سرویس تئاتر هنرآنلاین: مهران رنجبر تاکنون نمایشهایی را چون "منتشا"، "روز، داخلی، 12 شب"، "کافه فرانسه" و "ریچارد سوم" را روی صحنه آورده است. او مدتی است نمایش "استیو جابز" را در سالن شماره یک نوفل لوشاتو به صحنه آورده که آخرین روزهای اجرای خود را پشت سر میگذارد. فرزین محدث یکی از بازیگران این نمایش است که در آن 10 کاراکتر را ایفا میکند و دیگر بازیگر آن مهران رنجبر است که شخصیت استیو جابز را بازی میکند.
به بهانه اجرای این اثر نمایشی گفتوگویی با مهران رنجبر داشتهایم و از او درباره فعالیتاش در حرفه تئاتر، علاقهاش به نویسندگی و کارگردانی، آثار نمایشی که تاکنون به صحنه آورده است و ... جویا شدیم که در ادامه میخوانید:
آقای رنجبر شما با بازیگری وارد تئاتر شدید اما چه اتفاقی افتاد که از یک جایی به بعد تصمیم گرفتید هم نمایشنامه بنویسید و هم کارگردانی کنید؟
من بعد از اجراهای دانشجویی و اجرا در جشنواره تئاتر دانشگاهی که خودم مینوشتم و کارگردانی میکردم، مدتها درگیر بازیگری شدم تا اینکه سال 85 یک متنی با نام "روز، داخلی، 12 شب" نوشتم که آن را در سالن اصلی تالار مولوی اجرا کردم و با استقبال هم مواجه شد. بعد از آن "منتشا" را نوشتم که یک نمایشنامه تک پرسوناژ بود. این نمایش را در کشورهای اروپایی زیادی اجرا کردم و برای آن در جشن بازیگر خانه تئاتر کاندیدا شدم. در آن دوره زندهیاد حمید سمندریان، دکتر علی رفیعی و آقای احمد دامود داوران جشن بازیگر بودند و من همیشه از اینکه با رأی این بزرگان کاندید شدهام، به خودم میبالم. چند سال بعد نمایش "ریچارد سوم" را به طور مشترک با اصغر نوری کارگردانی کردم که آن را در فرانسه هم روی صحنه بردیم. سپس نمایش "کافه فرانسه" را نوشتم و کارگردانی کردم و خودم و حمیدرضا نعیمی در آن نمایش بازی کردیم. در ادامه از یک جایی نوشتن را متوقف کردم. واقعیت این است که من دیدم اتفاقات خاصی نمیافتد. یک شب داشتم با دکتر علی رفیعی حرف میزدم که ایشان حرف قشنگی به من زد. ایشان گفت هر وقت خواستی یک کاری را روی صحنه بیاوری، دو سؤال از خودت بپرس؛ یکی اینکه چرا این نمایش را میخواهی روی صحنه بیاوری؟ و دوم اینکه چه تأثیری میخواهی روی مخاطبت بگذاری؟ او گفت اگر واقعاً جواب این دو سؤال را نمیدانی، کار نکن چون نیازی نیست که حتماً بخواهی یک کاری را روی صحنه ببری. بنابراین من دیگر نوشتن و کارگردانی را متوقف کردم و سه چهار سال شروع به خواندن کردم. با تلویزیون هم خداحافظی کردم و حتی فیلم سینمایی هم بازی نکردم. فقط نقشهای اصلی نمایشهای یک سری از دوستانم مثل نمایش "شوایک سرباز ساده دل" به کارگردانی حمیدرضا نعیمی را بازی کردم. در آن مدت فقط خواندم و خواندم و دائم احساس کردم که هیچی بلد نیستم. اعتقاد به این داشتم که آدم اگر میخواهد کارگردانی کند، باید حتماً به مؤلف تبدیل شود، وگرنه یک کارگردان معمولی که یک نمایشی را روی صحنه میآورد به درد نمیخورد. در تهران هر شب 120 نمایش اجرا میشود که من با خودم گفتم اگر قرار است نمایش من هم مثل 120 نمایش دیگر باشد، کار نکنم بهتر است. فقط خواندم و خواندم تا به "استیو جابز" رسیدم.
وقتی از بسیاری از بازیگرانی که پس از مدتی نویسنده یا کارگردان شدهاند میپرسیم که چرا علاوهبر بازیگری به سراغ نویسندگی و کارگردانی آمدهاید، میگویند ما به یک جایی میرسیم که آن نقشی که دلمان میخواهد را پیدا نمیکنیم و یا میگویند ما احساس میکنیم تواناییهایی داریم که توسط بعضی از کارگردانها کشف نشده است. این در مورد شما هم صدق میکند؟
خیر. این یک نگاه غلط است. جریان نوشتن مخصوصاً در حوزه فنی مثل نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی با داستاننویسی، رماننویسی و گزارشنویسی فرق دارد. نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی از نظر من یک دستور صحنه و یک جریان فنی است. اینکه شما صرفاً به خاطر اینکه یک نقش خوب برای خودتان بنویسید به سراغ نمایشنامهنویسی و بعد کارگردانی یک نمایشنامه بروید، اشتباهترین کار روی زمین است. در این صورت شما نه نویسنده خوبی خواهید بود، نه کارگردان خوبی و نه بازیگر خوبی. نقشی که برای خودتان مینویسید هم تأثیرگذار نخواهد بود. بنابراین من چنین نگاهی به نویسندگی و کارگردانی نداشته و ندارم. دغدغه من به شدت نوشتن و کارگردانی است و دغدغه بازیگری در حال دور شدن از من است. خلق کردن را بسیار دوست دارم. اگر در نمایش "استیو جابز" بازی کردم، به دو دلیل خیلی ساده بود. دلیل اول این بود که من خودم کار را تهیه کردم و پول نداشتم به بازیگر دیگری بدهم اما دلیل دوم دلیل مهمتری بود. من فرزین محدث را انتخاب کرده بودم که 10 نقش بازی کند، چون فرزین محدث، دوست من و شاگرد یوجینیو باربا بوده و مجنون بازیگری است. اگر کسی در نقش استیو جابز میآمد روبهروی فرزین محدث بازی میکرد، چون فقط باید فرزین محدث دیده شود، شروع به رقابت با این بازیگر میکرد و طبیعتاً اتفاقات جالب و انرژی مثبتی بین این دو به وجود نمیآمد. تنها کسی که این ماجرا را درک میکرد خودم بودم. بازیگر نقش استیو جابز نباید هیچ کاری انجام میداد، فقط باید میایستاد به 10 کاراکتری که فرزین محدث بازی میکند، نگاه میکرد و هر از چندگاهی درام را جلو میبرد. در این نمایشنامه نباید استیو جابز بولد شود. یک سری از کارگردانهای درجه یک ما وقتی نمایش را دیدند، گفتند ما اینکه تو خودت را بولد نکردی را دوست داشتیم چون آن 10 کاراکتری که فرزین محدث بازی میکند مهم است. اگر اُوراَکتها و غلوها در فضای اکسپرسیونیستی و گروتسک بهوجود بیاید، معنای استیو جابز کامل میشود. توضیح دادن این مسئله در سه ماه تمرین به یک بازیگری که رفیقت است، کار راحتی نیست. احتمالاً میگوید تو فقط میخواهی به فرزین محدث برسی و نمیخواهی من خودم را نشان بدهم. به هر حال بازیگر ذاتش این است که خودش را نشان بدهد. بنابراین من مجبور شدم در این نمایش نقش استیو جابز را بازی کنم. خوشبختانه یک عده گفتند استیو جابزی که تو بازی کردهای درست درآمده است. من دلیلش را فقط توانمندی بازیگری خودم نمیدانم، دلیلش این است که به جریان استیو جابز غالب بودم و میدانستم چجوری باید بازی شود.
قبول دارید که یک بخشی از بازیگری، رفتن به سمت شهرت است؟
صد درصد. هر کسی بگوید اینطور نیست، دروغ میگوید. من آن جمله کلیشهای که میگوید "شهرت خوب نیست و محبوبیت خوب است" را دوست ندارم. من میگویم شهرت خوب است و خیلی هم خوب است اما چجوری باید از آن استفاد کرد؟ من در سن 37- 38 سالگی آرزویم این است که بگویند در فلان هنر، فلانی در کارش مؤلف است. این بهترین اتفاق برای من است. اما اینکه شما هنر را صرفاً برای شهرت کار کنید، جالب نیست. در دنیای امروز و با وجود فضای مجازی، مشهور شدن خیلی ساده شده است. به نظرم آدمهایی که در دهههای 30 تا 70 مشهور میشدند خیلی کار سختتری داشتند. الان مشهور شدن ساده است، به صورتیکه یک نفر میتواند در اینستاگرام دلقکبازی کند و مشهور شود. اما اگر یک نفر مشهور شود و آدمها بگویند طرف آرتیست است و امضاء دارد، خیلی اتفاق خوبی است. این به نظر من خیلی جذاب است ولی فکر کنم حالا حالاها با آن فاصله داریم.
اشاره کردید که سالها پیش در جشن بازیگر توجه چهرههایی همچون استاد سمندریان، آقای رفیعی و آقای دامود را جلب کردید و کاندیدای جشن بازیگر شدید و همچنین گفتید که یک زمانی دکتر رفیعی شما را راهنمایی کرده و مشورت و راهنمایی ایشان باعث شده که به دنبال مطالعه بیشتر بروید. اما به جز این افراد، چه کسی بیشترین تأثیر را روی شما گذاشت که باعث شد مهران رنجبر به اینجا برسد؟
بدون اینکه مجیز کسی را بخواهم بگویم، دو نفر در کار من تأثیر مستقیم داشتند. یکی از آنها کوروش نریمانی بود که من یادم است میرفتم نمایشهای او مثل "والس مردهشوران" و "شبهای آوینیون" را میدیدم. کوروش نریمانی کارهای عجیب و غریبی روی صحنه میبرد. آن زمان کوروش نریمانی، محمد یعقوبی و نادر برهانیمرند یک دوره فاخری داشتند. آنها همین الان هم کارشان خوب است ولی در بازه زمانی سال 78 تا 88 یک دوره عجیب و غریب داشتند. کوروش نریمانی برای من خیلی مهم بود و ما بارها مینشستیم با هم گپ میزدیم. یک سادگی و تألیفی بهعنوان کارگردان در کارهایش داشت که من آن را الگویم قرار دادم. یک نفر دیگر به شدت برایم جذاب و تأثیرگذار بود که برایش بازی هم کردم. من مدیریت در کارگردانی را از حمیدرضا نعیمی یاد گرفتم. این یک واقعیت است. آرت، عشق و فلسفه را از کوروش نریمانی و مدیریت را از حمید نعیمی یاد گرفتم. حمید خیلی بلد است 70 یا حتی 100 نفر آدم را در تمرینها و پشت و روی صحنه مدیریت کند. شگردهای خیلی جذابی دارد. من و حمیدرضا نعیمی چند بار با هم همکاری کردیم. هم من برای حمیدرضا نعیمی بازی کردهام و هم حمیدرضا در نمایش من بازی کرده است. حمیدرضا نعیمی و کوروش نریمانی تأثیر مستقیمی روی من داشتهاند. در میان همنسل و سالهای خودمان هم بدون غلو میگویم، فرزین محدث بیشترین تأثیر را روی من داشته است. کسی که از یازده شب تا پنج صبح تمرین کند، آخ نگوید و جنون بازیگری داشته باشد، فرزین محدث است. تنها چیزی که از آدم میخواهد این است که میگوید هر نیم ساعت یا 45 دقیقه یکبار برایم یک لیوان چای بیاورید. فرزین محدث مطلقاً بازیگر عجیبی در تئاتر است. من هیچوقت از کلمه مطلق استفاده نمیکنم چون همه چیز نسبی است. ما بهترین بازیگران را در این مملکت داریم. من عاشق علی سرابی، رضا بهبودی و احمد ساعتچیان هستم. این بچهها و این نسل را خیلی دوست دارم و بهعنوان یک آدم 37- 38 ساله آرزویم است که بازیگر نمایش من شوند اما فرزین محدث مطلقاً آدم عجیبی است.
شما در نمایش "منتشا" یک کار تکنفره انجام دادید و خودتان چند کاراکتر را بازی کردید. "منتشا" چوبی است که کسانی که نقالی میکنند از آن استفاده میکنند. در نمایش "منتشا" به سراغ نشانههای تئاتر ایرانی مثل نقالی، تعزیه و پردهخوانی رفتید و از این دست نمایشوارههای ایرانی استفاده کردید. در حالیکه شما بهعنوان یک جوان در آن ساله میتوانستید بروید یک نمایش کاملاً آوانگارد و یا نمایش ترجمه کار کنید که خیلی سادهتر و مد روزتر بود اما چرا به سراغ نمایشی مثل "منتشا" رفتید؟
من میزانسن در کارگردانی را از تعزیه و نقالی یاد گرفتم. الان هم در "استیو جابز" میزانسنها براساس متد و شیوههای نمایش ایرانی است. من و فرزین محدث خیلی راحت از نور خارج میشویم و میرویم آب میخوریم و دوباره به صحنه برمیگردیم. ما برای اجرا به هر جای دنیا که رفتیم، تماشاگر از این شیوه و از این میزانسنها تعریف کرد. ما متدی که در نقالی استفاده میشود را به صورت خیلی ظریف وارد درام خودمان میکنیم. این را زندهیاد احمد آقالو به من یاد داد. من سالهای 79 و 80 وارد دانشگاه شدم. آن موقع تازه متوجه شدم که اگر بخواهم نمایش را استخواندار یاد بگیرم، ابتدا باید از نمایش ایرانی شروع کنم و بعد به سراغ بکت، یونسکو و ژان ژنه بروم. همه دوست داشتند اول ژان ژنه یاد بگیرند ولی من رفتم پای نقالیهای مرشد ترابی نشستم. یکبار وقتی مرشد ترابی نقالی میکرد و میخواند "چو بوسید پیکان سرانگشت اوی"، یکدفعه موبایل یک خانمی زنگ زد. مرشد ترابی گفت "خب حالا ببینیم موبایل این خانم چی میگه!" که یکهو آن خانم موبایلش را خاموش کرد و کنار گذاشت. نمایش ایرانی این قدرت را در بازی به بازیگر و در میزانسن به کارگردان میدهد. در صحنه دادگاه نمایش "استیو جابز" قاضی میگوید "باید بری تست بدی، DNA، دانشگاه UCLA". من یک لحظه برمیگردم به تماشاگر نگاه میکنم، عینکم را میزنم و به سمت قاضی برمیگردم، این یعنی رفتم "تست دادم، DNA، دانشگاه UCLA". این را نمایش ایرانی به آدم میدهد. من خوشحالم که ابتدا رفتم نمایش ایرانی را یاد گرفتم ولی میخواهم یک اعترافی کنم که من نمیدانستم باید چهکار کنم. مثلاً از "منتشا" به سراغ "کافه فرانسه" میرفتم و بعد "ریچارد سوم" را اجرا میکردم. یک چیزی درونم بود که نمیدانستم چیست، پس مدام راه را اشتباه میرفتم. الان فهمیدهام که چه اتفاقی باید در ذهنم بیفتد که تماشاگر دوستش داشته باشد و من را دنبال کند. من بعد از نمایش "استیو جابز" میخواهم نمایش "آلبر کامو" را اجرا کنم. زندگی کامو برایم خیلی مهم است. پرتره کامو مثل پرتره استیو جابز برایم مهم است اما عین استیو جابز، کامو هم یک بهانه است برای انتقال مفهوم و مانیفست من.
به اعتقاد من چیزی که مهران رنجبر بیشتر از هر چیزی دنبالش است، زیست انسان و موقعیت انسان در جامعهای است که دارد در آن زندگی میکند. این اتفاق در نمایش "استیو جابز" هم میافتد. ما به بهانه استیو جابز انسانی را میبینیم که با جامعهای که مدام میخواهد بهعنوان یک نابغه پسش بزند، دست و پنجه نرم میکند تا اصالت وجودی خودش را ثابت کند. چرا زیست انسان برایتان مهم شده است؟
من خیلی سال پیش اصلاً نمیفهمیدم که معنا و مفهوم واقعی هنر چیست. در آن شرایط در 25 سالگی نقش اصلی یک سریال را بهعهده گرفتم که برایم خیلی زود بود. در همان سریال اول چهره شدم و در آن سالها یک چهره روی بورسی بودم. با اسمها کار کردم، با فرزاد موتمن، افخمیها و دیگر کارگردانهای سرشناس. من اصلاً نمیفهمیدم هنر چیست. فکر میکردم خیلی خوشگل است که تو استار میشوی، عینک آفتابی میزنی و همه دوستت دارند. درباره الویس پریسلی، دیکاپریو و برد پیت میخواندم ولی هیچوقت درباره آلبر کامو و شعر سیلوستر استاین نمیخواندم. هیچوقت سعی نمیکردم که بفهمم "جنگ و صلح" تولستوی چه بود و یا داستایوفسکی که بود. فقط میدانستم "جنایت و مکافات" را داستایوفسکی نوشته است. این خیلی بد است، البته خب 23- 24 سالم بود. الان که بر روی زیست یک آدم و آرتیست کار میکنم، هر آنچه که فکر میکنم و در آرت من میآید و تبدیل به امضاء میشود، باعث زیستش است. این زیست به شدت برای من جذاب و مهم شد. من یک زیستی را پشت سر گذراندم و یک اتفاقاتی برایم بهوجود آمد که متوجه شدم باید برگردم و از این جاده بروم. بنابراین مسیر من تغییر کرد، چون زیستم تغییر کرد و سختیها کشیدم. به خاطر اینکه فهمیدم زندگی کردن یعنی چه. من زمانی که توانستم با شمس لنگرودی معاشرت کنم و گپ بزنم و ایشان استاد داستاننویسیام شود، فهمیدم چه خبر است. زمانی که من فهمیدم دوست من، منیرالدین بیروتی در داستاننویسی کیست و چه زجرهایی کشیده است و یک روزی پس از 10 سال ممنوعیت، خودش کتابش را در خیابان انقلاب میخرد، تازه فهمیدم آرت یعنی چه. تازه فهمیدم چه خبر است. بعد آمدم زیست آدمهای سوپراستار را دیدم و متوجه شدم چه خندهدار است. بعد زیست بهمن محصص و عباس کیارستمی را دیدم و تفاوتها را احساس کردم. به همین خاطر اکنون تمام دغدغه من زیست آرتیستها و آدمها شده است. من معتقدم که نوع چای خوردن، سیگار کشیدن، رانندگی کردن، لباس پوشیدن، معاشرت و ازدواج، نشاندهنده تفکرات آدم است. تمام اینها زیست آدم است و مستقیماً وارد هنرش میشود.
درست است که استیو جابز در رده خودش یک اسطوره است و اختراعات زیادی دارد اما به شدت آدم چندگانهای است و در حالیکه عدهای میگویند او یک انسان وارسته است، عدهای هم او را به شدت شیطان میدانند. آیا همین چندگانه بودن شخصیت او برای شما جذابیت داشته که به سراغش رفتهاید یا دلیل دیگری دارد؟
یک لحظه از استیو جابز برای من خیلی جذاب است، آنجایی که استیو جابز از والتر ایزاکسون، ژورنالیست بزرگ آمریکایی درخواست کرد که زندگینامه او را بنویسد و والتر ایزاکسون شرط گذاشت و گفت من به شرطی زندگینامهات را مینویسم که تمام نقاط منفی و هر کار زشتی که کردی را بنویسم و استیو جابز گفت اشکالی ندارد، بنویس. این آدم از آنجا برای من جذاب شد. زمانی که لیزا، دختر استیو جابز درباره پدرش کتاب مینویسد و تمام بدیهای پدرش را روی کاغذ میآورد، قبلش کتاب را به استیو جابز داده و گفته نظرت را بگو. استیو جابز کتاب را میخواند و میگوید خیلی خوب است، چاپش کن. چطور یک آدم میتواند اینقدر قدرتمند باشد؟ من استیو جابز را به خاطر همین کاراکتر عجیب و غریبش انتخاب کردم. از سال 2011 به بعد یک سری کتاب به اسم استیو جابز چاپ شده است که به نظر من زیاد نمیشود روی آنها حساب کرد. حتی چند فیلم آمریکایی که درباره استیو جابز ساخته شد هم فیلمهای ضعیف درجه دو، سه و حتی چهار هستند. هنوز تنها منبع اصلی درباره استیو جابز، کتاب والتر ایزاکسون است که هنوز به فارسی ترجمه نشده. من این کتاب را ماهها خواندم. استیو جابز اصلاً مهندس مهمی در زمینه الکترونیک و کامپیوتر نبود. اپل را استیو وزنیاک طراحی کرد. استیو جابز ایدهپرداز بزرگی بود که میدانست قرار است با جهان چهکار کند که واقعاً هم جهان را تغییر داد. اما یک اتفاقی در زندگیاش افتاد. در سه سال آخر عمرش که فهمید سرطان لوزالمعده گرفته و قرار است بمیرد، حالا تازه برایش دغدغه مرگ بهوجود آمد. تازه با خودش گفت من 56 سال کار کردم و تهش هیچی؟! بعد تصمیم گرفت یکبار دیگر پابرهنه به هند سفر کند. حالا گاو، هندوستان، نیویورک و واشنگتن را جور دیگری میدید و به مردم جهان میگفت از ابزار و وسایل اپل و الکترونیکی زیاد استفاده نکنید اما دیگر دیر شده بود.
برند اپل که یک سیب گازخورده است، نشانه انسانی است که به دلیل گاز زدن سیب از بهشت بیرون میرود. این نشان میدهد که استیو جابز به نشانهها اهمیت میدهد. این میتواند ایده خود استیو جابز و یا وزنیاک باشد اما اینکه هر دو قبول میکنند مارک برند اپل یک سیب گازخورده باشد، انگار قبول کردهاند که آدمهایی جدا از جامعه باشند و برایشان اهمیتی ندارد که جامعه، دولت، بهشت، کلیسا و... آنها را ترک کند بلکه مهم آن هدفی است که پیش گرفتهاند و میخواهند دنیا را با آن تکان بدهند.
دقیقاً. نکته جالب این است که استیو جابز به خاطر بودیسم بودنش چندان در آمریکا محبوب نبود. برخی نمیدانند که شهر نیویورک به شدت یک شهر سنتی و مذهبی است، در حالیکه نیویورک واقعاً شهر بستهای است. استیو جابز بودیسم بود و بیل گیتس کاتولیک. البته بیل گیتس در واقعیت کاتولیک هم نیست بلکه ندانمگرا است. ندانمگرایی یک فرقهای در آمریکا است که پیروان آن فرقه میگویند ما نمیدانیم چه چیزی هستیم. با این حال تمام کاتولیکهای جهان پشت سر بیل گیتس هستند و مایکروسافت هم فروش خوبی کرده است. استیو جایز حاصل یک جاهطلبی بسیار بزرگی است. ما میبینیم فرزین محدث در یک دیالوگ میگوید "پنج بهعلاوه شش میشود یازده، پنج، نشانهای از تهذیب نفس و شش، نشانه قدرتطلبی و جاهطلبی است." تهذیب نفس و جاهطلبی به همدیگر نمیخورند. استیو جابز در سن 56 سالگی میمیرد. میگوید حالا پنج و شش را با هم جمع کنیم، میشود یازده، ولی استیو جابز ناراحت میشود و میگوید یازده نماد معبد سلیمان؟ من شیطان نیستم! میگوید خیر، یازده نماد ایستاده مردن است. استیو جابز تمام فلسفه و عرفان خودش را از کشور هند میگرفت. خدایی ناکرده نمیخواهم درباره آن تحلیل کنم ولی چه خوب و چه بد، استیو جابز یک مانیفست و اعتقاد خاصی داشت. در اوایل قرن 20 و پس از ورود مدرنیته همه گفتند که علم جواب همه چیز را میدهد و شما سنت را دور میریزید اما وقتی وارد قرن 21 شدیم، تمام نظریهپردازان گفتند هر آن چیزی که فکر میکنید دوست دارید و میپرستید را بپرستید و سر جای خودتان بمانید، اصلاً فکر نکنید که نباید به چیزی اعتقاد داشته باشید. حتی رولان بارت هم درباره این موضوع نظریهپردازی کرد که این اتفاق اصلاً اتفاق مهمی است. استیو جابز اگرچه انسان جاهطلب و مغروری بود و دخترش و نامزدش را طرد کرد ولی چنین مانیفستهایی هم داشت. جابز معاشقههای عجیب و غریب و ارتباطات بسیار مهمی دارد اما من در نمایش "استیو جابز" نتوانستم به این موضوع بپردازم و یا مثلاً میخواستم به کارگران چینی اشاره کنم ولی فرصت نشد چون من باید نمایش را در 70 دقیقه تمام میکردم. اگر نمایش "استیو جایز" 90 دقیقهای میشد، شاید الان نتیجه عکس میداد و هیچ حس خوبی از طرف نمایش به تماشاگر منتقل نمیشد. نکته دیگر این است که تمام عرفان استیو جابز در نمایش من در صحنه گاو خلاصه میشود. در آن صحنه که استیو جابز در خانه خودش با مجسمه گاو صحبت میکند، گاو به استیو جابز یاد میدهد که علم نمیتواند همه چیز را جواب بدهد بلکه گاهی فقط مرگ است که میتواند به تمام سوالات پاسخ بدهد. یک زمانی بسیاری از افراد از مرگ میترسیدند ولی مرگ اصلاً زشت نیست بلکه خیلی قدرتمند است. البته نه مرگی که توسط خود آدم اتفاق بیفتد. آلبر کامو که تمام جهان را پوچ میدانست هم هیچوقت خودکشی نکرد ولی افراد زیادی تحتتأثیر نگاه او خودکشی کردند. من همیشه میگویم فرق بین مؤلف و مقلد همین است. استیو جابز هم یک مؤلف بود و یک جهانی را بهوجود آورد. هیتلر درست است که جنگ جهانی دوم را شروع کرده و هزاران هزار نفر را کشته ولی به هر حال او هم یک مؤلف بوده است. هیلتر یک مانیفستی داشت که در نهایت شکست خورد. مانیفست استیو جابز هم شکست میخورد. اگر استیو جابز در حال حاضر زنده بود، قطعاً جلوی کمپانی اپل را میگرفت چون هیچوقت فکر نمیکرد شکل آیفون 4 تغییر کند و یا اپل وارد جریانات نظامی شود و پهپادهای جنگی و ماشین بسازد. تیم کوک، مدیرعامل فعلی شرکت اپل به تازگی اعلام کرد که تا دو سال دیگر ماشینهای شرکت اپل هم وارد بازار میشود، در حالیکه استیو جابز اصلاً به این مسائل فکر نمیکرد و جهان او یک جهان دیگر بود. البته او فهیمد که اپل به سمت جهان دیگری میرود ولی دیگر خیلی دیر بود.
نمایش "استیو جابز" با صحنه دادگاه شروع میشود که آن دادگاه استیو جابز را محکوم میکند و به او میگوید تو یک رابطه نامشروع داشتهای و حاصل رابطه نامشروع تو یک دختری با نام "لیزا" است ولی استیو جابز این اتهام را نمیپذیرد. ما در جایی از نمایش "استیو جابز" میبینیم که با تطمیع کردن قاضی، به یک رأی دیگری میرسند و قاضی حکم برائت استیو جابز را میدهد. آیا این انتخاب خودتان بود که ما از یک نقطه منفی به استیو جابز برسیم و یا قصه خود کتاب "استیو جابز" نوشته والتر ایزاکسون هم از چنین نقطهای شروع میشود؟
خیر. کتاب والتر ایزاکسون مستندگونه است و از زندگی استیو جابز در سوریه شروع میشود و در ادامه به زندگی جالب و جذاب استیو جابز با پدرخواندهاش میپردازد. پل جابز، پدرخوانده استیو جابز یک مکانیک ساده بود که استیو را هفتهای یکبار به گاراژهای لوازم یدکی میبرد. به همین خاطر استیو کم کم با علم الکترونیک آشنا شد. در واقع استیو جابز، عبدالفتاح و جوئن شیبل را پدر و مادر خودش نمیدانست و اگر کسی به او میگفت پدر و مادر واقعی تو اینها هستند ناراحت میشد. ما یک سری اطلاعات و مانیفست از استیو جابز میدانستیم و میخواستیم یک حرفی بزنیم و یک درام به وجود بیاوریم. باید وضعیت نمایشی خودمان را مشخص میکردیم چون وضعیت نمایشی خیلی مهم است و میتواند تماشاگر را از لحظه اول میخکوب کند و بگوید قرار است یک اتفاقی بیفتد. برای تماشاگر اصلاً مهم نیست که شما بخواهید مستند استیو جابز را به نمایش بگذارید چون فیلمها و کتابهای مستند زیادی درباره استیو جابز ساخته و نوشته شده است و مخاطب میتواند به آنها مراجعه کند. من وضعیت نمایشی را نمیفهمیدم که رفتم آن را خواندم و درک کردم. وضعیت نمایشی را به صورت دقیق در آثار کوروش نریمانی میدیدم. در نمایش "دون کامیلو" آنجایی که کاراکتر کشیش میرود و آشپز به او میگوید "کجا داری میری؟" آنجا یک وضعیت نمایشی تعریف شده است. در واقع کوروش نریمانی حرف خودش را میزند و مانیفستش را میگوید ولی وضعیت نمایشی را هم تعریف میکند. یا مثلاً محمد یعقوبی در نمایش "خشکسالی و دروغ" وضعیت نمایشی مطرح میکند. در نمایشهای خارجی هم مثلاً میبینیم که نمایش "ریچارد سوم" به کارگردانی سام مندس و بازی کوین اسپیسی با یک پرسپکتیو مورب شروع میشود و تصویر بزرگ کوین اسپیسی در ابعاد 30 در 30 روی پرده میآید و بعد کوین اسپیسی کوچولو میگوید "سلام، من شاه شدم". من در نمایش "استیو جابز" تک تک وضعیتهای نمایشی را با فرزین محدث جلو رفتم و نوشتم. ابتدا به فرزین گفتم ادامه نمایش را رها کن چون من الان فقط میخواهم صحنه دادگاه را به تو بدهم. گفتم در دادگاه یک آدمی با نام استیو جابز وجود دارد و یک آدمی با نام قاضی. این دو نفر روبهروی همدیگر ایستادهاند، حالا باید میزانسنمان را پیدا کنیم. در نهایت وضعیت نمایشی خودمان را شکل دادیم ولی چندین بار آن را دور انداختیم چون فکر میکردم تماشاگر خوشش نمیآید این وضعیت نمایشی را ببیند. وضعیت نمایشی ما باید خیلی ساده برگزار میشد چون وضعیت نمایشی بین قاضی بر روی چهارپایه ساده و استیو جابز اتفاق میافتاد و استیو جابز قاضی را میخرد منتها نه با پول بلکه با گروتسک. قاضی میگوید "ایول پس عکس فیگورهای بتمن را به من میدهی؟" استیو جابز میگوید "آره، میفرستم در خانهات". از آن به بعد قاضی به استیو جابز میگوید بله قربان. در صحنه بعد میبینیم که بلای بدی بر سر استیو وزنیاک میآورد. شرکت اپل را وزنیاک ساخته بود. آنجا یک وضعیت نمایشی دیگری دارد، یک اتاق مستطیل شکل است که با رفتار فرزین یک آدمی وزنیاک میشود. یک کاراکتر عجیب و غریبی است که اتاق او پر از تجهیزات و تکنولوژی است. وضعیت نمایش بعدی کلیسا است که استیو جابز در آنجا میخواهد حرف خودش را بزند. در وضعیت نمایشی بعدی یک میزانسن ساده میبینم که سرجیو کالدرون در خانه نشسته و استیو جابز به او میگوید آیفون من را تو دزدیدهای! من در نمایش "استیو جایز" به وضعیت نمایشی رسیدم، در حالیکه در نمایشهای قبلی چنین چیزی را بلد نبودم و فقط مینوشتم. در این نمایش به این نتیجه رسیدم که وضعیت نمایشی، تئاتر تو را مشخص میکند و حس تعلیق و تفکر را برای تماشاگر به وجود میآورد و تماشاگر حدود نیم ساعت برای تو دست میزند اما اگر وضعیت نمایشی نداشته باشید، هر کاری انجام بدهید باز تماشاگر عام و خاص نمایش شما را نمیپذیرد. وضعیت نمایشی "استیو جابز" باید از دادگاه شروع میشد، جایی که تماشاگر با خودش میگوید استیو جابز حتماً یک کاری کرده که حالا اینجاست. بسیاری از مردم نمیدانند که چنین ماجرایی برای استیو جابز اتفاق افتاده است. علاوهبر مشخص کردن قصه، وضعیت نمایشی میتواند قرارداد تو را با تماشاگر ببندد و به تماشاگر بگوید شما قرار است تا پایان چنین نمایشی را ببینید، پس انتظار نداشته باشید که هلیکوپتر وارد صحنه شود و یا یک چیزی از سقف آویزان شود. میخواهم به تماشاگر بگویم که فقط من و فرزین محدث هستیم و دیگر هیچکس نیست.
بنابراین شما از وضعیت نمایشی به دیالوگ و قصه رسیدید؟
بله. من قبلاً فقط دیالوگ مینوشتم و بعد به میزانسن میرسیدم و تمرین میکردم ولی الان اصلاً دیالوگ نمینویسم بلکه اول میگویم وضعیت نمایشی من چیست و بعد دیالوگ میگویم. وضعیت نمایشی برای تماشاگر جذاب است. اگر وضعیت نمایشی درستی نداشته باشید، بازیگر اشتباه بازی میکند و میزانسن اشتباه شکل میگیرد. در نهایت تماشاگر میگوید چرا این نمایش اینطوری است؟ مگر یک بازیگر نهایتاً چقدر میتواند برای تماشاگر جذاب باشد؟ اگر وضعیت نمایشی نداشته باشید، تماشاگر پس از یک ربع بازیگر را رها میکند.
علاقه نداشتید که در نمایش "استیو جابز" به سمت تئاتر مستند بروید؟
من در مورد تئاتر مستند زیاد خواندهام و خیلی دوست دارم راجع به آن بدانم اما معتقدم که اگر شما به نمایشها مستندگونه نگاه کنید، وضعیت نمایشی نخواهید داشت. گاهی در مورد وضعیت نمایشی حرف میزنید ولی مستند زیر سوال میرود. اگر میخواهید مستند نشان بدهید، وضعیت نمایشی نخواهید داشت. در واقع نمیتوانید بگویید که من با وضعیت نمایشی دارم تئاتر مستند کار میکنم. در چند سال اخیر نمایشهای مختلفی از گروههای مختلف با اسم تئاتر مستند روی صحنه رفتهاند و اتفاقاً من اکثر این تئاترها را هم دیدهام و فکر میکنم آنها تعریف غلطی از تئاتر مستند دارند چون درام وارد نمایش آنها شده است. در تئاتر مستند باید اسلاید و عکس نشان بدهید، باید بدون احساس بازی کنید و از بازیگر شناختهشده استفاده نکنید. جریان تئاتر مستند هم در آمریکا و هم در اروپا برای این منظور به وجود آمد که درباره جنگها و یک سری ترورهای سیاسی حرف بزنند. به همین خاطر یک گروهی میآمد روی صحنه و راجع به ترور رئیس جمهور آمریکا اسلاید پخش میکرد ولی به یکباره یک گروهکی به آن گروه حمله میکرد و درگیری پیش میآمد. نمایش مستند بسیار نمایش جریانداری است و شما نمیتوانید وضعیت نمایشی را به آن اضافه کنید. بنابراین شما اگر بخواهید مستند کار کنید، باید وضعیت نمایشی نداشته باشید و اگر وضعیت نمایشی نداشته باشید ممکن است حوصله تماشاگر سر برود و بگوید شما چرا مستند "استیو جایز" را روی صحنه آوردهاید، در حالیکه بهترین فیلم مستند آن در اینترنت موجود است. کارگردان و آرتیست باید باهوش باشد و این کار را انجام ندهد. مثلاً آقای مجید توکلی یک مستندی با نام "سلطان علی پروین" ساخته است، حالا من چرا باید یک مستندی در مورد آقای پروین روی صحنه بیاورم؟ من چرا باید یک مستند از هیتلر نشان بدهم؟ چه ربطی به موضوع روز و اجتماع ما دارد؟ در جامعه امروز ما انسانیت فراموش شده و آدمها با همدیگر مشکل دارند، بنابراین چرا باید از هیتلر حرف بزنیم؟ این یک آیکیویی است که کارگردان در قبال مخاطب دارد.
عدهای از منتقدین نمایش "استیو جابز" میگویند آن طور که باید دراماتورژی در متن و اجرا صورت نگرفته است. ما میدانیم که نمایشنامه "استیو جابز" را خودتان نوشتهاید اما آقای اصغر نوری از کجا بهعنوان دراماتورژ وارد نمایش شما شد و اساساً ضرورت ورود یک دراماتورژ به نمایشتان چه بود؟ شما اشاره کردید که خودتان میدانستید که باید نمایش را با یک وضعیت نمایشی شروع کنید و شخصیتها و بازیگرها را هم میشناختید، بنابراین چرا از دراماتورژ استفاده کردید؟
دراماتورژی به شدت اتفاق بسیار مهمی در سینما و تئاتر است. البته عدهای میگویند دراماتورژی فقط برای تئاتر است. من معتقدم هر تئاتری که روی صحنه میآید باید دراماتورژ داشته باشد. ممکن است عدهای به من بخندند و بگویند بایدی وجود ندارد ولی واقعاً این باید وجود دارد چون مثل این میماند که نمایش بدون کارگردان روی صحنه برود. البته معنای دراماتورژ در ایران اشتباه جا افتاده است و معمولاً فکر میکنند دراماتورژ کسی است که متن را بازنویسی میکند. دراماتورژ درباره متن، نور، میزانسن و تراکت تبلیغاتی هم حرف میزند و میگوید این پوستری که تو طراحی کردی، چه ربطی به اجرا دارد؟ دراماتورژ تا این حد تأثیرگذار است. ما گاهی در ایران یک نمایش خوب میبینم منتها پوستر آن زشت است چون یک دانای کل بهعنوان دراماتورژ آن بالا نایستاده بود. دراماتورژ کسی است که نمایش را خوب میشناسند و این کارها را هم انجام میدهد. اما اصغر نوری تنها کسی است که بهترین منبع دراماتورژی به زبان فرانسه را به فارسی ترجمه کرد. در فرانسه یک کتاب بسیار مهم در مورد دراماتورژی وجود دارد که اصغر نوری آن را ترجمه کرده است. من چون همراه اصغر نوری نمایش "ریچارد سوم" را در فرانسه اجرا کردم، میدانم که این کتاب در اروپا چقدر مهم است. وقتی یک آدمی درباره دراماتورژی مانیفست و نظریه دارد، چرا نباید سراغش بروی؟ ضمن اینکه اصغر نوری دوستم بوده و کارگردانی هم کرده است. در واقع اصغر نوری، دراماتورژی است که کارگردانی میکند. یک متنی را با نام "ریچارد سوم اجرا نمیشود" ترجمه کرد. قبلاً تینوش نظمجو متنهای ماتئی ویسنییک را ترجمه میکرد اما الان ویسنییک رفیق اصغر است و نمایشنامههایش را برای ترجمه به اصغر میدهد. اصغر نوری آمد این نمایش را بدون یک بازیگر چهره به شکل مینیمال و فوقالعاده قدرتمند در تالار مولوی اجرا کرد. پس اصغر نوری هم کسی است که درباره دراماتورژی نظریه دارد و کارگردانی هم میکند. اینگونه بود که من به سراغ اصغر نوری رفتم. ما قرارمان این بود که اصغر نوری هفتهای یکبار سر تمرین "استیو جابز" بیاید و به ما سر بزند. مثلاً من سه صحنه را بسته بودم که آن صحنهها را به اصغر نشان میدادم و بعد از تمرین میگفتم حالا بنشینیم حرف بزنیم. همه عوامل نمایش هم بودند. اصغر برای ما حرف میزد و نظرش را میگفت و بعد ما با هم چلنج میکردیم. مثلاً اصغر میگفت این صحنه روی چهارپایه نباشد و پایین بیاید و یا میگفت این شعر عربی که میخوانی خوب نیست، عوضش کن. من قطعه فولک و قدیمی "میحانه میحانه" را میخواندم که اصغر نوری میگفت این را نخوانی بهتر است. گفتم چرا؟ گفت این موسیقی خیلی برای مخاطب آشناست و خواندنش غلط است. گفت برو یک قطعه عربی را پیدا کن که مخاطبان آن را نشنیده باشند. من همچین قطعهای را پیدا کردم و خواندم و جواب دادم. حالا خوشحالم که قطعه "میحانه میحانه" را نخواندم. یا مثلاً اصغر نوری بهعنوان دراماتورژ با لباسهای من مشکل داشت ولی من حرفش را گوش نکردم و کاری که خواستم را انجام دادم. من طراحی لباس مقدی شامیریان را دوست داشتم، اصغر هم گفت اگر خودت دوستش داری، اشکال ندارد. من طراحیهای فضای مجازی و طراحیهای تبلیغاتیام را برای اصغر میفرستادم و میگفتم نظرت چیست؟ میگفت به نظرم رنگ درستی برای استیو جابز در نظر گرفتهای، آفرین. من بهعنوان کسی که ارتباط بین کارگردان و دراماتورژ را در "استیو جابز" تجربه کردهام، میگویم که این ارتباط حتماً اتفاق خوبی را روی صحنه میآورد. اصغر نوری دراماتورژی است که تا به حال هشت بار سر اجرا آمده است. آنوقت دراماتورژ در ایران اینگونه معنا شده که یک نفر یک متنی را برای دیگری بازنویسی میکند و یک پولی میگیرد میرود خانهاش مینشیند. اصغر نوری پول که نگرفت هیچ، هفتهای یکبار که سر تمرین میآمد هیچ، هشت بار هم آمده است اجرا را دیده. تازه بعد از هشتمین اجرا میگوید مهران پایهای یک ربع بنشینیم حرف بزنیم؟ باز هم مینشینیم حرف میزنیم. ببینید این آدم چقدر آدم مهم و خوشفکری است. اصلاً به نظر من بدون دراماتورژ نباید کارگردانی کرد.
به طراحی لباس نمایش که توسط مقدی شاهمیریان انجام شده است اشاره کردید. لباسی که در نمایش "استیو جابز" پوشیدهاید تقریباً طرح مدارهای الکترونیکی را دارد و لباسی که فرزین محدث میپوشد، به نوعی تابلوهای خود نمایش هم هست و انگار آدمهای نمایش روی لباسها طراحی شدهاند. طرح برای خود مقدی شاهمیریان بود؟
بله، صد درصدش برای مقدی شاهمیریان بود. ما چند ساعت نشستیم با هم گپ زدیم و مقدی شاهمیریان چند بار سر تمرین آمد. گفتم من نمیگویم چه را چه شکلی انجام بده. اصلاً این کار را دوست ندارم. یک اتفاقی که من دوست داشتم در گروهم به وجود بیاورم این بود که بگویم هر کسی کار خودش را انجام بدهد و من دخالت نمیکنم. مقدی شاهمیریان را فرزین محدث به من معرفی کرد و تنها کاری هم که از او دیده بودم، نمایش علی شمس بود که ایدهاش را دوست داشتم. من وقتی با مقدی گپ زدم، دیدم چقدر آرتیست است. گپ زدنها که تمام شد، مقدی گفت من باید چندین بار سر تمرین بیایم. چند بار آمد تمرین ما را دید و سپس روزی گفت من نقاشی لباسها را به صورت رنگی کشیدهام و میخواهم تو این نقاشیها را ببینی. وقتی نقاشیها را آورد و من دیدم، دیوانه شدم. چهار نقاشی از چهار لباس آورد که همهشان همینهایی است که در نمایش میبینید. من تا دیدم، گفتم همین است. بعد رفت لباسها را دوخت و تمام شد. من این حرفهایگری را دوست دارم، اینکه طراح لباس بیاید و با کارگردان کشف و شهود کند. قرار نیست کارگردان به طراح لباس بگوید یک کت قرمز برای بازیگرم بدوز! پس چرا طراح لباس میآورد؟ این اشتباه است. این اتفاق در مورد طراحی صحنه، طراحی نور و طراحی پوستر هم افتد. این اتفاق میافتد چون ما آدمهای اهل معاشرت و کار گروهی نیستیم. یکی از رمزهای موفقیت استیو جابز، عشق، صمیمیت مطلق و چالش آرتیستیک در گروهش بود.
یکی از صحنههای خوب نمایشتان، تقابل و دوئلی است که بین ویولنیست و شخصی که دارد از روی گوشی یا آیپد پیانو میزند، شکل میگیرد. نوازنده ویولن این کار را به شدت آرتیستیک انجام میدهد و میخواهد بگوید ساز حس دارد و باید روح آرتیستیک آن حفظ شود ولی نوازنده پیانو به راحتی میگوید که من میتوانم تمام پز آرتیستیکی تو را فقط با یک کلاویهای که روی گوشیام هست از بین ببرم. تصورم این است، صحنه مربوط به قبل از دگردیسیای است که در زندگی استیو جابز به وجود میآید. در مورد این صحنه صحبت کنید.
من عاشق شوبرت هستم. در ماشین هم شوبرت گوش میدهم. اصلاً هم ادا در نمیآورم که بگویم آهنگهای آقای فلان یا خانم فلان را گوش نمیدهم، نه، گوش میدهم اما عاشق موسیقی شوبرت هستم. فردریک شوپن هم میپسندم اما شوبرت را بیشتر دوست دارم. من سوادم در موسیقی خیلی کم است ولی به نظرم شوبرت، دوئتهای عجیبی دارد. همیشه دوست داشتم در نمایشهایم از دوئت بین دو موزیسین یا اپراخوان و یا دو نفر که با هم دیالوگ دارند، استفاده کنم. در نمایش "استیو جابز" این کار را انجام دادم و در نمایشهای بعد به شکل پختهتری به آن پرداخت میکنم. کل نمایش "استیو جابز" یک دوئت است، بین فرزین محدث در 10 نقش و مهران رنجبر در نقش استیو جابز. شما وقتی دوئت کار میکنید، باید ساده جلو بروید. من شبکه "مزو" را دوست دارم. وقتی دوئتهایی که این شبکه پخش میکند را میبینیم، متوجه میشوم که دقیقاً این اتفاق میافتد. من یک دوستی با نام سیاوش خائف دارم که در فصلنامه فیلمخانه مینویسد. دوست آرتیست و عکاس من است. سیاوش بعضی وقتها برای من دوئتهای موسیقی را میفرستد و من مینشینم نگاه میکنم. خیلی به دوئت علاقه دارم. نمایش "استیو جابز" کاملاً یک دوئت است که در خود این دوئت یک دوئت دیگری بین یک ویولنیست و یک پیانیست برگزار میشود که یکی از آنها انگار طرف حسابش استیو جابز است و دیگری طرف حسابش بیل گیتس است. این تقابلی است بین سنت و مدرنیته. من یک جای دیگر هم میخواستم چنین صحنهای بگذارم اما احساس کردم همین یکی کافی است چون اولاً در حوصله تماشاگر نیست و ثانیاً من برای آن با تماشاگر قرارداد نگذاشتهام. شما وقتی با تماشاگر ایرانی قرارداد نگذارید، نمایشتان را نمیپذیرد و اگر قرارداد بگذارید، موفق میشوید.
در نمایش "استیو جابز" فرزین محدث دارد 10 نقش را بازی میکند و حتی نقش زنها از جمله خواهر و زن استیو جابز را هم بازی میکند. شاید یک ایرادی که به نمایشتان بگیرند این باشد که در این نمایش میتوانستید به دلیل بُعد زیباییشناسانه اثر از یک بازیگر زن استفاده کنید. آیا شما به دلیل تواناییها و یکدست شدن نمایشتان از فرزین محدث برای بازی در 10 نقش استفاده کردید و یا دلیل دیگری داشت؟
این اتفاق به دلیل یکدست شدن نمایش افتاد اما یک دلیل مهمتر هم داشت. نمایش "استیو جابز" یک مالیخولیا و خواب است. کل این نمایش باز و بسته شدن چشم استیو جابز را روایت میکند، به صورتیکه ما در انتها دوباره به همان صحنه اول برمیگردیم و میبینیم چشم استیو جابز بسته میشود و میمیرد. وقتی از مالیخولیا و خواب حرف میزنیم و فقط یک نفر همه کاراکترها را بازی میکند، بنابراین باید دو کاراکتر زن را هم یک نفر بازی کند. اگر بازیگر زن میآوردیم، در واقع رئالیسم را وارد کارمان میکردیم و این برای تماشاگر یک سکته به وجود میآورد و میگفت چرا یکهو یک زن آمد؟ پس خود فرزین محدث باید این نقش را مثل سایر کاراکترها بدون گریم بازی میکرد. فقط همان پیراهن زنانهای که طراحی شده است را میپوشد و دو رفتار مختلف در رفتار زنها را بازی میکند. در واقع این شرایط مالیخویا، کابوس و خواب را به وجود میآورد. ما به جای یک بازیگر میتوانستیم 10 نفر بازیگر بیاوریم ولی بدون شک به لحاظ فرم، مالیخولیا به وجود نمیآمد. تنها زمانی میتوانیم مالیخولیا را با 70 کاراکتر ایجاد کنیم که در تالار وحدت اجرا میکنیم. به طور مثال اجراهای دکتر علی رفیعی و بهخصوص نمایش "خاطرات و کابوسهای یک جامهدار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی" همینگونه است. در آن نمایش آدمهای بسیار زیادی به کابوسهای جامهدار میآیند ولی در باکس این اتفاق نمیافتد. شما در باکس و یک مدیوم کوچکتر باید خواب را با یک بازیگر نشان دهید. یک بازیگر باید 10 کاراکتر مختلف را بازی میکرد و کسی به جز فرزین محدث نمیتوانست از پس این اتفاق بر بیاید.
به جز فرزین محدث به بازیگر دیگری هم فکر کرده بودید؟
خیر. هیچکس نمیتواند این کار را انجام بدهد. جنون فرزین محدث عجیب است و هیچکس این جنون را ندارد. من گاهی میبینیم نفس فرزین پس از اجرا میگیرد. قلب فرزین مشکل دارد و او عمل قلب باز کرده است. تماشاگر این چیزها را نمیداند. فرزین هر بار یک تکه از روح خودش را روی صحنه جا میگذارد. یک شب امیرمهدی ژوله به فرزین گفت از خودت مراقبت کن، تو هر شب یک تکه از جان و روح خودت را میگذاری و خالی میشوی ولی شب بعد دوباره پر میکنی و روی صحنه میآیی. فرزین موقع کار اصلاً شوخی ندارد. یک اتفاق عجیب و غریب بین من و فرزین محدث افتاده است که این اتفاق درک بین کارگردان و بازیگر است. امیدوارم چشم نخوریم. من دیگر بدون فرزین نمیتوانم کار کنم. مثلاً برای کار بعدیام که میخواهم نمایش "آلبر کامو" را روی صحنه ببرم، باید فرزین محدث در آن بازی کند. اصلاً مهم نیست که قیافه فرزین محدث به آن نقش میخورد یا نه. من کوچکترین جریانات فرزین را هم فهمیدهام و حالات او را میدانم. من همیشه آرزو داشتم که یک بازیگر ثابت داشته باشم ولی تا به حال نداشتم چون مهران رنجبر شناختهشده نبود ولی الان شاید یک اعتمادی به وجود آمده باشد و برخی از بازیگرها دوست داشته باشند با من کار کنند. واقعیت این است که من خیلی میترسم. استقبال و فروش نمایش "استیو جابز" خیلی خوب بود ولی ادامه کار را برایم ترسناک کرد چون آدمهای مختلفی آمدند درباره آن صحبت کردند. تماشاگرهای عام زیادی آمدند نمایش ما را دیدند. ما تبلیغ خاصی برای نمایش نمیکنیم و این خود مخاطبان هستند که برای ما تبلیغ میکنند. چند روز پیش به فرزین محدث و جواد مولانیا میگفتم که نکند در ادامه دوباره خراب کنم و یا نمایش اشتباهی را روی صحنه بیاورم. معمولاً آرتیستها از تعریف شنیدن خوششان میآید ولی من نمیخواهم تعریف بشنوم چون خیلی ترسناک است منتها نه ترسی که پس بزنم بلکه ترسی که با جاهطلبی همراه است.
ایده توپهای تنیس و گاو از کجا آمد؟ گاو میتواند نشانهای بر بودیسم بودن استیو جابز باشد و توپهای تنیس شبیه سیب است اما میتواند کمی نأمانوس باشد.
این ایده از چالشهای بین من و اصغر نوری بهوجود آمد. یک جواب صادقانه و البته خندهدار به شما بدهم که من در حقیقت عاشق گاو هستم و گاو را خیلی دوست دارم. در خانه هم چند مجسمه گلی و چوبی گاو دارم که آنها را وارد نمایشنامههایم میکنم. علاوه برآن، عاشق تنیس هم هستم ولی هیچوقت تنیس بازی نکردهام. من عاشق فیلم "امتیاز نهایی" وودی آلن هستم که در تیتراژ اولیه آن توپ تنیس میرود یک جایی میایستد. من عاشق توپ تنیس بر روی صحنه تئاتر هستم و قطعاً در میزانسن نمایش بعدی خودم نیز از توپ تنیس استفاده میکنم. واقعاً هیچ تحلیلی هم برای استفاده از آن ندارم. توپ بیسبال و راگبی را هم دوست دارم و فکر میکنم از این توپها خیلی خوب میشود در تئاتر استفاده کرد. البته این علاقه به دوران 17- 18 سالگی من و بازی در آثار فرهاد مهندسپور برمیگردد. شاید برخیها یادشان نباشد که آقای مهندسپور یک زمانی فقط از چهارپایه و یا یک توپ و میزانسن والیبال و بسکتبال استفاده میکرد. من آن موقع بچه بودم و هیچی نمیفهمیدم ولی الان میفهمم که آقای مهندسپور چقدر مینیمالیسم را میفهمد. همه این ایدهها سیال ذهن است و از آنجا در ذهن من حک شده است. به همین خاطر تحلیل خاصی برای استفاده از توپ تنیس و گاو ندارم.