقاشی شده است پیاده می‌شویم. می‌خواهم وارد شوم؛ که موحان اشاره می‌کند و با خنده می‌گوید «دکتر، ببین روی دیوار ساختمان چه نوشته شده است.». به عقب برمی‌گردم. نوشته‌ها بسیار قدیمی است و برخی عبارات آن به دشواری خوانده می‌شود. به هر سختی که شده می‌خوانم: سیبقی العراقیون صفواً واحداً خلف القائد المجاهد صدام حسین! عراقی‌ها در یک صف واحد، پشت سر رهبر مجاهدشان صدام حسین باقی خواهند ماند!

سروان اثیر هم ایستاده و دارد به ابروهای بالا افتاده و چشم‌های گرد من می‌خندد و سر تکان می‌دهد. رسماً هنگ می‌کنم! بازویم را نیشگون می‌گیرم تا اگر خواب‌ام، بیدار شوم. باورم نمی‌شود دست کم ۱۴ سال از زمان سقوط نظام صدام حسین گذشته است و در این مدت پلیس و ارتش نظام جدید عراق در این روستا حضور داشته‌اند. نداشته‌اند؟ هنوز بقایای پست‌های ایست بازرسی‌شان در دوره ی قبل از داعش در ورودی روستا باقی مانده است. پس چرا هیچ دستی این نوشته ها را پاک نکرده است؟

یادم می‌آید در نبرد فلوجه در سال ۲۰۱۶م نیز در بسیاری از منازل و خانه‌ها، تصاویر صدام بر دیوارها نصب بود حتی پول‌های دوره‌ی بعث نیز داخل خانه ها نگهداری می‌شد برخی نیز اسکناس‌های حامل تصاویر صدام را در سایزهای بزرگتر چاپ کرده و بر در و دیوار خانه‌ها چسبانده بودند. این در حالی بود که سیزده سال از سقوط نظام بعث می‌گذشت با این حال آن تصاویر، در فضای درونی خانه‌ها بود و نه در فضای عمومی شهر.

با هاموی موحان حرکت می‌کنیم و به نقطه‌ی رهایی می‌رسیم. فلاح، روی تپه‌ای نشسته و دارد با تبلت مخصوصش، مختصات منطقه و نقشه‌ی آن را آنالیز می‌کند.

سرگرد موحان یگانت را بردار و مستقیم به سمت جاده ی کرکوک-تکریت برو و آن را قطع کن!

موحان نیروها را توجیه و به سه دسته تقسیم می‌کند. همراهش می‌شوم دقایقی پیش می‌رویم به خیمه‌های سیاه رنگ عشایری می‌رسیم. بچه‌ها با احتیاط وارد خیمه‌ها می‌شوند. خبری نیست. خلق‌الله، اسباب و وسایل زندگی‌شان را رها کرده و گریخته‌اند. بچه‌ها اما برای یافتن سلاح داخل صندوق‌ها و زیر لحاف‌ها و پتوها را کاوش می‌کنند. تنها چند تفنگ شکاری و تفنگ‌های قدیم شبیه برنو به دست می‌آید؛ اما از سلاح جنگی خبری نیست. نکته‌ی جالب توجه در هم آمیخته شدن زندگی مدرن شهری و سنت‌های زندگی عشایری‌ست؛ موتورهای مولد برق تلویزیون و رسیورهای ماهواره با فراورده های غذایی و بافتنی حیات عشایری!

چند متر آن سوتر از خیمه‌ها حفره‌ای کنده‌اند و داخل آن زغال ریخته و غذا بار گذاشته‌اند در قابلمه را باز می‌کنیم کله‌پاچه است! خیمه‌ی کوچکی که به گمانم آشپزخانه یا چادر نگه‌داری مواد غذایی بوده، لبریز از سطل‌های ماست پرچرب طبیعی و انواع و اقسام غذاهای عشایری ست.

Unt777itled
مرحلۀ نهایی آزادسازی حویجه

دوّم)

عایشه مجدداً لب می‌گشاید و می‌گوید «اصلا شما از ما چه می خواهید؟!» دختر جسوری‌ست! سرهنگ می‌گوید «اطلاعاتی ازشما هست که عده‌ای از اعضای خانواده‌تان، عضو داعش بوده‌اند.». عایشه می گوید «همسایه‌ها، اطلاعات و گزارش‌های دروغ به شما داده‌اند.». سرهنگ می‌گوید: دروغ نیست. اطلاعات کاملا صحیح است. الآن پدر و برادر و شوهران شما کجا هستند؟! چرا در منزل نیستند؟ آدمی که گناهکار نباشد، فرار می‌کند؟ همه‌ی همسایه‌های شما در خانه‌هایشان مانده‌اند؛ زن و مرد و بچه؛ بدون هیچ ترس و نگرانی! اگر ریگی در کفش انسان نباشد، فرار می‌کند؟! مادر، دختر را ساکت می‌کند و رو به سرهنگ می‌گوید «گاه انسان شریف، خوب و کریمی مثل شما می‌آید و به ما احترام می‌گزارد. گاه هم متأسفانه افرادی همچون نامردهای دیشب می‌آیند و به ما تعرض و فحاشی می‌کنند.». سرهنگ حمید دو دستش را جلوی صورتش می‌گیرد و لا‌‌اله الاالله می‌گوید و می‌گوید این کارها کار باندها و گروه‌های پستی مثل داعش است و نه ما!». بعد سرهنگ کمی از آنها درباره ی خودشان سؤال می‌پرسد مادر می‌گوید:

شوهرم عباس و پسر بزرگم محمد، هر دو عضو داعش بودند. یک پسرم که اسمش علی است و علوش صدایش می‌زنیم. اینجا با خودمان زندگی می‌کند. عبدالرحمن، پسر یازده ساله‌ام را روز شنبه یعنی دقیقاً همان روز حمله‌ی شما به زاب، به قصابی فرستادم؛ که از آن روز دیگر به خانه برنگشته است. شاید به منزل دایی هایش رفته باشد. این‌ها هم چهارتایشان، دختران من هستند و یکی دیگر، برادر زاده‌ام هست که در روستایی نزدیک دجله زندگی می‌کند و از دیروز مهمان ما شده است. دختر دیگری هم دارم که اسمش شیماست و در روستایی دورتر عروس شده و آنجا ساکن است.

بعد دخترها را نشان می‌دهد و یکی یکی معرفی‌شان می‌کند. «عایشه؛ شفا؛ نور؛ و فاطمه! شوهران عایشه و شفا، هر دو عضو داعش بوده‌اند و الآن گریخته‌اند به کجا نمی‌دانم! فاطمه هم که ازدواج نکرده است هنوز!» بعد دختر دیگری را نشان می‌دهد و می‌گوید «این هم همسر محمد است با ما زندگی می‌کند» می‌پرسم چرا با شما؟! چرا به منزل پدر و مادرش نمی رود؟!». می‌گوید «اینجا رسم این است که عموماً زن بیوه تا آخر عمر در خانواده‌ی شوهرش زندگی می‌کند! مسئولیت او، با خانواده‌ی شوهر است، و پدر و مادرش هیچ مسئولیتی در این خصوص ندارند.». قابل تامل است! به گمانم، از حیث اجتماعی و اقتصادی این مسئله به مراتب برای خانواده‌ی دختر بهتر باشد تا وضعیت امروز ایران که در پی هر اتفاقی، تمامی مشکلات بر سر خانواده‌ی زن آوار می شود.

سرهنگ حمید رو به ام‌علوش می‌کند و حرفی را که سر دلش سنگینی می کند، به زبان می آورد.

-چرا با خودتان این طور می‌کنید؟ مگر ما با شما چه کرده‌ایم؟ مگر ما بودیم که صدها هزار جوان شما را اعدام کردیم یا به جوخه‌ی دار سپردیم؟ مگر جنوبی‌ها به مناطق شمال حمله کرده و خانه و کاشانه‌ی شما را ویران کردند یا بالعکس؟! تا کی می‌خواهید فرزندانتان را با فکر بعثی و داعشی برضد شیعیان تربیت کنید؟! چرا دست برنمی‌دارید؟ مگر از شیعیان در همین چند روز بدی دیده‌اید؟ آسیبی به شما رسیده است؟ چرا عقل‌تان را به کار نمی‌اندازید؟ چرا جلوی شوهر و پسرت را نگرفتی؟! چرا دخترکانت را با دست خودت سیاه بخت کردی؟ و...

سرهنگ جوش آورده است این طوری ندیده بودمش! ام‌علوش می گوید «چه کار می‌کردیم؟! ما آدم‌های بدبختی هستیم! چه کاری از دستمان برمی‌آمد؟! به خدا قسم، نمی‌خواستیم اوضاع این‌گونه شود.». سرهنگ مجدداً کلامش را قطع می‌کند:

-شما چرا با شیعیان این قدر بد هستید؟ مگر نمی‌دانید که شیعیان، محب حیدر کرار و فاطمه و زینب هستند؟ مگر این بزرگواران را نمی‌شناسید؟ مگر پیروی از این‌ها گناه است آخر که دائماً می‌خواهید ما را بکشید؟

ام‌علوش با بغض می‌گوید: به خدا قسم، حق داری! برعکس شما بسیار هم به ما احترام گذاشتید. به ما رحم کنید! ما بیچاره‌ایم. حرف حق می‌زنید شما جای برادر من هستید! راستی چای برایتان دم کنم؟

می‌پرسم «مگر چای دارید؟ شما که گفتید ابو علوش، تنها ۱۲ هزار دینار پول برایتان گذاشته بود چای و شکر را دیوان خدمات داعش به شما داده است؟». سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: خدا خیر دهد سرهنگ هیثم را. در حق دخترانم پدری کرده است و در حق من برادری این چند روزه همه چیز برایمان فرستاده است؛ شکر، برنج، روغن، چای و...

دم ابوزهرا، گرم! فکر نمی‌کردم تا این اندازه نگاهش اجتماعی و فرهنگی باشد. علاقه‌ی آنها به ابوزهرا را که می‌بینم می‌گویم «اصلاً مرا سرهنگ هیثم فرستاده و گفته است که به شما سر بزنم. سلام زیاد هم به شما رساند. من پژوهشگر و استاد دانشگاه هستم. عرب هم نیستم!». شفا میگوید «کرد هستی؟!». سریع از فرصت استفاده می کنم و می گویم «بله!». پوشش کردی برای چنین مصاحبه‌هایی بسیار خوب است. حرف خوبی در دهانم گذاشت. هر طور شده است، باید بکوشم دست‌کم در ابتدای امر، متوجه ایرانی بودنم نشوند. ام‌علوش می‌گوید بر سر ما جا دارید. در حال نگارش یک کتاب و ساخت فیلمی مستند هستم و باید با اعضای داعش خانواده‌های آنها و مردم عادی اهل سنت که تحت حکومت داعش زندگی کرده‌اند مصاحبه کنم. می‌خواهم با شما هم مصاحبه‌ای تصویری داشته باشم.