وقتی یک نمایش روائی است و داستانی در پس طرح کلیاش دارد، نویسنده الزاما باید همه آنچه را که بیان میکند، برآیندی از داستان محوری اثر باشد. اگر هنگام پردازش موضوع متن دچار هیجانات عقیدتی و عاطفی یا شخصی شود و به شعارگونگی و تبلیغ بپردازد، داستان مورد نظرش عملا کمرنگ، بیساختار و ساختگی از کار درخواهد آمد و نمایش تبدیل به "معرکهگیری" میشود؛ نویسنده حق ندارد داستان نمایش را تحتالشعاع دادههای شعاری، سطحی و شخصی خود قرار بدهد، بلکه دادههای اجتماعی، مذهبی یا سیاسی مورد نظر باید هم سطح با خود داستان شکل بگیرند و پیش بروند و برآیندی از آن باشند.
نمایش "خسوف" به نویسندگی ابوالفضل حاجیعالیخانی و کارگردانی مشترک او و شقایق فتحی که هماکنون در تماشاخانه سنگلج اجرا میشود، چنین روندی را به اثبات میرساند.
یک تعزیهخوان که نقش اشقیاء را بازی میکرده و "شمر خوان" بوده، دچار بدبینی و "شک و تردید مذهبی" میشود، اما بعدا با توجیهی شخصی و کلی پشیمان میشود و نهایتا با ایمان و اعتقاد از دنیا میرود. این پرسوناژ در شرایطی برزخگونه نشان داده شده، اما مشخص نیست که "روح" یک مرده است یا به عنوان بیمار معرفی میشود.
این موقعیت او در رابطه با دیگران، نمایش را دچار تناقضات زیادی کرده است، چون در زمان و مکان تعریف شدهای به سر نمیبرد و به طور غیرقابل باوری با دیگران که در مکانهای دیگری دور از او هستند – و حتی با پسرش که به سربازی رفته – به طور رو در رو حرف میزند؛ در نتیجه، موقعیت این فرد (حشمت) و حتی دیگران، همگی متناقض، انتزاعی و چیدمانیاند؛ یعنی با واقعیت هیچ تناسب و سنخیت قابل قبولی ندارند. در ادامه چنین تناقضاتی، اشتباه دیگری هم ُرخ داده است: به جای آن که چگونگی و واقعیتنمایی قابل باور موقعیت آدمهای نمایش به اثبات برسد و در متن و اجرا به آن پرداخته شود، صرفا بر شعارگویی و تظاهرات رفتاری و گفتاری مذهبی تأکید شده و در مواردی نمایش اساسا تبدیل به یک پرفورمنس تبلیغاتی و شفاهی مذهبی شده است. این ضعف فقط مصلحتاندیشیهای شخصی نویسنده و کارگردانان نمایش را برای اجرای از پیش قطعی شده نمایش نشان میدهد.
صحنه آغازین نمایش "خسوف" به نویسندگی ابوالفضل حاجی عالیخانی و کارگردانی مشترک او و شقایق فتحی بسیار شلوغ و غیرنمایشی، و از لحاظ دیالوگگویی و خود موقعیت، غیرقابل فهم و غیر کارکردی است. این نمایش "تعزیه" نیست ، اما در آن از تعزیه هم استفاده شده که در جاهایی "بجا" و در بخشهایی اساسا "نا بجا" و صرفا اضافات شخصی و تحمیلی است.
طراحی صحنه، بیربط است و مخاطب را تاحدی یاد طراحیها و دکورهای صرفا نمایهای استودیویی فیلمهای فارسی خیلی قدیمی، میاندازد؛ این طراحی شامل صورتک یا ماسک سفید بسیار بزرگی در انتهای صحنه است که بازیگران گاهی از دهان آن وارد صحنه میشوند و صندوق نسبتا بزرگی که بازیگران اغلب روی آن میروند و حرف میزنند. چادر تنها پرسوناژ زن نمایش نصفش سیاه و نصفش سفید است و چون در دیالوگهای زن به طور ضمنی یا تلویحی به این دوگانگی رنگی یا موقعیت روحی و روانی او اشاره نشده "تمثیل گونگی" این چادر توجیه اجرائی و نمایشی پیدا نکرده است.
به جز بازیگر زن که مقداری بازیگری در کار او دیده میشود، بقیه آدمهای نمایش صرفا "دیالوگگویی" یا "نوحه خوانی" میکنند و پرسوناژ "دکتر" هم حضورش چندان توجیه محتوایی و نمایشی ندارد. اجرای تصاویر ویدیوئی هیچ مابهازائی به محتوا نیفزوده و کارکرد نمایشی ندارد. دیالوگها در جاهایی "ضربالمثلگونه" و گاهی هم "کنایی"اند. ضمنا کارگردان بدون دلیل هر ابزاری را که روی صحنه میبرد، مثل اشیاء دیگر به زنجیری که از سقف آویزان است، میآویزد؛ این ابزارها عبارتند از کلاه، شمشیر، طناب و...
گاهی وقتی بازیگران در سمت چپ حرف میزنند، صدایشان درطرف راست صحنه شنیده میشود. در جایی از این نمایش از آهنگ "قرّ تو کمرم فراوونه"، اما با اشعار و مضمون جدی دیگری استفاده شده که هیچ لزومی برای این کار نبوده است ، زیرا به نمایش آسیب جدی زده و مخاطب را یاد همان آهنگ میاندازد.
کارگردانی نمایش خیلی معمولی است؛ در میزانسنها هیچ تأویل محتوایی یا اجرایی وجود ندارد. ضمنا اگر داستان نمایش با تأکید بر روابط علت و معلولی واقعی پیش میرفت ، حداقل "متحول شدن " شخصیت "حشمت" باورپذیر میشد و ضمنا استفاده از تعزیه هم تا حدی توجیه نمایشی پیدا میکرد.
نمایش "خسوف" به نویسندگی ابوافضل حاجی عالیخانی و کارگردانی مشترک او و شقایق فتحی از لحاظ شیوه روایت و نشان دادن داستان ساده و حتی تکراریاش و نیز از نظر چگونگی استفاده ازتعزیه، اجرایی بسیار ضعیف، الکن و غیرنمایشی است.