سرویس تئاتر هنرآنلاین: پریروز که گفتگوی دوست خوبم و تئاتری خوش فکر، حمیدرضا نعیمی را با هنرآنلاین میخواندم، به یادم آمد که مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم / طایر قدسم و از هر دو جهان برخیزم.
حمیدرضا، قول اجرای نمایشنامهای به نام تئاتر پارس (لالهزار) را داده بود که دورادور انبساط خاطری جانم را نواخت. با خودش که گفتگو کردم، گفت این متن تهشهری را به سفارش زندهیاد محمود استاد محمد نگاشته و ترغیب و تشجیع او برای نگارش این نمایشنامه، در جمع و جور کردن متن و سرانجام اتام و ختامش سخت موثر بوده است. به حمیدرضا گفتم هفت نمایشنامه ابراهیم مکی و در راس آن "رضا بیک ایمانوردی" را خواندهای یا نه؟ نمیدانم او چه گفت، اما من قول نگارش وجیزهای درباره یک تئاتر تهشهری را به او دادم.
"رضا بیک ایمانوردی" شرح حال دو عاشق لمپنپوش است که در یک نیمکتی در روبروی یک سینما خوابیدهاند و طی آفاق و انفس میکنند و میگویند که هرکدام از آنها درست است که خالی میبندند، اما رویاهایشان با ناصر ملکمطیعیها، فردینها و رضا بیک ایمانوردیها گره خورده است.
یکی از آنها میگوید: رضا دوست من است، عاشق من است. بارها مرا دعوت به بازیگری در فیلم کرده است، اما فسوسا من هرگز فرصت بازی در فیلم بیک ایمانوردی را نیافتهام. آن دیگری میگوید: اساسا فردین پسرخاله من است و اگر تو بخواهی همین امشب امضایش را برایت جور میکنم. چه نمایشنامهای! سخت زیبا و دلنشین؛ و چه لمپنپروری تهشهری از یاد نرفتنی که من هنوز بعد از پنجاه سال بر سریر خاطره نشاندهام و هرگز از یادم نمیرود.
نقدی از این نمایشنامه به همراه متنی به نام "خلوتگاه"، در مجله رودکی همان سالها نگاشتهام که در دسترس قارئین محترم است. اساسا به اعتقاد من، یک جریان مهم در تئاتر معاصر ما، جریانی است به نام نمایشنامههای تهشهری که در صدر آن اسماعیل خلج، محمود استاد محمد، صفی و ابراهیم مکی نشستهاند. من در اینجا قصدم بازپیرایی این جریان نیست، بلکه فقط میخواهم بگویم که ابراهیم مکی نیز با نمایشنامه رضا بیک ایمانوردی که دل از عارف و عامی ربوده است، این بار تنه بر چکادها میزند.
من خطاب به حمیدرضا نعیمی گفتم امیدوارم توفیق رفیقت باشد، اما عزیزدل به یاد داشته باش که فیلمفارسی بر صحنه تئاتر نیز کولاکها کرده است. از صغری دلاک و قمر در عقرب و شبات و عرقتو بخور توی خودت باش تا پاتوق و پاانداز تا نوشتههای استاد اسماعیل خلج تا گلدونه خانوم و باباشیرعلی، حریف بیصوت و گفت داری. حواست جمع که ترسم نرسی به کعبهای اعرابی / کین ره که تو میروی به ترکستان است.
حمیدرضا، پشت سرت محمود استاد محمدها، خلجها و صفیها صف کشیدهاند و کارهایشان بر چکادها برنشستهاند. تو نیز اهل و فحلی و من خوب میدانم که در برابر تو، بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد. پس از بر صحنه آوردن نمایشنامه سقراط، نشان دادی صحنه و تئاتر و ماحضر اندیشههای دراماتیک را به نکویی میشناسی و حالیا در این مصاف نیز پیشاپیش میدانم که توفیق همراهت است و من همان روز به تو گفتم، در این مصطبه جدید نیز حتما نمایش تئاتر پارس (لاله زار) به خوبی تواند ادای دینی برای تو به ارمغان بیاورد. تو خوب میدانی که ابراهیم مکی، عرصات تهشهر را به نکویی میداند و بر آن مسلط است، خاصه در اوج و بحبوحه و شربالیهود سالهای 50 که جوانان تهشهر برای یک امضا از بیک ایمانوردی سر و دست میشکستند. مکی دو نفر را به عنوان دو کاراکتر اصلی برگزیده که هر دو به قول عوام "سر کارند" اما آن رویاها، کابوسها، گشت و گردشهای ذهنی و هیاهوی بسیار برای هیچ ذهنیشان، مفتون تخمه کدو، آب پرتقال، ساندویچ قبل از شروع فیلم و قیههکشیدن بود. جالب این که دو فیلم در یک بلیط هم در این تئاترها رواج داشت و در کل سه راه داشتی، دو راه فیلم یک و یک راه آتراکسیون تئاتری. هرجا عشقت کشید تئاتر را رها میکردی و در پس پشت کوچه پس کوچهها در انتظار بیک ایمانوردی بودی تا امضایش را قاتق نانش کند. به هر حال، ما در سال 1352 در سالن کوچک تئاتر تهران، شگفتی بسیار دیدیدم و خوشا سالهایی که رفتند و نسلی که بیبازگشتند و ما که بیمایه فترت و فتور را برمیکشیم تا که میداند، کی رسد باران. به هر حال منظور من از این رقیمه آن است که بر حذر باش که سر میشکند دیوارش.
اخیرا با همت روحالله جعفری، نمایشنامههای برگزیده خلج را یک بار دیگر دیدیم و جان خسته را به خنکای مرهمی بر شعله زخمی، آویزه گوش جان کردیم. از آن زمان تا امروز، جز خبر کار خوب حمیدرضا نعیمی، چیز دیگری در چنته نداریم و حالیا من و خلج و نعیمی و صفی و مکی و صحنه که پیش میرود و رضا بیک ایمانوردی، از دستها و دسترسها به دور و گم است و ما را نگاه کن! کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را.