سرویس تئاتر هنرآنلاین: محمد مساوات نمایشنامهنویسی است که در این روزها با هر کارش با مخاطبان چالش تازهای را نمایان کرده است و البته با این تنوع باعث جذابیت بیشتر هم شده است. او خودش کارهایش را کارگردانی میکند و شاید عامل برانگیزانندهای است که بر کیفیت آثارش بیفزاید و امروز یکی از جذابیتترینهای تئاتر ما باشد.
او نقاشی خوانده اما درامنویس و کارگردان شده و با آنکه معلم و راهنمایی نداشته و خودآموخته تئاتر کار کرده؛ جوایز متعدی را از جشنوارههای دانشجویی و دیگر نهادهای مرتبط با تئاتر دریافت کرده است. در کل او راه تازهای را پیش روی دارد که میتوان از او انتظار آثار درخشانی را داشت.
اولین بار نمایشنامه یا نمایشی که تو را تحت تاثیر قرار داد چه بود؟
اولین نمایشنامه که بر من تاثیر گذاشت خاطرم نیست اما یادم هست که متنهای یوونسکو، ژان ژنه و ابزوردیستها را پیش از کنکور دانشگاه میخواندم و البته نمایشنامهها و فیلمنامههای بهرام بیضایی مثل "لیلا دختر ادریس"؛ همه اینها رویام تاثیرگذار بود و انگیزهای شد برای اینکه شروع کنم به نوشتن و اولین نمایشنامهای که نوشتم؛ شبه یونسکویی بود.
چند سالتان بود؟
یادم نیست... همان قبل از کنکور بود.
هجده یا نوزده ساله؟
بله... اسمش خرطاووس بود.
طرحش یادت هست؟
بله، پلاتش این طور بود که یک سازمانی، البته مضحک و خندهدار، تشکیل شده بود برای اینکه خرها را تبدیل به گورخر کنند و بعد آنها را بفروشند. در واقع کثافت و فضولاتشان در ساختمانی انباشته میشد و این حیوانات به شکل فرضی در صحنه بودند که کلیتش و دیالوگنویسیهایش شبه یونسکویی بود.
کدامیک از متنهای یونسکو بیشتر تو را تحت تاثیر قرار داده بود؟
همهاش! برای مثال "صندلیها"، در واقع تاثیر شگرف و عجیب غریبی روی من گذاشته بود، "دختر دمبخت" و "کرگدن". وقتی "کرگدن" وحید رهبانی را دیدم که اجرای درخشانی در آن سالها شد، بر من تاثیرگذار بود. آن سالها تئاتر هم میدیدم، مثلا "پچپچههای پشت خط نبرد" علیرضا نادری را شب پیش از کنکور دیدم. به جای درس خواندن همان شب یک نمایشنامه نوشتم به نام "زهرخند خم پاره" که نمایشنامه بدی شد. یا کار آرش آبسالان، نمایش "آبگوشت زهرماری"، من یک نمایشنامه نوشتم به نام "ما در قهوهخانه چای خوردیم" که تحت تاثیرش بود، البته این نمایشنامه شبیه "دیوان تئاترال" مرحوم استادمحمد هم بود. یعنی همان فضای کاهگلی را داشت و بعدا این نمایشها شدند میزان تاثیرپذیری من از مجموعه کارهایی که دارم میبینم.
پس شما یکی از آن نمایشنامهنویسانی هستی که تاثیر آنی را از خواندن نمایشنامه و دیدن نمایشها گرفتهای و بلافاصله هم این تاثیر را به متن نوشتاری تبدیل میکردی و دو سه تا مثال روشن در این بار هم زدهای؟
بله.
تو رشته تحصیلیات بعدا شد نقاشی؟
بله. در هنر و معماری دانشگاه آزاد نقاشی خواندهام.
چطور شد که از نقاشی به تئاتر ورود پیدا کردی؟
من اصلا انگیزهام از رفتن به دانشگاه تئاتر بود. یکی از نمایشهایی که دیدم به نام "افسون معبد سوخته" کار کیومرث مرادی که این روزها هم دوباره اجرا شده است، با دیدنش تصمیم گرفتم که باید تئاتر کار کنم.
یعنی این نمایش این برجستگی را در تو لحاظ کرد که حتما تئاتر بخوانی؟
بله، خوشبختانه یا متاسفانه با دیدن همین "افسون معبد سوخته" بود. من احساس کردم که نمایش بخوانم. با آنکه من در دوره هنرستان نقاشی میکشیدم و به شکل حرفهای طراحی میکردم. در هنرستان گرافیک خواندم و دلم میخواست نقاش شوم ولی وقتی کار کیومرث مرادی عزیز را دیدم همه مناسبات و محاسباتم تغییر کرد و حس کردم دیگر باید نمایش بخوانم و خوشبختانه نمایش قبول نشدم و نقاشی قبول شدم. من از کودکی نقاشی میکردم اما پس از دوران دانشگاه یواش یواش حس کردم نمایش باید یکی از گرایشهای من شود.
در دانشگاه این سمت و سو گرفتن شکل گرفته است؟
بله.
در دوره دبستان و دبیرستان چطور؟
من حتی در آن دوران از نمایش بدم هم میآمد.
یعنی پیش نیامده بود که بازی کنی؟ چون گاهی پیش میآید که آموزگاری دعوت کند برای بازی کردن؟
شاید سیاهی لشکر بودهام. تصویر درخشانی ازش ندارم و از سوی دیگر تلهتئاترهایی که از تلویزیون پخش میشد، بسیار برایم منزجر کننده بود. مثلا مرحوم آقالو روحشان شاد، جز کابوسهای دیداری من بود چون او در بسیاری از این تلهتئاترها بازی میکرد. برای همین دافعهای از تئاتر داشتم که برایم لاینحل بود تا زمانی که رفتم "افسون معبد سوخته" را در اتمسفر تئاتر شهر آن روزها دیدم که هنوز بوی کندر را حس میکنم، در مواجهه با اجرای کیومرث مرادی همه نگاهم به تئاتر عوض شد.
اولین متنی که از تو منجر به اجرا شد توسط خودت یا دیگران کارگردانی شد؟
من وقتی دورادور متوجه تب و تاب بچهها برای جشنواره تئاتر دانشجویی و تئاتر تجربی شدم. اولین بار یک نمایشنامه به نام "چند روایت چپچول و کژنما از قتل" را بنابر رویکرد دیالوگنویسی نوشتم. یک نمایشنامه که مونولوگ است، چون من از قبل داستان کوتاه هم مینوشتم. کمی هم ادای شاعرانگی را درمیآوردم. ولی دیالوگنویسی را بنابر خودباوری انجام میدادم. دیالوگنویسی را بنابر آرایههای ادبی انجام میدادم درست مثل آن دیالوگهایی که مرحوم علی حاتمی مینوشت. یا آقای نادری در آن استاد هستند یا آقای یاراحمدی... داشتم چیزی را مینوشتم که بدهم دوستانم کار کنند؛ یعنی بگویم این را نوشتهام و شما میتوانید بدهید برای جشنواره. تم قتل داشت و بعد هم دادم به یکی دو تا از بچهها که بخوانند، آنها شگفتزده شدند و من از این احساس آنها خیلی خوشم آمد و احساس کردم که مثلا مستعد هستم. یک همچین اتفاقی افتاده است. بعد اساسا در بازبینی دوم جشنواره رد شد.
جشنواره دانشجویی؟
نه جشنواره تئاتر تجربی.
چرا رد شد؟
چون اساسا کار خیلی بدی بود.
در اجرا مساله داشت چون اولین کارگردانیات بود؟
بله.
تو راه سختی را در پیش گرفتهای آیا معلم و راهنمایی در این زمینه داشتی؟
خیر.
همین تاثیرهای آنی که بخصوص اجراها این انگیزش نوشتن را در تو ایجاد میکرده است، راهنمای حقیقی تو بوده است؟
قطعا.
کدام متنها و اجراها بیشتر ویرانت کرد و آرام و قرارت را گرفت که حتما بنویسی؟
همانطور که خودتان هم میدانید، من گرایش عجیبی دارم که همه شیوههای نمایشی را اجرا کنم. شاید از این رویست که من نمونههای خوب اجرایی را در دورههای مختلف دیدم و میزان تاثیرپذیریام از "دیوان تئاترال" مرحوم محمود استاد محمد برابری میکند با "افسون معبد سوخته" که هیچ ربطی به هم ندارند. برای همین از همان دوران گرایشات مختلف را از دریافت میکردم. فرضا اگر نمایش روحوضی میدیدم، و آن نمایش دارای کیفتی بود، دوست داشتم روحوضی کار کنم. اگر "کرگدن" وحید رهبانی را میدیدم، دوست داشتم آوانگارد کار کنم. همه این عوامل دست به دست هم داد که این روزها دارم همین تجربه را انجام میدهم. یک روز یک نمایش ایرانی با زبان آرکائیک به نام بیضایی و یک روز نمایشی با زبان دیوانی دوره قاجار و یک روز هم نمایشی مثل "خانه.وا.ده." به هر حال کارهایی آن دوره بسیار تاثیرگذار بود، کارهای کیومرث مرادی و نوشتههای خانم نغمه ثمینی، کارهای علیرضا نادری، آرش آبسالان با "آبگوشت زهرماری"، حامد محمدطاهری با "خانه در گذشتۀ ماست"، "کرگدن" وحید رهبانی. اینها آثاریاند که در ذهنم ثبت شدهاند. یادم هست که آن دوره خیلی تئاتر میرفتم و فقط هم تئاترشهر بود و همه کارهایش را میدیدم.
بلیت میخریدی و نمایش را میدیدی؟
بله. من حتی در کافه تریا یک برنامه نمایشنامهخوانی بود که آن را میرفتم.
علاقه تئاتر دیدن سمت و سوی آموزشی و حرفهای شدن را در تو ایجاد کرده، درست است؟
بله.
کتابهای تئوری را هم میخواندی؟
نه.
فقط اجرا؟
هم دیدن و هم مطالعه نمایشنامه.
این نمایشنامهها را دنبالهدار میخواندی؟
نه.
پراکنده میخواندی؟
بله.
یادداشت برمیداشتی؟
نه، فقط میخواندم و قصدم یاد گرفتن از آنها نبود، قصدم لذت بردن از آنها بود.
واقعا لذت هم دارد؟
به شدت، حداقل آن دورهای که من میخواندم.
رمان استقلال خودش را دارد یا شعر به همچنین اما نمایشنامه فکر میکنم لذتش بیشتر در اجرا باشد، این لذت در خواندن نمایشنامه از نظرت چگونه است؟
واقعا وقتی من "افسون معبد سوخته" کیومرث مرادی را دیدم واقعیتش اصلا هیچی نفهمیدم. ولی اتمسفری که وجود داشت و آن بویی که در فضا بود و آن جدیت یا اهمیتی که در مقولهای به نام تئاتر وجود داشت، من با آن خیلی بیگانه بودم، حتی طیف تماشاگران به ظاهر روشنفکری که در آنجا بودند، یک فضای بسیاری جدی را ایجاد میکرد و بدون اینکه من تئاتر را بفهمم، میتوانستم احساس مهم بودن کنم. این لذتی بود که آن موقع احساس میکردم. به قاعده قائم به ذات نبودن، یادم هست، زمانی که "حقایقی درباره لیلا دختر ادریس" را میخواندم کیف میکردم. آینههای روبهروی آقای بیضایی، درخشان بود. تاثیراتی که روی من گذاشتند که مرا وادار کردند که بنویسم بیآنکه برگردم و تحلیل و ارزیابی کنم. کمااینکه در این مسیر من داستان هم میخواندم و ناآشنا با این مقوله نبودم. همچنین شوق و ذوقی هم داشتم که من میخواهم نویسنده باشم. چون نویسندهها عموما ریش داشتند و موی بلند، آن روزها خدابیامرز محمدرضا لطفی را خیلی دوست داشتم، نوازنده تار. دوست داشتم شبیه آنها باشم، کتاب داشته باشم و قهوه...
قهوه بنوشی؟
بله بنوشم! این فضایی بود که دوست داشتم نویسنده شوم و کتاب چاپ کنم. البته به مرور زمان این حس از بین رفت.
شاید آن ظاهر ماجرا بود و در باطن نویسنده شدن عمیق و سختتر است؟
بله.
حالا کدام متنات به نتیجه رسید؟
من بعد از چند روایت... یک نمایشنامه دیگر نوشتم که فضا را عوض کرد. آن رد شد و فهمیدم که دیگر نباید در آن فضا مینوشتم. "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" اوریانا فلاچی را خواندم و بر اساس آن یک نمایشنامه اقتباسی نوشتم که باز با آن در جشنواره دانشجویی شرکت کنم که در بازبینی رد شد. نمایشنامه سومی که نوشتم؛ درواقع به شکل جدیتر نوشتم به نام "ارتش میرزا ملکم خان، خان بلوکی" که یک نمایش آیینی- سنتی محسوب میشود که در جشنواره دانشجویی جایزه تندیس نمایشنامهنویسی را گرفت.
چه موضوعی دارد؟
قصهاش درباره عمه ارتشی است که پس از سی سال زنده میشود و میآید و خانوادهای را مشتمل بر دو تا پسر، یک دختر و یک پدر را تحت تاثیر قرار میدهد. اینها به ناچار جادوجنبل میکنند و میروند سراغ عزت قصابی که شروع میکند ورد می خوان. سبک و سیاقش رئالیسم جادویی است که من قبلا "خواب در فنجان خالی" نغمه ثمینی را دیده و خوانده بودم و خیلی هم کیف کردم. فکر میکنم اینجا خیلی شباهت دارد به آن؛ چون در آنجا باز آقا عمهای هست که در "خواب در فنجان خالی" رفته رفته جوان میشود. یعنی پیرزنی هست که دندان درمیآورد و همین طوری رو به جوانی میرود. با موفقیت "ارتش میرزا ملکم خان، خان بلوکی" فکر کنم مهمترین اتفاق این بود؛ اولین بار گرفتن جایزه به هر حال هنوز هم جشنواره دانشجویی مهم است و من در دوره سیزدهم این جایزه را گرفتم. در بخش صحنهای هم تندیس متن و هم تندیس کارگردانی را گرفتم که یک اتفاق بزرگی برای من بود.
آن قابلیتی را که بدون اینکه آموزش دیده باشی در زمینه کارگردانی، کار را برایت مشکلتر هم میکرده است، چگونه این موضوع را در خودت دیدی؟
به هر حال نمیدانم شاید یک بخشاش عقدههای شکل زیست و معیشت من باشد. احساس میکنم اینجا تشخصی پیدا میکنم که میتوانم در اینجا فرمانروایی کنم اما بعدها اینها تبدیل شد به چیزهای دیگری که مثلا در کار اول بازیگرها جرات نداشتند که حرف بزنند.
این اجازه را نمیدادی؟
اصلا. یک قزافی به تمام معنا بودم.
الان به تو نمیآید که دیکتاتور باشی؟
نه...
حتی در متنهایت داری دیکتاتورها را به نقد میکشی، مثلا در "خانه.وا.ده"؟
آره. باید دورهای سپری میشد که من به اینجا برسم که با دوستانم و بازیگران داریم تعامل میکنیم. ما گروهی داریم که با برخی از بازیگران ده سال است که داریم کار میکنیم. علیمحمودی و محمد علیمحمدی و من ده سال است با هم کار میکنیم. یکی از دلایلش هم به تغییری است که در نظام فکریام به وجود آمده و این خیلی جذاب است و فکر میکنم امروز جز دموکراتترین کارگردانها باشم اما در نهایت اتفاقی که میافتد، آن دموکراسی منجر به هرج و مرج نمیشود چون آن دیکتاتوری مطلق نظامی را تجربه کردهام الان میدانم چگونه باید دموکراسی را ایجاد کنم. این طرف حالا دموکراسی خردورزانه را هم داریم اجرا میکنیم.
دارید به تعامل میرسید؟
بله. درواقع من دیگر نمیخواهد چیزی را دیکته کنم، آنها میگیرند که من چه دارم میگویم و الان مناسبات دست آنهاست و من باید به آنها بله را بگویم. این خیلی خیلی درخشان است و در یک گروه تئاتری لازم است.
این خود یافتن و خودشناسی باعث میشود که به راحتی از پس نوشتن و اجرا برآیی و این جسارتی است که در تو بوده که بتوانی بنویسی و حتی کارگردانی کنی، بعد از این جایزه حس کردی که نمایشنامهنویس هستی؟
حس کردم که سوراخ دعا را پیدا کردهام که چطور بنویسم و کار کنم که جایزه بگیرم. به هر حال یک جایزه معتبر گرفته بودم و خیلی از بچههای مدعی هنر و معماری نتوانستهاند بگیرند اما من دانشجوی نقاشی هم جایزه متن و هم کارگردانی را گرفته بودم. به هر حال تاثیرات اجتماعی هم داشت که در فضای دانشگاه همه میپرسیدند که این کیست که نقاشی میخواند اما در تئاتر جایزه میگیرد. برای همین حس کردم که انتخابم درست است. چون من این سومین باری بود که مینوشتم و احساس کردم که باید ایرانی بنویسم برای همین با رویکردی به تعزیه، نمایشنامه "یک روبان سیاه" را نوشتم و کار کردم. این هم موفق بود چون در جشنواره دانشجویی دوباره جایزه متن و کارگردانی را گرفت. احساس کردم مسیر درست است برای اینکه نمایشهای ایرانی نیازمند اشراف است و دانشجویان کمتر آن را میشناسند و کمتر به سمتش میروند. چون احساسی که به تعزیه وجود دارد، این است که این نمایش شکل آوانگاردی ندارد و مثلا باید پیرمردها کارش کنند. در حالی که من تجربهای که درباره نمایشهای ایرانی داشتم این بود که این شیوه آنقدر فراخ، گسترده و بسیط است که دغدغههای خودم مثل تصویر را در آن پیاده کنم.
آن موقع تعزیه میدیدی و تعزیه هم میخواندی؟
بله من اصلا پدر بزرگم تعزیهخوان بوده است. پدر بزرگم در روستای مرج در شهر نور تعزیهخوانی میکرد و از کودکیام با آن آشنا بودم. من در خانواده مذهبی رشد کردم و ممارست زیادی کردم که روی تعزیه کار کنم. بعدها نمایشنامه "راست پنجگاه" را نوشتم. اما این عُلقه به دلیل جنبه عقیدتی بود که در خودم داشتم و در صبغه خانوادگیام وجود دارد و این انگیزهای شد برای اینکه بر اساسش بنویسم.
فکر میکنم این تعزیه را با درام آمیزش دادی؟
بله.
ولی حُسن کارت است که در آن بزنگاه که اکثریتی راه انحراف را در پیش میگیرند تو مسیر را تازه یافتهای و به درستی حرکت کردهای. برخی خیلی آوانگارد میشوند و خیلی هم معلوم نیست به کجا دارند میروند. اما تو به درستی فهمیدهای که باید در ارجاع به فرهنگ و سنتها و آیینهای مذهبی و نمایشی خودت دست به قلم و اجرا ببری و این تو را تبدیل به نمایشنامهنویسی کرده که همه میتوانند تو را جدی بگیرند. حالا هر شکلی را که پیشنهاد میکنی و متنوع هم مینویسی، ناتورالیستی میشود، ابزورد میشود و تعزیه و سیاه بازی را به خدمت میگیری. آیا الان حس میکنی که به یک جریان مستقل نزدیک میشوی یا همچنان تاکید بر این تنوع داری؟
نمیدانم. فکر میکنم که چند تا شکل را تجربه کردهام. حداقل میتوانم بگویم که دو شکل کمتر تجربه شده را تجربه کردهام. برای خودم، این طور است که قابل تعمیم به دیگران نیست. یک شکل که با جزییات پرداخته میشود، مثل، "قصه ظهر جمعه". شکل دومی هم مثل "خانه.وا.ده". این دو شکل عمدهای است که منحصر به فرد بودن خودشان را دارند. نمایش "خانه.وا.ده" به دلیل نوع اکت و رفتار و به لحاظ محتوایی نظرهای متفاوتی مثل اجتماعی، روانشناسی، فلسفی و جامع الاطراف بودنش را دارد. و نمایشی مثل "قصه ظهر جمعه" که به دلیل جزییات زیاد و فراوانی که در ذات خودش دارد. احساس میکنم اگر منظورت از استقلال را متوجه شده باشم، این دو تا مال من است. نمونه مشابهاش را جای دیگری پیدا نمیکنم.
حس میکنی که به یک کشف منحصر به خودت نزدیک شدهای یا داری نزدیک میشوی یا اصلا عبور هم کردهای و میتوانی آثاری را خلق کنی که بیانگر هویت توست؟
آره مثلا در مورد نمایشی مثل "خانه.وا.ده" باید بگویم که پس از آن است که به نمایشی میرسم به نام "بی پدر" که بر اساس شنگول و منگول است ولی اساسا نمایشی برای کودک و نوجوان نیست، بلکه نمایشی بزرگسال است. این ادامه نمایشنامهنویسی من در "خانه.وا.ده" است و حس میکنم که ردپای این نمایشنامه است. حس میکنم اگر نمایشنامه "خانه.وا.ده" را نمینوشتم نمیتوانستم به "بیپدر" برسم. اما اینکه سبک نوشتاریام باشد، یا من سبک نوشتاری خاصی مثل اکبر رادی داشته باشم، بعید میدانم تا بخواهم درگیر این من ایسم شوم.
شاید ذهن سیال و فراری داری که مانع از یافتن یک سبک با ثبات خواهد شد؟
دقیقا.
همچنان همان تنوع و اگر هم به سبکی برسی همیشه مقابل خودش میایستد، از آن باز شکل تازهتری بیرون میآید؟
من فکر میکنم، از سبک مشخص تبعیت نمیکنم اما همه این متن مولفههای مشترک و حلقه اتصال را دارد و این پارههای مختلف را به هم وصل میکند. نمایشنامه "قیاس الدین معالفارق" همان نمایشنامه بیضایی است و بیضایی همان نمایش "قصه ظهر جمعه" است و به اعتباری همه اینها یک نمایشنامهاند. ولی آن چیزی که فرضا در مورد مرحوم رادی و ساعدی سراغ میگیریم شکل رایجی از روایت است اما من حس میکنم خودم نمیتوانم به یک انسجام برسم که در یک مسیر مشخص بخواهم حرکت بکنم.
اشاره کردی به آن دو تا کار، بعد از این دو جایزه میآمدند سراغت که ازت متن بگیرند؟
نه اینجا هنوز اتفاق نیفتاد. اینجا هنوز همه در هالهای از ابهاماند و دارند پیگیری میکنند که ببینند که چه خبر است. ولی هنوز سراغم نمیآیند. درواقع با "قیاس الدین معالفارق" است که به سراغم آمدند.
فکر میکنم در راستای همان دو نمایش است که البته امکان دارد که کاملتر هم شده باشد؟
بله کاملتر است. تا آن دوره "قیاسالدین مع الفارق" بود که باز هم همه جایزهها را از جشنواره دانشجویی گرفت. جایزههای متن، کارگردانی، بازیگری مرد و زن و طراحی لباس و پوستر و بروشور و کانون منتقدان و جشن کارگردانان و کلی جایزه گرفت و از این به بعد ازم خواستند که متن بدهم برای اجرا کردن و یا اینکه برایشان متن بنویسم.
اولین متنی که برای دیگری نوشتی کدام بود؟
واقعیت این است که هیچگاه نتوانستم متنی برای دیگران بنویسم.
برایت سخت است؟
بله... فقط یکبار متنی به نام "آی" برای رضا شیبانی که از دوستانم و کارگردان است، نوشتم. او پیشنهاد کرد که میخواهد یک کاری کند به نام آی. گفتم آی چیست؟ گفت در فضای گنبد و ترکمنهاست. من پدرم گرگانی است و دیدم همان چیزی است که باید دربارهاش بیشتر بدانم و رفتم که مطالعه کنم.
ترکمن که نیستی؟
نه متاسفانه. ولی پدرم اهل آنجاست و من برای اولین بار بود که توانستم سفارشی بگیرم و بنویسمش. آنجا چیزی که نوشتم سی تا شخصیت داشت و رضا فقط چهار تا شخصیت لازم داشت. این مساله خودم هم بود ولی اساسا هیچگاه تکرار نشده است و من سر همان یکبار هم خیلی اذیت شدم و از آن پس خیلیها گفتهاند. بعد هم جلسه گذاشتهایم و ساعتها گفتگو کردهایم برای نوشتن نمایشنامهای اما از طرف من هیچگاه انجام نشده است.
ولی متن هایت را کار کردهاند؟
بله.
راضی هم بودهای؟
بعضا.
بنابر سفارش نبوده؟
بله.. عموما هم اجراهای بدی بودهاند. شاید بدترین کاری که تا الان دیدهام اجراییست که از متن خودم شده است.
کدام متن؟
بهتر است نگویم.
شاید از آن دست نمایشنامهنویسانی باشی که فقط خودت باید آثارت را کارگردانی کنی و این برمیگردد به اینکه باید آن زیر لایههای متن کشف شود که شاید دیگران توانش را ندارند، برای همین نویسندهها از اجراهای دیگران عموما راضی نیستند. مرحوم رادی هم نمیگفت اما معلوم بود که از اجراهای متنهایش راضی نیست. این طور است؟
مساله سر سهلانگاری است که وجود دارد. شاید تسری شده به جامعه است. وگرنه چرا من باید متن خودم را کار کنم. به این دلیل است که من جرات نمیکنم سراغ متنی مثل "مکبث" بروم و وقتی متن خودم را کار میکنم، بر متنام اشراف دارم و بر ابعاد متعددی که نوشته شده است و نکته اینجاست که دیگرانی که قرار است متنام را کار کنند بر اساس اتفاق متنها را انتخاب میکنند. در حالی که من وقتی قرار است متنی را کار کنم، خیلی از متنها را دارم که اینها را فقط نوشتهام و هرگز به اجرایشان فکر هم نکردهام به این دلیل که من دو رویکرد دارم. یک رویکرد نویسندگی که قرار است تولید متن کنم و دوم رویکرد اجرایی به عنوان کارگردان که به نویسندهام سفارش میدهد که برایم متن بنویس که میخواهم کار کنم بنابراین وقتی متنی را مینویسم درست است که نویسندهای هستم که دارم مینویسم اما میدانم که این متن قرار است اجرا شود بنابراین متفاوت با شکل انتخاب کارگردانهاست؛ یا یک عده از کارگردانها که اساسا رویکردشان تفریحی و تفننی نسبت به تئاتر است، برای همین عموما متنهایی که از من گرفته میشود که کار کنند، جذاب نیست. مستثنای دوستانی که در شهرستانها کار میکنند و بیشتر هم در مضیقه هستند، درواقع مشکلات سختافزاری و نرمافزاری بسیار هم دارند، بر آنها حرجی نیست اما دوستانی که در تهران کار میکنند آدم انتظار دارد که درست کار کنند برای همین از دیدن کارشان، احساس افسردگی میکنم، پس کنکاش در کجا باید اتفاق بیفتد.
تعریف اجرا برایت اهمیت دارد که باید کشفی باشد و نسبت به متن چالشمند باشند اما شاید در سطح و به بدیهیات هم نپرداخته باشند؟
دقیقا.
فکر میکنم این علتش هم سهلانگاری باشد که تئاتر را جدی نمیگیرد؟
بله.
نمایشنامه نوشتن برایت درآمدزا بوده است؟
نه. بارها از تهران و شهرستانها دورهای به من زنگ میزدند. بعد هم دورهای عهده کرده بودم که بگویم پانصد میگیرم اما وقتی میگفتم آنها هم جواب میدادند که ما نداریم. بعد دیدم که نمیتوانم خودم را کوچک کنم، بنابراین حالا هر که زنگ میزند میگویم کار کنید. بعد میگویند مجوز، میگویم بنویس و جای من هم امضا کن. این شد رویکردم در مواجهه با شهرستانیها. مگر میشود از یک جوانی که در کاشان به سختی متنام را کار میکند پول بگیرم، این زهرمار میشود و دیگر از گلویم پایین نمیرود. بعد هم همه کارگردانها حاضرند برای همه بخشهای کارشان هزینه کنند اما حاضر نیستند حتی برای یک متن درخشان پولی بپردازند. این غمانگیز است تا حد زیادی. در حالی که معتقدم یک اجرای خوب 50 درصدش به متن خوب یا انتخاب متن خوب برمیگردد.
چگونه درآمد داری؟
متاسفانه یا خوشبختانه من به نوعی از فراقت رسیدهام یا در اصطلاح عامه به شکلی رد دادهام. رها بر نازکای چمن و دیگر برایم مهم نیست که چقدر درآمد داشته باشم و میخواهم چه کار کنم. یک حالت استغناطور که شغل دیگری ندارم و کار دیگری هم نکردهام و هرگز هم نخواهم کرد و این فراغت هست و من میتوانم از طرق مختلف و شکلهای دیگری این پولی را که از نمایشنامهنویسی باید دربیاورم، درآوردهام و قید این درآمد داشتن را زدهام و خوشبختانه همیشه هم اتفاقات خوبی میافتد. چیز مهم دیگری هم وجود دارد که این فراغت مانع از این میشود که حتی بخواهم سفارشی بنویسم. بنابراین توقعی ندارم از نمایشنامهای که خودم نوشتهام بخواهم درآمدی هم داشته باشم.
با اجرای کدام متن ات احساس کردی که دیگر داری در تئاتر حرفهای میشوی؟
فکر میکنم با اجرای "قیاس الدین مع الفارق" نظرها به سمت من جلب شد، تحسین و تشویق شدم بیش از پیش. به دلیل اینکه نمایش اولم اجرا نرفت و نمایش دومم تم تعزیه داشت و مذهبی بود؛ خیلیها انگ و ننگ فرمایشی کارکردن را به من زدند که این خود باعث شد دیگر تا امروز سراغ کار آیینی نروم. از ترس مناسبتی و سفارشی بودن و غیره. که امیدوارم بتوانم کار کنم و جدیترین نمایش و اولین نمایشی که مورد توجه عامه و خاصه قرار گرفت، همین "قیاس الدین معالفارق" بود که من در مقام یک کارگردان خوش فکر و هم یک نویسنده خلاق و خوش ذوق و مطنطن نویس یا دیالوگ نویس آن چنانی قرار گرفتم.
بعد هم فکر میکنم با نمایش "قصه ظهر جمعه" و "خانه.وا.ده" تثبیت شدهای، آیا کسانی نظر مخالف با این دو اجرا داشتند؟
بله مثلا خانم نازنین، منیژه محامدی "قصه ظهر جمعه" را دوست نداشت و گفت این چرتان پرتان چیه کار کردهای. آره، بودند کسانی که... از کسی شنیدهام آقای احمد ساعتچیان هم آن را دوست نداشته است. به هر حال اگر بخواهم خیلی بدبینانه هم بگویم نسبت 90 به 10 بوده و بیشتر موافق با آن بودند.
مهم شاید همان اکثریت یا برآیند این نظرها باشد؟
حتی شاید به نظرم خیلی وقتها اکثریت هم مهم نباشد. شاید 80 به 20 کاری بازنده میشود اما جریان یا طیفی از کارها میزان انگیزه و انگیزشی را در مخاطبان ایجاد میکند، مثلا من در "قصه ظهر جمعه" با طیفی از مخاطبان مواجه شدم که شبیه به آن جوانهای هم نسل خودم شروع کردهاند به کار کردن. آنهایی که مثلا چند سال از من کوچکتر بودهاند و آنچه را برای خودم اتفاق است، تکرارش را برای آنها میبینم. مثلا من از علیرضا نادری تاثیر میگرفتم و مثل او مینوشتم اما حالا در سالنی میدیدم که دیگران از من تاثیر گرفتهاند. اتفاقا خودشان هم به من میگفتند و این خیلی برای من جذاب بود. چون نمایشهایی شبیه "قصه ظهر جمعه" یا "خانه.وا.ده" کار شده است.
بعد از آن هم دو تا کار متفاوت، "بیضایی" و "یافت آباد" را روی صحنه آوردی، تو شکلهایی را طوری ارائه میکنی که هم تازگی دارد و هم مخاطبانت جا میخورند چگونه این را ارزیابی میکنی که غیر منتظره است و قابل پیش بینی نیست؟
شاید به این دلیل باشد که هنوز هم تئاتر برایم مقوله جذابی است و مثل یک دانشجو قرار است که چیزی کشف کنم و نه از کشفیات گذشته خودم استفاده کنم برای همین همه افکار و اوهام و شکل زندگیام در راستای شکل گرفتن آن کار باید حرکت کند. آن حرکت یک گروه و ذهن جستجوگر میخواهد که مدام در حال کندوکاو است و امروز تنها جذابیتی که تئاتر برایم دارد، این است که خودم را سوپرایز کنم. تماشاگرها از اساتید و حرفهایها گرفته تا عامترها از من بارها خواستهاند؛ چرا دیگر مثل "قصه ظهر جمعه" کار نمیکنی. چرا دوباره مثل "خانه.وا.ده" کار نمیکنی؟ یا "قیاس الدین معالفارق" را کار نمی کنی؛ چون 22 تا اجرا هم بیشتر نرفتهام اما مدام با خودم در جنگام که بازتولید نکنم و به عقب برنگردم و برنگشتن به سمت چیزی که نوشتهام و کار نکردهام و جنگ با شهید نشدن اثری که تمرینی تجربهاش کردهام؛ خیلی وقتها در من انگیزه وجود دارد، که دوباره "قصه ظهر جمعه" را کار کنم و برایم خیلی جذاب است. کارگرهای تئاترشهر با آن دست و پای خاکی آنقدر به من احترام میگذاشتند به دلیل آنکه آن چیزی را که روی صحنه میدیدند انگار از زندگی خودشان آمده بود. برایم جذاب است که دوباره این تجربه زیستن با مخاطبانم را تکرار کنم اما تا میخواهم غرق در لذتش شوم بعد صدایی به من نهیب میزند که تو "در قصه ظهر جمعه" جای خالی نگذاشتهای که بخواهی عقب برگردی. من طوری به سمت ناتورالیست رفتهام که حتی انگار ته دیگش را خوردم. یا در خود ویرانگری در "خانه.وا.ده." یا فرمالیستی که در "بیضایی" وجود دارد. درواقع بیمعنا شدن و از بین رفتن گستره و سیطره زبانی در نمایشنامه "بیضایی" باعث میشود شکل افراط یا تفریط پیدا کند که متاسفانه من این مشکل را دارم، احساس میکنم دیگر "بیضایی" بس است. اگر دوباره قرار است به زبان آرکائیک بنویسم حتما باید آنقدر وسوسهانگیز باشد که من به طرفش نیل پیدا کنم. در غیر این صورت من از زبان آرکائیک چه شکلی از دیالوگ را بنویسم یا چه رویکردی از شاهنامه را باید ارائه کنم که همچنان جذابیت داشته باشد. بنابراین باید دوباره خطر و ریسک کنم و باید تا ته همه چیز بروم. برای همین دیگر حس میکنم که به اندازه "قصه ظهر جمعه" نمیتوانم یک نمایش ناتورالیستی را دوباره خلق کنم. یا در "بیضایی" با آنکه هنوز آن طور که باید، مورد توجه قرار نگرفته است و اگر در سالن دیگری اجرا میشد، شاید به حق خودش میرسید. با این وجود، دیگر هوس نمیکنم به طرفش بروم. درست مثل شیرینیپزی میمانم که دیگر هوس خوردن هیچ نوع شیرینی را ندارد.
تو که با ممیزی مشکل نداشتهای؟
نه خدا را شکر. تنها اجرایی که بیشترین ممیزی را داشته، "این روبان سیاه است" بود که از پوستر تا قصه و اجرا به آن گیر دادند.
فکر کنم حساسیت روی اجراهای تئاتر مقاومت و مذهبی بیشتر است؟
نمیدانم خیلی تنگ نظرانه است آنچه که در بازبینی "روبان سیاه است" افتاد. من بغضام گرفته بود حتی میگویند اسم کار را عوض کن چون کار مذهبی است نگو "این روبان سیاه است" بگو این روبان سفید است. اما من به آنها گفتم: من حاضرم اسمم را در شناسنامهام عوض کنم اما اسم کارم را عوض نکنم. میگفتند این روبان سیاه است، سیاهنمایی است.
آن هم یک کار زیباست که بسیار شهودی و بلاواسطه است؟
شما آن را دیده اید؟
بله دیدهام. فکر میکنم کمتر آدمی میتواند کار متافیزیکی انجام دهد چون وجوه جاودیی دارد و نمیشود با تعقل آن را درک کرد و حیف است که کار نشود. ما افراد بسیاری را داریم که به نام کار مذهبی مینویسند و اجرا میکنند اما چون درک شهودی از ماجرا ندارند، در واقع در سطح حرکت کردهاند و از کشف و عمق متافیزیک عاجز هستند.
در واقع اینها تئاتر سفارشی است.
بله فرمایشی است و آن درک و دریافت شهودی را ندارند. تو وقتی اشیل یا سوفوکل را میخوانی در پس متون حتما متافیزیک حضور دارد و این گناه و عقوبت آن مشاهده میشود. اودیپ چشمهایش را از کاسه درمیآورد این باور هست که او گناهکار است و باید خودش را تنبیه کند و سوفوکل این متافیزیک را بر ما عیان میکند و این درنگ درست از متافیزیک است و ارتباط با خدا معنا پیدا میکند. در کشور ما افراد کمتری توانستهاند به متافیزیک نزدیک شوند. بیضایی، یثربی، امجد، و ثمینی نمونههایی را توانستهاند شهودی بنویسند. حالا شما دوست داری این کار را کنی؟
خیلی وقتها دلم تنگ میشود. گاهی هر چند سال یکبار یک نمایشنامه این طوری مینویسم. "راست پنجگاه" هم این جنبه را داشت.
طرحش چیست؟
یک امامزاده به نام امامزاده علی اکبر است، کنار آن یک حسینیه میسازند که باعث میشود دیوار امامزاده خراب شود. حسینیه را یک شمرخوان میسازد و متولی امامزاده یک پیر عطایی است که پسرش حبیب در جنگ است و در نهایت پیرعطا که یک نابینا است امام حسین را و حبیب هم علی اکبر را میخواند. درواقع این متن جنبههای نمادینی دارد و این دو قطبی شدن یک جامعه را نشان میدهد. علاوه بر آن بارقههای سیاسی و خرافه حضور پررنگی در آن دارند. یک دیالوگ دارد: راه کج و صاف با هم قاطی شده است؛ که بیانگر اندیشه آن است. دلم میخواهد این نمایش را کار کنم که مساله اجتماعی و عقیدتیام است. و یک حال فرح و بهجتی درش هست که با غرق شدن در آن فضای ماورائی و روحانی آدم میتواند بگوید که حالم خوب شد. ولی متاسفانه شرایط نمیطلبد بنابراین ترجیح میدهم مارسل دوشان باشم تا گالیله . هر موقع انگیزه پیدا میکنم که این کار را تولید کنم خودم را نیشگون میگیرم که نکن.
این روزها چه مینویسی؟
واقعیت این است که تنبل شده و نمیتوانم بنویسم. کم واقعا میتوانم بنویسم. قبلا پیشترها این طور بود که یک سری نمایشنامهها را تصادفی مینوشتم. بعد ایدههایی میآمد سراغم بر اساس آن مینوشتم. الان وسواسی پیدا کردهام و اساسا شاید آن پرسش بنیادی درباره درآمدزایی باشد چون از راه نمایشنامه درآمدی ندارم بنابراین دیگر نمیتوانم بنویسم. برای همین دارم نمایشنامه "بیپدر" را بازنگری میکنم.
چرا "بیپدر" را کار نکردی؟
چون درگیر "بیضایی" بودم. نمیدانم چه شد که نتوانستم کار کنم و "یافت آباد" آماده بود که کارش کردم.
"بیپدر"؟
امسال حتما کارش می کنم.
با دوستان نمایشنامهنویس ارتباطی هم دارید؟
نه. این روزها ارتباط صفر است. اینکه من با چند نمایشنامهنویس مراوده داشته باشم نمیشود اما با کارگردانها پیش میآید.
ولی ضرورت دارد؟
قطعا. در همین حد که نمایشنامهام خوانده شود یک ضرورت است. نمیدانم قصه چیست این مشکل از طرف من نیست شاید هم باشد.
عضو کانون نمایشنامهنویسان هم نیستی؟
نیستم.
چشم اندازت راجع به نمایشنامهنویسی در ایران چیست؟
سوال خیلی سخت است. اخیرا بازخوان چند تا جشنواره بودهام و جستجوگرانه آنها را تحلیل کردهام و اینکه برخی از دوستان هم که حرفهای نیستند متنهایشان را میدهند که بخوانم. در کل، خیلی غمانگیز است اما ناامید نیستم و نمیتوانم بگویم فاجعه است اما همان تساهلی است که در تئاتر هم هست. اینکه شاید میزان اهمیتی که پیشترها وجود داشته، امروز وجود ندارد. آنچه از "افسون معبد سوخته" در ذهنم باقی مانده و باعث شد که مبتلای به تئاتر شوم، اهمیت دادن به یک امر فراماده است. امری که من نمیدانم چیست اما باعث میشود با کار ارتباط بگیرم. خیلی ساده بگویم وزن نمایشنامهها هم کم شده است، تعداد صفحاتش رسیده به ده پانزده صفحه. در حالی که یک نفر نمایشنامه صد صفحهای بنویسد و به دست تو بدهد تو دوست داری که بخوانی اما وقتی متن کم برگ میشود تو حس میکنی چیزی نیست. یا غلطهای املایی که زیاد شده است. اگر او ده تا نمایشنامه میخواند حتما میدانست که نمایشنامه چطور نوشته میشود. انگار فضای نمایشنامهنویسی دیگر جمع شده است.
در حالی که زمانی در تهران نهایتا 7 اجرا روی صحنه بود اما الان روزهایی هست که تعداد اجراها از مرز صد عنوان هم میگذرد چطور است این کمیت باعث نشده که درامنویسی جدی گرفته بشود؟
باید ببینیم با زیاد شدن اجراها تعداد مخاطبان تئاتر هم زیاد شده است. اگر قبلا مخاطبان برای دیدن کار میرفتند الان باید همان تعداد برای صد کار تقسیم شوند. شاید قبلا به طور مثال هر شبی 700 نفر برای دیدن کارها میرفتند به طور متوسط برای هر کار صد نفر مخاطب بود اما حالا برای دیدن هر کار شاید بیست نفر برود. منظورم کارهای نیست که از چهرهها برای جلب مخاطب استفاده میکنند که با رانت تبلیغات میتوانند مخاطب جذب کنند. الان در تالار قشقایی به طور پیوسته هر شب سه نمایش اجرا میشود که اینها میتوانند بضاعت یک کار خوب را داشته باشند اما این کمیت عامل قربانی شدن کیفیت آثار است. ممکن است که خوب هم شود ولی فعلا کارها یقهام را نمیگیرند و گاهی احساس میکنم که مشکل از من است و وقتی میروم دوباره "افسون معبد سوخته" را میبینم، باز هم یقهام را میگیرد بنابراین مشکلی ندارم.