زندگی بازی است!
ما خود صحنه میسازیم تا بازیگر بازیچههای خویشتن باشیم
وای زین درد روان فرسای
من بازیگر بازیچههای دیگران بودم
گرچه میدانستم این افسانه را از پیش
زندگی بازی است
اکبر رادی از نمایشنامهنویسان بزرگ معاصر است. بیگمان نمایشنامه "صیادان" رادی در میان کلیه آثار نمایشی او، مکانتی یگانه و دست نیافتنی دارد. رادی در این نمایشنامه چهره سازشگر "روشنفکران" خودفروخته را بر ملا میسازد و نشان میدهد که چگونه مردی به نام "یعقوب" با اعتراض و اعراض به روی برتافتن از "ایوب" که خودفروخته است نه به قصد مبارزه و ایستادگی و افشا و رسوا ساختن، که به نیت تکیه بر سریر "ایوب" زدن، این معرکه را به راه انداخته است. فضای شمال، با آن انبوده جنگلهای گشن و تو در تو و یکپارچه یشم، آبی مواج دریا و نیز صیادان زحمتکش، جلوهای دیگر به آثار رادی بخشیده است.
"صیادان" دارای یک زبان نمایشی بسیار زیبا و موجز است. دیالوگها در غایت ایجاز و شکفتگی است. بافت اثر منطقی و بهجاست و مفهوم و پیام آن "ردیه"ای است برعلیه روشنفکران خودفروخته، سازشگر و مزدور طاغوت.
پس از انقلاب نیز شاهد اجرای نمایشنامه "پلکان" او بودیم. "پلکان" نیز نمایشنامهای افشاگرانه درباره رشد سرطانی نوکیسهگان و اقشار رفاهطلب جامعه است که حتی تا زمان پیروزی هم در همان فضاهای اعیانی و لوکس که به کل از متن جامعه ایرانی به دور است، سیر و نمود میکردند. از دیگر نمایشنامههای رادی باید به ارثیه ایرانی اشاره کرد که یک تراژدی درباره مفهوم "خانواده" در جامعه معاصر ماست. سه تک پردهای پیوسته "محاق"، "مسافران" و "مرگ در پاییز" در شمار زیباترین آثار اکبر رادی است. فضای شمال و بافت تراژیک اثر، از این سه تک پردهای، تعبنامهای به وسعت تمامت خاک بکر و زاینده و نوازشگر جنگل و دریا ساخته است. آن هم با همان حس غمآلود و پر طپش و وزش که انجام و فرجامی مگر مرگامرگی و در نوشتن سرنوشت یگانه مرد بازنده و بیجانشین از تبار سلاله پاکان و پاکبازان ندارد. داس اجل چنان دفتر هستی "مشدی" را در هم میپیچد که آدمی دست آخر از همراهی و سیر و صیرورت با این اثر به برداشتها و پندارها و گمانههایی هشداردهنده و آزاردهنده دست مییابد. "مشدی" هوای پسرش – کاس – را کرده که به سودای "زیتون چینی" به رودبار رفته است. غم غریب مشدی که در سرتاسر تک پردهایها موج میزند، غم دلتنگی و دوری از فرزند است. پسری که دردانه پدر است و دریغا که همینک در رودبار، هجر پدر را به سودای سر و سامان دادن به کار و بار به طاق نسیان سپرده است. اولین تک پردهای با عنوان محاق، حکایت زاویهای از مجموعه زوایا و مدارات زندگی مشدی است. "ملوک" دختر مشدی از خانه شوهرش "میرزا جان" قهر کرده و به منزل مشدی کوچیده است. پدر با همه مهربانی و عطوفت، رفتاری محبانه و مشفقانه با دختر ندارد؛ چرا که او دل مشغول و نگران مرگ "اسب" و دوری از پسرش است. در سکوت و در متن صدای غمآلود یک پرنده، رادی با بیانی که در آن تغزل و تغنی و شعر گشتی به وسعت خیال بر محیط دست و دل نشانده است. از طی عشق در پاییز با آن خزشهای خاطرهانگیز سلطان فصلها میگوید و چه به دل نشستنی و شاعرانه است این همه سرایش و گویش از عاشقانهها و شبانهها، آن هم نه در حواشی و تحاشی که در متن و بطن پاییز که به قول شاعر "خیزید و خز آرید که هنگام خزان است": شبهای پاییز..... وقتی آدم خودش را تنها و بیکس میبیند، وقتی توی مه جلوی اسبش از زیر درختان باران خورده رد میشود، این طرف بوتههای خشکیده، آن طرف درختان گردوی جاده هم پر از مه، آن وقت توی تاریکی، صدای پای اسبت را میشنوی، میشنوی که یک چیزی یک چیزی مثل مرگ از پشت سر به تو نزدیک میشود، آدم خیال میکند که دیگر زندگی تمام شده است.
و نقبی دیگر بر ذهنیت "گل خانوم" – زن مشدی– که او نیز گذشته مشدی را با همه صلابت و هیبت و قدمت و خدمتش در حومههای ذهن – جاودانه و ابدی – برنشانده است. آری مشدی که حالیا سودای سفر دارد و از مرگ اسب نجیبش سخت بیتاب و در خویش شکسته است، روزگاری سکه به نام شرف و مردی و وقر و وجهه پاک بازی میزد و دل در گرو راستی و بیریایی داشت: "او یک روزی برای خودش یک سالار بود. وقتی از توی جاده رد میشد، تمام ده به راهش میافتادند. مردها به او سلام میگفتند، دخترها نگاهش میکردند. آه! این گردنش بود، درست مثل یک ورزای وحشی. به تو گفتم چه جوری دلش را بردم؟ آن وقتها فصل گل سرخ بود. رودخانه آبش بالا آمده بود. ما چندتا بودیم. آن وقت.... کی فکر میکرد او یک روز توی سرش میخورد و بیچنگ و مشت میشود که آن نامرد این جوری به او خنجر فرو کند." و این اشارتی است به "نقره" قواد که هم اسب مریض به مشدی فروخته و هم حریم و حرمت و حیثیت خانواده مشدی یعنی "ملوک" و دامادش – میرزا آقا – را مشوه و ملوس ساخته است. ملوک که از خانه شوی قهر کرده و هجرت به خانه پدر را چونان مفر و ماوی و ملجایی برای خود انگاشته، از خانه میرزا آقا میگوید: "من توی اون خانه مثل یک اسیرم. از سپیدی صبح تا تنگ غروب میدوم، بدون اینکه خم به ابرویم بیاید. کار خانه میکنم، مرغها را دانه میدهم، باور کن بابا من توی آن خانه مثل یک اسیرم." سرانجام "مشدی" به اقامت یک شبه دخترش روی خوش نشان میدهد.
تک پردهای دوم با عنوان "مسافران" در یک قهوهخانه روی میدهد. "نقره" و "میرزاجان" و دیگران جملگی گرد هم آمدهاند و هر کدام با طنز و تعریض و فکاههای میکوشند تا چیزی از حقیقت پنهانگر و ژرفابین هستن و زیستن "مشدی" را بازگویند. "مشدی" میآید، سودای سفر دارد و در سوز تند پائیزی شمال، با آن مه و برف و هیاهوی مبهم و گرگ و میش جنگل و طنین لجههای امواج، با دلی به وسعت کوه، دریا دریا شهامت و عشق و ایثار را برای دیدار پسر به غنیمت میبرد. اما "مشدی" تاب این همه را ندارد و در ایام سالدیدگی و فترت، یارای رسیدن به رودبار را ندارد و در تک پردهای آخر – مرگ در پاییز – جغد مرگ مرغوای خود را سر میدهد و "مشدی" رخت به دیار دوست میکشد: "شب..... از دم کوه نسیم میآید. ستارهها توی دشت پیداست. هوا هم صاف مثل مخمل. در یک چنین شبی، مرگ خیلی راحت است. سبزهها کپه کپه رو زمین نیش زدهاند. درختان از باران دم شب خیس خوردهاند و بوی انگم پیچیده.... کاس! مرگ مثل نسیم میماند. رو سبزهها، ستارهها، بوی انگم آهسته میآید! آهسته میآید!"
"مشدی" در بازپسین لحظات حیات، از "گل خانوم" میخواهد که با سفری در هزارتوی ذهن چیزی از قدیم بگوید. از ایام رفته که بر کف آبهای دریا به غارت و تطاول برده شدهاند. "از آن روزهای بلند، از آن شبهای شرجی بگو. حالا که فکر میکنم میبینم یک سایه همه زندگی ما را تاریک کرده. ما آدمهای بدبختی هستیم." و دست آخر پایان و اختتام این تریلوژی شعر و شور و شیدایی چیزی نیست جز پایان محتوم تمام تراژدیها: مرگ و انتباه و عبرت آموزی.
این هم تکهای از شعر بلند شاعر زمستان که با پاییز هم گویی سر و سری دارد:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید هرچه در هرجا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بیبرگی که میگوید زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها پاییز
با یاری هومن علیآبادی