سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: نویسندگان کمی هستند که در طول عمرشان می توانند شاهکاری نه فقط برای مردم خودشان بلکه برای همه دنیا خلق کنند. تعداد آن هایی که می توانند با نوشتن کتاب، ادبیات را تکان دهند، از این هم کمتر است. گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی که در هشتاد و هفت سالگی، درگذشت یکی از همان هاست.
یک؛ گابریل گارسیا مارکز شش مارس سال 1927 در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتاماری کلمبیا متولد شد. خانه محل تولد او امروز محل بازدید بسیاری از توریست ها و دوستداران ادبیات است. او در این شهر به دنیا آمد چون پدر مادرش مردی را با اسلحه کشته و به آرکاتاکا تبعید شده بود. مارکز بزرگ ترین فرزند خانواده بود. مادر او یازده و پدرش پانزده فرزند داشت که چهارتای آن ها خارج از چارچوب ازدواج بودند. مارکز بعدها گفت تا هفت سالگی اصلا مادرش را نمی شناخته است.
دو؛ مارکز به سبب شیوه منحصر به فرد لباس پوشیدنش در سال های نوجوانی و جوانی کاملا توی چشم بود. او به خاطر پیراهن های رنگارنگ و جوراب های زردش مشهور بود. ظاهرا می خواست با طرز لباس پوشیدنش فقرش را پنهان کند. او کنار مادر و پدربزرگش بزرگ شد و هر دو تاثیر زیادی روی روند زندگی او داشتند به خصوص پدربزرگش، کلنل نیکولاس ریکاردو مارکز که شخصیتی آزادی خواه بود و در هر دو جنگ داخلی کلمبیا شرکت کرده بود.
مارکز گفته است بخش زیادی از عقاید سیاسی اش را از پدربزرگش به ارث برده چون در کودکی به جای داستان های پریان برایش ماجراهای ترسناکی از جنگ داخلی تعریف می کرده است. مارکز آن قدر به پدربزرگش علاقه داشت که گفت بعد از مرگ او هیچ اتفاق مهم دیگری در زندگی اش نیفتاده است.
سه؛ مادربزرگ گابو هم شخصیتی به شدت الهام بخش برای او بود، به خصوص این که «با هر چیز خارق العاده ای جوری برخورد می کرد که انگار کاملا طبیعی است.» شیوه داستان گویی این زن به گفته گابو، تاثیر زیادی روی شیوه کار او به عنوان یک نویسنده داشت. پدربزرگ کلنل به شدت مخالف ازدواج والدین گابو بود ولی حضور پدر مارکز عاقبت باعث شد او به این کار رضایت دهد. گابو در دوران کودکی استعداد زیادی در نقاشی، آوازخواندن و نوشتن نشان داد و اگر می خواست می توانست در آن رشته ها نیز کار کند و مشهور شود.
بعدها مارکز برای درس خواندن با کشتی بخار به بوگوتا و به دانشگاه ملی کلمبیا رفت تا حقوق بخواند ولی قبل از فارغ التحصیلی دانشگاه را ترک کرد و در سال 1982 بعد از این که نامش به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات اعلام شد به خبرنگاران گفت کارهای مهم ترین از خواندن حقوق داشته است.
چهار؛ گابو در روزنامه «ال هرالدو» ستون ثابتی داشت و با نام مستعار «سپتیموس» می نوشت و بعدها در «ال اسپکتادور» نقد فیلم می نوشت. «بل ویلادا» منتقد مشهور ادبیات درباره او گفته است: «داشتن تجربه روزنامه نگاری باعث شده مارکز یکی از بزرگ ترین نویسندگان زنده دنیا باشد، کسی که کارش نزدیک ترین کار به واقعیت زندگی روزمره است.»
گابو در سال 1984 کار روزنامه نگاری را شروع کرد و در سال 1986 کتاب «سفر مخفیانه میگل لیتین به شیلی» را نوشت که به دستور پینوشه 15 هزار نسخه آن را سوزاندند. او گرایش زیادی به چپ ها داشت و یکی از دوستان نزدیک میتران و فیدل کاسترو بود. حتی به دلیل دفاع از کاسترو تا مدت ها اجازه ورود به امریکا را نداشت. دفاع گابو از کاسترو در مقابل سوزان سونتاگ یکی از مجادله های مشهور در این زمینه است.
گابو درباره کاسترو گفته است: «دوستی ما یک جور دوستی ذهنی بود. خیلی ها نمی دانند که کاسترو مردی به شدت فرهنگی است. وقتی با هم هستیم، حرف های زیادی درباره ادبیات با هم داریم.» او در جای دیگری گفته است: «من با مردان مشهور و قدرتمند زیادی دوستم ولی اجازه ندارم اسمشان را بگویم.»
پنج؛ منع گابو از ورود به امریکا تا زمان ریاست جمهوری بیل کلینتون ادامه داشت. کلینتون این ممنوعیت را برداشت و در حال حاضر یک خیابان در لس آنجلس به نام مارکز است. اولین رمان مارکز با نام «طوفان برگ» در سال 1955 منتشر شد. او این رمان را صمیمی ترین و خودجوش ترین رمان همه عمرش خوانده است اما یک ناشر بعد از خواندن این رمان آن را رد و به مارکز توصیه کرده بود نوشتن را برای همیشه کنار بگذارد. مارکز هفت سال تلاش کرد تا بتواند ناشری برای این کتاب پیدا کند. او در مصاحبه ای با پاریس رپویو گفته است نوشتن را قبل از این که خواندن و نوشتن یاد بگیرد با کشیدن داستان های کمیک شروع کرده است.
شش؛ مارکز در سال 1958 با مرسدس بارکا پاردو ازدواج کرد. مارکز در جایی گفته است: «مشکل ازدواج این است که هر شب بعد به پایان می رسد و هر روز صبح بعد از صبحانه باید دوباره از نو بنا شود.» مارکز وقتی عاشق مرسدس شد که او فقط نه ساله بود؛ دختری که روی پیراهنش عکس اردک بود. در چهارده سالگی از او خواستگاری کرد و وقتی مرسدس بیست و شش ساله بود و در کالج درس می خواند بالاخره با هم ازدواج کردند.
هفت؛ خانواده مارکز بعد از سفر طولانی شان در امریکای جنوبی با اتوبوس های گری هاند، از سال 1961 در مکزیکوسیتی ساکن شدند. این سفر ناشی از علاقه شدید گابو به ویلیام فاکنر بود. یک روز که مارکز داشت همراه خانواده اش به آکاپولکو (شهری بندری در کشور مکزیک) می رفت، یک دفعه این فکر به ذهنش رسید که همان جا دور بزند و به خانه برگردد و شروع به نوشتن کند. او ماشینش را فروخت تا با پولش زندگی کند. سپس هجده ماه در خانه ماند و فقط نوشت و نوشت. در سال 1967 حاصل این تلاش هجده ماهه با نام «صد سال تنهایی» منتشر شد.
هشت؛ در سال 2006 رفراندومی در شهر آراکاتا که مارکز در آن بزرگ شده بود، برگزار شد تا نام شهر به آراکاتاکا- ماکاندو تغییر پیدا کند. مارکز در جایی گفته بود: «خیلی از منتقدان نمی فهمند که رمانی مثل صد سال تنهایی یک جور لطیفه است؛ پر از نشانه هایی برای دوستان صمیمی؛ اما منتقدها با حقی که از قبل برای خودشان قائل هستند، مسئولیت رمزگشایی کتاب را به عهده می گیرند و این ریسک را می کنند که از خودشان احمق های وحشتناکی بسازند.»
بعد از انتشار صد سال تنهایی، مارکز و خانواده اش برای مدت هفت سال به بارسلونا نقل مکان کردند.
نه؛ یکی از مشهورترین دشمنی های ادبی (!) مربوط به ماریو بارگاس یوسا و مارکز است. این دو دوستانی صمیمی بودند ولی این رابطه با مشتی که یوسا در سالن تئاتر مکزیکو زیر چشم گابو کاشت، به دشمنی تبدیل شد. کسانی که آن شب در سالن حضور داشتند می گویند یوسا بعد از نواختن این مشت رو به مارکز فریاد زده است: «چطور بعد از حرف هایی که در ورد من به پاتریشیا زدی، می توانی بپرسی حالم چطور است؟» کدورت این دو نفر آنقدر عمیق شد که حتی یوسا انتشار کتابی را که در آن از مارکز به عنوان نویسنده ستایش کرده بود تا سال ها به تعویق انداخت.
ده؛ فرار «مارکوس پرز خیمنز»، دیکتاتور سابق ونزوئلا، برای نوشتن کتاب «پاییز پدرسالار» بود که در سال 1975 منتشر شد. مارکز درباره این کتاب گفته است: «هدفم همیشه این بوده که تلفیقی از دیکتاتورهای امریکای لاتین بسازم، به خصوص آن هایی که از کاراییب برخاسته بودند.» مارکز با وجودی که از این کار منع شده بود کتاب «گزارش یک مرگ» را در زمانی که پینوشه هنوز بر سر قدرت بود منتشر کرد چون: «می توانستم در مقابل بی عدالتی و سرکوب ساکت بمانم.»
یازده؛ وقتی در سال 1982 مارکز برنده جایزه نوبل شد، مادرش گفت: «شاید حالا وقتش شده باشد که تلفنم را تعمیر کنم.» در سال 1985 مارکز «عشق سال های وبا» را منتشر کرد و در سال 2007 فیلمی با بازی خاویر باردم از روی آن ساخته شد ولی منصفانه نیست اگر بگوییم که فیلم به اندازه کتاب گابو فوق العاده بود. اغلب داستان های گابو بعدها دستمایه ساخت فیلم شدند اما او هرگز اجازه نداد فیلمی از روی رمان صد سال تنهایی ساخته شود: «آن ها حتما از هنرپیشه ای مثل رابرت ردفورد می خواهند که بازی کند و بیشتر ما فامیلی شبیه رابرت ردفورد نداشتیم.»
«ویلیام کندی» نویسنده و روزنامه نگار مشهور آلبانیایی گفته است: بعد از کتاب «پیدایش»، «صد سال تنهایی» اولین کتاب ادبی است که همه انسان ها باید آن را بخوانند.
دوازده؛ در سال 1999 تشخیص داده شد که مارکز به سرطان لنفوم مبتلا شده است. حتی خیلی از روزنامه ها در آن زمان خبر مرگ او را منتشر کردند. همین بیماری بود که باعث شد گابو به فکر نوشتن خاطراتش بیفتد: «ارتباطم را با دوستانم به حداقل رساندم. تلفن را قطع کردم، همه سفرها، برنامه های جاری و برنامه های آینده ام را لغو کردم. خودم را توی خانه حبس کردم تا هر روز بدون وقفه بنویسم.»
با این حال در سال 2005 مارکز العام کرد که این اولین سال زندگی اش بوده که حتی یک خط هم ننوشته است. کمی بعد، یعنی در سال 2008 اعلام شد که مارکز نوشتن رمان جدیدی را آغزا کرده است. اگرچه در سال 2009 ناشر او این خبر را تکذیب کرد و گفت بعید است مارکز کتاب دیگری بنویسد. چند ماه بعد «رندوم هاوس» اعلام کرد که مارکز قرار است به زودی کتابی با عنوان «در آگوست همدیگر را ملاقات می کنیم» منتشر کند.
سیزده؛ در سال 2012 خانواده مارکز از ابتلای او به آلزایمر خبر دادند. مارکز قبل تر در جایی گفته بود: آنچه در زندگی اهمیت دارد، این نیست که چه اتفاقی برایتان می افتد، مهم این است که چه چیزی را به خاطر می آورید و چطور به یاد آورده می شوید.
گابو تا پنجاه سالگی روزی شصت نخ سیگار می کشید. او به شدت خرافاتی بود و هنیچ وقت از طلا استفاده نکرد. عادت دیگرش این بود که همیشه و هر روز یک شاخه گل رز یا لاله زرد روی میز کارش می گذاشت.
چهارده؛ حقیقت این است که مارکز استعداد عجیبی برای بودن در جاهایی داشت که اتفاقات بزرگ و تاریخی همزمان در آن جا در جریان بود. او در طول درگیری های بوگوتازو در بوگوتا بود، موقعی که دیکتاتور خیمنز سرنگون شد در کاراکاس به سر می برد. در طول بحران الجزایر در پاریس بود. زمان انقلاب در هاوانا بود و زمانی که حوادث مربوط به خلیج خوک ها اتفاق افتاد در نیویورک به سر می برد. او در زمانی که می خواست بمیرد هم درست همان جایی بود که باید باشد. امیدواریم روح او غرق آرامش باشد.
کرگدن/ نیلوفر منزوی