سرویس تئاتر هنرآنلاین: به جام جم ندهم این قصیده نظیری را / که هر که نشد کشته از قبیله ما نیست؛ به راستی قطبالدین صادقی با نگرش و نگارش نمایش "چنور" توانسته با یک صفبندی خونین مفارقت و ابهتی هولآور میان آدمیان مبارز – از سویی و مردم نمایان جوفروش و خودفروخته از سویی دیگر فرقی فارق و فاحش قائل گردد. "چنور" این اسطوره و چکاد مبارزه یک هم وطن کرد است که با حساسیتی بر تاخته از روح و سیطره مرگامرگی استوار و از پا نیفتاده یک تنه در برابر حرامیان خود فروخته بایستد و سر آخر چهره در نقاب خاک تیره کشاند. کدام خاک؟
خاکی که شرف و حرمت و حیثیت تمامت کُردان غیور و برافروخته را تاب نمیآورد و دشت ناز چنور این مبارز دست از جان نشسته با نازکای گیسوان بافهبافهاش مردان را به اسب و تفنگ یلهگردی را بر کف دشمن خونآشام و دژخیم صفت را به خاک میافکند. کار دکتر صادقی را که دیدم بیگمان و امان به شعر کاوه یا اسکندر اخوان پناه بردم که او خود چنوری است دگر و دیگر. که حالیا دیگر در میان ما نیست. اما خاطرهاش با آن شعرهایی که هر کدامش روایت و حکایتی از اجزه جمعیت و جماعت چنورهاست هیچ گاه از خطه خطیر خاطره گم نمیشود.
باری: (سر کوه بلند آمد عقابی / به هیچش نالهای نه پیچ و تابی. نشست و سر به سنگی هشت و جان داد / غروبی بود و غمگین آفتابی.) دکتر صادقی با درایت و احترام ویژهای که به مبارزان و روشنفکران جان برگرفته، گرفته خود بیتردید یکی از آنان است و این را کارنامه چهل ساله کارهای صحنهاش نشان میدهد - از چنور که اکنون دیگر در میان ما نیست و تنها یادواره و کارنامک پر شورش ذره ذره جان شیفته را مینوازد توانسته در سرمای زمستان 98 تالار چهار سوی تهران، شبی خوب را برای اجله اصحاب تئاتر پدید آرد. شبی که دستان سرد و لزج و زمهریر با مهر مرد کرد که تفنگی بر دست خشمی بر دل و هیبتی نشأت گرفته از مردان دلیر کردان بلند بالا و قد قامت قیامت مردان ما که "تموز" یکی از آنان دست بر ساختهاند نویسنده متن بیگمان از اجرای صحنهاش سبقت گرفته است. من بر این باورم که متن نمایش "چنور" با اجرایی دیگر و خاصه طراح صحنهای دوباره میتواند بسابیش از اینها بدرخشد.
این که من بنده دکتر صادقی را به چالش چالشگرانه میان متن اجرایی نه چندان خوب و دلپذیر دعوت کند البته که شایسته نیست چرا که "بزرگش نخوانند اهل خردی که نام بزرگان به زشتی برد. و حقاً قطب الدین صادقی بزرگ و از تبار و طیره اصحاب تفکر و اندیشه تئاتر این خاک پاک است و از یاد نبریم که در چهارشنبه آخرین اجراهای "چنور" در تالار چهار سو در شبی که سرمای استخوان سوزش شب الیهودی 98 را منادا میکند و تئاتر بر صحنه میآورد فیالواقع جای ستایش دارد. اما خب دکتر صادقی عزیزم؛ من هم باید بر مصطبه نقد، مسطورهای قلمی کنم که بماند. نمایش یک مونولوگ یا تکگویی است و آنچه به متن لطمه جبرانناپذیر زده همین اجراست. رگههای از چمن گورستان که جای جای کف صحنهای را روفتهاند با دستهای گل سفید که بازی بازیگر نقش مرد دلیر و یا هماره یادگار چنور را بازی میکند نقطه ثقل اجراست. به همراه آن درخت افشان باغ بیبرگی یا به قول اخوان باغ من، باغی بیبرگ که کسی نمیتواند سرزنش کند که چرا چون سخت زیباست و موج موج آن خش خش برگان زرد، پادشاه فصلهاست یعنی پائیز است. طراحی درخت زیباست اما آیا یک زمستانی با حال و هوایی باز نمیتواند در اندیشهمندی در اماتیکی "چنور" لطمه بزند؟
اما بزرگترین آسیب اجرا را بازی بد بازیگر میانگارم و این ناخوب بودن که به خود دکتر صادقی رجعت دارد. نمیدانم بازی / آموزش الفبای نیر زاده نوری را در دهه 60 در جعبه بگیرد و بنشاند دیده بودید که پیرمرد که از تئاتر هیچ نمیدانست ولی در آنات و لنهات با جابه جایی کلاه دستواره و دستینهاش از سویی به سویی میپرید و نقش بازی میکرد دیده بودید یا نه؟ بیدریغ از صادقی بعید است که کار مونولوگ را که امروز دیگر از تصویرهای تلهتئاتری تا طراحیهای گوناگون صحنه که قطعاً دکتر صادقی بیش از من میداند، اصحاب تئاتر میکوشند اجراهایی تصویری و کاملاً تئاتریکالیته را اجرا کنند. دگر این که بازیکر با الاکلنگ پایین و بالا بجهد و به شیوه عهد بوق مونولوگ اجرا کند از شخص قطب الدین صادقی بعید و بلکه ما بعدالبعید است. طراحی هم چنگی به دل نمیزند. نورپردازی و آن رگ رگههای سبزینه کف صحنه که یادآور چمنهای کف گورستانی است که چنور در آن خفته نقبی به نوری نمیزند. دکتر صادقی به هنگامها دلیریها دارد که ستودنی است اما اجرای متنی چون «چنور» با آن محتوای عمیقاً سیاسی و دلیرانهاش حتماً شیردلانه است. آن زمان که مرد کرد را فریب میدهند او به رئیس دادگاه رشوت داده تا با همان تفنگ خالی تنوز را تیر بزند یا حکم قتل را اجرا کنند از بزنگاههاست. من بر این باورم که این متن خاصه با آن نثر زیبا و دلپذیرش در دست یک کارگردان دیگر که بتواند یک آب شستهتر صحنه را دریابد. کامیابیهایی بسا بیش از اینها دارد. دلم نیامد که این متن را به پایان بیاورم و یادی از شعر کاوه یا اسکندر، مهدی احوان ثالث نکنم. این شعر برگرفته از همان قصه و نمایش تنوز دکتر صادقی است، حالیا زیبایی شعر و کلام بلند و برین اخوان آن را برای تماشاگران این نمایش بیگمان زیباتر و دلپذیرتر کرده، نکتهها چون تیغ پولادی است و من چرا نباید از نویسنده و کارگردان "چنور" نباید متوقع باشم که با آن دایره شناخت وسیعاش و نیز با آن سینه ستبر و بر افراشتهاش بر ادب معاصر ایران زمین و نیز در جایگاه روشنفکری که مایه فخر و نازش دست کم این قلم است این همه به عوالم شعر امروز بیاعتنا است. من با این تحفه از شعر کاوه یا اسکندر که من آن "تموزی از پاییز تا زمستان که عنوان بخش از شعر امید است این سطرها را به پایان میآوریم:
موجها خوابیده اند ،
آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد
شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آبها از آسیا افتاد هاست
دارها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه
بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان
تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
مکن سری بالا زنم ، چون ماکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از
افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده
سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش
طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و
رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود