به‌گمانم اوایل مردادماه بود که آقای جواد کلاته‌عربی دعوت ما را قبول کرد و آمد دفتر ما. دیدن دوستان قدیمی به‌قول تهرانی‌ها هم فال است و هم تماشا. آن‌روز جواد کلاته با همان لحن جدی ولی مهربان همیشگی‌اش، از خودش حرف زد؛ از اینکه نویسندگی را چه‌طور آغاز کرده و در دنیای کلمه و کتاب دنبال چیست. دم رفتن از ایشان پرسیدم جدیداً چیزی نوشته یا نه. جواد بدون اینکه چیزی بگوید در کیفش را باز کرد و جدیدترین کتابش را درآورد و داد به من. گل از گلم شکفت. در حین تشکر کردن نگاهم را از نگاهش گرفتم و دوختم به کتاب. عنوان کتاب اولین قلاب را انداخت روی گردنم؛ «لباس شخصی‌ها». این اصطلاح در اواخر دهۀ هفتاد و یکی-دو سال ابتدایی دهۀ هشتاد لقلقۀ زبان یکی از گروه‌های سیاسی کشور بود.

   داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم؛ کلاته و سیاسی نویسی؟ خیلی زود جوابم را از خود جلد گرفتم. زیر اصطلاح لباس شخصی‌ها با فونت ریزتر نوشته شده بود: «خاطرات قاسم صادقی از خیابان ایران تا گروه فدائیان اسلام». اسم حاج قاسم صادقی و گروه فدائیان من را کشان‌کشان برد به کوی ذوالفقاری آبادان و یادمان «شهدای دشت ذوالفقاری».

999
از راست قاسم صادقی راوی و جواد کلاته‌عربی نویسنده

   چند روز بعد کتاب لباس شخصی‌ها را خواندم. قلم روان و متعهد به روایت جواد کلاته در خواندن سریع کتاب خیلی کمکم کرد. با توجه به شناختی که از شخصیت راوی و شیوۀ حرف زدنش دارم باید به این نکته اشاره کنم که متن کتاب بسیار نزدیک به بیان و مرام اوست. درواقع کلاته به‌خوبی از عهدۀ پیاده کردن «لحن تهرانی» و «گفتار لوتی منشانۀ» او برآمده است. کتاب از لحظۀ تولد قاسم صادقی شروع می‌شود و ما بزرگ شدن او را در کوچه و پس‌کوچه‌های پایتخت مشاهده می‌کنیم. زمان روایت که به دوران اوج گرفتن انقلاب می‌رسد، صادقی مثل سایر جوان‌های هم تیپ خودش وارد میدان مبارزه با رژیم پهلوی می‌شود. کلاته‌عربی ریسک زمان‌گریز بودن اثر را به‌جان نخریده و روایتش از قاسم صادقی کاملاً کلاسیک و خطی است. البتّه من با توجه به محتوای اثر این نوع روایت را پسندیدم. زنجیر کردن خاطره‌ها با عناصر داستانی برای راحت‌‌الحلقوم شدن آنها را باید هنر نویسنده بدانیم و به پاس این چینش صحیح از او تقدیر به‌عمل بیاوریم.

کتاب لباس شخصی‌ها سه رکن مهم و اساسی دارد:

زندگی‌نامه رزمنده و جانباز قاسم صادقی (خط اصلی روایت)

بازنمایی برهه‌هایی از تاریخ معاصر کشورمان (تهران قدیم-پیروزی انقلاب و دفاع‌مقدس)

نگاهی گذرا به مبارزات گروه فدائیان‌اسلام به فرماندهی شهید سیدمجتبی هاشمی

   نویسنده ذهن مخاطب را درگیر ماجراهای تلخ و شیرین زندگی راوی کرده و او را با خودش به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. در اثناء این اتفاق ما با شکل و شیوۀ زندگی مردم عادی در جنوب‌شهر تهران همراه می‌شویم. نمی‌دانم خوانندۀ غیر تهرانی یا حتا تهرانی‌های دور از آن فضا و حال و هوا هم مثل من با روایت‌ کلاته از روزهای نه خیلی دور تهران همراه می‌شوند یا خیر. به‌عنوان نمونه در صفحۀ 22 کتاب می‌خوانیم: «سال چهل و شش پدرم خانۀ دیگری اجاره کرد. از تیردوقلو آمدیم پایین‌تر از میدان ژاله، توی خیابان شهباز. جایی که معروف بود به ایستگاه ورزشگاه. سمت چپ خیابان یک کوچۀ دور و دراز بود به نام روحی که مستقیم می‌خورد به خیابان ایران». بعید به‌نظر می‌رسد بچه‌های غرب و شرق تهران هم بدانند تیردوقلو کجای نقشه است. البتّه نویسنده برخی از اسامی، اصطلاحات، واژه‌ها و یا اماکن استفاده شده در کلام راوی را در انتهای صفحه گویاسازی کرده ولی در کل باید تهرانی قدیمی باشی تا بدون ارجاع تمام حرفهای صادقی را بفهمی. به‌هرحال سال‌ها از آن دوران و آن شیوۀ زندگی گذشته و جنوب تهران امروز هیچ شباهتی با تصویر ارائه شده در خاطره‌ها ندارد. با این حال کتاب به مقاطع مهمی از تاریخ انقلاب سر زده که دانستن‌شان برای نسل امروز از نان شب واجب‌تر است.

   لباس شخصی‌ها لحظات تأثیرگذار و جذابی داشت که موقع خواندن نمی‌گذاشت از آن دل بکنم. مثلاً روایت نخستین اعزام صادقی به جبهه که نام کتاب هم برگرفته از همان خاطرات است. حاج قاسم چند روز بعد از هجوم سراسری بعثی‌ها در قالب یک گروه مردمی راهی خوزستان می‌شود. همین نوع اعزام خودش بازخوانی تاریخ دفاع‌مقدس به‌حساب می‌آید. حضور غیرنظامی‌ها در جنگ جلوه‌های درخشانی دارد که باید از دل همین خاطره‌ها در بیاید و تبدیل به تاریخ شود. بد نیست چند خطی از این بخش کتاب را برایتان نقل کنم تا شما هم مثل من شیفتۀ خاطره‌های ناب این کهنه سرباز باصفا بشوید:

   «روز اعزام با شش هفت نفر از بچه‌ها جمع شدیم و رفتیم مسجد الهادی. هنوز سروکلۀ مسئولان اعزام پیدا نشده بود. به جمعیت اعزامی‌ها نگاه می‌کردم. آدم‌های هچل هفتی بودند. مثلاً می‌خواستیم برویم جنگ؛ ولی همه‌مان لباس شخصی داشتیم بدون هیج یونیفرم مشخصی! یکی با کلاه شاپو و دستمال یزدی آمده بود. دستمال یزدی را هم تاب داده بود و دور گردنش انداخته بود. من هم دستمال یزدی داشتم ولی روی گردن نمی‌انداختم و توی جیبم نگه می‌داشتم. فقط وقت‌هایی که می‌خواستم صورتم را پاک کنم از جیبم در می‌آوردم. چند نفری دشنه با خودشان آورده بودند که مثلاً برای جنگ با عراقی‌ها دم دستشان باشد. حتی بعضی‌ها دشنه‌هایشان را دور کمرشان بسته بودند. چندنفری هم بودند که چاقوی دسته زنجان با خودشان داشتند. اینها نسبت به بقیه جوان‌تر بودند. بعضی‌ها پیراهن مانتی‌گل تنشان کرده بودند؛ یک پیراهن مثلاً ضد چاقو. یعنی موقعی که توی دعوا مرافعه‌ها طرف می‌خواست با چاقو به کسی بزند، تیزی روی این نوع پیراهن لیز می‌خورد و جایی از بدن را خط نمی‌انداخت. یک نفر کت و شلوار تنش کرده بود. بعضی‌ها با شلوار لی پاچه گشاد آمده بودند. موهای بعضی‌ها تا روی شانه‌هایشان بود. چند نفری را هم دیدم که روی دست و بازویشان خالکوبی داشتند. نوشته بودند «دوستت دارم»، «فدایت شوم مادر» یا اینکه اسم زنی را خالکوبی کرده بودند روی ساعد و بازویشان ...»

   راوی وقتی به خوزستان می‌رسد که خرمشهر سقوط کرده و آبادان در حال محاصره شدن است. عده‌‌ای از نیروهای نظامی و مردمی از جمله فدائیان‌اسلام به فرماندهی سیدمجتبی هاشمی برای جلوگیری از اشغال آبادان در داخل این شهر مستقر شده‌‌اند. قاسم صادقی خیلی اتفاقی به فدائیان ملحق می‌شود. از این‌جا به بعد ما سیدمجتبی، شاهرخ ضرغام و دیگر رزمنده‌های فدائیان را از زاویۀ نگاه راوی می‌بینیم و با او به دل حوادث و وقایع آن ایام از جمله شهادت شاهرخ و شکست حصر آبادان می‌رویم. بی‌طرفی و صداقت و صراحت راوی و وفاداری نویسنده به روایت یکی از بارزترین نکات کتاب در این بخش به‌شمار می‌رود. صادقی خودش را سانسور نکرده و کلاته هم حقایق را در لفافه واژه‌ها پنهان نمی‌کند. از فدائیان‌اسلام یکی از گروه‌های مردمی مدافع آبادان یاد می‌شود که حاج قاسم صادقی در سیزده-چهارده سال گذشته علم معرفی آن‌ها را به‌دست گرفته و یک یادمان در دشت ذوالفقاری آبادان برای ماندگار کردن حماسه‌های آنها بنا کرده است. اینکه چرا یادمان در آن محل بنا شده را لو نمی‌دهم تا خودتان بخوانید و با نقاط عطف خاطره‌ها به اوج هیجان برسید. دلم نمی‌آید یک بخش کوتاه دیگر از کتاب را برایتان نیاورم. این تکه را بخوانید احتمالاً از این رو به آن رو می‌شوید:

   ... شاهرخ با ناراحتی و توپ پر آمد سراغم. بادی به صدایش انداخت و گفت: «بچه! این ماشینو بده به ما!»

   توی چشمش نگاه کردم و خیلی معمولی گفتم: «نمی‌دم!»

   شاهرخ هم بلافاصله دستش را بلند کرد و کشیدۀ محکمی گذاشت زیر گوشم. یک‌دفعه همه ساکت شدند و به ما دو تا نگاه کردند. باورم نمی‌شد شاهرخ بزند توی صورتم. یکهو سر و صورتم داغ شد. هم از ضربۀ سنگین دست شاهرخ، هم از عصبانیت. من را جلوی همه خیت و پیت کرد. اما هیچ عکس‌العملی نشان ندادم که بیشتر از آن غرورم نشکند. حتا دستم را نبردم به‌سمت صورتم. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سیدمحمود گفته به کسی نده!»

   هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که دستم را گرفت و با غیظ بهم گفت: «بیا بریم پیش سید محمود ببینم ...»

   وقتی دستم را گرفت از چیزی نترسیدم. حتی انگار یک مقدار هم ترسم ریخته بود. رفتیم پیش سیدمحمود صندوقچی. سید پشت میز نشسته بود. سرش پایین بود و داشت روی یک کاغذ چیزهایی می‌نوشت. همه هم دنبال ما راه افتاده بودند به‌طرف دفتر آقای صندوقچی.

   شاهرخ صدا زد: «حاج محمود! ...»

   سیدمحمود سرش را بالا آورد و نگاهمان کرد.

   شاهرخ گفت: «شما گفتین ماشین دست این بچه باشه؟...»

   سیدمحمود نگاهی به من کرد و گفت: «آره»

   شاهرخ به آن پسری که پیلۀ من شد تا ماشین را ازم بگیرد و بعدش هم برای شاهرخ خبر برد، جلوی همه یک پس گردنی محکم زد.

   بعد هم برگشت سمت من و گفت: «برو...»

   من هیچ حرفی نزدم. راهم را گرفتم و رفتم سمت ماشین.

   چند دقیقه بعدش سیدمجتبی به شاهرخ و گروهش مأموریتی داد. منصور آذین سوار ماشین سیمرغ شد و با شاهرخ از هتل زدند بیرون.

   توی راه یک‌دفعه شاهرخ به منصور می‌گوید: «دور بزن و برگرد هتل»

   منصور می‌گوید: «آقا شاهرخ! همه چیز با خودمون اُوردیم.»

   شاهرخ جواب می‌دهد: «نه، نه ... من یک بدهی دارم ... یه چک به این بچه زدم باید برم از دلش در بیارم.»

   لباس شخصی‌ها در طرح جلد نتوانسته به یک ایدۀ جذاب و اثرگذار برسد. به‌نظرم ناشر در چاپ‌های بعدی باید به تغییر آن فکر کند. این کتاب توسط نشر بیست‌وهفت بعثت منتشر شده است. راوی کتاب از یک جایی به بعد پاسدار لشکر 27 محمدرسول‌الله صلوات الله علیه می‌شود که البتّه روایت زندگی صادقی در لباس شخصی‌ها به آنجا نمی‌رسد. ضمیمۀ عکس و سند کتاب هم کمک خوبی به تصویرسازی ذهنی مخاطب می‌کند. تا یادم نرفته این نکته را هم یادآور شوم که تطبیق دو-سه مورد از خاطره‌های کتاب با وقایع تاریخی نیازمند سندخوانی و بازآفرینی آن در ذهن راوی است که باید توسط ناشر اصلاح شود. اگر گذرتان به آبادان افتاد حتماً سری به یادمان شهدای دشت ذوالفقاری بزنید و قاسم صادقی را از نزدیک ببینید. شک ندارم صحبت‌هایش جوری بر دلتان می‌نشیند که تا آخر عمر او را فراموش نمی‌کنید. راه‌های تهیۀ کتاب را نمی‌دانم ولی حتماً شمارۀ فروشگاه نشر بیست‌وهفت در بانک بی‌سر و ته اطلاعات گوگل یافت می‌شود. لباس شخصی‌ها را بخرید و بخوانید ولی در کتابخانه حبسش نکنید. لذت خواندنتان که تمام شد، آن را به دیگران بدهید تا کامشان با این خاطره‌ها شیرین شود.

 

photo_2023-09-29_15-01-00

  

1621985_264
قاسم صادقی