به‌گزارش گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران، رمان نوجوان «یتیم غوره» که به زندگی خانوادگی و چالش‌های سر راه جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس پرداخته است، به همت انتشارات کتاب جمکران منتشر شد. 

دفاع مقدس برای همه ما یادآور هشت سال ایثار و ایستادگی و مقاومت مردم غیور ایران و رزمندگانی است که از جان و مال خود برای دفاع از خاک این مرزوبوم مایه گذشتند، اما بعد از گذشت سالها از دفاع مقدس کودکان و نوجوانان امروز که نسل جدید بعد از دفاع مقدس هستند با حوادث و اتفاقات و رزمندگان جنگ آشنا نیستند. 

خانم فاطمه بختیاری نویسنده توانا و دغدغه‌مند که کتاب هایی با موضوع دفاع مقدس و انقلاب اسلامی به چاپ رسانده در جدیدترین اثرش به سراغ آدمهای جنگ رفته است. آدمهایی که بعد از جنگ همچنان مشغول خدمت به انقلاب و مردم هستند، ولی کسی آنها را نمیشناسد، حتی بچه خودشان هم از گذشته پدرش خبر ندارد. 

رمان «یتیم غوره» برای نوجوان‌ها نوشته شده تا آنها را با این قهرمانان گمنام آشنا کند. قهرمانانی که در میان ما زندگی می کنند و مثل مردم عادی به نظر می رسند. 

رمان نوجوان «یتیم غوره» به قلم فاطمه بختیاری درباره دختری شاد و بازیگوش است که مادربزرگش او را یتیم غوره صدا می‌زند. در طی حادثه‌ای یتیم غوره که بر ترک موتور پدرش سوار بوده، همراه با پدرش تصادف می‌کند و به کما می‌رود. در طی مدتی که در کما است در عالم بی‌هوشی روحش آزادانه به سیر می‌پردازد و با شخصیت پدر جانبازش و همرزمان شهید پدرش آشنا می‌شود و اتفاقات زیادی را از سر می‌گذاراند... این داستان شیرین برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است و نوجوان را با شخصیت جانبازان و شهدا و جانفشانی‌های آن‌ها آشنا می‌کند.

کتاب «یتیم غوره» به قلم فاطمه بختیاری در 182 صفحه و با قیمت 120 هزار تومان توسط انتشارات کتاب جمکران منتشر و روانه بازار نشر شده است.

 

بخشی از کتاب

یاد خیابان جلوی پارک افتادم. آنجا را دیدم. خون‌های کف خیابان موتور درب و داغان. از ترس دست بابا را گرفتم. اگر آن خون‌ها برای ما بودند چرا اینجا بودیم؟ چرا درد نداشتیم؟ چرا بعد از تصادف به جای بیمارستان توی خیابان بودیم؟چرا کسی ما را نمی‌بیند و صدای‌مان را نمی‌شنود؟

این همه سئوال به یک‌بارها به ذهنم آمد. بدون این که به بابا بگویم بابا همه را شنید. بغلم کرد.

-بابا به قربانت برود... خودم مواظبت هستم.

-ما مُردیم؟

سئوالم را نپرسیدم اما بابا آن را شنید. جوابی را پیدا نکرد. برای همین به زوریک که کنارمان ایستاده بود، نگاه کرد.

-شما هنوز نمردید اما...

زوریک به بیمارستان اشاره کرد.

 -حسن آقا!  اینجا را می‌شناسی!

تا این را گفت یک مرتبه شب شد. بابا را روی موتور دیدم. جلوی در بیمارستان پیرمردی داشت به راننده ماشینی التماس می‌کرد. راننده کنار ماشین ایستاده بود. از دیدن راننده تعجب کردم. قیافه‌اش شبیه گرگ بود اما پیرمرد انگار چهره او را نمی‌دید.

 

IMG_20240619_041001_930