سرویس تئاتر هنرآنلاین: یک طرحِ یک خطی که بینقص به نظر میرسد، شاخ و برگ نمایشی پیدا کرده و در نهایت "دختر سطلی" خلق شده است. هفت نفر همرزم برای انجام عملیاتی رفتهاند. یک نفر از آنها فرار کرده و بازجو برای یافتن او دارد از یک زن بازجویی میکند...
صحنه تئاتر با تمام اشیا و بازیگران و بدنهایشان میتواند همچون نشانهای دلالتگر باشد. این دلالت میتواند قراردادی باشد یا دلالتی غیرقراردادی باشد که در نمایش معنا پیدا کند. اگر نمایش "دختر سطلی" را با این دیدگاه تحلیل کنیم، میتوانیم قوت و ضعفهای آن را پیدا کنیم.
هر چیزی به محضِ حضور رویِ صحنه معنا و کارکرد پیدا میکنند اما کار گرفتن از نشانه و ایجاد معنا برای آن، کارِ کارگردان و البته حاصلِ تلاشِ تمام عوامل است. اگر در مسیر نمایش از نشانهها بهره گرفته نشود یا اشتباه استفاده شود باعث از بین رفتنِ فایدهمندی و حتی بُعد زیباییشناسانه آن میشود. چون همه چیز در تئاتر چکیده واقعیت است، تماشاگر انتظار دارد هر چه بر رویِ صحنه میبیند یک جایی معنا و نشانه چیزی دیگر باشد. این اتفاق حتی در رئالیستیترین نمایشها هم رخ میدهد.
نشانهها به ارزشهای اجتماعی، اخلاقی و سیاسی بازیگران و تماشاگران مرتبط میشود. تماشاگر برای درکِ نمایش باید بتواند حتی به طورِ تقریبی معنایِ ضمنیِ نشانهها از جمله لباس، گریم، دکورِ صحنه را متوجه شود تا فضا را دریابد و جایگاه اجتماعی، اقتصادی، روانشناسانه و تاریخیِ یک شخصیت را متوجه شود. کارگردان، طراح صحنه، طراح لباس و دیگر عوامل هم بر اساس یک دراماتورژی درست باید درک صحیح از اثر پیدا کنند و آن را ارائه بدهند. حتی انتخابِ بازیگر بر اساس ویژگیهای جسمانی میتواند در درکِ ما از شخصیت و اثر مهم باشد. چون بازیگر و بدنش روی صحنه تبدیل به نشانه میشود.
در طراحیِ نشانگان صحنه نمایشِ "دختر سطلی" با یک میزِ کهنه، تلفن، صندلی، کرکرههای فلزی و کهنه، لانه کبوتر، کمد، صفحه نمایشگر و کشوهای سردخانه مواجه هستیم. کشوها تغییرِ ماهیت میدهند؛ هم سردخانه هستند و هم جای آرشیوِ اسناد. در کل با یک فضایِ تلفیقی نظامی و بازجویی به طورِ عام مواجه هستیم. تا حدودی این تغییرِ ماهیت نشانهها، صحنه را ذهنی و لامکان کرده است. یکی از نشانگانی که از آن کارکردِ زیباییشناسانه یا حتی بهره نمایشی کشیده نشد اما بارها در معرضِ بازیگر قرار گرفت لانه کبوترها بود. کبوتر که در معنایِ عام نشانه آزادی است یک جایی از داستان بدون ربطِ نمایشی وارد میشود و فراموش میشود. در ابتدای نمایش شخصیتِ زن درونِ یکی از این سردخانهها است و در آخر هم به درونِ یکی از آنها برمیگردد. این رفت و برگشت با دیالوگهایِ نهایی این معنا را میسازد که او مرده بوده و فقط خاطراتِ او بوده که رویِ صحنه اجرا میشده. در دیالوگهای نهایی معلوم میشود همرزمانِ زن خودشان را در دریاچه غرق کردهاند و هنوز ماهیها میانِ اجسادشان است. در اجرا بویِ ماهی به مشام میرسد. زن معلوم نیست به چه شکل اما پس از تحملِ شکنجهها بالاخره مُرده است.
در یک جایی از نمایش متوجه میشویم بازجو یک عقده روانی دارد. او زنی کمسن داشته که فکر میکرده به او خیانت میکند؛ این زن از شدت کم سنی به خودش ادرار میکرده! بنابراین بازجو وسایلی نو در یکی از کمدهایش دارد و به شکلی نمادین با شکنجهشوندهها میز شامی باشکوه ترتیب میدهد و از آنها میخواهد رویش ادرار کنند! شکنجه اصلیِ او هم این است که آب به آنها بخوراند ولی آنها نتوانند ادرار کنند! "دختر سطلی" کسی است که با سطل و زیاد آب میخورده اما در برابرِ این شکنجه مقاومت میکرده. شاید اگر بازجو به عنوان یک فردِ روانگسیخته یادگاریهایِ شکنجهشوندگان را در کمدش داشت، این بُعد روانی را کاملتر میکرد. این روانگسیخته بودنِ بازجو در کنارِ راحت بودنش با بازجوییشونده در تمامِ نمایش تناقض کامل و آشکاری ایجاد میکند. چرا زن با بازجو و بازیِ او همراه شده و بازجو اعتنایی ندارد که زن فرمانبردار اوست یا خیر. معلوم نیست این آسیب از متن به اجرا رسیده است یا در اجرا و تعریفِ دراماتورژ از شخصیتها به بازیِ بازیگران منتقل شده است؛ به هر رو مشخص نمیشود منظور از نمایشِ همزیستی مسالمتآمیزِ بازجو و بازجوییشونده چیست. با تمامِ اینها که نویسنده میخواهد کُد و نشانههایی از عمیقترینِ بخشِ وجودِ شخصیتها بدهد ما نمیدانیم آنها دقیقاً چه کسی هستند و در نهایت هم یک تیپ باقی ماندهاند که بازیِ بازیگران هم آنها را از این تیپیک بودن نجات نداده است.
در هیچ جایی از نمایش به دوره تاریخی و حتی مکانی خاصی اشاره نمیشود. فقط از رویِ اسمها مشخص میشود که تمامِ شخصیتها کُرد هستند. شاید همین ابهام، لامکانی و لازمانی بودنِ نمایش سؤالاتِ ذهنیِ تماشاگر را نسبت به کلِ نمایش بیپاسخ میگذارد. اینکه زن و همرزمانش برای چه میجنگیدهاند والایشِ نمایش و حرکتِ مضمونیِ اثر را ناتمام گذاشته است. نشانگان مضمون را ناقص گذاشتهاند. تنها نشانگانی که در نمایش میتواند و میخواهد ماهیت شخصیتها را مشخص کند، اسمها است. تازه آن هم اسامیِ کسانی که مبارزه میکنند مشخص میشود. در مقابل مشخص نمیشود نام بازجو چیست و علت تقابلِ او و رؤسای احتمالیاش با زن و همرزمانش مشخص نیست. اگر این افراد اسمهایی ساختگی و عام داشتند یا به هر شکل نمایاننده افرادی بودند که به دنبال صلح و ثبات در هر جایی از جهان هستند، نمایش میتوانست این معنا را بیابد که با مقاومت و فداکاریِ افرادِ تحتِ شکنجه همیشه امید هست که افرادی به دنبال صلح و مبارزه برای آن بپردازند. البته محلی کردنِ نمایش اشتباه نیست. نمایشی که از جایی نیامده باشد نمیتواند به جایی برود. اما به شرطی که نشانههایِ درستِ دیگری را هم از جایی که آمده به ما بدهد؛ البته اینکه بدون سعی در بزرگنمایی و شعارپردازی کند. نمایش نتوانسته این ابهامِ مُخل را رفع کند. اگر نشانهها باعث ایجادِ ابهامی شوند که تعلیقِ نمایشی ایجاد کند و جایِ کشف و درک باقی بگذارند میتواند برای تماشاگر کشش ایجاد کند. اما اگر نشانهها به جایِ ایجادِ فهم باعث تاریک شدن و کور شدن دید تماشاگر شود باعث ایجاد ابهامی آسیبرسان میشود. این ابهام در نشانگان گرچه به ظاهر به ساختار، طرح و پیرنگ آسیبی نرسانده است. اما شخصیت، زمان، مکان و از همه مهمتر روح و درونمایهی اثر را ناتمام یا بدشکل کرده است. برای همین بیشترِ مخاطبان را سؤالات و تردیدهایی آزار میداد. اغلبشان تردید داشتند آیا اثری خوب و خوشساخت را دیدهاند یا یک نمایش که یک جای از آن میلنگیده است؟