سرویس تئاتر هنرآنلاین: "یک دقیقه و سیزدهثانیه" به کارگردانی شهرام گیلآبادی نمیتواند یک تئاتر مستند باشد با آنکه در آن نمایه و نشانگان تئاتر مستند نیز موج میزند. جالبتر اینکه این روزها برخی از کارگردانان و نمایشنامهنویسان دوست داشتهاند که به نام تئاتر مستند آثاری را به صحنه بیاورند اما هیچکدام چنین نبوده است.
مستند نیست چون مختصات نمایش مستند را ندارد اما در آن نگاه و اشارههایی به تکنیکهای تئاتر مستند شده است و حالا این نگاه ویژه با رعایت آن شیوه ویژه با هم کیلومترها فاصله دارند و کارکرد و پیامد هر دو نیز میتوانند متفاوت باشند. اینکه برخی اصرار میورزند که تئاترشان را همان تئاتر مستند بنامند، شاید به این دلیل میتواند باشد که میخواهند سندیت اثرشان را در نگاه به واقعیتهای اجتماعی ملموستر گردانند و این مستند شدن میتواند یک امتیاز روشنگرانه و روشنفکرانه باشد برای همین عدهای که اصرار دارند به اجتماعشان نظر بیندازند و تعهد خودشان را به این مسائل مهم ابراز کنند. بنابراین عنوان میتواند برای کارگردان و نمایشنامهنویس و حتی گروه وجهه ویژهای بدهد و به خصوص در ایران عزیز ما که مسائل حاد اجتماعی بهتر است که در تئاتری به نام تئاتر مستند بررسی شود. اما این نشانگان مربوط به اصل قضیه که زندگی سه چهار تا زن کارتن خواب را دربرمیگیرد، خواهد بود. ما هر روز در خیابانهای تهران و به خصوص در پایین شهر متوجه آنها هستیم و نیستیم و نشان دادن اینها باید که به اقتضای حضور خود آنها مهیا شده باشد. یعنی رسم بر این است که در تئاتر همه نشانگان معطوف به اصل قضیه نیز باشد حالا از طریق عکس، فیلم، روزنامه و حضور نمونههای عینی و ملموس کاراکترها و غیره....
اما شاید اشکال عمده در این نمایش حضور سه بازیگر سرشناس (پانتهآ بهرام، سیما تیرانداز و لادن مستوفی) هست و این همان نقطه آغازینی است که شاید تا حد زیادی ما را از مستند بودن دور میکند. در نمایش "شلتر" کار امین میری، ما شاهد عدهای بازیگر ناشناس در کنار دو نابازیگر یا همانهایی که دچار کارتن خوابی بودهاند، بودیم و این خود میتوانست در ما وهم مستند بودن یا واقعی بودن را تشدید کند اما بودن بازیگران سرشناس آن هم بدون چهرهپردازی دقیق و کفش و لباس دقیقتر مانع از تمرکز بر واقعی بودن آنها در نقشهایشان میشد، مگر اینکه از همان آغاز میگفتیم یک نمایش دارید میبینید و داعیه مستند بودن هم نمیکردیم؛ و تقریبا همه چیز سر جایش قرار میگرفت و ما حالا یک تئاتر دیده بودیم با مختصاتی از واقعیتهای پیرامونی که در آن این سه بازیگر هم سعی کرده بودند به واقعیت دردناک کاراکترها نزدیکتر شوند و این خود داوری ما را هم سادهتر میکرد. در نمایش شهرام گیلآبادی شاید بهترین گزینه برای بازی همانا مینا دریس باشد؛ به این دلیل که نمیشناختیمش و از آن سو نیز نقشی داشت که بنابر آن موقعیت نباید بازی میکرد و نباید صدایش در میآمد اما او اصرار به بودن میکرد. همین چالش بود که هم نمایش را تماشاییتر میکرد و هم حضور این زن با صدای زیبایش را برایمان پر رنگ میکرد و هم میتوانست بُعدی ببخشد از آنچه که گیلآبادی تئاتر مستند میخواندش وگرنه بقیه ماجراها با آنکه مطمئنا ریشه در واقعیت دارد و متکی بر مستندات مستدل هست اما انگار هرگز چنین نیست. یعنی مناقشهای در میان هست و بازیگران مانع از آنچه میشوند که درواقع ذی نفوذ در واقعیت تلخ است اما حضورشان این باورمندی را در تکیه بر تئاتر مستند از ما دریغ میکند.
بخشی از این نمایش
بخشی از این نمایش با تکنیکهایی همچنین در رودررویی با مخاطبان میخواهد ما را متوجه تلخیهای زندگی کند و این گونه در این مشارکت و همخوانی مخاطبان ما را با مستندی رودررو کند. این فقط یک تکنیک است و برای لحظاتی این آدمها را با تماشاگران حاضر در کنار و گوشه صحنه در هم میآمیزد و همه از خوردنها و پوشیدنها و خاطراتشان میگویند و اینکه میتوانند مثل هم باشند اما سرنوشت به گونهای است که این زنها را دچار ناآرامی و تلخی تراژیک کرده است.
اما اینکه همه خلاصه میشوند به یک دقیقه و سیزده ثانیه باز هم یک تصنع است که از آن حضور و مشارکت ما را به وادی خلق هنر پرتاب میکند و این هنرآفرینی در یک زمان محدود که چون ناکوکی ثانیه شمار برایمان پیامد و درنگی در خور تامل دربرنخواهد داشت.
یعنی چی یک دقیقه و سیزده ثانیه؟!
واقعا ما نمیبینیم که این آدمها با همه دردها و واگویههایشان در این زمان محدود بخواهند چکیده شوند؛ و این نمیخواند با همه آن چیزی که باید ما را از کلیت این شنیدهها و روایتها متاثر گرداند.
اینها سه زن شکست خوردهاند و البته چهارمین نفر هم هست که نمیدانیم چرا باید زبان به سکوت ببندد؟! و در دایره بسته سرنوشت حتما فقط مرگ پایان بخش همه امیدهایش خواهد بود.
ما چشم انتظار یک اتفاق واحد هستیم و دلمان میخواهد چیزی این پیوند را در دایره نزدیک به هم در هم گره زند که نمیزند و ما انگار خوار و خفیف میشویم که درکی نداریم از آنچه باید این حلقه مفقوده را بر ما آشکار کند.
این زنها از چهار گوشه جامعه آمدهاند و همه تهنشین در لجن زاری هستند که برایشان مهیا شده است و چه بهتر از این که شهرام گیلآبادی که بارها یک مقام مسوول هم در رادیو و هم شهرداری تهران بوده است، بخواهد این نکبتی و بیچارگی را به چالش بکشد و اگر همه مسوولان بخواهند در این مساله بکوشند، به تدریج شاهد اتفاقات بهتری در جامعه خواهیم بود... شاید این بنیادیترین کارکرد حضور تئاتر مستند در دل تئاتری باشد که کارگردانی میتواند در ابراز درد و از آن سو نیز برای حل و فصل آن کوشا باشد یا دیگرانی که در این راه میتوانند کوشش را در بر بگیرند، مورد توجه قرار دهد.
حالا ما نیز در یک دقیقه و سیزده ثانیه کم میآوریم از آنچه باید گفته شود و این منظور و مفهومی را به دنبال نخواهد داشت چون تصمیم دقیقی برای ابراز وجود نخواهد بود و در یک نمایش هم نمیتواند بیانگر حس و حالت درستی برای پیش بردن همه چیز باشد.
پیامد یک اجرا و هنوز هم...
ما در نمایش "یک دقیقه و سیزده ثانیه" میدانیم علاوه بر آن احساسات ناب که از انسانها دریغ شده است، آدمهایی نیز هستند که در این ماتشدگیها نیازمند کمک و حمایت همه مسوولان و مردم دلسوز هستند. اصلا آمارهای فقر و دربهدریها بسیار بالاست و باید که همه مسوولانهتر نسبت به این قضایا آگاه شوند و به صورت یک امر همگانی باید که تلاش کنیم اتفاقات بهتری در بیرون از سالنهای تئاتر بیفتد و از این منظر کار شهرام گیلآبادی در خور تامل هست اما اگر امکان ارائه یک تئاتر مستند با تمام آرایهها و پیرایههای مد نظر پیسکاتور و ماکس فریش و مانند اینها در این تئاتر هم روی میداد، حتما پیامد موثری ما را میلرزاند و هنوز هم پس لرزههایش در جامعه احساس میشد. نتیجه آنکه:
- ما تئاتر مستند میخواهیم!
- اما تئاتر مستند نداریم و نمیشود با یک نگاه دقیق و مستند تئاتری را روی صحنه آورد مگر همه امکانات و ابزارش در اختیار باشد و یک گروه سختکوشانه بخواهد در این راه زحمت بکشد.
- تئاتر مستند در ایران با سوژهها و ایدههای نابی که در کوچه و خیابان و پارک و هر جایی به وفور دیده میشد، همراه است اما راه انتقال و القای آنها در صحنه یا تالارهای نمایشی با نشدنهایی مواجه است که باید در این زمینه همفکریهایی کرد و همین طوری باری به هر جهت انگار که نمیشود!