سرویس تئاتر هنرآنلاین: محمد ابراهیمیان، روزنامهنگار، منتقد و نمایشنامهنویسی است که زندگی پر فراز و نشیبی داشته است و در این پانزده شانزده سالی که فقط نمایشنامه نوشته است، توانسته نام و نشان تازهای را در تئاتر ایران باب کند. هر چند سالها بود که ناپیدا بود و برخی به دروغ خود را به نام محمد ابراهیمیان معرفی میکردند.
او در سال 1325 هجری خورشیدی در شهرستان صحنه از استان کرمانشاه به دنیا آمد. در دانشگاه تهران و در رشته روانشناسی لیسانس گرفت و همزمان در مطبوعات نقدهای هنری نوشت. او سپس به نوشتن نمایشنامه و رمان پرداخت. سالهای ۴۶ تا ۵۲ که اوج جنبشهای دانشجوئی، فرهنگی و هنری بود، ابراهیمیان همزمان با تحصیل در دانشگاه، در گروههای معترض دانشجوئی شرکت فعال داشت و سپس به کار روزنامهنگاری حرفه مورد علاقهاش پرداخت.
نخست کار مطبوعاتی خود را در مجله فردوسی آغاز کرد و سپس با مجلات تماشا به همکاری پرداخت در دوران دانشجوئی چندی سردبیر مجله زیبائی و زندگی بود و سپس با نوشتن مقالهای درباره فردوسی که همزمان در روزنامه اطلاعات و کیهان با عنوان "هر واژه در دست فردوسی سلاحی میشود" به دعوت دکتر جواد مجابی به سرویس هنر و ادبیات روزنامه اطلاعات پیوست...
"کرشمه لیلی"، نخستین رمان محمدابراهیمیان در سال 85 منتشر شد. اساطیر، عرفان، زندگی مادی، رمز و راز و معنویت، مضامین اصلی رمان "کرشمه لیلی" را که در فاصله سال های 80 تا 82 نوشته شده است، تشکیل میدهد. "حریر سرخ صنوبر" دومین بخش از این رمان سهگانه است که بعدها منتشر شد.
"پنج رخ یک زن"، "بدرود امپراتور"، "خدا در آلتونا حرف میزند"، "تراژدی رودکی"، "طوبی در جنگ"، "سه روز ابدی"، "بازار عاشقان" و "دکتر استوکمان" (بر اساس نمایشنامه "دشمن مردم" هنریک ایبسن) از جمله نمایشنامههای اوست که قبلا اجرا شدهاند.
آقای ابراهیمیان اولین مواجههتان با تئاتر به چه زمانی بر میگردد و از چه زمانی جذب تئاتر شدید؟
دوره کودکی من با داستانهای شب رادیو سپری شد. آن موقع خبری از تلویزیون نبود و رسانه رادیو حرف اول را در کشور میزد. در دهه 30 رادیو نقش همه رسانههای امروز را بازی میکرد و باورپذیر بود. این رسانه از سینما هم برد بیشتری داشت. بیشترین تأثیر درام را داستانهای شب در من گذاشت. داستانهای شب رادیو مثل سریالهای امروز بود. این داستانها مثلاً در 6 قسمت اجرا میشد و هر شب حساسترین قسمت داستان برای فردا میماند و این هیجان را در مخاطب ایجاد میکرد که فردا هم بنشیند و آن را گوش کند. اولین تأثیری که من پذیرفتم از داستانهای شب و نمایشهای رادیویی بود. آن زمان هم در رادیوی سراسری و هم در رادیو 2، درخشانترین نویسندگان، بهترین مترجمها و بهترین بازیگرانی حضور داشتند که دیگر هرگز تکرار نخواهند شد. من از کلاس دوم ابتدایی دائماً رادیو گوش میدادم. آن موقع زندگیها مثل امروز نبود و خانوادهها ساعت 8 شب میخوابیدند. من رادیو را بغل گوش میگرفتم و از ساعت 10 تا 10 و نیم شب در اتاق داستانهای شب را گوش میکردم.
آن زمان بیشتر در رادیو کار چه کسانی را دنبال میکردید؟
در رادیو، قصههای حسن شهباز خیلی اجرا میشد. حسن شهباز یکی از بهترین مترجمهای ایران بود که بیشتر نمایشنامههای رادیویی مینوشت و ترجمه میکرد. بازیگران مهمی نیز چون هوشنگ سارنگ، نصرتالله محتشم، توران مهرزاد، مهین دیهیم، رامین فرزاد، مسعود تاجبخش، پرویز بهرام، پرویز بهادر، عباس مصدق و... در داستانهای شب بازی میکردند. نمایشنامهای آقای شهباز نوشته بود که آقایان نصرتالله محتشم و رامین فرزاد و خانمها شمسی فضلاللهی و توران مهرزاد در آن بازی میکردند. قصه این نمایشنامه رادیویی در مورد یک خانواده تهرانی بود که میخواست به کرمانشاه سفر کند و تا در آنجا دختری با یک پسر ازدواج کند. من یک شب که این قصه را از رادیو گوش میکردم، یک لحظه دیدم که خانم مهرزاد به آقای محتشم گفت که بزن کنار تا در کنگاور خستگی در کنیم که آقای محتشم میگوید نه، صحنه نزدیک است و ما به آنجا میرویم. من اهل صحنه هستم و آن زمان هم در صحنه بودم که تا نمایشنامه تمام شد، ساعت 11 شب وارد کوچه پس کوچههای تاریک و هراسان صحنه شدم تا بروم و نصرتالله محتشم یا رامین فرزاد را ببینم! به قهوهخانهای رسیدم و به صاحب آن گفتم که الان خودم از رادیو شنیدم که نصرتالله محتشم و رامین فرزاد میآیند اینجا. صاحب آن قهوهخانه تعجب کرد و گفت که پسر جان آنچه تو شنیدی توی رادیو است، تو کجا پا شدی و آمدی؟ یک کمی به کودکی من خندید و بعد مرا رساند دم خانه. میخواهم بگویم که آنها طوری یک نمایشنامه رادیویی را بازی میکردند که بچهها همه چیز را باورشان میشد.
به جز گوش کردن به داستانهای شب، نوشتهای هم میخواندید که به نمایشنامه و تئاتر مرتبط باشد؟
من بیشتر مجلههای آسیای جوان و تهران مصور یا قصههای مجله کیهان بچهها را میخواندم. شهر ما سینما نداشت و ما ناچار بودیم که گاهی پولی جمع کنیم و جمعهها برای دیدن فیلم به کرمانشاه برویم. زمانی که من کلاس اول دبیرستان (کلاس7) بودم، پسری با نام سعید از تهران آمد و همکلاسی ما شد. سعید کارت هنرپیشگی داشت و من هم که عاشق هنرپیشهها بودم. او به ما گفت که شما علاقه ندارید در اینجا تئاتر کار کنید؟ ما گفتیم که خیلی علاقه داریم و او هم نمایشنامهای از روی نمایشنامه "مرفین" را که در تهران محمدعلی جعفری به روی صحنه برد، برای ما نوشت و ما برای نخستین بار آن را در سالن همایشهای مدرسه کار کردیم. خود سعید هم بازیگری را به ما یاد داد.
اما نوشتن را از کجا و چگونه آغاز کردید؟
من تا کلاس 9 در شهر صحنه بودم. بعد از آن باید انتخاب رشته میکردم که رشته ادبی مورد علاقهام بود اما این رشته در شهر صحنه تدریس نمیشد. بنابراین تصمیم گرفتم که به کرمانشاه بروم. من به واسطه داستانهای شب به ادبیات خیلی علاقه داشتم. یادم است که در کلاس دوم دبیرستان، معلم ادبیات (آقای ایزدی) از همه پرسید که میخواهید چکاره شوید؟ من گفتم که دوست دارم نویسنده شوم. بعد پرسیدم که باید چکار انجام دهم؟ ایشان گفت که سه راه وجود دارد؛ بخوان، بخوان و بخوان! بنابراین من از دوره دبیرستان با قصه و قصهنویسی آشنا شدم. آن زمان پدرم به کرمانشاه یا همدان که میرفت، با آنکه بیسواد بود برایم کتابهایی نظیر کتاب "امیر ارسلان نامدار" یا "امیر حمزه صاحبقران" را میخرید و من میخواندم. یک نفر هم بود که معمولاً زمستانها میآمد و برای ما شاهنامه میخواند. انشاءهای خیلی خوبی مینوشتم و معلمهایم مرا تشویق میکردند. البته انشاء که نمیشود گفت، نوشتههای من قصه بودند.
بعد از آنکه برای تحصیل در رشته ادبی به کرمانشاه رفتید، در آنجا چه اتفاقی رخ داد؟
من در کرمانشاه با دو معلم خوب آشنا شدم. آقای اصغر واقدی شاعر بود و مرا با ادبیات نو آشنا کرد و آقای اقبالی هم معلم فلسفه ما بود که خیلی عجیب بود و با ما تئاتر اجرا میکرد. ما در آن سن نمایشنامه "سفر دور و دراز به وطن" یوجین اونیل را کار میکردیم که به نسبت کار سختی است. بعد از آن هم یک نمایشنامه دیگر به نام "ویولنزن کرمونا" اجرا کردیم که نمیدانم نویسندهاش کیست و هنوز هم دنباش میگردم. همان نمایشها باعث شد که ما یک گروه تئاتر تشکیل دهیم و با هم کار کنیم. در سال 44، آقایان جعفر والی، عزتالله انتظامی، علی نصیریان و... نمایش "امیر ارسلان" را به کرمانشاه آوردند و اجرا کردند. آن نمایش اولین مواجهه من با یک تئاتر حرفهای بود. نمایش "امیر ارسلان" در افتتاحیه تالار 25 شهریور به مدت 3 شب به روی صحنه رفت که من هر سه اجرای آن را تماشا کردم. من چون قصه امیر ارسلان را خوانده بودم، دیدن تئاترش خیلی برایم جذابیت داشت. من تازه آنجا متوجه شدم که جعفر والی یا عزتالله انتظامی کیست. به نظرم خسرو شجاعزاده در آن نمایش بهترین سیاه را در ایران بازی کرد.
در دانشگاه در چه رشتهای تحصیل کردید؟
من در سال 45 برای تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران به پایتخت آمدم. به مدت سه سال، هر سال در یک رشته در شهرستانها اول میشدم و مرا به اردوی تربیتی رامسر میفرستادند. دو بار از آن سه مرتبه را به خاطر اول شدن در رشته روزنامه دیواری به آن اردو فرستادند. در آنجا نخبههای هر رشته هنری چون روزنامهنگاری، موسیقی، تئاتر و... حضور داشتند. سال 44 در اردوی تربیتی رامسر با اکبر زنجانپور آشنا شدم که در رشته دکلمه برگزیده شده بود و یادم است که شعر "پیام به انیشتن" شهریار را دکلمه میکرد. البته اکبر زنجانپور سوم شده بود و یک اهوازی و یک اصفهانی اول و دوم شده بودند. من و اکبر زنجانپور در سال 45 در دانشکده هنرهای زیبا کنکور دادیم و پذیرفته شدیم. من در آنجا یک سال تئاتر خواندم و بعد آن را رها کردم چون تئاتر رشتهای نبود که خانواده من آن را بپسندد.
شما مدتی را هم در انجمن تئاتر ایران و با سعید سلطانپور کار کردید. چطور شد که با انجمن تئاتر ایران آشنا شدید؟
من در دانشگاه تهران با انجمن تئاتر ایران آشنا شدم. انجمن تئاتر ایران را آن زمان بخشی از بچههای هنرکده "آناهیتا" نظیر سعید سلطانپور، ناصر رحمانینژاد و محسن یلفانی با تفکرات چپگرا تشکیل داده بودند. جریان غالب فکری آن زمان جریان چپ بود. داستانهایی که در روزنامه نوشته میشدند، همه چپ بودند. صادق هدایت هم نویسنده درجه یک همه ما شده بود چون مخالف و سیاه مینوشت. من در انجمن تئاتر ایران برای اولین بار با سعید سلطانپور مواجه شدم و شروع کردم به کار کردن در انجمن. ما چند نمایش را به روی صحنه بردیم. قصد اجرای نمایشنامهای را هم به نام "حسنک وزیر" داشتیم که اجازه اجرای آن را به ما ندادند. در آن روزها آقای حمید سمندریان میخواست یک نمایشنامه به نام "نگاهی از پل" نوشته آرتور میلر را اجرا کند که برای بعضی از نقشهای آن تست گرفت و من از بین 50،60 نفر برای ایفای نقش "مارکو" انتخاب شدم. من با گروه حدود 2،3 ماه تمرین کردم و بعد یک سری اتفاقاتی برایم پیش آمد که مجبور شدم این کار را کنار بگذارم چون همزمان کار روزنامهنگاری هم میکردم. در نتیجه نقش مرا به خسرو فرحزادی سپردند. در آن نمایش افرادی چون اکبر زنجانپور، سوسن تسلیمی، محمد گودرزی، پروین دولتشاهی و اسماعیل دادفر هم حضور داشتند.
در صحبتهایتان اشاره کردید که روزنامهنگاری هم میکردید و حتی چند سال را هم به عنوان منتقد در مجلات به نقد تئاتر میپرداختید. چه اتفاقی افتاد که به سمت حوزه نقد و روزنامهنگاری رفتید؟
زمانی که من در سال 46 وارد حوزه مطبوعات شدم، چند نفر از جمله سعید سلطانپور به من گفتند که تو استعداد نقد نوشتن داری و چه خوب میشود اگر یک نفر در گروه تئاتر خودمان نقد بنویسد. سعید سلطانپور گفت حالا که وارد حوزه روزنامهنگاری شدهای، نقد هم بنویس. بعد من در جلسات نقد استاد آریانپور شرکت کردم و به سمت نقد گرایش پیدا کردم. یک زمانی بازیگری برای من آرمان بود اما از وقتی که به سمت نقد رفتم، این نقد بود که برایم جاذبه پیدا کرد. خلاصه آقای آریانپور به ما روشهای نقد مختلفی را آموخت و ما شروع کردیم به نقد کردن.
اولین نقد جدی را که در مورد یک تئاتر نوشته اید، خاطرتان میآید؟
این را دقیقاً یادم نمیآید اما اولین مصاحبهام را به خاطر دارم. من چند ماه بعد از ورودم به عرصه روزنامهنگاری، در مهر سال 46 اولین مصاحبه رسمیام را با حمید سمندریان انجام دادم که در دو شماره در روزنامه "آیندگان" منتشر شد. این مصاحبه در مورد تئاترهای ابزورد و آوانگارد بود. بعد از آن بود که من با حمید سمندریان دوست شدم و او مرا برای نقش مارکو در نمایش "نگاهی از پل" خواست. به هر حال من از زمانی که منتقد شدم، تئاتر دیدن را به تئاتری بودن ترجیح دادم. آن زمان منتقدان تئاتر هم خیلی انگشتشمار بودند و به جز چند نفر نظیر هوشنگ حسامی، فریدون گیلانی، صادق هاطفی، بهروز صوراسرافیل، بهنام ناطقی و جمشید چالنگی کس دیگری نقد نمینوشت.
فعالیتتان در روزنامه آیندگان به کجا رسید؟
من مدتی را در آن روزنامه نوشتم و بعد از طریق جواد مجابی جذب روزنامه اطلاعات شدم. یادم است که ما تئاتری داشتیم که من و سعید سلطانپور رفتیم و فریدون گیلانی را آوردیم تا آن را ببیند و در موردش نقد بنویسد. فریدون گیلانی پایش شکسته بود و به هر صورتی به دیدن تئاتر ما آمد و بعد که میخواست به خانهاش برگردد، سعید سلطانپور به من گفت که او را به خانه برسان. من در ماشین با فریدون گیلانی صحبت کردم و بعد از آن شب فریدون گیلانی مرا به روابط عمومی وزارت فرهنگ و هنر برد. فریدون گیلانی هم یک شاعر و روزنامهنگار چپ بود. به هر حال یک روز از من خواستند که مقالهای در مورد فردوسی بنویسم. من آن مقاله را نوشتم که قرار بود در یک روزنامه محلی در بوشهر چاپ شود اما از بس که زیبا نوشته شده بود، همزمان دو روزنامه کیهان و اطلاعات آن را چاپ کردند. فردای آن روز هم جواد مجابی آمد و تئاتر ما را دید. چندی بعد جواد مجابی به اتاق روابط عمومی فرهنگ و هنر آمد و گفت که مقاله راجع به فردوسی را چه کسی نوشته؟ بعد که متوجه شد من مقاله را نوشتهام، آمد و خوش و بش کرد و گفت که من از مقاله شما خوشم آمده و تئاترتان را هم دیدهام، از شما دعوت میکنم که به روزنامه اطلاعات بیایید. این اتفاق در آبان سال 47 رخ داد و من از آن زمان فعالیتم را به عنوان روزنامهنگار و منتقد در روزنامه اطلاعات شروع کردم. در اواخر دهه 40 تعداد تئاترها کم بود اما اجراهای خوبی در تماشاخانه سنگلج، انجمن ایران و آمریکا، تئاتر دانشجویی و سفارت ایتالیا اجرا میشد. بهترین اجراها را به انجمن ایران و آمریکا میبردند. من همه آن اجراها را میدیدم و نقد میکردم.
چرا بهترین اجراها را به انجمن ایران و آمریکا میبردند؟ به خاطر آنکه چپها در آنجا اجرا میکردند؟
فکر نکنم این تصمیم یک تصمیم سیاسی باشد. مثلاً نمایشهای حمید سمندریان در آنجا اجرا میشد، در حالیکه سمندریان عضو هیچ جناحی نبود. شاید خالصترین و بیغرضترین آدمی که من دیدهام، حمید سمندریان باشد. حمید سمندریان نه نگاه چپ به حکومت داشت و نه نگاه حزبی. نمایشنامههای غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی هم در انجمن ایران و آمریکا اجرا میشد. بهرام بیضایی یک چپگرا نبود اما یک ناسیونالیسم معترض بود، در حالیکه سمندریان نه چپ بود و نه معترض. این افراد تئاتر ناب را در انجمن ایران و آمریکا اجرا میکردند.
شما در آن سالها که روزنامهنگاری میکردید هیچ تلاشی برای درامنویسی نداشتید؟
متأسفانه مطبوعات مرا به سمت خود کشید و من استعدادم را به جای نوشتن درام، صرف نقد تئاتر کردم. چند سال بعد هم که من دبیر سرویس هنر و ادبیات روزنامه اطلاعات شدم اما متأسفانه در سال 59 من و چند نفر دیگر را از روزنامه اطلاعات اخراج کردند. علیرغم آنکه من خودم رهبر اعتصاب مطبوعات بودم و اعتصاب مطبوعات را راه انداختم اما اولین نفر مرا از روزنامه اخراج کردند. اولین بیانیه اعتصاب مطبوعات را من نوشتم و منشور آزادی مطبوعات را هم امضاء کردم اما سخنچینی دوستان باعث شد که من از مطبوعات منفک شوم.
جریان چپگرایی پیش از انقلاب که مورد حمایت خیلی از شاعران، نویسندگان و روزنامهنگاران معروف آن زمان هم بود، چقدر روی شما تأثیر میگذاشت؟
در سالهای قبل از انقلاب جریان چپ بر کشور غالب بود و اصلاً یک جریان غالب جهانی بود. در دانشگاهها مدام اتفاقات چپگرایی رخ میداد و همه را به سمت خود میکشاند. چپگراها یک سری اعتقادها و باورهای رمانیتیکی داشتند و یک چیزهایی را باورشان شده بود. من هم تحت تأثیر قرار گرفته بودم. البته من گرچه در حسینیه ارشاد پای سخنان دکتر شریعتی هم مینشستم اما به هر حال موج چپگرایی در جامعه غالب بود. جریان مذهبی هم در زیر پوست جامعه وجود داشت اما رو نبود. من یک زمان به مدت 8 ماه با امیرپرویز پویان یکی از سردمداران سازمان چریکهای فدائی خلق هماتاق بودم اما هرگز متوجه نشدم که او عضو این سازمان است تا آنکه عکسش را در میدان ژاله دیدم. غلامحسین ساعدی، احمد شاملو و همه دوستهای من از چپگراها بودند. آن زمان کسی جرأت نمیکرد ماشین بخرد یا اصلاً تاکسی سوار شود چون چپیها معتقد بودند که چون همه مردم در فقر هستند، کسی نباید از این امکانات داشته باشد. ما را با نداشتن آموزش میدادند. انسان بودن و چپ بودن به معنای نداشتن بود. بنابراین ما هیچوقت به سمت داشتن نمیرفتیم. من در تمام نقدهایم جریان امپریالیسم آمریکا را میکوبیدم و همه هم مرا تشویق میکردند.
بخت بزرگ من در آن سالها این بود که به واسطه جشن شیراز، بهترین آثار دنیا را میدیدم و در موردشان نقد مینوشتم. من در مورد رابرت ویلسون، پیتر بروک، یرژی گروتفسکی و... نقد نوشتم. یک بار آقای گروتفسکی به ایران آمد و برایش یک جلسه سخنرانی در دانشکده هنرهای زیبا گذاشتند که آقای داوود رشیدی حرفهایش را ترجمه میکرد. آمدن آقای گروتفسکی به عنوان یک نظریهپرداز تئاتر آزمایشگاهی از کشور کمونیستی لهستان برای ما دانشجویان خیلی جذابیت داشت و به همین خاطر سالن نمایش دانشکده هنرهای زیبا جای سوزن انداختن هم نبود. آقای گروتفسکی شروع به صحبت در خصوص تئاتر کرد و آقای رشیدی هم حرفهایش را ترجمه میکرد. به یکباره سعید سلطانپور بلند شد و گفت که آقای گروتفسکی شما که از یک کشور کمونیستی به اینجا آمدهاید، چطور به خودتان اجازه میدهید که در یک کشور امپریالیستی صحبت کنید و در یک جشن امپریالیستی تئاتر به روی صحنه ببرید؟ به یکباره سالن لغزنده شده و داوود رشیدی هم چیزی نگفت که دانشجویان فریاد زدن که آقا ترجمه کن. یک سری هم میگفتند که پس چرا سعید سلطانپور را به خاطر این حرفها نمیگیرند؟ پس حتماً ساواکی است که این سوال را مطرح کرده. بعد که داوود رشیدی حرفهای سعید سلطانپور را ترجمه کرد، آقای گروتفسکی گفت که من به کشور شما نیامدهام که انقلاب کنم، شما اگر میخواهد انقلاب کنید، تفنگ بردارید. خلاصه شرایط آن زمان به شدت چپ و ملتهب بود و من این موضوع را برای تصویرسازی از جامعه ملتهب و چپگرای آن زمان بیان کردم.
شما را در سال 59 از روزنامه اطلاعات اخراج کردند، پس از آن چه کارهایی انجام دادید و در چه زمینههایی فعالیت کردید؟
بعد از آن من ناگزیر شدم به حرکت به سمت دیگری از زندگی. چند بار هم سعی کردم که با نام مستعار کار کنم که عدهای متوجه هویت من شدند و گفتند که فلانی از روزنامه اطلاعات اخراج شده و به او کار ندهید. بنابراین حدود 21،22 سال فقط مطالعه کردم و بعد از آن شروع کردم به نوشتن. البته در آن مدت یک سری کارهای متفرقه هم انجام دادم و یک کتابفروشی باز کردم که ورشکست شدم. مدتی را هم به خارج از کشور رفتم و در کشور هند فلسفه هنر خواندم. همه این اتفاقات گذشت تا آنکه در سال 80 دوباره شروع به دیدن تئاتر کردم. با سینما که کاملاً قهر کرده بودم اما آمدم و تئاتر دیدم. در یکی از تئاترهایی که تماشا کردم، محمد بهرامی را دیدم که پیش از انقلاب از خبرنگاران روزنامه اطلاعات بود. محمد بهرامی گفت که چرا از نسل جدید کسی تو را نمیشناسد؟ گفتم که من رفتم و خودم را انکار کردم و خواستم که کسی مرا نشناسد. خلاصه به من که مدام تئاتر میدیدم، گفتند که تو بعد از سالها منتقد بودن، حالا خودت شروع کن به نوشتن.
در واقع شما با دوباره تئاتر دیدن، اینبار شروع به نمایشنامهنویسی کردید؟
بله. البته من پیش از انقلاب هم یک نمایشنامه از روی شعر "ظهور" منوچهر آتشی نوشته بودم که در سال 47 اجرا شد و خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت. یک نمایش را هم از متن "عادلها" نوشته آلبر کامو کارگردانی کردم که بعد از 3،4 ماه تمرین اجازه اجرای آن را به من ندادند. به هر صورت من در سال 80 دیدم که در تئاتر و ادبیات نمایشی ایران یک خلأ وجود دارد. دیدم که همه دارند "پینوکیو" و "شازده کوچولو" کار میکنند یا نمایشنامه "اوتللو" را به شیوههای مختلف به روی صحنه میبرند اما کسی به ادبیات، تاریخ و فرهنگ خودمان رجوع نمیکند. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چگونه میشود یک نگاه نو به قصه عاشقانه لیلی و مجنون داشت؟ بنابراین شروع کردم به نوشتن نمایشنامه "لیلی و مجنون". سعی کردم که متن من یک خوانش جدیدی از افسانه شیرین لیلی و مجنون نظامی باشد. این نمایشنامه من دست به دست چرخید و به دست امیر دژاکام رسید. امیر دژاکام آن را در جشنواره تئاتر فجر در سال 82 اجرا کرد که نمایشنامه من به شدت مورد تحسین هیأت بازخوان متشکل از حسین پاکدل، فرزان سجودی و... قرار گرفت. اجرای خیلی موفقی هم از آن نمایشنامه به روی صحنه رفت. البته اشتباه من این بود که آن نمایشنامه و نمایشنامههای بعدیام را چاپ نکردم که اگر چاپ میکردم اتفاقات بهتری برای آن رخ میداد. بعد از آن هم بر اساس یک خوانش جدید از تراژدی رستم و سهراب، نمایشنامه "خدا در آلتونا حرف میزند" را نوشتم و بعد هم نمایشنامه "رودکی" را بر اساس خوانشی جدید از دوره باستانی. در ادامه هم نمایشنامههای دیگری را نوشتم که هر کدام به روی صحنه رفتند. یک سری نمایشنامه هم چون "شیخ صنعان" یا "سفر مرغان" از روی منطقالطیر شیخ عطار نوشتم که هنوز اجرا نشدهاند.
بنابراین شما در ابتدای دهه 80 یک موضع انتقادی نسبت به وضعیت تئاتر داشتید و هدفتان این بود که فرهنگ و زبان ایران را به روز و مدرن کنید؟
بله. تاریخ ما پشتوانه خیلی قدرتمندی از درام دارد. شما اگر نگاه کنید، میبینید که موقعیت "لیر شاه" دقیقاً همان موقعیت "ارد" است. یا از کجا معلوم که قصه رومئو و ژولیت از روی قصه لیلی و مجنون برداشته شده نباشد؟ سابقه لیلی و مجنون خیلی مشخص است و قدمت زیادی دارد. رد خیلی از آثار شکسپیر در پیشینه تاریخی ما هست اما خود ما نسبت به آن بیگانه هستیم.
فکر میکنید که علت غریبهگی تئاتر ما با پیشینه فرهنگ و ادبیات این مرز و بوم در چیست؟
دلایل مختلفی دارد. متأسفانه اساتید دانشگاهی بعد از انقلاب بچهها را طوری تربیت نمیکنند که به سمت فرهنگ و داشتههای خودشان بروند، بلکه آنها را بیشتر روی آثار کلاسیک از جمله نوشتههای شکسپیر متمرکز میکنند. بعد همان اساتید خیلی از کارهای آموزشی که صرفاً باید در کلاس تدریس شوند را با بچهها اجرا میکنند. از طرفی الان هر دانشجوی تئاتری که هنوز از پشت میزهای دانشگاه بیرون نیامده فکر میکند که باید نمایشنامه بنویسد. این که هر کسی فکر میکند که باید خودش نویسنده باشد، به ادبیات نمایشی ایران ضربه میزند. تعداد نمایشنامهنویسهای هر کدام از کشورهای آمریکا، فرانسه، اسپانیا یا آلمان بالای 10 نمایشنامهنویس نیست اما ایران 5 هزار نمایشنامهنویس دارد! این یعنی اضمحلال و سقوط برای ادبیات دراماتیک یک کشور. چطور میشود که هر دانشجویی دلش میخواهد بنویسد و هر چه را که مینویسد نمایشنامه میداند و سعی میکند که آن را به روی صحنه ببرد؟ به نظرم تئاتر ما الان دقیقاً نوعی فضای مجازی شده است. در فضای مجازی هر کسی آزاد است که هر چه دلش میخواهد بنویسد و الان تئاتر ما هم همین شرایط را دارد.
سالانه در ایران 4،5 جشنواره تئاتری برگزار میشود که به این جشنوارهها حدود 700،800 تا 1000 نمایشنامه ارسال میشود. مگر جامعه پذیرای این همه نمایشنامه است؟ همه معتقد هستند که متن خودشان یک نمایشنامه است و همه هم سعی میکنند که خودشان آن را کار کنند. در گذشته آقای ساعدی نمایشنامه مینوشت و آقای والی کارگردانی میکرد یا آقای بیضایی مینوشت و آقای جوانمرد کار می کرد اما الان هر کس هر چیزی مینویسد، خودش میخواهد بسازد. خانه تئاتر هم فکر میکند که هر کسی هر چیزی بنویسد اسمش نمایشنامه است و به همه کارت عضویت میدهد. این اتفاقات به ذات درامنویسی ایران لطمه میزند. زمانی کارگردانهای ما متخصص شکسپیر میشدند اما الان هر کسی متخصص کار خودش است. وقتی اینطور باشد، دیگر چرا فلان کارگردان برود سراغ نمایشنامههای بهرام بیضایی، اکبر رادی یا غلامحسین ساعدی؟ خودش مینویسد دیگر.
شما اگر بدبینانه هم نگاه کنید، از هر 1000 نویسنده باید 10 تایشان نویسندگان خوبی در بیایند اما آیا واقعاً این ده نفر در ایران درآمده؟ واقعاً در نیامده. حتماً هم که نباید همه نمایشنامهنویس شوند و کشور پر شود از نمایشنامهنویس. در روسیه بعد از آنتون چخوف هیچ نمایشنامهنویس خوب دیگری در نیامد. در ایرانِ بعد از انقلاب، 200 هزار نمایشنامهنویس به وجود آمد که هر کس هر چه دلش خواست نوشت. ساختار درام این نیست که شما آموزشهای مبتدی را که در کلاس دیدهاید به نمایشنامه تبدیل کنید و یا به خودتان اجازه دهید که از شکسپیر و لورکا بازخوانی کنید و از آثار این دو فاجعه به بار آورید. نتیجهاش هم میشود همین نمایشهای ضعیفی که اخیراً به روی صحنه میرود.
خواندن متون شکسپیر و لورکا و فهم و درک آنها سخت و زمانبر است. به نظر شما وقتی یک نفر آن متون را بر میدارد و به شکلی سادهنظرانه بازخوانی میکند، کارش توهین به آن نوشتهها نیست؟
قطعاً همینطور است. علت مخدوش کردن عظمت فدریکو گارسیا لورکا، عدم کنترل روی ادبیات است. البته منظورم از کنترل، سانسور نیست چون ما هر کداممان یاد گرفتهایم که به نوعی خودمان را سانسور کنیم. منظورم کنترل و استانداردسازی تئاتر است. الان روی همه چیز کنترل وجود دارد و برچسب استاندارد زده میشود ولی تئاتر ما استاندارد نیست. به نظرم الان ادبیات نمایشی در ایران به یک شوخی تبدیل شده. همه شهوت زیاد نوشتن دارند، در حالیکه چخوف 3،4 نمایشنامه بیشتر ندارد، لورکا هم همینطور. فقط شکسپیر نمایشنامههای زیادی دارد که آن هم معلوم نیست وجود داشته یا نه، چون همه قصههایش را به خارج از انگلستان میبرد و از حوزه سیاسی و فرهنگی خودش دور میکرد. متأسفانه سادهانگاری باعث شده که نمایشنامهنویسی ما به انشاءنویسی شبیه شود. در نتیجه نمایشهایمان هم به جای جذب تماشاگر، اتفاقاً تماشاگر گریز میشوند و معمولاً هم سطح سلیقه مخاطبان را پایین میآورند و دیگر کسی نمایش با ارزش طلب نمیکند.
با توجه به سابقهای که شما در نمایشنامهنویسی دارید آیا از طریق نمایشنامهنویسی میشود ارتزاق کرد؟
مطمئناً خیر. من ممکن است که برای بعضی از نمایشنامههایم 5 تا 10 سال زمان بگذارم اما آیا پولی که به من داده میشود به اندازه زمانی که گذاشتهام ارزش دارد؟ خیر. حتی نامیترینهای نمایشنامهنویسی هم چیزی نگرفتهاند. البته از راه تئاتر نمیشود زندگی کرد، مگر برای کسانی که راهش را بلد هستند و فقط نمایشنامه فرمایشی مینویسند. من هم بلد هستم چنین نمایشنامهای بنویسم اما باب دلم نیست. من یک نمایشنامه با نام "طوبی در جنگ" راجع به مقوله جنگ نوشتم که سفارشی نبود. من آن را قلباً نوشتم و در آخر هم مرا با فشار خون بسیار بالا به سی.سی.یو فرستاد چون با سوژهای که انتخاب کردم از نزدیک با آن مواجه شدم. من نمایشنامهای را مینویسم که جزئی از من باشد.
به نظر میآید که شما در 20 سالی که سکوت کردید، یک جورهایی به دنبال مکاشفه برای چگونه نوشتن بودید.
من در آن 20 سال سعی کردم که خودم را فراموش کنم و دیده نشوم. همچنین من در آن 20 سال سعی کردم که روزنامهنگاری را از خودم دور کنم و کنار بگذارم. البته من معتقدم که بهترین حرفه دنیا روزنامهنگاری است چون آدم را ورز میدهد اما آن را باید از یک زمانی کنار گذاشت. ما همیشه پلی بودیم برای معرفی دیگران. من هر چقدر استعداد داشتم، برای تئاتر و سینما گذاشتم و صرف خودم نکردم. بنابراین در آن 20 سال سعی کردم که روزنامهنگاری را کنار بگذارم و به کارهای دیگر فکر کنم.