"پیشدرآمد"
یکم: هرچه خواستم پایانِ خوشی داشته باشد این گفتارِ "آسمان برای عروسکهای غیر ایرانی هم آبیست؟ / در چهار بخش" نشد! بعد 14 سال آمدیم صواب کنیم، دوستان کنارمان نشسته بودند و میگفتند: کباب کن روزبه! کباب کن. نصفشان وسطاش با شعارِ داور دقت کن از سالن اصلی بیرون زدند؛ رفقایی هم که ماندند، در رودربایستی با من ماندند و ناگزیر ادامه دادند که کباب کن رفیق! کبابش کن! یاد مرحوم پدرم افتادم؛ پدرم که در بخشهای پیشتر از او گفتم، در دوست و خانواده معروف بود به حسین کبابی! دکتر؛ استاد عرفان و فلسفه، وکیل و نائبوزیرِ خودجوش؛ اما به اصرار گوشت را از سلاخی تا تمیز کردن و خرد و کباب کردن، دستِ گربه نمیداد. در همین سالن "جک و لوبیای سحرآمیز" را گمان کنم 33 سال پیش با هم به تماشا نشسته بودیم و حکایت را پیشتر گفتهام برای شما! بگذریم.
دوم: چه شد که بندِ یکم، یکجوری کشید به چپ و راستِ مرحوم "آلِ احمد"؟ از "بودریار" و "دریدا" و "لیوتار" و "کوندرا" و "بارت"، رسیدم به آل احمدِ نازنین که تنها عیباش اگر همه حسن بوده باشد، این است که کمی در سالیانِ جلو رفتِ زبان و روشِ برخورد با آثار، در همین سرزمینِ خودمان هم جلو رفتهایم. فریز که نشدیم خدای نکرده برای نسلهای بعد! آثارمان هم کمی سالیان را طی کردهاند و جهان که انگار در این چند دهه، چند سده را پیموده و شتابان به دنبالش دوان! خدا رحمت کند آل احمد و نسلِ درخشانِ رفقای هنرمند و نویسنده او را، که انگار از آنها هم نمیتوانیم بگذریم که هیچ، انگار بایستی روح آنها را یکییکی ظاهر کنیم بیایند موعظه کنند که "آی آدمها ... یک نفر دارد میدهد جان!" بیایید با هم صبورانه و با سری افراشته از اینجا بگذریم.
سوم: "کابین سفید"، نمایشی عروسکی از روسیه. درست یادم نیست؛ حدود پانزده سال پیش از این بود. سالن اصلیِ تئاتر شهر، تا نزدیک سنِ سکوییاش در چهار نوبت اجرا تماشاگران روی زمین و پلکان و آویزان از بالکن و... سه پرده تودرتو، که تو همزمان، سه روایتِ ساده، سه مجموعه تصویر و سایه و عروسکهای غیرمتعارف را میدیدی و انگار پا در زمین نداشتی. تکنولوژیِ غریب و دستنیافتنی از تداخلِ سه کانونِ نوری، سه پروجکتِ تصویری، و ... هنوز عروسکهای کاغذی از کاغذهای بیمصرف و گاه بیقواره را از یاد نبردهام. کاش میشد بگذریم اما این خاطره نمیگذرد.
چهارم: نمیدانم در این سالها اصرار بر اختراع چرخ از آغازِ دورانِ پساپارینهسنگی، کشفِ دوباره فرمولِ آب یا اینکه آب در چند درجه به جوش میآید، در اغلب جاهایی که عزیزانی بهعنوانِ مدیر، اشتغالی فراتر از دیروزشان پیدا میکنند، از کجا و اساساً به چه دلیل آمده است؟ بیایید به تمام و کمال از این "پیشدرآمد" بگذریم.
"درآمد"
1 . "پادشاه سرگردان"، نویسنده و کارگردان: "ژان باپتیست پوش" که درباره تجربهی اجرای این نمایش در جشنواره "تهران مبارک" چنین نوشته است: "تبادلات فرهنگی همواره از علاقمندیهای گروه ما بوده است. برای اولینبار این نمای را به زبانِ فارسی و زبانِ اشاره، پس از چند روز تمرین در تهران اجرا خواهیم کرد. این نمایش ترکیب چند هنر است: ویدئوی زنده، سایه، عروسک، موسیقی، نقاشی و ..."
چه پرسشِ رایجِ جالبی را دوستان در رسانه باب کردهاند: "اجازه هست قانع نشویم؟"
حقیقتن روش میکروتئاتر برای آن درست شده است که مثلاً در جایی شبیه به سالن اصلی، مثلاً شمایلِ شخصیتِ ساحره آنقدر کوچک باشد که اصلاً نبینیماش و بکوشیم نقطهای به رنگِ سرخ را آن دورها زیر میکروسکوپ ببریم تا ببینیماش؟ سایهای کسالتبار را مدام در قابی ثابت با تکنیک سایه و پروجکت زنده، ببینیم که در عرضی دو سه متری اینطرف و آنطرف میدود؟ واقعاً آن جوان، عرقریزان دارد از زبانِ اشاره استفاده میکند؟ یعنی زبانِ اشاره هم شکلاش عوض شده است و ما در ایران بیخبریم؟ کاش خسروخان زنده شود شبی و "پرنده کوچکِ خوشبختی" را به همراه پوران خانم و همای عزیز و خلاصه بسیاری از مرحومین، یکبار دیگر با این زبانِ اشاره بازسازی نوینی کنند!
2 . "بیایید اکنون از باغ وحش واقعیت، به باغ وحش اسطوره گذر کنیم؛ باغ وحشی که وحوشِ آن شیرها نیستند، بلکه آنجا جایگاه ابوالهول، شیر دال (جانوری که بالاتنهی آن شیر و پایینتنهاش دال است) و سنتور (هیولایی با سرِ انسان و پایین تنه اسب) است ... جهل ما نسبت به معنای جهان و معنای اژدها یکسان است، اما در تصویرِ ذهنی اژدها چیزی هست که در تخیل بشر میگنجد و به همین علت اژدها در مکانها و دورههای مختلف، نمودِ متفاوت دارد."
کتاب موجودات خیالی/ خورخه لوئیس بورخس
3 . ما دقیقاً با چه طرف قرار است باشیم در یک نظامِ فرهنگی؟ در یک تعاملِ فرهنگی؟ با فیالمثل یک تاج از یک دوره لوییِ چندم و تابلوهای مینیاتور کنار هم؟ با ترکیبِ زبان فارسیِ الکنِ ترجمهای و غیرقابل فهم و ادابازیِ سیاهپوشی دیگر؟ آن همه عواملِ دیگرِ نمایش کجا پنهان شده بودند؟ بگذریم که آن یک مرد که یکتنه تمام آوا و اصوات و نُتهای نمایش را به درخشانترین شکلِ ممکن برایمان میساخت و میشد فقط چشم ببندیم و از آن ساعتی لذت ببریم و البت از نبوغ و مهارتِ کمنظیرش.
4 . گروه سنیِ مخاطب: 12 سال به بالا. حالا "به بالای 12" هیچ؛ اساساً این گروه سنی مربوط به مخاطب ایرانیست یا فرانسوی؟ معدل و میانگین گرفتهاند؟ از نظام تبادلاتِ "بیناسنّی" بهره گرفتهاند؟ آن قصهگو با ادبیاتِ نوشتاریِ اَلکن، دقیقاً برای که، از کجا و در کدام دوره تاریخی سخن میگفت؟ به اعتقادِ من شناختِ مخاطب، زمان، مکان و ... در واقع از منظری، جامعهشناسی درست تئاتر و مخاطب، گاه مهمتر از زیباییشناسیِ اثر است.
5 . خلاصه قصه: "پادشاه زیباترین کشور جهان، یک سال برای پاسخ دادن به پرسش زنها بیش از هرچه در دنیا، چه میخواهند"؟ فرصتی دارد؛ چنانچه نتواند پس از یک سال، به این پرسش پاسخ دهد، خود و کشورش نابود خواهند شد.
حال بگویید خواسته زنان بیش از همه چیست؟ من بلافاصله پاسخ دادم: برخورداری از حقوق مدنی! و همین شد، و اما خواسته این بود که: "زنان بتوانند برای زندگی خود و امور زندگیشان خود انتخاب کنند و تصمیم بگیرند."
این فاجعه یاد شده، ناگهان تبدیل به کانسپت اصلیِ روایتِ بیهوده ما میشود. ساحرهای شرطی میگذارد برای ازدواج با شاه و راز را به او میگوید و شاه همسایه پس از دریافتِ راز و "قانع شدن" به مرزهای خود بازمیگردد!
حال شکلِ اجرایی شدنِ خواسته ساحره پس از توفیقِ عقب راندنِ خصم از مرزهای وطنی: الف. با ظاهری زیبا در خلوتِ شاه باشد و با چهرهای کریه در نزدِ عموم؛ ب. با ظاهرِ زشت در خلوت با پادشاه باشد و با ظاهر زیبا در انظار.
و جذاب آنکه پادشاه گزینه دوم را انتخاب میکند! گمان کنم شما، خود متوجه وخامتِ اوضاعِ کلمهای به نامِ "اندیشه" در این نمایش شده باشید!
6 . چه قصهای؟ چه روایتی؟ از کدام افسانه/تاریخ؟ از کدام هزار یک شب یا چه و چه؟ ماندهام اگر بناست اجرای نگاهِ تعاملگرای فرهنگی/هنری و تئوریِ "بینافرهنگیت" چنین بلاهایی بر سر مخاطب، نمایشگر و تماشاگر درآوَرَد؛ دیگر چه نیازی به "ویرانگر 4" باشد! خود در تخریب و ویرانهکردنِ خود، ماهرترند.
کاش! کاش ای کاش، آزادی سرودی میخواند، کوچک، کوچکتر حتی از یکی گلوگاهِ پرندهای ...
7 . "ناقد به هیچرو نمیتواند جای خواننده را بگیرد. بیهوده است اگر از او بخواهیم صدایی، هرچند شایسته، برای خواندن به دیگران وام بدهد و خودش خوانندهای باشد که دیگر خوانندگان او را به نمایندگی از سوی خود برای بیان احساسهایشان برگزیدهاند، زیرا آگاهی و داوری او را باور دارند و خلاصه میخواهند، حقوقی جمعی بر اثر را شکل بخشند. چرا؟ چون حتی اگر ناقد را خواننده بر سر راه خود ببیند، با میانجیگریِ هراسانگیزی چون نوشتار، برخورد میکند."
"نقد و حقیقت"/ رولن بارت
پس بگذارید به احترامِ "بارتِ" بزرگ، همه چیز را به کف و سوتِ تماشاگران بسپاریم و با هم در تاریکیِ انتهای خالیِ صحنه، دست در دستِ عروسکها به دنبالِ رؤیای آسمانِ آبی، و اساساً هستیِ هستانندهای چراغ به دست گیریم و ملول از دیو و دد، در تنهاییِ بیامانِ این جهان، با هم بگذریم. پس بیایید با هم بگذریم.