گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران - از وقتی که در اخبار اعلام شد برای امام دعا کنید، مردم در خانههایشان نشستند پای رادیو و تلویزیون. یکی تسبیح به دست داشت و آن یکی مفاتیحالجنان. خانهها سوز داشتند و گلوها بغض. زنها چادر گلدار نمازشان را کشیده بودند روی صورتشان و شانههایشان به التماس افتاده بود و پشتسر هم میگفتند: أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ
کسی نمیتوانست چشم روی چشم بگذارد. برخی هم در مساجد دستشان رو به آسمان بود تا شاید خدا، تقدیر ایران را تغییر بدهد. به قول محمدعلی بهمنی: «پیری که غریبی را، از کربوبلا آورد / این بار غریبان را، تا کربوبلا میبرد».
چند دقیقهای از ساعت هفت صبح روز چهاردهم خردادماه گذشته بود که رادیو خبر رحلت امام خمینی را به اطلاع شنوندگانش رساند و بغض یک ملّت ترکید. یک چشم مردم اشک بود و یک چشمشان خون. دلهایشان هم بیوقفه داشت میسوخت؛ انگار که آتش انداخته باشی وسط اجتماع پروانهها. برنامههای تشییع و تدفین که اعلام شد، تهران رخت ماتم پوشید و سرش را گل گرفت.
مسئولین پیکر امام را گذاشتند در یکی از مناطق باز و بدون ساختمان پایتخت تا مردم با رهبرشان وداع کنند. درست همانجایی که امروز مصلای تهران است و محل اجتماع مومنین. پیکر داخل یک یخچال شیشهای بزرگ روی چند کانتینر فلزی قرار داشت و مردم دور آن حلقه زده بودند. کسی نمیدانست چند نفر برای وداع با امام به آنجا آمدهاند. صدهزار، پانصدهزار، یک میلیون، دو میلیون، یا خیلی بیشتر از این حرفها. خانم سپیده کاشانی آن دقایق را اینگونه در قاب غزل ماندگار کرد:
جان ما از قفس تنگ برون آوردند / صد مصلا همه گلهای جنون آوردند
آسمان خیره برآن شور قیامت، که زراه / عاشقان پیکر فریاد قرون آوردند
تا که آن سرو روان سایه زگلشن برچید / اشک را بدرقه ی صبر و سکون آوردند
اضافه شدن تعبییر رحمتالله علیه و مرحوم و امثال آن به نام حضرت روحالله بدترین جای ماجرا بود. مردم دلشان نمیخواست که نبودن امامشان را باور کنند ولی چارهای جز پذیرفتن حقیقت نبود. صبح شانزدهم خرداد آیتالله سیدمحمدرضا گلپایگانی بر پیکر جان ایران نماز خواند و همه آمادۀ تدفین شدند. روز تدفین امام(ره) بهشت حضرت زهرا سلاماللهعلیها شبیه تعاریف روز قیامت شد. کسی فکرش را نمیکرد که خاکسپاری حضرت امام دشوارترین کار روی زمین باشد. همه میدانستند که مردم به این سادگیها از او دل نمیکنند ولی نه تا این اندازه که نگذارند پیکر وارد قبر شود. خود این آمادهسازی قبر برای زنده کنندۀ ایمان ایران، عذابآورترین کار ممکن بود. شاید خود زمین هم خجالت میکشید که تکهای از تنش مزار خمینی بزرگ بشود. شاید هم به خودش میبالید که چنین مردی را تا صبح محشر در آغوش بگیرد.
دلى داشتم شانه بر شانه رفت / دریغا که خورشید این خانه رفت
غم و اشک و اندوه تنها چیزی بود که در آن روز مصیبتبار بهچشم میآمد و چشمی نبود که در این مصیبت، خشک مانده باشد. از بس که این مردم عاشق بودند؛ عاشق امامی که ایران را از دست طاغوت گرفت و به دست مردم دارد. عاشق مردی که حکومت خدا را در این مملکت پایهگذاری کرد. عاشق کسی که دنیا برایش بهقدر یک ارزن هم ارزش نداشت. عاشق روحالله موسوی خمینی ... خوشابحال شاعرها که بغضشان را ردیف میکنند تا قافیۀ احساسشان جور بشود و دلشان در آتش فراق جانان به خاکستر ننشیند. تحمل داغ دلدار جانکاه است و جانسوز. مردم در روز تشییع و تدفین امام(ره) نشان دادند که در مکتب عاشقی، آموختهاند که بهای عشق را با جانشان بپردازند.
دهان خارجیها از تعجب باز مانده بود و نمیتوانستند این عشق بین مردم و حاکم را درک کنند. بهگمانم نمیدانستند که حاکم در نظام اسلامی یعنی خادم و مردم ایران قدر خدمت را میدانند. جنس داغ و درد مردم در روزهای میانی خرداد 68 آنقدر حقیقی بود که هنوز هم ردّ سرخ آن روی جگر ایران باقی است.
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است / این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
خدایا، تمام مرا میبرند / کجا میبرندم، کجا میبرند؟
مرا غیر از این دل، نصیبی نبود / خدایا، خدایا، چرا میبرند؟
دریغا، بهاران این باغ را / به گلزار آلالهها میبرند
کجا ای حقیقت، تو را بنگرم / از این پس که آیینه را میبرند...
نگارنده: حمید بناء