آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زر تار پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،
یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست؛
باغ نومیدانِ
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید؛
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک میگوید.
باغ بیبرگی
خندهاش خونی است اشکآمیز؛
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز...
"مهدی اخوان ثالث (م.امید)"
یاد باد آن روزگاران یاد باد! بار دیگر خنکای پاییز و یاد گذشتهای که شرر به جانم میزند. گذشته چیست به راستی؟ یاد آن روزها به خیر. هرچه هست، باید در خدمت امروز و با نگاه به آبنده باشد. این درست، اما خود گذشته نیز شکوهمند و زیباست. گذشتهای که پاییزش در کلوپ آلمانها در سال 56 طی شد و همه بزرگان شعر و ادب، هرچه داشتند در شبهای پر هیمنه و زیبای پاییز 56 ریختند. ده شب با کتاب ناصر مؤذن شکل گرفت و او با همه حس و حالش، تمام شبها را در کتاب ارجمندش فروریخت. انتشارات امیرکبیر با کوشش بسیار آن را به حلیه طبع آراست. اگر امروزه روز بخواهیم تحلیلی منصفانه داشته باشیم و بدون حب و بغض ده شب پاییزان 56 را در این خنکای شهریور 99 بازپیرایی کنیم، باید بگوییم آن ده شب شکوهمند نقشی اساسی و عمده در نضج و شکلگیری انقلاب دارد.
به یاد دارم، کامانکارهای ساواک، روبروی کلوپ آلمانها در خیابان ولیعصر امروز و پهلوی دیروز جبهه گرفته بودند و مترصد حرکتی بیرون از قاعدهها بودند تا به جمعیت یورش ببرند و بشود آن چه شد! به اعتقاد من، شهریور، ماه شعر و ادب و هنر است. از جلال آلاحمد تا نصرت رحمانی، همه در شهریور رخ در نقاب خاک تیره میکشند. اما سالها بعد جوانی پیدا میشود، پر شور و پر حس و حال که از تبار تئاتریهاست و سخت وابسته به گذشتهای که از او حالیا دیگر دیر و دور است، اما او پاسداشت گذشتهها را دارد و در شهریور 98، ده شب دیگر را تمشیت میدهد. ده شب دیگر، با نمایشهایی که گزینههای پر شور و شورانگیز همان سالهاست. قصدم مقایسه یا سنجش نیست، اما برایم زیباست که میبینم روحالله جعفری، این کارگردان صاحب عله و آگاه، همچنان پاس آن سالها را دارد و از دهه سی تا سالهای نزدیکتر را در آثارش بر صحنه میآورد. حیف و صد حیف که ما رپرتوآر نداریم تا بتوانیم هرگاه که اراده کردیم، نمایشی مانند آثار اکبر رادی یا فریده فرجام و یا بیژن مفید را ببینیم و لذت ببریم، اما من مصرم که امروزه روز پس از سالی که از آخرین متن من که درباره ده شب روحالله جعفری نوشتم، آن شبها همچنان پاس داشته شود و زنده و پابرجا بماند. البته به قول قائلش فرقها باشد میان دو حسن / زین حسن تا آن حسن صد گز رسن. آن شبها، ساعدی، بیضایی، سیمین دانشور، حسین منزوی و دیگر و دیگران که در اوج و قله و چکاد شعر و ادب امروزند و یادشان شمع جمع همه دوستدارانشان است، گفتند و سرودند و دهها هزار مخاطبشان را سرخوش و قانع و مشبع به خانههایشان بازفرستادند. اما جعفری، متولد 1357 که نام کوچکش یعنی روحالله نیز برگرفته از همان سال است، کار اندکی نکرده. او توانست کاری کارستان را انجام دهد و حیف و صد حیف که از دید خانمها و آقایان محترم مرکز هنرهای نمایشی مغفول و پوشیده ماند و امروز تنها این به جا مانده که به قولی نه از تاک نشان مانده، نه از تاک نشان. او سیره ده شبیهای پاییز 56 را پی گرفته و آنچه از شبهای 98 به جا مانده، به مردم خوب روستای معمولان لرستان هدیه کرد. 220 میلیون تومان حصه جعفری از سفره پر شکوه اجراهای آن سال است که تقدیم مردم خوب این خطه شد. اما خود او چه؟! در این شرب الیهود، او چگونه میتواند شاهد آن باشد که مرکز هنرهای نمایشی، با بیاعتنایی و غمض عین، شاهد تمشیت اندک سهمیههای بر و بچههای تئاتر از این سفره باشد و روحالله جعفری از این سفره انگار نه انگار که چیزی برگرفته باشد، حاشا و کلا! در هر حال، من غرضم از این متن سوم خودم، این نکته است که کوششهای بچههای پرانگیزه تئاتر را پاس بداریم و بتوانیم کارهایشان را نه در حوزه نسیان بلکه در سرتاسر حافظهمان حس کنیم و بمانیم.
خطاب من به روحالله جعفری این است که، ده شبها میمانند، اگرچه نامها آن جا کجا و این جا کجا، اما نامیرا و پایدار میمانند و هیچ نگران سن عین نیستند، سن ذهن را دریابید که در حومههای آن، همچنان ده شب تالار سنگلج در سال 98 مانده و با هیچ ابزار و ادواتی نیز از ذهن رانده نمیشود. گیرم با بیاعتنایی و نادیده گرفتنها بتوانند حقی را ناحق کنند، اما پاییز است و پادشاه فصلها. روحالله عزیزم، چه بگویم دیگر؟ هیچ... بمان، بخوان و بگو. آن حرکتی که در سال 98 انجام دادی، چیزی نیست که از دلها رانده شود، آنها میمانند، ده شب کانون نویسندگان ایران نیز میمانند. به قول نیما یوشیج یک دست بیصداست و باری من دلم سخت گرفته است از این مهمان خانه مهمان کش روزش تاریک، که به جان هم نشناخته انداخته است، چند تن ناهموار، چند تن ناهوشیار.