سرویس تئاتر هنرآنلاین: رفت و یک تن رفت و چون یک کوه رفت / رفت و یک تن رفت و یک انبوه رفت. بسیارند آدمیانی که در عرصات هنر و در باغ بسیار درخت تفکر هنری پرسه میزنند و حوزههای مختلف را تجربه میکنند، اما سر آخر آن چه میماند سوگ سرود آنانی است که از سر و جان مایه گذارده و یک قلمرو را پر و بال میدهند.
زندهیاد رضا کرمرضایی که بدبختانه از شوربختیاش نامش به جای آنکه به عنوان یک مترجم و ادیب هنرمند در جامعه تئاتری ما مطرح شود بیشتر به عنوان بازیگر سینما یا کارگردان قاطی قوریهای سینمای مفلوک ایران شناخته شده است، اساسا یک آدم تئاتری است. مترجم متون، کارگردان کارکشته و اسطقسدار و در یک کلام بازیگر و چالشگر جنگاور ستیهنده تئاتر و به جز اینها فراوان. در این حیطه و حوزه رضا کرمرضایی کوششگری از جانمایه گذاشته و به قول خودش سازشناپذیر باید شناخته شود. اگر غم نان میگذاشت، او هرگز سودای نام نداشت. او را همه میشناسند، از دیر و دور تا امروزه روز. همه میدانند که کرمرضایی معرف بزرگ آثار جاودانه مرد تئاتر دنیا برتولت برشت است. ترجمههای بیصوت و گفت کرمرضایی از متونی مانند قیمت آهن چنده، دانسن و به جز اینها، از او چهره یک مترجم نامآور، به قاعده و بزرگ ساخته است. به یاد دارم در گفتگویی با وی به همراه زندهیاد احمد کسیلا در روزنامه آیندگان، وقتی از او پرسیدم با این همه کار سخته و پخته و جزین و جمیل چرا فیلم فارسی را از قلم نمیاندازد، به من گفت من یک آدم تئاتری هستم و در بازیگری سازش زیاد کردهام، تا بخواهی که شرحش را شارحان دانند و بس، اما من در ترجمه هرگز سازش نکردهام و این تیتر من در روزنامه آیندگان در بهار 57 بود. تیتر من این بود: "در بازیگری سازش میکنم، در ترجمه هرگز." چقدر زیبا و به قاعده گفت و تمام آثارش نشان میدهد با چه وسواس، دقت نظر و امعان تفکری رو سوی برشت کرد و به همراه دیگر یارانش در طی دو دهه برشت را به تئاتر ایران شناساند. چهرههای سیمون ماشار، کلهگردها و کلهتیزها و دایره قفقازی و به جز اینها بسیار آثار دیگری که شرحش مثنوی هفتاد من است و فراغ خاطر و فراخ اندیشه میخواهد کار کرد، اندوخت و چه دست خالی از این دنیا رفت.
رضا کرمرضایی قربانی سیستم نانآوری سینمای ایران شد و دست قدار روزگار کژکردار و بدخیم چندان او را از حال و هوای روشنفکرانهاش به دور کرد که فیالواقع مایه اسف است و بس. در زمینه کارگردانی دو نمایش بسیار زیبای رویای آمریکایی و مستاجر جدید دو اثر از ادوارد آلبی و اوژن یونسکو را بر صحنه آورد که به قول امروزیها کاری بود کارستان و سخنی بود سخنورانه که صحنههای سرد تئاتر ایران را حرمت و حیثیتی گرم و پر دوام بخشید. چه کسی را مانند کرمرضایی میشناسید که در کنار نانش، نامش را مرجح کند؟ و مدام ذکر خیرش این باشد که ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی / دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی.
پلههای خانه اش را که در خیابان امیرآباد دو تا یکی بالا میرفتم، همش در اندیشه دیدن بزرگ مردی بودم بالا بلند و فاخر و پیل پیکر که نگاهش که میکنی یاد برشت میافتی، اما او هم مانند خود استادش جمع و جور و کوچک اندام بود. به او میگفتم آقای کرم رضایی یک سره کار ترجمه کن و او میگفت: "چه کنم؟ دستم خالی است." سینمای ایران با آن شمشیر داموکلسش که تیشه بر ریشه آدمیان میکشد او را هم به سوی خود برد، حال آنکه او در اندیشه ترجمه نمایشنامه "کلبه والدین" اثر فرانس کسافرکروتس درامنویس پر شر و شور معاصر بود. خدای من! فرقها باشد میان دو حسن، چه بگویم دیگر؟
کرم رضایی هم معلم بود، هم پژوهشگر و هم بازیگر و مهمتر از همه مترجمی پر مایه و پایه که سخته و پخته ترجمه میکرد و خدمتی که به تئاتر ایران از لحاظ معرفی متونی که برشت به لهجه "باواریایی" نوشته هرگز از یاد نمیرود. حیف و باز هم سخنی دیگر که باز هم در دل من سنگینی میکند. در گفتگویی که من با کرمرضایی و بزرگ مرد ادبیات معاصر ایران احمد کسیلا در روزنامه آیندگان داشتم، کل خاطرات و خطرات و مخاطرات کرمرضایی را بخوانید و حظ وافر ببرید و از شر قلم چموش من رهایی یابید. در بهار 57 او در همین جریده شریفه به من گفت: "اگر غم نان بگذارد من کل آثاری را که برتولت برشت به لهجه باواریایی نوشته آماده چاپ کردهام. اگر سینمای ایران میگذاشت من نه بازیگر بودم و نه کارگردان، مترجمی بودم خادم صحنهها، بازیگری بودم با بدنی ستیهشگر و جنگاور و کارگردانی بودم صحنهشناس و کار آمد." و این گونه است که کرم رضایی رفت و امروزه روز ما غم نبود او را در تئاترمان بسیار حس میکنیم.
و با این شعر "ابوطیب مُصعبی سمرقندی" شاعر بزرگمرد سامانی، این رقیمه را به پایان میآورم. به امید روزی که در یک همایش یا چه میدانم نمایش، آن بکنیم که درخور نام رضا کرمرضایی است. و اینک این شعر مصعبی تقدیم به زندهیاد کرمرضایی که بیان درد است و گویای بزرگواری آن بزرگ که بزرگ بود و از دیار بزرگان.
جهانا سراسر فسونی و بازی / که برکس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خور از شنودن / به گاه ربودن چو شاهین و بازی
به ظاهر یکی بت پر نقش آزر / به باطن چو خوک پلید و گرازی
یکی را نعیمی یکی را جحیمی / یکی را نشیبی یکی را فرازی
یکی بوستانی پراکنده نعمت / براین سخت بسته، بر آن نیک بازی
چرا زیرکانند بس تنگ روزی / چرا ابلهانند در بی نیازی
چرا عمر طاوس و درّاج کوته / چرا زاغ و کرکس زیند در درازی
صد و اند ساله یکی پیر غرچه / چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی
اگر نه همه کار تو باژگونه / چرا هر که ناکس تر او را نوازی
جهانا همانا ازین بی نیازی / گنه کار ماییم، تو جای آزی