سرویس تئاتر هنرآنلاین: وقتی که پاییز به پایان میرسد و زمستان در حال تولد؛ به زادروز مردی میرسیم که از هر پنجهاش هنر میبارید. گویی به دنیا آمده بود تا هنرآفرینی کند. مردی که عاشق سرزمین و هنر ایران زمین بود. نصرتاله کریمی در آخرین روز پاییز به دنیا آمد. جالب اینکه همسر و سه فرزندش نیز هنرمند هستند و یا بعدها به عرصه هنر وارد شدند. یکی از این فرزندان تنها دخترش ماندانا است. ماندانا کریمی درحالی که میتوانست پزشک یا مهندس شود راه پدر و مادرش را پیش گرفت و هنر را پیشه کرد. به بهانه تولد نصرتاله کریمی گفتوگو کردیم با ماندانا کریمی کارگردان، بازیگر، طراح و سازنده عروسک که در ادامه میخوانید:
خانم کریمی، پدر شما آقای نصرتالله کریمی یک هنرمند چند وجهی بود ، هم بازیگر خوبی بودند و هم کارگردان، نویسنده، مجسمهساز و گریمور خوب؛ بهعنوان سوال اول میخواهم بپرسم دختر چنین آدمی بودن سخت است؟
پدر من رابطهاش با ما بسیار صمیمی بود، دختر ایشان بودن اصلاً سخت نبود. این شرحی که شما گفتید وجه شغلی او بود، اما او در خانه، پدری شوخطبع و در عین حال مسئول بود. البته در زمانهایی که خیلی کار و مشغله داشت، ما او را کم میدیدیم به همین دلیل دلمان برایش تنگ میشد. ممکن بود وقت کمی را با ما بگذراند، اما آن وقتی که میگذاشت با تمام جان و دلش بود و جبران زمانهایی که نبود را میکرد. اینکه او هنرمندی چندوجهی بود، به نظرم در ایفای نقش پدریاش تاثیر خوبی گذاشته بود. مثلا برای سرگرم کردن ما، از نمایش عروسکی استفاده میکرد، خیلی ساده با دستانش سایههای روی دیوار ایجاد میکرد و فیالبداهه داستانی میساخت یا نقش یک موجود خیالی را بازی میکرد. در کنار او بودن اوقات خوشی برایمان میساخت.
در چند سالگی متوجه شدید که پدرتان یک هنرمند بزرگ است؟
فکر میکنم پنج، شش سالم بود. وقتی با ماشین بیرون میرفتیم و مثلا پشت چراغ قرمز ، پلیس پدرم را میشناخت و با روی گشاده خوش و بش میکرد طبیعتا من هیجان زده میشدم. در واقع باید بگویم اینطور نیست که وقتی پدرتان هنرمند و معروف باشد تاثیر چندانی در داخل خانواده داشته باشد. همان روابط خانوادگی پابرجاست. روابط میان افراد خانواده بیشتر از اینکه بستگی به نقش اجتماعی آنها داشته باشد، بستگی به شخصیت خود افراد دارد.
بچههای مدرسه یا معلمها هم پدر شما را میشناختند؟
فکر میکنم بله حتما معلمها و اولیای مدرسه پدرم را میشناختند. ولی این تاثیری در روند معمولی مدرسه رفتن و درس خواندن ما نداشت. ما هم مثل بقیه شاگردان بودیم. هرگز به یاد ندارم که این قضیه امتیاز خاصی برای ما آورده باشد. البته برادر بزرگم بابک شاید بخاطر بازی در فیلم "درشکهچی" تجربه دیگری داشته باشد. چون پدرم تعریف میکرد که همشاگردیها و اولیای مدرسه بابک را برای دیدن فیلم در سینما دعوت کرده بود. اون موقع من یکی، دو سالم بود و چیزی به یاد ندارم. من و برادر دومم مازیار که یک سال از من بزرگتر است، خجالتیتر از آن بودیم که به روی خودمان بیاوریم که پدرمان کیست. هنوز هم همینطور است.
اولین سریالی که از ایشان دیدید کدام سریال بود؟
سریال "دایی جان ناپلئون" بود. البته پیش از آن نیز پدرم را در مصاحبهها دیده بودم.
در دوران بچگی کدامیک از سریالهای پدر را دوست داشتید؟
"دایی جان ناپلئون" را خیلی دوست دارم . هیچوقت از دیدنش سیر نمیشوم.
شما در یک خانواده فرهنگی بزرگ شدهاید که مادرتان نقاش و انیماتور بوده و پدرتان در چند رشته هنری استاد بودهاند. به هر حال بزرگ شدن در چنین خانوادهای میتواند روی بچهها نیز تأثیر بگذارد. برای من عجیب است که میگویید خجالتی بودهاید. معمولاً حضور در چنین خانوادهای به بچهها یک نیروی خاص میدهد که روی پای خودشان بایستند و اصولاً یک شکلی از وقار و غرور در رفتارشان بروز میکند. اینطور نیست؟
رفتار میتواند اکتسابی باشد. بخش زیادی از شخصیت ژنتیک است. اعتماد به نفس را میتوان پرورش داد. در واقع هر بار که ما در کاری موفقیتی کسب میکنیم، این تجربه موفقیت، اعتماد به نفس ما را زیادتر میکند. اما به غیر از این نحوه نگرش آدمی به زندگی و هویت خویش هم میتواند کمک کند. این بحث طولانیست. میان اعتماد به نفس داشتن و گستاخ بودن فرق هست و میان خجالتی بودن و ملاحظه کار بودن و حد و حدود را دانستن هم فرق هست. وقتی میگویم من و برادرم خجالتی بودیم و هنوز هم همینطوریم منظورم این است که بیشتر درونگرا هستیم تا برونگرا و ما ملاحظه کاریم. ممکن است دیگران درباره من بگویند ماندانا کریمی آدم درونگرایی نیست ولی اگر کسی بخواهد خودش کشف کند درونگرا یا برونگرا است باید ببیند وقتی دارد ارتباط جمعی برقرار میکند بیشتر انرژی میگیرد یا انرژی مصرف میکند؟ آن کسی که انرژی مصرف میکند آدم درونگرایی است و آن کسی که از ارتباط جمعی انرژی بدست میآورد آدم برونگرایی است. من آدمی هستم که انرژی مصرف میکنم. یعنی با اراده خودم برونگرا میشوم و بابت این ماجرا تمرین کردهام. البته وقتی تمرین میکنید برایتان آسان میشود.
من فکر میکنم پدرتان اتفاقاً روحیه برونگرایی داشتند. به هر حال در نقشهای جاودانهای که کار کردهاند و حتی در مصاحبههایی که داشتند آن شخصیت شوخ را در ایشان میدیدیم.
فکر میکنم از این لحاظ بیشتر به مادرمان شبیه هستیم. البته ما نمیتوانیم بگوییم آدمها صد در صد درونگرا یا صد در صد برونگرا هستند. معمولاً یک مخلوطی از این دو وجود دارد، به هر حال انسان موجودی اجتماعی است. پدر من از تنهاییهای خودش هم لذت میبرد و آدم استقلالگرایی بود. دوست داشت که استقلال خودش را داشته باشد. من هم تقریباً همینطور هستم. کار کردن در جمع را دوست دارم و در عین حال از تنهایی خودم نیز لذت میبرم. تناسبی از این دو برای من ایدهآل است.
آیا میتوان این نتیجه را گرفت که پدرتان به خاطر اینکه از تنهاییهایش لذت میبرد به سمت مجسمهسازی آمد؟
بله، دقیقاً همینطور است که میگویید. سینما و تئاتر کار گروهیست ولی در مورد مجسمهسازی، آنجا دنیایی بود که خودش کاملاً به آن احاطه داشت. در تنهایی خودش مینشست و با دستان خودش آن مجسمهها را خلق میکرد.
زمانی که بچه بودید، پدرتان مسائل کاری را هم به خانه میآورد یا اینکه نکات حرفهای خودش را بیرون میگذاشت و بعد وارد خانه میشد؟
نه بخاطر نمیآورم که مسائل کاری را به زندگی خانوادگی وارد کند. وقتی هم که در خانه کار میکرد، در اتاق کار خودش بود. شاید به صورت جداگانه با مادرم راجع به کار حرف میزد ولی من یادم نمیآید که امور کاریاش را به خانه آورده باشد. بعد از انقلاب البته پدرم بیشتر در خانه کار میکرد، مجسمهسازی و حتی تیزرهای آموزشی عروسکی مثل آقای گاز، آلوده و پاکیزه و آب واسه ما حیاتیه و سریال وروجک. موقع ساخت کارهای عروسکی، من هم با او همکاری میکردم.
ایشان در کارهایی که خودتان روی صحنه میبردید هم به شما مشورت میداد؟
اگر خودم میخواستم، بله مشورت میداد. هنگام ساختن فیلم انیمیشن "پگاه" که برای پایاننامه کارشناسی ارشدم بود، در حقیقت فیلمسازی انیمیشن را به من یاد داد. چون رشته من سینما بود نه انیمیشن.
من وقتی با دوستان دیگر که پدرشان هنرمندان خوبی بودهاند و بعد خودشان هم وارد عرصه هنری شدهاند صحبت میکنم متوجه میشوم که در این ماجرا دو وجه وجود دارد؛ یک وجه این است که آن پدر یا مادری که هنرمند بوده علاقه نداشته فرزندش هم دنبالهروی او باشد ولی از طرفی بعضیها هم بودهاند که اتفاقاً فرزندشان را به ادامه این مسیر تشویق کردهاند. آقای نصرتالله کریمی نسبت به مسیری که شما و برادرانتان میخواستید طی کنید چه نظری داشتند؟
پدر من یک روش مشخص داشت که میگفت بچهها باید دنبال استعدادها و علاقههای خودشان بروند. حتی به دوستان و آشنایان هم این نصیحت را میکرد که به بچه خودتان فشار نیاورید و بگذارید خودشان به آن چیزی که علاقهمند هستند همان را ادامه بدهند. یادم میآید که پدرم مینشست و با ما در این مورد گپ میزد. میگفت ببینید از چه کاری خسته نمیشوید، همان کار شغل شماست. من در مدرسه همه درسهایم خوب بود از روی نمراتم نمیتوانستند تشخیص دهند که در کدام رشته استعداد بیشتری دارم. مادرم مرا تشویق میکرد که به سمت رشتههای علمی بروم. خانواده مادرم، بیشترشان پزشک و یا مهندس بودند. خود من هم همیشه در مسائل علمی آدم کنجکاوی بودهام و هنوز هم هستم. یک زمانی فکر میکردم که بد نیست پزشک شوم. پزشک شدن در آن دوران مد بود و به همین خاطر به رشته علوم تجربی رفتم. معلمهایم هم اصرار داشتند که حتما رشتههای علوم تجربی را انتخاب کنم. سال سوم دبیرستان یقین پیدا کردم که باید هنر بخوانم. البته از اینکه رشته علوم تجربی خواندهام پشیمان نیستم. ریاضیات و علوم تجربی، بخش منطقی مغز را پرورش میدهند و برعکس آن، هنر بخش احساسی را پرورش میدهد. بخش منطق در خوشبختی نقش زیادی دارد و باعث انتخابهای درست و روابط اجتماعی موفق میشود.در نهایت تصمیم گرفتم رشته سینما و انیمیشن را انتخاب کنم و پدرم مرا به شدت تشویق کرد.
مجموعه آموزشی ریاضیات، طراح و سازنده عروسک ماندانا کریمی
اکثراً پدرها به فرزند میگویند دنبال شغلی برو که آینده داشته باشد ولی مادرها بچهها را در جهت علاقهشان تشویق میکنند. جالب است که در خانواده شما پدر مشوق علاقه شخصی بوده و مادر حتما به خاطر محبتشان به شما دوست داشته رشتهای را انتخاب کنید که به لحاظ مالی یا هر چیز دیگری مطمئن باشد.
مادرم به من میگفت تو میتوانی هنرهای فردی را در کنار رشته اصلیات دنبال کنی. به مادرم گفتم که نمیتوانم هم کارگردان سینما باشم و هم در آزمایشگاه کار کنم. من آدم متعهدی هستم و اگر شغل دیگری داشته باشم، تمام انرژی خودم را روی آن کار میگذارم. آن سالی که من کنکور میدادم رشته انیمیشن وجود نداشت و دانشگاه هنر استثنائا فقط پسرها را پذیرش میکرد. به همین خاطر من به دانشکده هنرهای زیبا رفتم و رشته تئاتر خواندم با گرایش عروسکی. بعدا برای کارشناسی ارشد، رشته سینما را انتخاب کردم. باید اعتراف کنم که در رشته تئاتر خیلی بیشتر کار یادگرفتم چون ما در آن دوران امکانات زیادی نداشتیم و ویدئو هم قبول نمیکردند. در دوران تحصیل یک فیلم کوتاه ساختیم و یکی هم برای پایاننامه.
من همان موقع این طرح را پیشنهاد دادم که برای داشجویان سینما به طور قانونی شرایطی فراهم شود که بتوانند در کارهای حرفهای کارآموزی کنند. بطور مثال هر فیلم سینمایی موظف باشد تعدادی از دانشجویان را برای کارهای کمکی سر صحنه ببرد. مثل دانشجویان پزشکی که در بیمارستانها کارآموزی میکنند. اما هرگز این اتفاق نیافتاد. در مقابل رشته تئاتر نیاز به امکانات کمتری دارد و دانشجویان تمام مدت تحصیل میتوانند کار و همه جنبههای تئاتر را تجربه کنند.
این طرحی که شما دادید در رشته تئاتر عملاً اجرا میشود و گاهی دانشجوها در آثار استادهای خودشان کار میکنند. من رشته تئاتر عروسکی را مثال میزنم. بسیاری از دانشجوها در کنار استادها قرار گرفتهاند و در بخش ساخت و ساز عروسک و عروسکگردانی به آنها کمک میکنند.
اغلب استادهای رشته سینما در دانشگاه، خودشان کارگردان سینما نیستند که بخواهند شاگردانشان را سر کار ببرند. به هر حال بین سینما و تئاتر تفاوت وجود دارد. در سینما گردش مالی هنگفت است و فراهم کردن فرصتهای فیلمسازی محدود هستند. حتی آن اساتید رشته سینما که کارگردان هستند هرسال فیلم نمیسازند که برخی شاگردانشان را برای کارآموزی ببرند و در عین حال وقت ساختن فیلم نمیتوانند در دانشگاه تدریس کنند. چون کار فیلمسازی سنگین است و تمام تمرکز و نیروی کارگردان باید متوجه کارش باشد. از آن طرف تعداد هنرمندانی که در زمینه نمایش عروسکی فعالیت میکنند همیشه کم بوده است و استادان تمایل دارند نیروی جدید سر کار ببرند. احساس میکنم تئاتر بیواسطهتر است و به همین خاطر دانشجویان راحتتر وارد کار حرفهای میشوند.
نصرت کریمی پشت صحنه فیلم عروسکی "بیمه عمر" (پراگ، 1958)
پدر شما در خارج از کشور هم تحصیل کرده بودهاند. آیا هیچوقت شما را تشویق نکردند که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروید؟
آرزوی من این بود که به خارج از کشور بروم و تحصیل کنم، منتها برای خانوادهام از نظر مالی مشکل بود. از طرفی از آنجایی که درسم خوب بود بلافاصله در دانشکده هنرهای زیبا قبول شدم. بعدا در مقطع کارشناسی شاگرد اول شدم و گفتند شما بدون کنکور میتوانید ارشد را در هر رشتهای که میخواهید ادامه دهید و من هم رشته سینما را انتخاب کردم. در نهایت پایاننامه خودم را هم در زمینه انیمیشن دادم. به هر حال با وجود اینکه هر دو برادرم در اروپا بودند و آنجا تحصیل کردند، سرنوشت من اینطور نشد.
خانواده روی یادگیری زبان شما تأکید نمیکردند؟
مادرم تأکید داشت که زبان انگلیسی مهم است. برادر بزرگم بابک بعد از اتمام دبستان به ایتالیا رفت. من و مازیار را در یک مدرسه نمونه مردمی ثبت نام کردند که پنج روز در هفته علاوه بر دروس معمولی انگلیسی تدریس میکردند. این میتوانست بسیار عالی باشد به شرط آنکه هر سال همان درسهای سطح یک را تکرار نمیکردند و واقعا از معلمی دعوت میکردند که انگلیسی بلد باشد. به هر حال با آن همه وقتی که صرف شد نتیجهای حاصل نمیشد. بیشتر نمایش داشتن کلاس انگلیسی بود و گرفتن هزینه اضافه از والدین. 16 سالم که بود یک سفر به فرانسه داشتیم و قرار بود آنجا بمانیم. چند ماه در آنجا بودیم و من در مدرسه زبان فرانسوی را یاد گرفته بودم. وقتی به ایران برگشتم به کانون زبان رفتم و زبان فرانسه را ادامه دادم. زبان انگلیسی را بعد از دانشگاه و در کلاسهای سفیر ادامه دادم. یکی از چیزهایی که گاهی حسرتش را میخورم این است که بجای یادگیری زبان در کودکی و نوجوانی مجبور شدم با تلاش و وقت بیشتری در بزرگسالی آنرا پی بگیرم. اما درباره دختر خودم نگذاشتم این اتفاق بیفتد و از دبستان برای او معلم خصوصی زبان گرفتم. بعد که کمی بزرگتر شد به یک مدرسهای رفت که دو زبانه بود. سال اول دبیرستان مدرک اتمام دوره زبان انگلیسی را گرفت. بعد از آن زبان فرانسه را شروع کرد. در حال حاضر در فرانسه دانشجوست و نه تنها بخاطر زبان عقب نیافتاد بلکه در مدت پنج سال با نمرات بسیار خوب کارشناسی ارشدش را به پایان رساند.
بخشی از این ماجرا به نوع رفتاری برمیگردد که پدرتان داشتند و میگفتند خودتان تصمیم بگیرید چه چیزی را میخواهید دنبال کنید.
وقتی ما مدرسه میرفتیم، پدرم اعتقاد داشت که هرگاه ما را برای تحصیل به اروپا بفرست و ظرف یک سال زبان آن کشور را خواهیم آموخت. و من تعجب میکنم با وجود اینکه خودش در دوران دانشگاه در کشور چکسلواکی، سختی آموختن زبان چکی برای مطالعه و گذراندن امتحانات دانشگاه را کشیده بود! البته من از پدر و مادرم بسیار آموختم. نمیتوانم بگویم چطور سپاسگزار محیطی هستم که برای ما فراهم کرده بودند. خانهای که در آن فضای کافی برای انواع فعالیتهای هنری وجود داشت. حتی کارگاه نجاری کوچکی پدرم درست کرده بود. من طراحی و نقاشی را از مادرم آموختم بعلاوه بافتنی و خیاطی و آشپزی و آداب معاشرت و فکر کنم هر چیزی که برای زندگی لازم میدانست. گریم و فن بیان و مجسمهسازی و چهرهشناسی و نکات بسیاری درباره سینما و تئاتر را از پدرم. بطور کلی هنر زندگی کردن را از هر دو و اینکه زگهواره تا گور دانش بجوی. من خودم هم به یادگیری علاقه داشتم و دارم. هر روز باید چیزهای جدیدی یاد بگیرم. خانه ما بیشتر شبیه کتابخانهست. خدا را شکر میکنم که هم پدرم و هم مادرم معلمهای بینظیری بودند. هر دو سالیان سال مدرس بودند این را میتوانید از شاگردانشان بپرسید.
چطور شد که عکاسی را رها کردید و به سمت رشته عروسکی آمدید؟
سوال بسیار خوبی است. من وقتی میخواستم انیمیشن بخوانم از پدرم پرسیدم چه رشتهای به انیمیشن نزدیکتر است و پدرم گفت اول از همه سینما نزدیکتر است ولی اگر نتوانستی سینما بروی، تئاتر هم به آن نزدیک است چون در تئاتر میتوانی هر آنچه را که برای دراماتیزه کردن یک اثر میخواهی یاد بگیری. پس از سینما و تئاتر، نقاشی و گرافیک هم نزدیک است و دست آخر اگر همه اینها نشد رشته عکاسی هم خوب است چون انیمیشن، فریم فریم عکاسی میشود. عکاسی انتخاب آخر من بود، منتها در مصاحبه رشته تئاتر رد شدم. حالا چرا؟ این را باید از مصاحبهکنندگان پرسید چون بعدا در همین رشته تئاتر شاگرد اول شدم. به هر حال آن موقع با تلاش زیادی توانستم تغییر رشته بدهم.
قصههای خاله عنکبوت به کارگردانی بهروز شرفی سال ۱۳۶۷
اساتیدی که در آن دوران روی شما تأثیر گذاشتند چه کسانی بودند؟
خانم هما جدیکار خیلی من را حمایت کردند. آقای ذوالفقاری و آقای صمیمیمفخم هم بودند، منتها خانم جدیکار رئیس گروه تئاتر عروسکی بود. این نکته را داخل پرانتز بگویم یکی از دلایلی که من رشته عکاسی را رها کردم به خاطر این بود که این رشته کمترین نزدیکی را با انیمیشن داشت. آن موقع دوربینهای دیجیتال نبود و تا زمانی که عکسها ظاهر نمیشدند از نتیجه آن با خبر نمیشدیم. خجالتی بودن من نیز در موقع عکاسی مرا آزار میداد. مثلاً وقتی یک نفر میپرسید چرا عکس میگیری، خجالت میکشیدم. اگر یک نفر ممانعت میکرد سریعاً به او حق میدادم. از پدرم شنیده بودم که عکاسی، شکار لحظهها است و احساس میکردم آنقدر فرز نیستم که لحظه را شکار کنم، در صورتی که بعدها فهمیدم که عکاسی ژانرهای مختلفی دارد و شما میتوانید حتی صحنه را بسازید مثل صحنه نمایش و یا فیلم و از زوایای مختلفی عکاسی کنید. در حال حاضر ابزار دیجیتال این امکان را به ما میدهد که عکسها را در لحظه ببینید، اما قبلاً اینطور نبود و تا وقتی عکس ظاهر نمیشد اطلاع نداشتیم که چطور عکسی گرفتهایم. اما باید بگویم چیزهای بسیار خوبی در آن یک سال و نیم در رشته عکاسی یاد گرفتم بخصوص که سال اول رشتههای نقاشی و گرافیک و عکاسی تقریبا یکی بود و این بنیه طراحی و نقاشی و هنرهای تجسمی را در من قوی کرد. باید همینجا از استاد اکبر عالمی هم یاد کنم که استاد بینظیری بودند و تاثیر عمیقی روی دانشجویان خود میگذاشتند. کلاسهای ایشان علاوه بر درس عکاسی، دانشجویان را پر از انگیزه برای پیشرفت و شکوفایی میکرد. یادشان گرامی، مرد بزرگی را در هنر و فرهنگمان از دست دادیم.
شما کار حرفهای را از چه دورهای شروع کردید؟
من اولین بار سال 1367 در سری آخر مجموعه عروسکی "هادی و هدی" به کارگردانی آقای اردشیر کشاورزی کار کردم. حضور در آن سریال باعث شد که من مصمم شوم تا رشته عروسکی را دنبال کنم. در آن کار آدمهای بسیار خوبی دور هم جمع شده بودند و نتیجه کار هم خوب بود.
چطور به آن مجموعه عروسکی دعوت شدید؟
اینجا از پدرم استفاده کردم (میخندد). من سال 1367 به خاطر موشک باران تهران یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفتم و در خانه بیکار بودم. یک روز پدرم با خانم مرضیه برومند تماس گرفت و گفت ماندانا دلش میخواهد در یک کار عروسکی شاگردی کند و دستمزد هم نمیخواهد. بعد از چند روز خانم برومند تماس گرفت و گفت اردشیر کشاورزی در حال شروع یک سریال جدید است و من ماندانا را معرفی کردهام برای دستیار عروسکگردان. آن موقع عروسکگردان بسیار کم بود. آقای کشاورزی با من تماس گرفتند و شرایط کار را به من توضیح داد که از ساعت 8 صبح تا 8 شب باید کار کنیم. ابتدا فکر کردم که چقدر کار سنگینی است ولی وقتی وارد کار شدم متوجه شدم کار کردن با یک گروه فرهنگی و مهربان چقدر تجربه خوشایندی است. سه ماه بعد از آن کار، آقای بهروز شرفی من را برای بازی در قصههای "خاله عنکبوت" دعوت کردند که من آنجا نقش "گنجشک" را بازی میکردم، هم صداپیشه و هم عروسکگردان بودم. زندهیاد دنیا فنیزاده هم عروسک "سنجاب" را میگرداند، صدای سنجاب خانم لادن رضاجویی و نقش "خاله عنکبوت" به عهده خانم زهره بهبهانی بود. دوستی ما از همان روزها شروع شد و ادامه پیدا کرد.
در دوران دانشگاهی با چه کسانی همدوره بودید؟
من با شادی پورمهدی، میترا کریمخانی، مریم معینی، مریم شهیدی، علی پاکدست و مریم اقبالی هم دوره بودم. زمانی که من سرکار آقای کشاورزی رفتم شاید 20 نفر بیشتر نبودند که کار عروسکی میکردند. ما همیشه نیرو کم داشتیم. دو، سه نفر عروسکساز بیشتر نداشتیم ولی در این سالها افراد بیشتری به سمت تئاتر عروسکی آمدند. در حال حاضر اعضای انجمن نمایشگران عروسکی از 200 نفر گذشته است. با توجه به اینکه در تلویزیون دیگر به آن صورت کار عروسکی تولید نمیشود، 200 نفر عضو تعداد کمی نیست.
نمایش "ذبح اسماعیل" کارگردان حمیدرضا اردلان
به اعتقاد من در سالهای گذشته کارهای عروسکی تلویزیون و حتی کارهای عروسکی صحنه نسبت به قبل ضعیفتر شدهاند. نظر شما چیست؟
من اخیراً کار عروسکی صحنهای ندیدهام و یا شاید کارهای خوب را دیدهام، اما احساس میکنم ضعف کارها بیشتر در متن نمایشنامه است. من امسال داور متنهای کودک و نوجوان جشنواره عروسکی بودم که قرار است اسفندماه به صورت مجازی برگزار شود. داور بودن به آدم کمک میکند تا نبض جریان روز دستش بیاید. شما یکباره باید 120 متن جدید را بخوانید و درباره آنها قضاوت کنید. بیشتر متنها از ضعف دراماتورژی رنج میبرند. البته اجرا هم مقوله بسیار مهمی است ولی من جاهای زیادی دیدهام که اجرا خوب بوده ولی قصهگویی لنگ میزده.
یکی از نکات بسیار خوبی که من حداقل در کارهای عروسکی آقای کریمی دیدم قصههای خوبی بود که نوشته میشد.
بله پدرم در نوشتن متنها وسواس زیادی داشت. روی هر متنی وقت زیادی صرف میکرد تا مطمئن باشد به قدر کافی جذاب است. اعتقاد داشت اگر جمله یا دیالوگی را حذف کنیم و تاثیری در روند اثر نداشته باشد حتما باید آن را حذف کنیم. هیچ چیزی نباید اضافه شود مگر آنکه لازم باشد.
در مورد سریالهای عروسکی ما در دهه شصت و هفتاد نویسندگان بسیار خوبی نظیر آقای پرتویی و آقای فرهاد توحیدی داشتیم که در زمینه عروسکی فعال بودند ولی بعدا این افراد جذب سینما شدند. من سال 1370 یک سریال به نام "بچههای عروسکی اوستا بابا" کار کردم که خانم مریم سعادت کارگردان آن کار بودند و متن را نیز آقای توحیدی نوشته بودند. 23 قسمت هم بیشتر نبود. آن موقع در کارها آب نمیبستند. متنها و سوژهها هم ملموس بودند و هم بامزه و بسیار با دقت نوشته شده بودند. آدم اگر بخواهد هر روز یک ساعت برنامه بنویسد کم کم متنها ضعیف و بیمایه میشوند. صداوسیما سیاستهای خودش را دارد. من در یک دورهای که صداوسیما کار عروسکی تولید نمیکرد فکر میکردم خرید یک کار آماده برای آنها ارزانتر در میآید ولی بعداً متوجه شدم آنها تولید هم دارند ولی چیزهای دیگری تولید میکنند. آخرین کار عروسکی تلویزیونی که من با آن همکاری داشتم "موش نمکی" به کارگردانی خانم مرضیه محبوب بود که من صداپیشه "موش نمکی" بودم. عروسکگردان آن کار نیز خانم دنیا فنیزاده بود.
شما کارهای مشترک زیادی با دنیا فنیزاده داشتید. درست است؟
بله، ما هم دوست بودیم و هم همکار. خاطرات زیادی از همکاری با دنیا دارم. یادم است آقای پرتویی سال 1368 میخواست فیلم سینمایی "گربه آوازخوان" را بسازد، حسن پورشیرازی و ایرج طهماسب و من و دنیا فنیزاده برای عروسکگردانی به این کار دعوت شدیم. در صحنههای پرجمعیت نیرو کم داشتیم و من چند نفر از بچههای دانشگاه را معرفی کردم. من و دنیا فنیزاده کارهای مشترک زیادی با همدیگر داشتیم. پدرم یک سریال عروسکی به نام "وروجک" برای شبکه "آفتاب" ساخت که برای ایرانیهای خارج از کشور پخش میشد. من وروجک بودم و دنیا فنیزاده عروسک پدر. صدای پدر وروجک را پدرم اجرا میکرد. صدا را از قبل ضبط کرده بودیم.
مجموعه "وروجک" به نویسندگی و کارگردانی نصرت کریمی و عروسکگردانی ماندانا کریمی و دنیا فنیزاده سال ۱۳۷۱
خانم کریمی، این روزها چهکار میکنید؟
من شش، هفت سال است که همراه با آقای نظر در آموزشگاه "پارس" با کودکان و نوجوانان کار میکنم. آنها هر سال یک برنامه برای روز جهانی کودک دارند که در تالار وحدت اجرا میشود. ما تاکنون چهار اپرت کار کردهایم که نمایشنامه آنها را خودم نوشتهام یا بازنویسی کردهام.
اپرتهایی که کار کردهاید براساس اپرتهای معروف دنیا بوده یا قصهها را خودتان نوشتهاید؟
همه را خودمان کار کردهایم. اولین اپرت "خروس زری، پیرهن زری" بود که آقای نظر 10-12 سال قبلتر آهنگهای آن را ساخته بود، قرار بود نوار قصه شود. آن متن را دقیقاً از روی قصه آقای شاملو نوشتیم. البته آقای شاملو هم آن را از یک قصه روسی گرفته است. آقای نظر گفتند موسیقیهای این کار آماده است و بیاییم همین قصه را کار کنیم. از طرفی پدرم سالها پیش براساس "خروس زری، پیرهن پری" یک فیلم عروسکی کوتاه به نام "خروس بیمحل" ساخته بود. من آن سناریو را خواندم و یک جاهایی از آن را بازنویسی کردم. همه اینها را با هم ترکیب کردم و در نهایت آن را با بچهها کار کردیم. سال بعد آقای نظر پیشنهاد دادند که بیاییم قصه "آهو و پرندهها" اثر نیما یوشیج را کار کنیم. من قصه را خواندم و دیدم سخت است که از آن یک نمایش دراماتیک در بیاوریم و بعد با الهام از آن یک نمایشنامه نوشتم که شعرهای آن را آقای اکرمی گفتند. سال سوم اپرت "پرپری" را کار کردیم. "پرپری" یک نمایشنامه قدیمی بود که پدرم آن را از زبان چکی به فارسی ترجمه کرده بود. در بازنویسی آن متن آقای چرمشیر به من کمک کردند. ما آن نمایش را با یک گروه طراحی حرکات و گروه موسیقی اجرا کردیم که به نظرم خروجی آن از کارهای قبلی بهتر شده بود. سال آخر "ماتیلدا" اثر رولد دال را کار کردیم. "ماتیلدا" یک رمان کودکان است که آن هم باید تبدیل به نمایشنامه میشد. این دفعه آقای اکرمی درگیر یک کار دیگر بودند و من مجبور شدم خودم شعرها را بگویم. این اثر هم کار خوبی شده ولی متأسفانه به دلیل وضعیت کرونا هنوز نتوانستهایم اجرا برویم.
همسر شما آقای مهرداد اسکویی یکی از کارگردانهای خوب حوزه مستند هستند که چندین جایزه معتبر جهانی نیز کسب کردهاند. آیا هیچوقت سعی نکردهاید با ایشان در سینما همکاری کنید؟
من تا زمانی که دخترم (آلما) کوچک بود نمیتوانستم سر صحنه فیلمبرداری حاضر شوم. اکیپ مهرداد هم بسیار کوچک و مردانه است و او دوست ندارد هیچ خانمی و بخصوص من را سر کار ببرد. البته از همه اینها گذشته، ژانر کاری من با او متفاوت است. او فیلم مستند اجتماعی میسازد و من در زمینه عروسکی و بیشتر فانتزی کار میکنم. ولی درباره کارهایش با هم زیاد گپ میزنیم و برایش مهم است که نظر من را بداند. نام چند تا از فیلمهایش را من پیشنهاد کردم.
ما یک فیلم مشترک هم با همدیگر کار کردیم که یک مستند علمی در مورد بیماری "لیشمانیوز" است. مهرداد تهیهکننده و من کارگردان و محقق بودم. سفارشدهنده کار وزارت بهداشت بود. آنقدر کار علمی بود که فکر میکردند ما دانشجوهای علوم آزمایشگاهی هستیم و داریم برای پایاننامه دانشگاهیمان این فیلم را ارائه میدهیم. در آن کار کمی به من سخت گذشت. از نظر مالی هم ضرر کردیم چون پول ما را ندادند. ولی فیلم خوبی از کار در آمد و اساتید دانشکده بهداشت از فیلم راضی بودند.
بنظرم فیلمهای مستند در ایران ضرر هنگفتی میکنند چون جایی آنها را پخش نمیکند، مگر اینکه یک جشنواره خارجی بخواهد فیلم را بخرد یا شبکه مستند صداوسیما تهیهکنندگی آن را برعهده بگیرد. رشته ما یک رشتهای است که با مردم در ارتباط هستیم. من راجع به این موضوع مطالعه زیادی کردهام. در واقع تخصص ما این است که یک موضوع علمی را ساده کنیم تا مردم آن را بفهمند. من به آنها گفتم در این زمینه تخصص دارم ولی آنها گفتند ما میخواهیم این مستند را برای متخصصین درست کنیم ولی بعد گفتند هم میخواهیم مردم آن را بفهمند و هم برای متخصصین باشد. یک چیزهایی از ما میخواستند که امکانپذیر نبود.
جالب است که شما دارید در دو رشته تئاتر عروسکی و سینمای مستند فعالیت میکنید که هیچکدام برگشت مالی ندارند.
هیچ کاری بدون بازگشت مالی نمیتواند ادامه پیدا کند. مهرداد مدتهاست خودش تهیهکننده فیلمهایش هست. اسفبار این است که بعد از این همه کار، تجربه و گرفتن بیش از صد و بیست جایزه ملی و بینالمللی و فعال بودن در زمینه پژوهش تاریخ تصویری و چاپ چندین کتاب پژوهشی باز هم دغدغه مالی داشته باشید. انگار همه چیز در وطن ما برعکس است.
در مورد حرفه نمایش عروسکی باید بگویم درآمدها در این کار اوایل بسیار خوب بود. شما اگر شرایط اقتصادی مملکت را نگاه کنید، هر چقدر به سالهای قبلتر برمیگردیم ارزش پولی که بهعنوان دستمزد به ما میدادند بالاتر بوده و به مرور شیب نزولی طی کرده است.
الان کارهایی که با آقای نظر انجام میدهیم، ایشان خودش تهیهکننده هستند. البته برای من به عنوان کارگردان یک سری محدودیتها ایجاد میشود چون کار ما مشترک است و اجرای کنسرت و اجرای نمایش همزمان است. ولی از طرفی همکاری با ایشان مزایای بسیاری دارد. به طور کلی محیط کاری حرفهای دارند و همه چیز منظم و سر جای خودش انجام میگیرد.
منتها این اجراها هم بیشتر جنبه فرهنگی دارد و اغلب منافع مادی برای تهیهکننده ندارد.
میدانید ضررها همیشه آن چیزهایی نیست که مستقیم دیده میشود، مثلا وقتی شما چهل روز وقت میگذارد و یک متن مینویسد که رد میشود، خب این یک ضرر است. اینهاست که هنرمند را دلسرد میکند. همه ما یاد گرفتهایم که با صرفهجویی زندگی کنیم ولی اوضاع به سمتی دارد پیش میرود که صرفهجویی هم دیگر جواب نمیدهد. من الان عضو هیئت مدیره انجمن نمایشگران عروسکی هستم و واقعا نگران همکاران خودم هستم. 10 ماه است که تئاتر و مدارس تعطیل هستند و معلوم نیست چه زمانی بازگشایی شوند. اگر اقتصاد خانوادهها همیشه روی مرز بحرانی نباشد، اگر بطور عادی هر خانواده متوسط بنیه مالی، نمیگویم قوی بلکه همان متوسط داشته باشند، بحران را رد میکند اما ما همیشه در حال بحرانیم و در شرایط بحران همه چیز در حال متلاشی شدن است. این را در همه چیز میبینیم در آلودگی هوا، در ترافیک و... من نمیدانم چرا همه چیز عادی جلوه داده میشود. الان ما به همین که فقط پول غذایمان را داشته باشیم هم راضی هستیم، اما همین غذا هم مدام آب میرود.
پشت صحنه فیلم "دل موش پوست پلنگ" نویسنده و کارگردان نصرت اله کریمی سال ۱۳۴۴
پدر شما از بین کارهایی که میکردند اعم از بازیگری، کارگردانی، نویسندگی و عروسکسازی، خودشان تعلق خاطرشان بیشتر به کدام یک از این رشتهها بود؟ یعنی خودشان را بیشتر متعلق به کدام میدانستند؟
پدر من در دورانهای مختلف به کارهای هنری در رشتههای متنوعی مشغول بوده است. در جوانی کارش را با بازی در تئاتر و کمی بعد گریم آغاز کرد. گریمور بنامی بود و آن زمان تنها کسی بود که گریم را با اصول علمی انجام میداد. ده، یازده سال در تئاتر کار کرد و پولهایش را جمع کرد و در سال ۱۳۳۱ برای تحصیل به اروپا رفت و در رشته سینما و انیمیشن فارغالتحصیل شد. در ایتالیا مشغول کار دوبله فیلمهای خارجی بود. وقتی بعد از یازده سال به ایران بازگشت در وزارت فرهنگ و هنر به عنوان رئیس کارگاه انیمیشن استخدام شد و 10 فیلم عروسکی و انیمیشن در آنجا ساخت. مادرم پروین تیموری هم در آن کارگاه طراح و نقاش و انیماتور بود. سه سال آنجا با هم همکار بودند و سرانجام با هم ازدواج کردند. پس از اینکه پدر و مادرم از وزارت فرهنگ و هنر بیرون آمدند، پدرم وارد عرصه سینما شد. البته پیشتر با تلویزیون هم همکاری میکرد مثلا مجموعه تئاتر تلویزیونی "پیوند" و "آقای شاکی" که اولین مجوعه عروسکی تلویزیونی ایران بود را ساخت. پدرم حدودا ده سال در سینما فعال بود، سناریوی فیلمهایش را خودش مینوشت و علاوه بر کارگردانی بازی هم میکرد.
بعد از انقلاب تعداد زیادی مجسمه ساخت اما خودش را مجسمهساز نمیدانست. او مجموعه صورتکها و پرترههایی را که ساخته است، حاصل جمع تئاتر، گریم، ادبیات و بازیگری میداند که در قالب یک صورتک یا مجسمه نیم تنه ظاهر میشود که در عین حال طنز و شوخ طبعی خالقش را هم بازنمایی میکند. در کنار تمام این فعالیتها چند کتاب هم نوشته است و سالیان سال مدرس دانشگاه بوده است. علی ایالحال، در جواب اینکه شغل شما چیست میگفت فیلمساز است یا کارگردان سینما.
اما اگر بپرسیم پدر به چه کاری بیشتر علاقه داشت، من فکر میکنم به بازیگری بیشتر علاقه داشت و همینطور مجسمهسازی. بابا در مستند آقای شیخان میگوید: "من فیلمسازم ولی فیلم نمیسازم". کار انیمیشن را هم دوست داشت ولی دیگر زمینه ساختن انیمیشن برایش فراهم نشد. گرچه به شما بگویم که بعد از انقلاب هم یک فیلم انیمیشن در کانون پرورش فکری ساخت که آن موقع گفتند اسم پدر را نباید بگذارند و به جای اسم ایشان نوشتند کارگردانی گروهی. اسم کار "همبازی" است. من خودم در جریان کارش بودم. یک قصه کوتاهی بود که بابا سناریو را از روی آن نوشت. انیماتور این کار که آقای عابدی زمانی بود و توی کانون کار میکرد این فیلم را برای خودش مصادره کرد و اسم خودش را روی آن گذاشت. اما در مجله فیلم یکبار به این قضیه اشاره شد که سازنده این فیلم آقای کریمی است. خیلیها شاهد بودند. همان موقع آقای کیارستمی که به خانه ما آمد و رفت داشت به پدر من گفت: "من به آقای عابدی زمانی گفتم این کار را نکن، کدام یک از کارهای قبلی یا بعدیات شبیه این است؟" کاری که پدر ساخته یک کار یونیک است و هیچ شباهتی به کارهای قبلی و بعدی آقای عابدی زمانی ندارد. آقای عابدی زمانی بسیار انیماتور ماهری هستند و چند کار را هم خودشان کارگردانی کردهاند ولی این کار را من خودم در جریانش بودم و برای ساخت عروسکهایش دستیاری کردم. بابا حتی فریم فریم نوشته بود که چند فریم و چجوری عروسکها باید حرکت کنند. من خودم صدای شخصیت اصلی همبازی بودم. کلمه نداشت ولی آوا داشت. من و پدرم صداها را میگفتیم. فقط ما دو نفر بودیم.
خود آقای نصرتالله کریمی از میان کارهایی که بازی کردند کدام را بیشتر دوست داشت؟
فیلمهایی که خودش در سینما کارگردانی کرد را بیشتر دوست داشت. سریال "دایی جان ناپلئون" را هم خیلی دوست داشت. در دو، سه فیلم هم فقط بازی کرده است که آنها را اصلاً دوست نداشت. من هم تا حالا آن فیلمها را ندیدهام.
البته در میان این فیلمها حسن سیاه" فیلم شریف و خوبی است. راجع به یک گروه مطربی است که به اینور و آنور میروند و کارهای سیاهبازی میکنند و یک اتفاقاتی میافتد. بازی خود آقای کریمی هم خوب است.
بله، اما چون پدر خودش کارگردان بود میگفت کارگردانی این فیلم بد بوده است. پدرم در کارگردانی خیلی سختگیر بود و میگفت در آن فیلمها از شهرت من استفاده کردند و من را خراب کردند. آن موقع پدر نیاز مالی داشت و برای بازی در آن فیلمها هم پول خوبی میدادند و به همین خاطر بازی در آنها را قبول کرد. میگفت آن زمان به خودم گفتم ویتوریو دسیکا هم همیشه چند فیلم بازی میکرد و پولهایش را جمع میکرد و بعد میرفت فیلم خودش را میساخت. خیلی از هنرپیشههای معروف داخلی و جهانی فیلمهای بد بازی کردهاند. البته آنها اصلاً نمیآیند فیلمهای بد خود را عنوان کنند و حتی آن فیلمها را در لیست فیلمهایشان هم نمیگذارند. در واقع اتفاق معمولی است.
به اعتقاد من آقای کریمی چون خودشان کارگردان خیلی خوبی بودند و آدم کمالگرایی هم بودند و چهار فیلمی که خودشان ساختهاند و یا بازیشان در "دایی جان ناپلئون" ماندگار است، وقتی به کارهایی که فقط در آنها بازی کردهاند نگاه میکردند آنها را یک مقدار نسبت به کارهای ماندگارشان سطح پایینتر میدیدند.
درست است. میدانید که پدر من مدرس دانشگاه هم بود و معلمی را خیلی دوست داشت. سخنور خیلی خوبی هم بود و شعرخوانی را هم خیلی دوست داشت. اما اینها را بهعنوان حرفه اصلیاش نمیدید. الان شعرخوانی، کتاب صوتی و پادکست خیلی باب شده است، اما اگر این چیزها در دوران پدر بود حتماً به این عرصه هم میپرداخت.
بله طبیعتاً چنین آثاری نیز از ایشان باقی میماند.
همین الان هم مقدار زیادی از ایشان آرشیو صوتی در رادیو هست. آقای دکتر فکوهی هم مقدار زیادی با ایشان در خانه مصاحبه کرده است و گویا قصد دارند به صورت کتاب آن را چاپ کنند. پدر مصاحبهها و فایلهای صوتی زیادی دارد.
عروسک "شاکی" اولین عروسک فک زن تلویزیونی در ایران که در دهه چهل روی آنتن رفت. این عروسک در سال ۶۴ به کانون پرورش فکری اهدا و بعدها نابود شد
آیا آقای کریمی از اینکه کاری را نتوانستهاند انجام بدهند هم گلهمند بودند؟
این خیلی سوال خوبی است. گاهگداری یک حسرتی میخورد برای فیلمهایی که میتوانست بسازد یا نقشهایی که دوست داشت بازی کند. خودش میگفت شخصیتهایی که در صورتکها و مجسمههایش ساخته، جایگزین نقشهایی هستند که دوست داشت آنها را بازی کند.
ولی کلاً زندگی بابا بعد از انقلاب خیلی عارفانه و عاشقانه بود. بعضیها ممکن است صبوری به خرج بدهند اما با خشم، ولی پدر من خیلی با عشق، شادی و رضایت زندگی میکرد. میگفت زندگی همین است و بالا و پایین دارد و ما باید از زندگیمان لذت ببریم. باغبانی میکرد و لذت میبرد. مجسمه میساخت و لذت میبرد. با دوستانش معاشرت میکرد. دوستان بسیار خوب و فرهیختهای داشت. کوه میرفت و ورزش میکرد. بسیار شاد بود. اطرافیانش هم میدیدند که شاد و قوی است. من بعضی وقتها که کم میآورم با خودم میگویم من با داشتن پدری مثل نصرت کریمی و مادری مثل پروین تیموری، نباید کم بیاورم. مادرم نیز خیلی قوی است. میدانید که زن و شوهر کم کم خیلی شبیه به هم میشوند. مادرم از نظر خصلتهای زندگی کردن و شاد زیستن در زمان حال و مفید بودن به پدرم شبیه است. پدر به مفید بودن و شریف بودن خیلی اعتقاد داشت. وجدانش وجدان بیداری بود. همیشه میگفت: "کار بد مصلحت آن است که هرگز نکنیم". در مقابلش این شعر را هم میخواند که "در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست". این دو شعر را همیشه میخواند. وقتی کنار شاگردان و دوستانش بود همیشه باید یک چیزی یاد میداد. معلم بالفطره بود. در مورد کار خوب هم میگفت اگر تو یک کار خوبی میتوانی بکنی و هیچ ضرری هم به تو نمیرسد حتماً آن کار را بکن. حتی میگفت اگر آن کار خوبی که میخواهی بکنی مستلزم یک کمی ضرر هم هست باز آن کار را بکن. پدر همچنین بسیار رازدار و امین بود. یعنی اگر به ایشان میگفتی این موضوع را به کسی نگو، واقعاً به هیچکس نمیگفت. خیلی آدم با وجدان و قویای بود چون رازداری یک مقدار قدرت هم میخواهد. من نباید زیاد از پدرم تعریف کنم ولی نصرتالله کریمی فقط پدر من نبود بلکه پدر، استاد، راهنما، همکار و دوستم بود ولی به غیر از آن من دارم از جنبه اجتماعی نصرت کریمی صحبت میکنم. من به او نزدیکتر بودم و طبیعتا او را بیشتر میشناختم. واقعاً برای من یک الگو است.
در پایان اگر صحبتی باقی مانده است بفرمایید.
در 10-15 سال اخیر مهرداد اسکویی شروع کرد به ساختن یک فیلم مستند از پدر من. مقدار زیادی فیلم گرفت. از مصاحبه گرفته تا فیلم از جاهای مختلفی که پدر میرفت. موقع مونتاژ فیلم که شد آن را به برادرم بابک دادیم که یک مونتور حرفهای بینالمللی است. البته الان بیشتر به بازیگری مشغول است ما به بابک گفتیم تو بیا این فیلم را مونتاژ کن. بابک خیلی روی آن کار کرد ولی گفت چون فیلم مستند از پدرم است، بهتر است کس دیگری مونتاژ کند. مونتاژ را به آقای روحالله انصاری دادند. همزمان بابک به پراگ رفت و از دانشگاه فامو که پدر آنجا تحصیل کرده بود فیلمهایی گرفت. حاصل کار نزدیک ۹ ساعت فیلم شده که در قالب یک مجموعه پنج قسمتی از مقاطع مختلف زندگی و فعالیت حرفهای پدر است و نهایتا کاریست مشترک به کارگردانی مهرداد اسکویی و بابک کریمی. فیلم الان دیگر تمام شده است. فقط تصحیح رنگ و یک سری کارهای پایانیاش مانده است.
نامی هم برای فیلم انتخاب شده؟
نام قطعی هنوز نه، اما دو سه کاندیدا برایش هست.
آیا فیلم پخش هم خواهد شد؟
هنوز روی پخشش فکر نکردهاند ولی خب ممکن است محدودیتهایی وجود داشته باشد.
شما مشغول ثبت خاطرات پدر هم هستید؟
یک بخشی از خاطرات پدرم هست که آن را خودش نوشته است. بچهها به من گفتند بیا این را کامل کن. یک بخشهایی از این کتاب را شروع کردهام. وقتی پدرم فوت کرد من یک مقدار درگیری داشتم. منظورم این است که وقتی میآمدم بنویسم بیشتر غمگین میشدم. گرچه که بابا خودش زندگی شادی داشت و همیشه میگفت زندگی یعنی زندگی، نه اینکه مدام به مرگ فکر کنی، اما به هر حال طبیعی است که وقتی آدم پدرش را از دست میدهد اینکه بخواهد به خاطراتش برگردد و آنها را بنویسد احساسات بر او غلبه میکند. ۱۲ آذر اولین سالگرد فوتشان بود و شب یلدا سالروز تولدش است. به پاس اینکه زندگیاش سرشار از سرزندگی بود ما قصد داریم هر سال شب یلدا یادبودش را برگزار کنیم.