سرویس تئاتر هنرآنلاین: حسن باستانی از شاگردان بهرام بیضایی است که بخش عمدهای از متوناش را در همان سبک و سیاق بیضایی و در الگوبرداری از او برای نوشتن متون ملی و میهنی قلمی کرده است. باستانی در کنار پژوهش روی نوشتارهای کهن، فرهنگ و اساطیر ایران بیشتر به نگارش نمایشنامههایی با درونمایههای فرهنگ و ادبیات کهن فارسی (آرکاییک)، فولکلور ایرانی و آثار ضد جنگ پرداخته است.
حسن باستانی در ۲۹ دی۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد. باستانی در سال ۱۳۵۵ وارد گروه تئاتر مدرسه شد. بعدها به پیشه دبیری روی آورد و در همان سال با گروه نمایش دیلمان همکاری خود را آغاز کرد. درسال ۶۴ در رشته مهندسی اکتشاف معدن دانشگاه صنعتی اصفهان مشغول به تحصیل شد و برای نخستین بار پس از انقلاب فرهنگی در دانشگاه صنعتی اصفهان گروه تئاتر دانشجویی را ایجاد و نخستین تجربه کارگردانی خود را در همان دانشگاه به دست آورد. سال ۷۰ وارد آموزشگاه حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی شد و دوره نمایشنامهنویسی را با درجه عالی به پایان رساند. سال ۷۴ در آموزشگاه حمید سمندریان نزد استاد بهرام بیضایی دوره نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی گذراند و نخستین کار حرفهای خود را در سال۷۶ با نمایش "پوریایی دیگر" در تالار چهارسوی تئاتر شهر روی صحنه برد.
اکثر نمایشنامههای حسن باستانی در تهران و شهرهای دیگر ایران روی صحنه رفته و در فستیوالهای مختلف داخلی و خارجی شرکت کرده است. او ۲۹ دیپلم افتخار و لوح تقدیر از جشنوارههای داخلی و پنج دیپلم افتخار از فستیوالهای بینالمللی دریافت کرده و نیز در دو کشور گرجستان (۲۰۰۵) و کلمبیا (۲۰۱۰) اجرای عمومی داشته است.
آقای باستانی از چه زمانی و از کجا با تئاتر و نمایشنامهنویسی آشنا شدید؟
تئاتر و بازیگری از کودکی برای من جذابیت خاصی داشت. من از طریق رسانههایی چون تلویزیون و سینما با تئاتر آشنا شدم. همیشه برادرها و خواهرانم را در خانه مجبور میکردم که لباسهای خاص بپوشند و گریمهای خاصی داشته باشند تا در خانه ادای بازیگران را در بیاوریم. برای خودمان یک فضای طنز بچگانهای ایجاد میکردیم. از همان زمان بود که تخیلات هنرمندانه و بازیگر شدن برای من آغاز شد.
در دوران نوجوانی و جوانی بیشتر چه نمایشنامههایی را میخواندید و آثار کدام نویسندهها بیشترین تأثیر را روی شما میگذاشت؟
در سالهای 61 یا 62 یکی از دوستان روایت "آرش" استاد بیضایی را به من داد که من بسیار تحتتأثیر آن قرار گرفتم و دیگر نمیتوانستم از این کتاب جدا شوم. هر چند وقت یکبار به سراغاش میرفتم و دوباره آن را میخواندم و بخش زیادی از این روایت را حفظ شده بودم. من خواندن نمایشنامه را با متون بهرام بیضایی آغاز کردم و اتفاقاً با آثار خود ایشان هم ادامه دادم. بعدها پس از گذراندن تحصیلات دانشگاهی در اصفهان، یک سال در یک آموزشگاه فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی در تهران دوره نمایشنامهنویسی را با آقای بیضایی گذراندم. انگار که بخشی از وجود ایشان در وجود من تجلی پیدا کرد. من همه آثار ایشان را خواندهام و از متنهایشان متن "آرش" را بیشتر از همه دوست دارم. به نمایشنامههای "مرگ یزدگرد" و "فتحنامه کلات" نیز خیلی علاقهمندم. من احساس میکنم که استاد بیضایی را میفهمم چون با تفکر و آثارش عجین شدهام. معلم اول و آخر من در حیطه نمایشنامهنویسی استاد بیضایی بود.
چه اتفاقی در متنهای آقای بیضایی میافتد که آدمی مثل شما شیفته آن میشود؟
در آثار آقای بیضایی یک حس نوستالژیک خیلی قوی وجود دارد که به فرهنگ، تمدن و ادبیات کهن ما بر میگردد. پرداختن به اساطیر، مشاهیر و ادبیات ایرانی در آثار ایشان موج میزند که همین نکته اولین چیزی است که مرا جذب خودش میکند. از طرفی، آقای بیضایی یک تفاوت دیدگاهی نسبت به روایتهای تاریخی دارد و در تمام آثارش از زاویه دیگری به مقوله شخصیتها و قهرمانان تاریخ نگاه میکند. برای مثال، آقای بیضایی عادت به قهرمانپروری ندارد که این موضوع در روایت "آرش" هم نمود پیدا میکند. در نمایشنامههای ایشان، اگر قهرمانی هم ساخته میشود، ناخواسته بوده و به خاطر موقعیتهایی است که برایش پیش میآید. مثلاً آرش کسی بود که از یک جایی به بعد، از طرف همه سپاه ایران طرد میشود و همه او را خائن میدانند اما زمانی که تیر را پرتاب میکند، برای مردم به یک قهرمان تبدیل میشود. در واقع او از ابتدا یک قهرمان نبوده و بعدها از طریق دیدگاهی که مردم نسبت به اتفاقاتی که افتاده دارند، او به عنوان یک قهرمان معرفی میشود.
اولین تئاتری که کار کردید چه نمایشی بود؟
من اولین تئاترم را در سن 14،15 سالگی به عنوان بازیگر در نمایش "استثناء و قاعده" محمد پورستار کار کردم. بعد از آن دیگر در مسیر تئاتر قرار گرفتم و به این روند ادامه دادم. سال 60 در یک مدرسه راهنمایی به عنوان دبیر حرفه و فن شروع به تدریس کردم که در آن مدرسه یک گروه تئاتر وجود داشت و در دهه فجر نمایش اجرا میکرد. آقای عزتالله جامعی که الان جزو هنرپیشههای خوب ما هستند، مدیر آنجا بودند و گروه تئاتر را هم خود ایشان راهاندازی کردند و نامش را "دیلمان" گذاشتند. من مدتی را در آن گروه فعالیت کردم و بعد از آن برای تحصیل در رشته زمینشناسی راهی دانشگاه صنعتی اصفهان شدم. جهاد فرهنگی دانشگاه صنعتی اصفهان هم یک گروه تئاتر داشت که من بلافاصله عضو آن شدم و شروع کردم به کار کردن. آقای فرهنگ مسئول جهاد دانشگاهی دانشگاه صنعتی اصفهان بود که با ایشان چند نمایش کار کردیم و بعد از آن من خودم به طور مستقل اولین گروه تئاتر دانشجویی بعد از انقلاب فرهنگی را در دانشگاه اصفهان راهاندازی کردم که همه اعضای آن دانشجو بودند. من به همراه گروه تئاتر دانشگاه صنعتی اصفهان، چند نمایشنامه از جمله نمایشنامه "سفر سبز در سبز" آقای بهروز غریبپور را اجرا کردم.
اجرای شما از نمایشنامه "سفر سبز در سبز" مربوط به چه زمانی است؟ پیش از اجرای خود آقای غریبپور یا پس از آن؟
پیش از اجرای خود آقای غریبپور بود. متن آن نمایشنامه خیلی پیشتر از اجرای آقای غریبپور چاپ شده بود. من در حول و حوش سالهای 64،65 آن را اجرا کردم که اجرایمان هم در حد یک اجرای دانشجویی بود. دو سال بعد از اجرای ما، آقای غریبپور به دعوت آقای تشکرینیا به اصفهان آمدند و نمایش "سفر سبز در سبز" را به صورت تلفیقی از نمایش عروسکی و سایهای اجرا کردند. ایشان از اعضای گروه تئاتر ما هم چند نفر -منجمله خود من را انتخاب کردند و کارمان شروع شد. آقای غریبپور مرا مسئول بخش سایهای اجرا گذاشتند. بعد از آن نمایش "سفر سبز در سبز" با یک سری عروسکهای غولپیکر میلهای به روی صحنه رفت. مدتی بعد هم نمایش "سفر سبز در سبز" در تالار وحدت اجرا شد که من به علت آنکه در اصفهان حضور داشتم، در آن اجرا بازی نکردم.
در دوران دانشجویی در دانشگاه صنعتی اصفهان چه نمایشنامههای دیگری را به روی صحنه بردید؟
بعد از اجرای متن آقای غریبپور، یک نمایشنامه طنز نوشتم که اسمش "شام آخر" بود. نمایشنامه "شام آخر" یک طنز منتقدانه به وضعیت غذا، سرویس حمل و نقل، امتحانات و... دانشجویان در دانشگاهها بود. این نمایش در یک شب شعری که در دانشگاه صنعتی برگزار میشد، به مدت یکی، دو شب به روی صحنه رفت و تمام شد. به نظرم که اجرای این نمایشنامه مورد استقبال قرار گرفت چون درد مشترک همه دانشجوها بود و تمام مخاطبینش هم خود دانشجوها بودند. "شام آخر" اولین نمایشنامهای بود که من نویسندگی و کارگردانی کردم. بعد از آن یک فضایی در دانشگاه به وجود آمد و چند نفر علاقهمند در اطراف ما حضور داشتند که همزمان میشد هم نمایشنامه نوشت و هم اجرا کرد. به همین خاطر من به طور جدیتر شروع به نوشتن کردم.
بنابراین پس از آن نوشتن نمایشنامه را همواره دنبال کردید؟
یک نمایشنامه به نام "گورستان" نوشتم که ادبیاتاش در یک فرم کلاسیک و با یک زبان پالایش یافته بود که برایم یک تجربه جالب بود. چند نمایشنامه دیگر هم در این زمینه نوشتم اما دیگر هرگز آنها را بازنویسی نکردم، بنابراین آن نمایشنامهها در حد اتود باقی ماندند. دو نمایشنامه با نامهای "مترسک" و "زباله" برای کودکان نوشتم که هیچکدام اجرا نشدند. مرکز صدا و سیمای استان اصفهان میخواست این نمایشها را تصویربرداری کند اما این اتفاق به هر دلیلی نیفتاد. یک نمایشنامه طنز دیگر نوشتم به نام "ببخشید آقای شکسپیر". این نمایشنامه یک شوخی با شخصیت "هملت" از نمایشنامه شکسپیر بود. همچنین یک نمایشنامه سیاسی – اجتماعی هم در همان دوران نوشتم که نامش بود "صحنه خالی است". این نمایشنامه در مورد زندانیان و مخصوصاً خانواده زندانیان بود و اصلاً تم سیاسی هم نداشت.
شما از سال 1370 وارد آموزشگاه حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی شدید و دوره نمایشنامهنویسی را گذراندید. در آنجا چه متنهایی نوشتید و اجرا کردید؟
معلم اصلی من در آن دوره 4 ساله آقای حسین جعفری بود. البته شخصیتهای مختلفی چون آقای عظیم موسوی یا علی معلم به آنجا میآمدند و راجع به ادبیات کهن صحبت میکردند اما معلم اصلی حوزه هنری آقای جعفری بود که طرح درس را ارائه کردند. من در سال 68 پس از گذراندن بخشی از دروس در دانشگاه، درسم را رها کردم چون احساس کردم که وقتم تلف میشود. در سال 70 وارد حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی شدم و یک سال بعد 3 نمایشنامه نوشتم. آن زمان آقای حسین پارسایی یک طرحی را به نام "بچههای مسجد" راهاندازی کرد و از من هم خواست که با بچههای مسجد محل یک تئاتر بسازم که من نمایشنامه "که این خدایت را خوش آمد" را نوشتم و با همان بچهها اجرا کردم و رتبههای زیادی را هم آورد. یک نمایشنامه دیگر به نام "واپسین دم" نوشتم که حوزه هنری آن را چاپ کرد.
کدام نمایشنامهات تبدیل به اثری موفق شد؟
سال 72 نمایشنامه "به گل نشستگان" را نوشتم که یکی از کارهای موفق من بود که اجرای آن در جشنواره تئاتر فجر جایزههای زیادی را از جمله جایزه بهترین نمایشنامه را دریافت کرد. داستان این نمایشنامه در مورد آهنگر جوانی است که برای جلب توجه دختر مورد علاقهاش در روستا، زور بازویش را به رخ پهلوان پیر روستا میکشد و دل او را مقال جمعیتی که برایشان معرکه گرفته، میشکند. جوان فکر میکند که با این کار دل دختر را به دست میآورد اما دختر ناراحت میشود و میگوید که ما در آیینمان دل شکستن نداریم، وقتی تو نمیتوانی دلی را به دست بیاوری، قطعاً نمیتوانی محبوب من باشی. بنابراین سعی میکند که برود و دل پهلوان را به دست بیاورد. او به دنبال پهلوان میرود و سالها طول میکشد که پهلوان را در یک امامزاده که خادم آنجا شده پیدا میکند. جوان تصادفاً به آن امامزاده میرسد و شروع به درد دل میکند که به طور همزمان یک راهزن هم وارد میشود و میخواهد گنج امامزاده را بیرون بکشد. این سه نفر در تقابل با هم داستان نمایش را روایت میکنند و بازی در بازی شکل میگیرد. پهلوان هم در نهایت جوان را میشناسد و جوان از او عذرخواهی میکند. راهزن هم با این داستان متحول شده و برای توبه سر به بیابان میگذارد.
فکر میکنید که علت موفقیت این نمایشنامه چه بود؟
آن زمان من در نمایشنامهنویسی به دنبال یک شیوهای بودم که این شیوه در چند اثرم از جمله "پوریایی دیگر" به طور پیوسته ادامه پیدا کرد. من به دنبال شیوه روایت در روایت و بازی در بازی بودم، به طوری که قصه به شکل روایت بازی شود. نمایشنامه "پوریایی دیگر" هم تقریباً ساختار مشابهی با "به گل نشستگان" دارد. در آنجا هم ماجرایی اتفاق میافتد که ماجرا روایت و بازی میشود. من در این دو نمایشنامه یک فضای فرهنگی با ادبیات کهن به وجود آوردم که در آن رابطه میان آدمها و شخصیتها خیلی مهم بود. به نظرم این فضاها و همچنین زبان خاص نمایشنامه مورد توجه قرار گرفت. زبان نمایشنامه "به گل نشستگان" نه محاورهای بود و نه کهن. من سعی کردم که زبان این نمایشنامه و همینطور نمایشنامه "پوریایی دیگر" هم خیلی راحتفهم باشد و هم متفاوت. در این دو اثر یک توهم تاریخی وجود دارد و داستانشان هم برای مخاطب جذابیت ایجاد میکند. مردم دهه 70 بر خلاف الان بیشتر دوست داشتند که برایشان داستان روایت شود.
این نمایشنامه هم محصول حوزه هنری تبلیغات اسلامی بود؟
بله. من در آن دوره 4 ساله نمایشنامههای زیادی را در حوزه هنری نوشتم. بعد از نمایشنامه "به گل نشستگان" هم نمایشنامههای "اتاق سرد"، "خورشید بانو" و نسخه متفاوتی از "به گل نشستگان" را به نگارش درآوردم که در این نسخه جدید فضای نمایشنامه یک مقدار عوض شد و به نظر خودم تکمیلتر شد. در سال 73 نمایشنامه "همیشه ماندگار" را نوشتم که چند اجرا داشت. یکی از دوستان خوش ذوق هم این نمایشنامه را برداشت و به اسم خودش چاپ کرد (به کنایه). او فقط اسم نمایشنامه و شخصیتها را عوض کرد و به دیالوگها هم دست نزد. آقای کوروش زارعی به من زنگ زد و گفت که نمایشنامه "همیشه ماندگار" تو چاپ شده، دارد اجرا میشود و اسمش را هم عوض کردهاند. بعد هم کتابش را به من رساندند و من هم گفتم که اگر ایشان آنقدر احتیاج دارد که یک نمایشنامه به نام خودش چاپ کند، اشکالی ندارد و این هم یک هدیهای باشد از طرف من به ایشان. به هر حال من پیگیر آن ماجرا هم نشدم چون آن شخص هم حتماً نادانی کرده بود و من نخواستم که ماجرایی برایش ایجاد شود.
همچنین نمایشنامه "عطر گل محمدی" را هم به توصیه آقای حسین جعفری در مورد واقعه 17 شهریور سال 57 نوشتم. ما یک سری تحقیقات انجام میدادیم که قرار بود تز ما باشد به عنوان پایاننامه. این تحقیقات در نهایت به نمایشنامه "عطر گل محمدی" منجر گردید و حوزه هنری هم آن را چاپ کرد. نمایشنامه "کیست این پنهان مرا" دیگر متنی بود در سال 73 نوشتم و آقای گودرزی آن را در جشنواره تئاتر فجر و سپس در اجرای عمومی به روی صحنه برد. در سال 74 یک نمایشنامه به نام "مولای بییاور" و یک نمایشنامه کوتاه هم به نام "مرده ریگ" نوشتم که هیچکدام هرگز اجرا نشدند.
نمایشنامه "مرده ریگ" را زمانی نوشتید که در کلاس آقای بیضایی دوره میدیدید؟
بله. اصلاً نمایشنامه "مرده ریگ" از آنجایی شکل گرفت که آقای بیضایی اتودی را به ما داد و گفت که یک نمایشنامه به صورت تک نفره به عنوان کار کلاسی بنویسید و من شروع کردم به نوشتن "مرده ریگ". البته این نمایشنامه تعریف مونولوگ ندارد ولی تک نفره است. "مرده ریگ" داستان مردی را روایت میکند که یک قبای پاره خونآلود به او میراث رسیده و او نمیداند که باید با آن چکار کند. در بازار متوجه میشود که هر چیزی که بخواهند رویش ارزش بگذارند، باید یک مشت دروغ و تقلب به آن بچسبانند و آن را به عنوان یک جنس خوب به مردم بفروشند. مرد میآید و از این ترفند استفاده میکند. لباس را به دیوار میزند و شروع میکند به تبلیغ کردن از آن. مرد از آن ژنده پارهای که از نیاکانش به او به ارث رسیده، یک تاریخ میسازد و مشتریهای خیلی خوبی پیدا میکند و آن را میفروشد. البته این نمایشنامه به هیچ وجه طنز نبود و یک گروتسک بود که یک تجربه خوب برای من محسوب میشد. من این نمایشنامه را به جایی ارائه ندادم و در نتیجه اجرا هم نشد.
آیا در آن زمان متنی هم نوشتید که بسیار اجرا شده باشد؟
نمایشنامه "سوگمهر" را هم در همان سال 74 نوشتم که خیلی جاها از جمله جشنواره دانشجویی مشهد و تالار مولوی اجرا شد. این نمایشنامه در شهرستانهای مختلف به روی صحنه رفت و ممکن است اجراهایی هم از آن شده باشد که من از آن اجراها بیخبرم. "سوگمهر" جزو نمایشنامههایی از من بود که خیلی اجرا شد اما این تعداد در مورد نمایشنامه "پوریایی دیگر" بالاتر هم رفت. آقای علیآبادی آن زمان میگفت که من هر کجا که میروم، شاهد آن هستم که بچهها دارند نمایشنامه "پوریایی دیگر" را در جشنوارهها اجرا میکنند. در آن سالها کشش و گرایش مخاطبان و هنرمندان به سمت و سوی نمایشنامههای آیینی و سنتی با فضاهای ادبیات کهن بود اما الان متأسفانه اینطور نیست.
در سال 74 نمایشنامه "مادر همه آن اسفندیاران" را به پیشنهاد خانم مریم معترف نوشتم که سال بعد توسط خود خانم معترف در سالن قشقایی از مجموعه تئاتر شهر اجرا شد و استقبال خوبی هم از آن به عمل آمد. در سال 75 نمایشنامه "داروگیر پهلوان" را نوشتم به همراه نمایشنامه "ایران". هر دوی این نمایشنامهها خیلی اجرا شدند. نمایش "ایران" هیچوقت به جشنواره تئاتر نرفت اما در تهران به کارگردانی آقای شکرخدا گودرزی به اجرای عمومی رسید. نمایش "داروگیر پهلوان" هم خیلی در شهرستانها به روی صحنه رفت. مثلاً تا جایی که خاطرم هست آقای جواد طاهری آن را در قم اجرا کرد و آقای محمد حسنزاده در تربت حیدریه. یک سال بعد نمایشنامه "سوگنامه فرود سیاوشان، غمنامه جریره" را دوباره به پیشنهاد خانم معترف نوشتم که در سالن سایه اجرا شد. این نمایشنامه یک داستان شاهنامهای است. البته در آن شاهنامه روایت نمیشود ولی داستان آن برگرفته از شاهنامه است.
به نظر میآید که این نمایشنامهها ماحصل همان دوره حضور در کلاسهای آقای بیضایی باشد چون آثارتان در آن دوره خیلی به فضا و نگاه آقای بیضایی نزدیک است.
بله. من اساساً از ابتدا وارد فضای آقای بیضایی شدم و این فضا را هم ادامه دادم. هنوز هم علاقهمند هستم که در همان سبک و فضا کار کنم. البته من نمایشنامههایی در فضای معاصر و مدرنتر هم دارم اما علاقهام به ادبیات آقای بیضایی است.
فکر نمیکنید که حال و هوای نمایشنامههای آقای بیضایی را میشود به لحاظ تکنیکال و فرم دچار یک بازیهایی کرد که ضمن فوق مدرن شدن حال و هوای آثار، همچنان زبان، تاریخ و قصه آن هم با هویت خودش باقی بماند؟
قبول دارم و به نظرم جای این اجراها خالی است. البته من خودم نمایشهای "مادر همه آن اسفندیاران" و "سوگنامه فرود سیاوشان، غمنامه جریره" را در فضای صحنه تئاتر نوشتم، یعنی این دو نمایشنامه اساساً با این مدیوم نوشته شدند که اجرا در یک سالن تئاتر است و یا حتی میتواند به صورت میدانی اجرا شود. هیچ توصیهای در متن نشده که بازیگران لزوماً لباسهای کهن اسطورهها بر تنشان باشد و اتفاقاً همه چیز در اوج پرفورمنس است. خوشبختانه اجرای خانم معترف هم به همین شکل بود و فقط زبانش شاهنامهای و پهلوانی است. در این دو اثر که نام بردم، تجربه ادبیات زبانی خیلی زیاد است ولی فضای اجرا کاملاً تئاتریکال هست و به سمت پرفورمنس میرود. آنچه که شما فرمودید یک فکر خوب است و به نظرم میشود این کار را با آثار کلاسیک خودمان تجربه کرد. اروپاییها این کار را انجام میدهند و دیده شده که موفق هم بودهاند. من اصلاً مخالف تجربه متنهای خارجی نیستم و به نظرم میشود که متون کلاسیک خارجی را به طور مدرن اجرا کرد.
من از فضای به وجود آمده در تئاتر به شدت دلخورم. شاید این فضا به نوعی به ما تحمیل شده و سمت و سوی تئاتریهای ما را به سمت کارهای عامهپسند عوض کرده است. انگار که نمایشهای ما یک سفارش از سمت تماشاگر هستند، یعنی تماشاگر از ما میخواهد که او را بخندانیم و ما هم این کار را انجام میدهیم. متأسفانه یک جوری بازاری شدهایم که اتفاق خوبی برای تئاتر نیست. من نمیگویم که همه لزوماً باید به سمت ادبیات کلاسیک و حماسی خودمان تغییر جهت دهند اما میشود که با یک دراماتورژی جدید، اجراهای مدرن بیشتری را از آثار کلاسیک به روی صحنه برد، به طوری که تماشاگر هم آن را دوست داشته باشد. متأسفانه الان تماشاگرهای ما بد عادت شدهاند و خیلی از نمایش ایرانی استقبال نمیکنند، مگر از نمایشهای مضحکه و خندهدار.
در سال 77 هم یک سری نمایشنامه نوشتید. فضای آن نمایشنامهها چطور بود؟
من در آن سال دو نمایشنامه نوشتم که اولی نمایشنامه "سوگ مضحکه یادگار زریران" بود که آن را هم سوگنامهخوانی و هم به شکل مضحکه اجرا میشود. نمایشنامه دیگری که نوشتم نیز ابتدا نمایشنامه "سیاهنامهخوانی" نام داشت که بعداً آن را به "مضحکه ماردوش" تغییر نام دادم.
متون تحقیقیتان را برای نوشتن این نمایشنامههای تاریخی از کجا پیدا کردید؟
همه اینها زیر سر استاد بیضایی است. در آثار آقای بیضایی یک سری رفرنسهایی هست که شما را اگر مایل باشید به مطالعه و تحقیق وادار میکند. من چون علاقهام در حیطه ادبیات کهن بود، خیلی به متون تاریخی مراجعه میکردم و کتابهایی چون "بوندهش"، "درخت آسوری" یا "اردشیر بابکان" را مطالعه میکردم. دلم میخواست اگر اثری را مینویسم، برگرفته از ادبیات کهن باشد. نمایشنامه "سوگ مضحکه یادگار زریران" را از روی کتاب "ایاتکار زریران" (یادگار زریران) نوشتم که داستان جالبی را روایت میکند. در این اثر یک طنز سیاسی تلخ نهفته شده که سوگنامه آن است و بازیهایی که انجام میشود هم بخش مضحکه آن. شما در آن نمایش تمام گونهها و ژانرهای نمایشی ایران چون نقالی، چرگری، گوسانخوانی، سیاهبازی، مارگیری، پردهخوانی، بازی تئاتریکال و... را میدیدید که اینها خیلی زنجیروار اجرا میشدند. نمایشمان هم که اجرا شد خیلی هم سیاسی بود که آقای پاکدل به عنوان مدیر تئاتر شهر کمک کرد و خوشبختانه اتفاقی برای آن نیفتاد. به نظرم تئاتر خارج از فضای سیاسی شکل نخواهد گرفت و به همین خاطر است که کار من از این فضاها دور نیست.
آیا متنی دارید که دوست دارید کار شود اما هنوز کار نشده است؟
نمایشنامه "مضحکه ماردوش" بر اساس داستان ضحاک ماردوش نوشته شد که یک اثر طنز است که باید در قالب سیاهبازی، نقالی و شاهنامهخوانی اجرا شود. این نمایش هنوز اجرا نشده اما من خودم بارها برای اجرای آن خیز برداشتهام که آخرین بار هم در سال 95 بود که پیشنهاد اجرایش را به تماشاخانه سنگلج ارائه دادم و نوبت سالن هم داشتم اما یکی از دوستان قدیمی ما در شورای ارزشیابی و نظارت مانع اجرای آن شد. من هم فعلاً از اجرای این اثر انصراف دادم. درکل داستان ضحاک یک داستان سیاسی است و هیچکس نمیتواند بگوید که سیاسی نیست، به خصوص زمانی که طنز میشود و قرار است در قالب سیاهبازی، مسائل سیاسی و اجتماعی هم وارد آن شود. من میگویم که فرم سیاهبازی برای همین ساخته شده که بیاید مسائل سیاسی – اجتماعی را با زبان طنز بیان کند. اگر قرار باشد که صرفاً شخصیت سیاه بیاید و آواز بخواند و برود که دیگر اسمش سیاهبازی نمیشود.
سعدی افشار (یکی از سیاهبازهای مشهور قدیمی) در زندگی واقعیاش هم یک سیاهباز بود و یک شیرینی تلخی را ارائه میداد. او به هر کجا که میرفت، جانمایه سیاهبازی را همراه خود میبرد چون وظیفه خود میدید که مدام انتقاد کند و جامعه را به چالش بکشد اما من سیاههای زیادی را دیدهام که فاقد این عنصر هستند...
بله. ما فقط میخواهیم بگوییم که همچنان سیاهبازی داریم ولی واقعاً اینطور نیست. من دارم تلاش میکنم که به اصل ژانر نمایشهای ایرانی نزدیک شوم یا حداقل از آن ژانر در جهت تغییر استفاده کنم تا نمایش ایرانی برای من یک گام رو به جلو در سبک و شیوه باشد. من وقتیکه در نمایش "مضحکه ماردوش" از سیاهبازی استفاده میکنم، حتماً نسبت به آن یک آگاهی دارم. استفاده از سیاه در نمایشی از شاهنامه برای خیلیها قابل باور نیست اما من این کار را انجام میدهم چون میخواهم از این طریق وقایع روز جامعه را نقد کنم. چراکه کار سیاهباز همین است و غیر از این فایدهای ندارد و اثر یک اثر ابتر و خنثی خواهد بود. اتفاق خوبی نیست که مسئولان ما بعد از گذشت سه دهه همچنان مثل اوایل انقلاب فکر میکنند. ما باید به خودمان شهامت بدهیم که از آن فضا خارج شویم. ممانعت کردن از اجرای تئاتر، باعث میشود که همین اتفاقی بیفتد که امروز تئاتر ما دچارش شده و همه را به سمت نمایشهای خارجی سوق داده است.
کار کردن متن خارجی راحتتر است چون اگر کسی یقهتان را بگیرد، میگویید که من آن را ننوشتهام و اصلاً این متن مربوط به جامعه ما نیست. اصلاً وقتی یک متن مربوط به جامعه خودمان نباشد، چه نفعی برای تئاتر و مردم ما دارد؟ ما باید بدانیم که درد جامعه خودمان چیست و در مورد آن حرف بزنیم. اگر تئاتر ما رسالت ندارد و نمیتواند دردهای جامعه خود را بیان کند، دیگر اسمش تئاتر نیست و بی ارزش میشود. امیدوارم که تصمیمگیرندگان یک مقدار شهامت بیشتری به خرج بدهند. در دوره مدیریت آقای پاکدل در تئاتر شهر، اتفاقات خیلی خوبی میافتاد چون ایشان جرأت و جسارت بیشتری داشت و اجازه میداد که بعضیها بیایند و خودشان را نشان بدهند. در دوره ایشان هیچ اتفاق بدی هم در خصوص به روی صحنه رفتن همچین نمایشهایی نیفتاد و همه چیز به خوبی انجام شد.
در آن سالها تئاتر داشت به اصالت و تعریف درست خودش نزدیک میشد و به عنوان یک ابزار برای به چالش کشیدن فکر، تأثیر روشنگرانه خودش را در جامع میگذاشت. در آن دوره تعداد تئاترها کمتر بود اما کیفیتشان خیلی بالاتر بود و انتظاری که از تئاتر وجود داشت به خوبی برآورده میشد. انسان ماهیتش این است که رو به جلو حرکت کند، بنابراین وقتی بین سالهای 80 تا 84 اتفاقات خوشایندی در تئاتر و هنر ما میافتد، این خوشایندی باید به فال نیک گرفته شود نه آنکه یک عده از آن وحشت کنند.
دوره مدیریت آقای پاکدل، دوره طلائی تئاتر کشور ما بود که متنهای شاخصی نوشته شده و اجراهایی عالی به روی صحنه رفت. متأسفانه ما الان از آن فضا فاصله گرفتهایم و تئاترمان دیگر تئاتر تفکر برانگیزی نیست و فقط میخواهد مردم را بخنداند. همه دولتهای دنیا جای نقد، تکامل و پیشرفت دارند و هیچ حکومتی عالی نیست. هیچ چیز در تکامل مطلق نیست و همه چیز در حال رشد است. در همین عرصه تئاتر خیلیها میگویند که تئاتر منتقد میخواهد چکار؟ در حالیکه من خودم تأثیر نقد تئاتر را به عینه دیدهام. من در مورد نمایش "روز سرباز" نقد آقای چینیفروشان را خواندم و به زوایای جدیدی از اثرم رسیدم که خودم متوجهش نشده بودم. من همان نقد را در اجرای بعدیام لحاظ خواهم کرد تا نتیجه نمایش من تکامل بیابد. خب ببینید اگر در جامعه منتقد وجود نداشته باشد، این تکامل چگونه شکل میگیرد؟ من به عنوان نویسنده اگر فکر کنم که عالی هستم، دیگر اتفاقی بالاتر برایم رخ نخواهد داد. نقد نباید کسی را نگران کند چراکه هنر عنصر فرهنگی، اجتماعی و سیاسی باید نقد شود تا پیشرفت کند. در دوره مدیریت آقای پاکدل از امکانات موجود به نحو احسن استفاده میشد و روی تئاترها نقدهای خوبی انجام میشد. آن روزها همه چیز داشت به خوبی جلو میرفت که یکدفعه اوضاع سقوط کرد و بعد به ابتذال کشیده شد.
در فرهنگ هنجار ایجاد میشود و در نبود فرهنگ، ناهنجاری اوج میگیرد. زمانی که فرهنگ به بیراهه برود، جامعه متوقف میشود و بعد هزینهها صرف ناهنجاریها میشود، در حالیکه میشود سفت و سخت به فرهنگ توجه کرد و در این راه هزینه کرد تا همه مردم به فکر کردن دعوت شوند و در نهایت جامعه پیشرفت کند.
تبدیل کردن یک خط منحنی به یک خط صاف، کاری شدنی است اما یک نقطه را به سادگی نمیشود به یک خط تبدیل کرد. ما این خط فرهنگی را داریم که جاهایی از آن کج است ولی میشود صافش کرد و آن را در مسیر درستی قرار داد. با این حال شرایط دارد این خط فرهنگی را کوتاه و کوتاهتر میکند و همینطور پیش برود به یک نقطه تبدیل میشود که شاید دیگر هرگز نتوان آن نقطه را دوباره به خط تبدیل کرد. ما باید سعی کنیم که به نقطه صفر بر نگردیم چون در این صورت باید هزینههای زیادی را بپردازیم. ما داشتههای فرهنگیمان را نه تنها حفظ نمیکنیم بلکه یک عده دارند تیشه به ریشه آن میزنند. من واقعاً برای این مسأله متأسفم. مسئولان ما مدام شعار میدهند ولی در عمل حمایت نمیکنند. من علاقهام حیطه ادبیات نمایشی کهن ایران است که چند سال است در این زمینه یک نمایش درست و حسابی اجرا نمیشود. گاهی یک عده جسته گریخته یک کارهایی در این زمینه انجام میدهند اما اصلاً پاسخگوی نیاز جامعه نیست. تعداد این نمایشها خیلی انگشتشمار شده و از آنها هم چون حمایت جدی نمیشود، بخشی از آن به ابتذال کشیده شده و بخش دیگرش هم برای تأمین گیشه تولید میشود. این اتفاق سالهاست که دارد ادامه پیدا میکند و یک زنگ خطر را به صدا در میآورد.
فضایی که برای هنرمند ایجاد میشود یک فضای تعیینکننده است. من در خفقان دپرس میشوم و نمیتوانم کار کنم. طبیعی است که تا آثار من اجرا نشود، به دنبال اثر جدیدی نمیروم یا حداقل انگیزه آن را ندارم. کم شدن انگیزهها برای تولید کمتر آثار نمایشی یک هزینهای است که جامعه دارد میپردازد. همه اینها به فضای باز اعتدال بر میگردد که لازم است بر تئاتر ما حاکم شود تا افکار و ایدههای نمایشی شکوفا شود. این فضا در دهههای 70 و 80 وجود داشت و ما توانستیم کارهای خوبی انجام دهیم اما الان چطور؟
به ادامه صحبتمان برگردیم و بگویید که در سالهای اواخر دهه 70 چه نمایشنامههایی نوشتید و تکلیف آنها چه شد؟
من در سال 78 نمایشنامه "اژدها چهرک" را نوشتم که یکی، دو سال بعد توسط مجید واحدیزاده اجرا شد و بعد به فستیوالها و شهرستانهای مختلف رفت. فضای این نمایشنامه یک فضای اساطیری و در عین حال انتقادی بود که خوشبختانه به موفقیتهای خوبی رسید. در سال 79 به توصیه آقای نادر رجبپور نمایشنامه "سماع عارفان" را درباره مولانا نوشتم که فقط فرم و حرکت بود. این نمایشنامه نوشته شد و بعد از آن قرار بود که آقای رجبپور آن را طراحی و کارگردانی کند که آن اجرا اتفاق نیفتاد. سال 80 نمایشنامهای ننوشتم و مشغول نوشتن دو قسمت از سریال "عکاسخانه" شدم که آن دو قسمت "مسافر فرنگ" نام داشت.
در سال 82 سه نمایشنامه با نامهای "پیتوک"، "پسر انسان" و "کوفیان" را نوشتم که سرنوشتهای جالبی داشتند. نمایش "پیتوک" در جشنواره اجرا شد و "پسر انسان" هم همینطور. نمایشنامه "پسر انسان" در خصوص دوره محاکمه عیسی مسیح است که اجرای عمومی آن در شهر اردبیل بود. البته کارگردان در آن یک سری دستکاری کرد که من ابراز برائت کردم و گفتم این نمایشنامه دیگر نمایشنامه من نیست و بهتر است که اسم من از روی آن برداشته شود. دستکاریها خیلی اساسی بود و حتی شخصیت هم به آن اضافه کردند. نمایشنامه "پیتوک" یک نمایشنامه مدرن در خصوص آفرینش آدم و حوا است که آقای افشین زارعی آن را در اداره تئاتر اجرا کرد.
نمایشنامه "کوفیان" در مورد مسلم بن عقیل و رسالت او در کوفه است. این نمایشنامه بسیار موفق بود و آن را هم آقای افشین زارعی کارگردانی کرد. قرار بود که آقای حسین مسافر این نمایشنامه را تبدیل به تلهتئاتر کند که تا مراحل تولیدش هم رفت و متنش هم در شبکه چهار پذیرفته شد اما نمیدانم به چه دلیل تولید نشد. بعد از آن توصیه شد که نمایشنامه "کوفیان" تبدیل به یک سریال شود و من طرح سریالی آن را نوشتم که باز هم تصویب شد اما به مرحله تولید نرسید. دست آخر آقای حسین سحرخیز این نمایشنامه را به عنوان تهیهکننده برای اجرای صحنهای انتخاب کرد که مرحوم مصطفی عبداللهی آن را کارگردانی کردند. مرحوم عبداللهی از من خواست که بخشهایی از متن این نمایشنامه را کوتاه کرده و بخشهایی را هم به اضافه کنم که من ایده ایشان را دوست داشتم و این کار را انجام دادم. اسم نمایشنامه هم تغییر کرد و تبدیل شد به "انبوهی از هیچکس".
سال 83 دو نمایشنامه "بی سرزمینتر از باد" و "آپارتمان" را نوشتم که نمایشنامه "آپارتمان" در سال 84 توسط خانم کاکاسلطانی در جشنواره تئاتر فجر اجرا شد. من نمایشنامه "آپارتمان" را از روی یک داستان خارجی آداپته کردم.
آیا متنی دارید که به سفارش کارگردانانی باشد اما آنها از اجرایش شانه خالی کنند؟
"بی سرزمینتر از باد" تاریخی دارد به اندازه تاریخ یک سرزمین. من 6 سال تمام سعی کردم که این نمایش اجرا شود. آقایان حسین پارسایی و جواد طاهری دو دوست خوب من گفتند که یک نمایشنامه برای ما بنویس. من آن زمان "بی سرزمینتر از باد" را نوشته بودم که هنوز عنوان نداشت. بخشی از آن را برایشان خواندم که آنها قبول نکردند و گفتند که این متن کاملاً ضد عرب است. من گفتم که بخشی از تاریخ گفته نشده و من قصدم روایت آن بخش است. به هر حال آقای پارسایی و طاهری که بیشتر کارهای مذهبی انجام میدادند، متن مرا که یک متن کاملاً انتقادی بود و کفه آن را به سمت ایرانیها سنگینی میکردم، اجرا نکردند. نمایشنامه "بی سرزمینتر از باد" داستان حمله اعراب به ایران را در دوره ساسانی روایت میکرد که دختر یزدگرد اسیر اعراب میشود. در تاریخ به این شخصیت شهربانو میگویند اما واقعیت این است که در مورد اینکه شهربانو هست یا نیست، شبهه وجود دارد. به هر حال نمایشنامه من داستان زندگی این بانو را در اسارت اعراب و سرنوشت تلخش تا رسیدن به مدینه روایت میکند.
نمایشنامه "بی سرزمینتر از باد" را خیلیها یک نمایشنامه بسیار ناسیونالیستی و ضد عرب میدانستند. به هر حال من بعداً متن آن را کامل کردم و طی دو دوره به جشنواره فجر ارائه دادم که متنش تصویب شد اما در بازبینی رد شد. خیلی دلم میخواست که این نمایشنامه اجرا شود و به همین خاطر 6 سال روی شیوههای مختلف اجرایی آن وقت گذاشتم. تا اینکه این متن بالأخره در جشنواره تئاتر فجر سال 92 پذیرفته شد و به اجرا رسید. من شیوه اجرائیام برای آن متن را کاملاً عوض کردم و یک شیوه اجرائی جدید را انتخاب کردم که به نظرم در ایران برای اولین بار اجرا شد. قرارداد ما از اول با تماشاگر این بود که شما شاهد یک نمایش هستید. من کالاً شیوه اپیک و فاصلهگذاری برشتی را برای آن اجرا انتخاب کردم. در این شیوه اجرائی، بازیگران برای تماشاگران بازی میکردند نه برای خودشان. طراحی نمایش هم کاملاً متفاوت بود و من از المانهای تعزیه استفاده کرده بودم. آن نمایش حاصل تمام کارهای من در تعزیه و نمایشهای ایرانی بود.
آیا پس از اجرای فجر موفق به اجرای عمومیاش شدید؟
بعد از اجرا در جشنواره تئاتر فجر، نمایشنامه "بی سرزمینتر از باد" دوباره در بازبینی رد شد. من این بار اقدام کردم تا ببینم که متن تأیید شده را چرا در بازبینی رد میکنند. خب مطمئناً در شورای بازبینی هیچوقت به طور رسمی پاسخی برای علت رد متن داده نمیشود اما دوستان در آنجا خیلی دوستانه به من گفتند که نمایش شما به خاطر متن آن رد شده. من پرسیدم که مگر مجوز متن را خودتان ندادید؟ من به این وضعیت اعتراض دارم چون این رد کردنهای مداوم به اعتبارم لطمه میزد. توضیح دادم و اشاره کردم که اگر اجرای من در جشنواره به لحاظ شیوه اجرائی مشکلی نداشت و داوران هم متفقالقول بودند که این اجرا تکنیک خیلی خوبی دارد، پس چرا باید در بازبینی رد شود؟ بعد از آن آقای کشنفلاح وارد قضیه شدند و فیلم کار را دیدند و گفتند که من به عنوان دبیر مشکلی با اجرای آن ندارم، فقط شورای نظارت و ارزشیابی نظرش را بگوید. در واقع داوران با آن مشکلی نداشتند اما شورای ارزشیابی به من گفت که اول و آخر متن تو خوب است ولی وسطش را بردار! حالا اول و آخر متن من جمعاً 11 دقیقه و وسط آن 50 دقیقه از نمایش بود! خلاصه به ما گفتند که متنتان باید اصلاح شود. اصلاح متن هم خیلی مضحک و خندهدار بود چون در همانجا انجام شد. اصلاح متن به این شکل بود که به من گفتند که تو یک جمله در این متن بنویس تا قضیه را تلطیف کند. من همانجا یک جمله نوشتم و تحویلشان دادم و گفتم که خوب است؟ گفتند خوب است و همانجا مشکل مجوز آن نمایش با یک جمله کوتاه حل شد! خلاصه آن نمایش در مجموعه ایرانشهر به اجرای عمومی رسید که یکی از کارهای خوب کارنامه هنری من بود.
به سال 83 اشاره کردید که در آن سال دو نمایشنامه نوشتید که یکی از آنها همین نمایشنامه مورد بحثمان بود. بعد از آن سال چه کارهایی انجام دادید؟
سالهای 84، 85 و 86 دوره سکوت من بود که من بیشتر کارهای مطالعاتی انجام دادم و واقعاً نمیدانم که چرا میل نوشتن و کارگردانی نداشتم. در سال 87 یک نمایشنامه به نام "آرماگدون" نوشتم که هنوز هم یک نمایشنامه ناتمام است و فکر نمیکنم که هیچوقت تمام شود. در همان حین نمایشنامه "تو چارسو خبری نیست" در جشنواره تئاتر فجر و در تماشاخانه سنگلج اجرا شد. یک سال بعد بر اساس طرحی از خانم معترف، نمایشنامه "قصههای من و تو و رستم و شاهنامه" را برای قشر نوجوان نوشتم که در تالار هنر اجرا شد. سال 89 هم نمایشنامه "کلکلنامه" را به درخواست خانم معترف بر اساس نمایشنامه "آواز قو" آنتون چخوف نوشتم که خانم معترف چند نسخه از این نمایشنامه را نپسندید اما من آن را تکمیل کردم تا اینکه آقای علیاصغر راسخ راد هم خواست آن را اجرا کند ولی متأسفانه آقای علامه فوت شد و این نمایشنامه هم به اجرا نرسید.
فکر می کنم پس از دورهای متنهایتان بیشتر شکل مدرن به خود گرفته باشد؟
من از سال 90 به بعد یک مقدار بیشتر به سمت کارهای مدرنتر حرکت کردم و ضمن تجربههایی از ادبیات کهن ایران، کارهای غربی را هم تجربه کردم. در سال 90 نمایشنامههای "قمقمههای ژنرال" و "آنتوان و مسافر کوچولو" را به نگارش در آوردم. نمایش "قمقمههای ژنرال" یک تجربه دانشجویی بود که در تماشاخانه سه نقطه اجرا شد و چند دوره هم نمایشنامهخوانی شد. نمایشنامه "آنتوان و مسافر کوچولو" هم راجع به زندگی و آثار آنتوان دو سنت اگزوپری در تقابل با شخصیت اصلی داستان خودش (شازده کوچولو) است که این شخصیت در لحظه مرگ آنتوان دو سنت اگزوپری با او ملاقات میکند. نمایشنامه "روز سرباز" را هم با نگاهی به یک گوشه از نمایشنامه "گوشهنشینان آلتونا" نوشته ژان پلسارتر نوشتم که در جشنوارهه بینالمللی Sexta fiesta در کانادا و در چند شهر دیگر این کشور به روی صحنه رفت و بعد از آن در تهران به اجرا درآمد. چند فستیوال هم ما را دعوت کردند که مرکز هنرهای نمایشی به ما کمکی در این زمینه نکرد و ما به خاطر مشکلات مالی در آن جشنوارهها حضور پیدا نکردیم. پرونده این نمایش همچنان باز است و ممکن است که دوباره در فستیوالهای خارجی اجرا شود.
در سال 91 یک نمایشنامه نوشتم به نام "تحفه عباسقلی خان مزقونچی" که اجرا نشد ولی همچنان جای کار دارد. نمایشنامه "صبح یک روز لعنتی" با نام قبلی "در کرانه رود خوابزده" نام اثر دیگری از من بود که در سال 94 نمایشنامهخوانی شد اما فعلاً به روی صحنه نرفته و من درصدد اجرای آن هستم. درخواستم را به آقای پیمان شریعتی ارائه دادهام و امیدوارم که با اجرای آن در تئاتر شهر موافقت شود. در سال 92 نمایشنامه "یونس و پدر ژپتو" را ویژه نوجوانان نوشتم که تقابل پدر ژپتو با حضرت یونس را در شکم نهنگ روایت میکند. همچنین نمایشنامه "داش آکل" را هم بر اساس اثر معروف صادق هدایت نوشتم که اکنون در صدد اجرای آن هستم. در سالهای 93 تا 95 روی متن یک سریال تلویزیونی درباره شیخ اجل حضرت سعدی کار کردم که این همکاری به دعوت منصور براهیمی انجام شد و من در 54 قسمت آن بیشتر دیالوگنویسی کردم. سریال سعدی قرار است که برای شبکه برونمرزی باشد که اگر سازمان صدا و سیما پولی دستش بیاید پروژه تولید آن را کلید خواهد زد. همچنین طی یک، دو سال اخیر یک فیلمنامه هم با نام "بوی خاک نمناک" برای آقای قاسم جعفری نوشتم که طرحش از خود ایشان بود. امیدوارم حاصل این فیلمنامه هم به زودی جلوی دوربین برود.
چطور شد که به تلویزیون و سینما وارد شدید؟
آقای براهیمی مرا از نمایش "کوفیان" میشناخت و به خاطر آنکه آن نمایش و قلم مرا دوست داشت، به همکاری در نوشتن سریال "سعدی" دعوتم کرد. اتفاقاً ایشان چند وقت پیش مرا به نگارش سریال حضرت موسی هم دعوت کرد. آن سریال را قرار بود مرحوم سلحشور کار کند که متأسفانه از دنیا رفت. ظاهراً تهیهکننده سریال حضرت موسی خیلی عجله داشت و به همین خاطر میخواست فرمتی که آقای براهیمی کار میکند را تغییر دهد تا زودتر به همین نتیجه برسد. بنابراین من از آن پروژه بیرون آمدم ولی آقای براهیمی همچنان دارد کار میکند.
شما تاکنون نمایشنامههای زیادی نوشتهاید و در این زمینه کارنامه پرباری دارید. به عنوان یک نمایشنامهنویس پر کار که تاکنون اجراهای مختلفی از نمایشنامههایتان شده بگویید که آیا نمایشنامه را یک شغلی میدانید که بشود از طریق آن ارتزاق کرد؟
به هیچ وجه. زندگی من از طریق کار در سازمان زمینشناسی میگذرد. من نمایشنامهنویسی را حرفه اولم میدانم اما طبیعتاً منبع درآمد من از زمینشناسی است که در آن سازمان کارمند دولت هستم. البته شغل زمینشناسی در نمایشنامهنویسی هم به من کمک کرده و من گاهی ایدههایی را به واسطه آن شغل به اجرا در میآورم. از آنجایی که من زمینشناس هستم و به طبیعت میروم، احتمالاً دید من نسبت به دنیای اطرافم بازتر باشد. من در روستاها با آدمهای زیادی برخورد میکنم که هنوز ساده هستند و صنعتی نشدهاند. مطمئناً این برخوردها در نمایشنامهنویسی به من کمک کرده است، هر چند که تاکنون نمایشنامهای در زمینه زمین و علوم زمینشناسی ننوشتهام. البته یک نمایشنامه را به نام "آرماگدون" راجع به جنگ آخر زمان و بمبهای هیدروژنی و نیتروژنی که بشریت را نابود میکند، شروع کردم اما هنوز نیمه تمام مانده است. آقای سلحشور که 70 قسمت از سریال موسی را نوشته بود، دیدگاه الهیاتی به آن داشت اما من سعی دارم که همیشه دیدگاهم علمی باشد و اینطور نباشد که مدام بگوید که خدا خواست و اینطور شد. شاید این حرف در منطق الهیاتی درست باشد اما در منطق دراماتیکی باید رابطه علت و معلول را مشخص کرد. آقای براهیمی همیشه به من گوشزد میکرد که تو داری خیلی علمی به قضیه نگاه میکنی و باید نگاه الهیاتی را هم به خصوص در زمینه معجزه حضرت موسی در نظر بگیری. من عادت کردهام که در کنار نگاه الهیاتی، یک نگاه علمی هم داشته باشم. من فوق لیسانس الهیات هم دارم که آن هم درکارم به من کمک میکند. من الان سعی میکنم که پاسخهای الهیاتی را از علم بگیرم و پاسخهای علمی را از الهیات. این دو دنیا دارند همدیگر را پوشش میدهند. مثلاً در نمایش "روز سرباز" هر چند که اتفاق الهی نمیافتد اما فضا کاملاً الهی، فلسفهای و منطقی است. من معتقدم که یک نفر که وارد حوزه تئاتر میشود، باید جامعالمعلومات باشد و به هر هنری گوشه چشمی داشته باشد. این لازمه هر هنرمندی است، به خصوص نویسندگان. دانستن از هر علمی برای نویسندگان ضروری است چون قرار است که یک زندگی جدید را خلق کنند. من زمانی که نمایشنامه "عشق لرزه" امانوئل اشمیت را خواندم و بعد اجرای سهراب سلیمی را از این نمایشنامه دیدم، گفتم که من راجع به زمینشناسی خواندهام اما چرا نباید به این ایده که اشمیت رسیده، میرسیدم؟ اشمیت زمینلرزه را بررسی کرده بود و دیده بود که زمینلرزه از اعماق زمین شروع میشود و بعد شروع کرده بود به نوشتن نمایشنامه. امیدوارم که من هم رشد کنم و بتوانم در مورد همچین چیزهایی بنویسم.
از نمایشنامههای کلاسیک و معاصر غربی بیشتر آثار کدام نویسندهها را مطالعه میکنید و چه متنهای غربی را بیشتر میپسندید؟
من تمام آثار روم و یونان باستان را خواندم و بعد از متنهای آقای بیضایی، علاقهام به سمت نمایشنامههای روم و یونان باستان و همچنین آثار شکسپیر است. این آثار را در سالهای دوره آموزشی مجبور بودم که بخوانم و حتی تحلیلشان کنم. به همین خاطر به این آثار نزدیک شدم و توانستم ابعاد مختلفی را از آنها کشف کنم. با نویسندههای معاصر خیلی ارتباط نمیگیرم اما این بدان معنا نیست که آنها خوب نیستند، بلکه فقط من علاقهای به آنها ندارم.
و کلام آخر...
من بعد از 30 سال تجربه نمایشنامهنویسی، به این اعتقاد دارم که اندیشهورزی و عمقنگری میتواند به ماندگاری یک اثر کمک کند. همچنین در نوشتن هر اثر نمایشی، رعایت خلاقیت و نوآوری خیلی اهمیت دارد چون تکرار تجربیات گذشته نه کمکی به نمایشنامهنویسی و تئاتر میکند و نه به خود شخص. تقلید کردن هم راه به جایی نمیبرد. من خودم تقلید کردهام اما تمام تقلیدهایم مشق و تمرین برای رسیدن به یک زاویه دید جدید بوده است. من شاید روزانه 10،11 ساعت نمایشنامهنویسی کردهام و با کمک مطالعه تلاش کردهام که دانشم را در حوزه ادبیات بالا ببرم. الگوهای من همین نویسندگان پیشکسوت کشور بودند که سعی کردم از دانستههایشان بهره ببرم. پیشنهاد من این است که همه کسانی که میخواهند نمایشنامهنویسی کنند، مطالعه داشته باشند و مدام تئاتر ببینند تا ذهنشان خلاقتر شود. در آخر هم به نظرم صبوری خیلی مهم است چون همه کسانی که یک روزی به یک جایی رسیدند، ابتدا از ریشه و اساس یک هنر شروع کردند و بعدها آنقدر پخته شدند که به موفقیت و مانایی رسیدند، لذا صبر و تلاش در رسیدن به یک جایگاه مناسب در هنر خیلی اهمیت دارد.