سرویس تئاتر هنرآنلاین: "بانوی گم شده"، درباره حال و روز نگون بختانۀ یک پیرزن است که روزگاری بالرین بوده است. این نگاه به گذشته، حال و هوای اثر را نوستالژیک میکند. زنی در جوانی توانا و زیبا بوده است اما گذر زمان هم او را ناتوان کرده و هم تنها شده است. مرگ شوهر و رفتن پسر به خارج و ازدواج با دختری که دیگر چشم دیدن مادر شوهر و اقوامش را ندارد، دو دلیل عمدهای است که در برهم ریختن حال این پیرزن کافی است.
نمایش در سرمای زمستانی و در سیاهی شب در حیاط تماشاخانه ارغنون شروع میشود. در اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا زمان وقوع رویداد شب است؟ یا ما در یک روز روشن با چنین جریانی مواجه میشویم؟ اگر روز باشد که بودن یک پیرزن در کوچه و بازار امری طبیعی است اما اینکه او شب در خیابان و پارک ول بگردد، نشانه بیپناهی و بیسروسامانیاش خواهد بود و این ماهیت وجودی و موقعیت پیرزن را دردناک میکند. چون در داخل صحنه با نورپردازی روز و شب را میشود از هم تفکیک کرد اما در بیرون منطقا کار کمی مشکلتر میشود. هدف از این پرسش هم تاکید بر شب بودن ماجراست که تنهایی و آوارگی پیرزن تشدید شود و با تاکید بر شب فضاسازی دردناکتر جلوه کند. به هر تقدیر هم همگان به روال عادت و روزمرگی از خانه روزانه بیرون میزنند و شبانه به خانه برمیگردند. خانه هویت مستقل و پابرجا را یادآور میشود و نداشتن سرپناه همیشه این درد تنهایی را دوچندان میکند. ما باید که در تئاتر به دنبال چنین ماجراهایی باشیم. اینکه کی چه میکند و چه بلایی سرش آمده است؟ اینکه دقیق شدن در اشخاص نمایشی حال و هوای ما را تغییر میدهند و هرچه این تغییرات دامنهاش گستردهتر باشد؛ میزان تاثیر هم ارتقاء مییابد. انگار که جز این تئاتر مفهومش را از دست میدهد و هر چه این تاثیر با اندوه توام باشد بار تراژیکاش بیشتر خواهد بود و برعکس هرچه مفرح باشد و بخندانمان؛ بار کمیکاش افزونتر خواهد بود. ما در زمان اجرای "بانوی گم شده"، میخندیم. این خنده ناشی از شوخ طبعی همان پیرزن است و البته این اتفاق میافتند چون دیوار چهارمی وجود ندارد. در اینجا مقصد رسیدن به ارتباط دو سویه است. تماشاگر باید بداند که این لحظه به بازیگری تعلق دارد که نقش بازی میکند. این نقش هم با همه نداری و آوارگیاش، همچنان دل زنده است و از سرزندگیاش پیداست که باید به ارتباط فکر کند و بازتابش نیز در لحظه مهیا شود. یعنی هرچه این ارتباط منجر به بگومگو و حس و حالت پویا در تماشاگر شود که از آن انفعال و رسم معمول شق و رق نشستن در تالار نمایش بیرون بیاید، هم بازیگر موفقتر است و هم بازتاب و پیامد عمومی نمایش بالاتر خواهد رفت. منظورم ایجاد لودگی یا خنده بیش از حد نیست. منظورم این است که پیرزن به راحتی شناسانده شود و این راحتی نشان دادنش مستلزم انرژی بازیگر است که گاهی چشم در چشم، گاهی در هم کلام شدن و به اصطلاح تکه انداختن و گوشه و کنایه زدن و البته گاهی هم حرکت، فعل و کلام تند و تیز تماشاگران ایجاد میشود. این همان میزانسن غیر قابل پیش بینی است که تئاتر روز دنیا به دنبالش هست. مفهوم مشارکت تماشاگر است که بشود هدف و ارائه محتوا و القای مفهوم را سریعتر و صریحتر به نمایش گذارد و از آن سو نیز گزینههای قویتری برای ایجاد مابه ازای بیرونی ایجاد کرد. اینکه تماشاگر از بدنه اجرا باشد همان ما به ازای لازم را ایجاد خواهد کرد. پیرزنی که آواره است و دلش میگیرد به خاطر از کف دادن یک زندگی با همه رویاهایش...
اینکه مهشاد مخبری بازیگری است با توش و توان بسیار و در لحظه حضورش موثر است؛ شکی نیست و تا حد زیادی نیز در این اجرا به بداههپردازیهایش میشود امیدوار بود. هر چند که هنوز هم جای پیش روی دارد و نباید بهراسد از دهن به دهن شدن با مخاطب و حتی اینکه در این مواجهه دهن کجی هم اتفاق بیفتد. بازیگران ما باید دیگر ملاحظه مخاطب را نکنند و این به معنای بیاحترامی نیست بلکه از همان ابتدا اجرا قرارداد میگذارد که سر شوخی و جدل دارد و تماشاگر هم حضور داشته باشد و وارد اجرا شود. این دیگر همه را به تکاپو وامیدارد که آماده ایجاد اتفاق و کنش باشند. این هم روال امروزیتر است که به دنبال ایجاد القائات دموکراسی خواهانه است و نمیخواهد یک اثر نمایشی تک ساحتی و تک صدایی باشد بلکه به دنبال ایجاد موقعیتی چند صدایی است که تماشاگران نیز در کنار گروه اجرایی حق دارند که صدا و کنش خود را اعلام کنند. دیگر نویسنده در جهان نمایش نمیتواند همگان را معطوف به صدای خویش کند. باید که همه بتوانند هم تخیل کنند و هم تفکر و هم در ایجاد این دو حضور و مشارکت عینی و ذهنیاش را به شکل آشکاری ابراز کنند.
شکل اجرا میتواند نزدیک به استندآپ کمدی شود چون از ابتدا هم سر شوخی دارد و هم برداشتن دیوار مفروض در تئاتر را اصل قرار میدهد. در اینجا هم مهشاد مخبری موفق است و اجرا نیز چنین روالی را هدف قرار میدهد. اما هنوز بازیگر امکان بازی بیشتری را باید بیابد. در اجرا همچنین ذهنی شدن با چنین روالی همخوانی ندارد و ارائه صحنه رویای بالرین که در گذشته اجرایی را پیش میبرد یا این برای زمان اکنوناش است که باید دوباره به حالت موزون درآید، چندان نمیتواند با روال بیرونی بازیها هماهنگ شود. این شکستن یا تلفیق عین و ذهن دستکم برای حال و هوای فعلی نمایش سر سازگاری ندارد. هرچند که آن رویا نیز با نورپردازی و حرکت زیبا تداعی شود. منطق اجرا بسیار بیرونی است و این بیرونی بودن یعنی پیرزن را با همه توش و توانش باید در صحنه مشاهده کنیم و اینکه حسرت گذشته یا حال از اجرای باله را در سر میپروراند، فقط باید به گفتههایش بسنده شود. مگر اینکه روال کار از همان ابتدا ذهنی قلمداد شود که در این حالت هر نوع تخیل و شکست زمانی امری عادی است. اگر ذهنی بودن را لحاظ کنیم آنگاه با انتخاب بازیگر از پایه باید مخالفت کرد چون یک بالرین همواره ترکهای و بلند بالا به نظر میآید و مهشاد مخبری اینگونه نیست و این چندان منطقی نمینماید. اما در این روال بیرونی بازیگر نقال است و تا حدی میتواند معرف نقشی دور از خود هم باشد. یعنی یک چاق میتواند نقش لاغر یا متوسط و غیره را بازی کند. اینها قراردادهای تئاتری است که نمیشود نادیده انگاشتاش وگرنه در فهم اشخاص و رویدادها خلل ایجاد خواهد شد.
فرهاد شریفی ساده و صمیمی به اجرایی میرسد که ما را متوجه حال و روز هنرمندانی میکند که گویا به مرور زمان فراموش شدهاند و این فراموش شدگی همراه با کم و کسریهای بسیار است و یحتمل وظیفه انسانی جامعه است که در این باره بیدارباش بزند که همه را متوجه این قضیه گرداند. به همین دلیل ساده نیز وجود آکاردئوننواز در صحنه الزامی نیست، مگر صدایش از بیرون شنیده شود که دارد فالاش را میخواند و پیرزن درستترش را دوباره میخواند و البته حضورش در بیرون صحنه بلامانع است. به هر روی داریم فضای تک گویی را میبینیم که لازمهاش حضور یک بازیگر است. مونودرام پایهاش همین تک بازیگر بودن است که میتواند بیشمار نقش را بازی کند و نسبت به صداهای عینی و ذهنی کنشمند باشد. مگر تعریف دیگری مدنظر کارگران باشد که این دیگر دو شخصیتی شدن نمایش را آشکار خواهد کرد و پیامدش چیز دیگری است.
به هر تقدیر نمایش منجر به ارتباطی دو سویه میشود و ما را متوجه یک تنهایی یاس آلود میکند که در دنیای امروز امری طبیعی به شمار می آید که نباید باشد!