سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: هوشنگ اعلم نویسنده و ژورنالیست پیشکسوت، متولد سال 1327 در تهران است. او از اواسط دهه 40 شمسی وارد عرصه خبر شده است و در نشریات گوناگونی از جمله "روشنفکر"، "صبح امروز"، "تهران مصور" ، "بامداد"، "ایران خبر"، "رستاخیز" و بسیاری نشریات دیگر قلم زده است. او اکنون قریب به 18 سال است که سردبیر مجله فرهنگی آزماست. با او درباره مباحث متعددی سخن گفتیم، هر چند بیش از همه-به دلیل تجربیات گرانقدر او در حوزه روزنامه نگاری- درباره ژونالیسم و مناسبات پیچیده آن در جامعه امروز کشور بیش از همه به گفت و گو پرداختیم.
آقای اعلم ابتدا از خودتان برایمان بگویید.
من متولد یکم اردیبهشت 1327 هستم. در جنوب شهر و در لایههای اعماق جامعه به دنیا آمدهام. پدرم کارمند و از طبقه یقه سفیدها بود و مادرم یک زن روستایی نیمهشهری شده و خانهدار. یقه سفیدها در آن زمان بیشتر از خانوادههای اعیان و اشراف بودند که در ادارات کار میکردند از آن اشرافیت اما چیزی به ما نرسید به هر حال نیمی از زندگی من در خیابان مولوی و بازارچه سعادت و آن حوالی گذشت و نیمه دیگر در شرق و غرب تهران سلسبیل و نیروی هوایی.
من از سال 46 وارد کار خبرنگاری شدم. یک سال به صورت کارآموز کار کردم و از سال 47 به حقالتحریر و درآمد رسیدم. کارم را با تهیه یک گزارش برای "مجله روشنفکر" شروع کردم. مرحوم پرویز نقیبی سردبیر آن سالهای مجله روشنفکر یکی از الگوهای من در کار روزنامهنگاری بود. او روزنامهنگاری فهیم، شجاع و مردمی بود و ما اگر چند روزنامهنگار برجسته داشتیم، یکی از آنها مرحوم پرویز نقیبی بود. از سال 49 دبیر سرویس هنر و ادب مجله "صبح امروز" شدم. مجلهای که در زمان خودش مجله معتبری بود و 8 صفحهاش به هنر و ادبیات اختصاص داشت و من برای آن 8 صفحه عنوان"روزنه" را انتخاب کردم و حتی لوگوی آن را هم خودم کشیدم. در همان زمان مجله "تهران مصور" صفحاتی ویژه هنر و ادبیات داشت که عنوان دریچه روی آن گذاشته بودند و دوست قدیمیام حسن شهرزاد آن را اداره میکرد و شاید من به تقلید عنوان روزنه را برای صفحات هنر و ادبیات مجله صبح امروز که ناصر ملک محمدی سردبیرش بود انتخاب کردم.
در آن هفتههای اول که مطالب روزنه را تهیه میکردم اسمم را با حروف درشت و به اصطلاح آن دوره 18 سیاه در کنار لوگو و بالای صفحه میگذاشتم و فکر میکردم با این کار معروف میشوم و همه مرا به هم نشان میدهند. اما بعد دیدم خبری نیست و هیچکس در کوچه و خیابان به من اعتنایی نمیکند و مرا نمیشناسد [میخندد]. به همین دلیل شاید بعد از آن از نوشتن اسمم در بالا یا پایین مطالبم اکراه داشتم. به هر حال کار من با قلمزدن در روزنامههای مختلف ادامه پیدا کرد. تا سال 53 که روزنامه "رستاخیز" منتشر شد و من همراه با گروه تحریری زنده یاد دکتر مهدی سمسار که به سردبیری رستاخیز منصوب شده بود به آن روزنامه رفتم و از بدو تأسیس تا زمان تعطیلیاش در آن روزنامه کار کردم. و البته با هیچ صاحب قدرتی هم فالوده نخوردم. بعد از انقلاب هم تا سال 59 در روزنامه بامداد کار کردم و بعد چند نشریه دیگر و همراه با چند تن از دوستان قدیمی از جمله محمد بلوری، زنده یاد حسین الهامی، زنده یاد ذوالفقاری و چند تن دیگر چارت سازمانی روزنامه ایران را تهیه کردیم و الان هم 18 سال است که به عنوان سردبیر در مجله "آزما" که ویژه هنر و ادبیات است، مشغول هستم.
شما هم روزنامهنگاری قبل از انقلاب و هم روزنامهنگاری امروز را تجربه کردهاید و با چند و چون کار در هر دوی این برهههای زمانی آشنا هستید. عدهای میگویند که روزنامهنگاری امروز نه تنها نسبت به گذشته ترقی نکرده، بلکه روزنامهنگاران پیشین ما آدمهای مستعدتری بودهاند و مقالات و گزارشهای شگفتآوری مینوشتند. در روزنامهنگاری امروز نسبت به قبل از انقلاب چه چیزی باعث حسرت شما میشود؟
نه! من با این موضوع که روزنامهنگارهای آن دوره مستعدتر بودند موافق نیستم و به نظر من روزنامهنگاران جوان امروز بسیار مستعدترند اما آنچه باعث حسرت من است، از بین رفتن اصالت و اصول کار روزنامهنگاری است. متأسفانه روزنامهنگاران امروز در یک چاردیواری محبوس شدهاند و شرایط خوبی ندارند. تکنولوژی با همه خوبیهایی که دارد، انسان را از اصالت و خلاقیت دور میکند. روزنامهنگاران نسل من برای نوشتن یک گزارش و تهیه یک خبر باید جستجوگر میبودند و باید به درون جامعه میرفتند جستجو میکردند و همهی توان و خلاقیت خود را به کار میگرفتند تا یک خبر یا گزارش تهیه کنند و بتوانند در عرصه رقابتی که وجود داشت خودی نشان دهند اما روزنامهنگار امروز فرصت این خلاقیتها را از دست داده چون ظاهراً همه چیز دم دستش است. او میتواند با گوشی موبایلش صفحات خبرگزاریها را چک کند و عینا خبرهای خبرگزاریها را در روزنامه کپی کند یا اگر انصاف داشته باشد، تیتر و لیدش را کمی تغییر دهد. و نیازی به خلاقیت احساس نمیکند و خودش را ملزم به اندیشیدن به سوژه و دنبال موضوع رفتن نمیبیند. و آنهایی هم که خلاقیت به خرج میدهند ارزش کارشان دیده نمیشود چون برای اکثر مدیران مطبوعات دوغ و دوشاب یکی شده است. بنابراین همه چیز یکدست میشود و مخاطبی که میتواند یک خبر را روی سایت خبرگزاری بخواند یا در تلویزیون ببیند و بشنود، لزومی نمیبیند که بیاید روزنامه و مجله بخرد. فاجعه بدتر وقتی است که شما روزنامهها را که ورق میزنید، میبینید بخش اعظمشان عینا شبیه هم است. حتی غلطهایی که در خبر خبرگزاری نوشته شده، عینا در روزنامه هم چاپ میشود!
به نظر شما چه باید کرد؟
متأسفانه یک گسست وحشتناکی بین نسل گذشته روزنامهنگاران و روزنامهنگاران بعد از انقلاب و به ویژه نسل جوان روزنامهنگار به وجود آمده و این گسست مانع انتقال تجربهها و فرم و شیوه کار به نسل جوان شده است. نسل امروز زمانی وارد کار شده که رابطه میان گذشته و دوره آنها قطع بوده و به ناچار در شرایطی شروع به کار کرده است که هیچ رابطهای با گذشته نداشته یعنی از صفر شروع کرده بی هیچ تجربهای و حالا بعد از سالها من میبینم که بسیاری از روزنامهنگاران جوان متوجه این گسست و عوارض و آسیبهای آن شدهاند. خیلی از آنها در صحبتهایشان با ما میگویند که کاش کنار هم باشیم و تجربهها به ما منتقل بشود و البته ما هم به دانستههای آنها احتیاج داریم و چنین تعاملی طبیعیترین شکل کار است. به هر حال نسل ما رفتنی است و تا ابد نخواهیم بود و نباید تجربههایمان را با خودمان ببریم. خود من یک مسیر چهل و چند ساله را در روزنامهنگاری طی کردهام و در این مسیر چیزهایی را تجربه کرده و آموختهام که باید آن را به نسل بعدی منتقل کنم و دوستان دیگر هم همینطور تجربهها و آموختهها باید منتقل شود به همین دلیل ما انجمن پیشکسوتان مطبوعات را تشکیل دادهایم و مهمترین هدفمان ایجاد ارتباط بیشتر با نسل جوان است به نظرم وقتی این تجربهها منتقل شود، خلاقیتها در عرصهی روزنامهنگاری و رسانهها به طور کلی بیشتر و آسیبها کمتر میشود.
ارزیابی شما نسبت به خبرنگاران نسل جوان چیست؟
در میان نسل جوان روزنامهنگار ما و بهطور کلی اهل رسانه استعدادهای درخشانی وجود دارد منتها این استعدادها در خلأ رشد کردهاند. بسیاری از تجربهها و دانستهها به آنها منتقل نشده کار در رسانه نیازمند تجربه است خلاقیت میخواهد و ذهن کاووشگر و تئوریهای دانشگاهی روزنامهنگار نمیسازد. اخیراً یکی از خبرهایی که در عرصه جهانی هم سر و صدا کرد، مسئله گورخوابها بود. یک دختر خانم خبرنگاری که میگویند کار اولش هم بوده، احتمالاً با خودش گفته که بروم ببینم در گورستان چه خبر است یا چون درباره گورخوابها شنیده و رفته و گورخوابها را دیده و گزارشی تهیه کرده که در سطح جهانی انعکاس پیدا کرده است. واقعیت مسئله این است که او یک اتفاق تازه را دیده و به سمتش رفته است.
اصحاب رسانه واقعیتها را برای رسیدن به حقیقت میکاوند. روزنامهنگار چشم بیدار جامعه است و باید پل رابطه میان جامعه و مسئولان در هر نظامی باشد. این اتفاق با نشستن در یک اتاق در بسته و پرسه زدن در اینترنت نمیافتد. زندگی در جای دیگر جریان دارد. بخش کوچکی از واقعیت در شبکه جهانی اینترنت و فضای مجازی منعکس میشود و قناعت کردن به این بخش اندک برای اصحاب رسانه یعنی دست زدن به خودکشی حرفهای.
در مورد زبان روزنامهنویسی امروز چه نظری دارید؟
زبان مهمترین ابزار روزنامهنگاری است. اما متأسفانه به نظر میرسد که برخی از اهالی رسانه و روزنامهنگاران گاهی نمیتوانند آنچه را که میبینند درست توصیف کنند. چون بر زبان که وسیلهای ارتباط آنها با مخاطب است تسلط ندارند. و این ضایعهی سنگینی هم هست. کار روزنامهنگار نوشتن است و نوشتن یک سری مهارتهایی میخواهد. روزنامهنگار حتماً باید آدمی اهل مطالعه باشد. باید آدمی باشد که بخواند، اندیشه کند و سپس با یک اندوخته واژگانی قابل توجه وارد این عرصه شود. متأسفانه من گاهی میبینم خبرنگاری بعضی از کلمات عادی را با املاء غلط مینویسند. این بد است.
به گمان من ژورنالیستهای قدیم بیشتر مطالعه میکردند و یک خبرنگار مجبور بود که تا حد زیادی جامعالاطراف باشد پس باید بیشتر مطالعه میکرد و همین مطالعه باعث میشد در نگارش هم تبحر بیشتری پیدا کند.
چهطور شد که شما روزنامهنگاری را انتخاب کردید؟
یکی از علتهایی که من شغل روزنامهنگاری را انتخاب کردم و تاوان سنگینی هم برای این انتخاب عاشقانه پرداختم خواندن یک کتاب بود. من کلاس دوم دبیرستان بودم و در یکی از روزهای نزدیک به روز تولد پدرم، تصمیم گرفتم یک کتاب به عنوان هدیه برای او بخرم. در آن زمان پدرم در خانه و یا دورهمیهایی که با دوستانش داشت گاهی از فردی به نام محمد مسعود و روزنامهای به نام "مرد امروز" حرف میزد و اینکه روزنامهنگار شجاعی بوده و ... یک روز که از مدرسه به خانه برمیگشتم پشت پارک شهر کتابی دیدم که روی آن نوشته بود: "محمد مسعود، گلی که در جهنم رویید" نوشته پرویز نقیبی. آن کتاب زندگینامه محمد مسعود بود. البته خود محمد مسعود یک رمانی دارد به نام "گلهایی که در جهنم میرویند." و پرویز نقیبی برای نامگذاری کتاب زندگینامه مسعود، عنوانش را از کتاب خود او وام گرفته بود.
به هر حال کتاب را خریدم و کادوپیچ کردم و به پدرم هدیه دادم. من در آن سالها کتاب زیاد میخواندم و اولین کتاب جدی که خواندم تصادفاً "بیچارگان" فئودور داستایوسکی بود. به هر حال چند روزی بعد از آن که کتاب زندگینامه محمد مسعود را به پدرم هدیه دادم، دیدم کتاب روی تاقچه است. بَرش داشتم و شروع کردم به خواندن شرح حال و زندگی محمد مسعود و مبارزات او به عنوان یک روزنامهنگار بود و همین کتاب مرا دگرگون کرد. و تصمیم گرفتم که مثل محمد مسعود روزنامهنگار شوم؛ روزنامهنگاری که تمام ناهنجاریها، بدیها و کاستیها را با شهامت برملا میکند! حالا اینکه به آن رویاها رسیدم یا نه بماند. به هر حال از همانجا با نام پرویز نقیبی هم آشنا شدم. و وقتی که تصمیم گرفتم روزنامهنگاری را شروع کنم یک روز از دبیرستان مستقیم به دفتر مجله "روشنفکر" رفتم که نقیبی سردبیرش بود و به آقایی که آنجا نشسته بود و پرویز نقیبی بود گفتم من میخواهم خبرنگار شما بشوم! آقای نقیبی یک نگاه عجیب و غریبی به من کرد و بعد شش تا موضوع برای تهیه گزارش روی یک تکه کاغذ نوشت و به من داد که 2 تای آن را به انتخاب خودم کار کنم. یکی از آن دو موضوع در مورد زندگی دو نوازنده نابینا بود که تا همین چند سال پیش هم در خیابان ولیعصر ویولن میزدند. به هر حال من 7،8 روز بعد 2 گزارش را که نوشته بودم بردم تحویل دادم. آقای نقیبی نگاهی سرسری به نوشتههای من انداخت و گفت برو دوباره بنویس این به درد نمیخورد و سرتان را درد نیاورم من که همهی انشاهایم در مدرسه اول بود شش ماه آزگار آن گزارشها را مدام دوبارهنویسی کردم و بردم و آوردم تا اینکه در یک غروب زمستانی که برف هم میآمد و از سرما میلرزیدم، آخرین نسخه گزارش را به دفتر مجله "روشنفکر" بردم. اینبار آقای نقیبی یک مقدار بیشتر مکث کرد. مکث او هم مرا خوشحال کرد و هم مضطرب و زانوهایم داشت می لرزید، بعد از چند لحظه آقای نقیبی به آقایی که پشت میز دیگری نشسته بود و من تا آن زمان نمیدانستم کیست، گفت: "فرج یک نگاهی به این بینداز... شاید بشود استفاده کرد." آن آقا فرجالله صبا معاون سردبیر بود. و آنجا بود که گزارش من پذیرفته شد و درهای ورود من به دنیای روزنامهنگاری باز شد.
حالا شما دقت کنید! فرجالله صبا نویسنده و فرد ادیب و فرهیختهای بود. و معاون سردبیر روشنفکر. پرویز نقیبی هم همینطور و خیلی فرق میکردند آدمهای روزنامهنگار آن روز با امروز. شما به عنوان اهل رسانه و روزنامهنگار باید بتوانید نگاه کاونده داشته باشید. یک روزنامهنگار وقتی وارد مثلاً مسئله کارتنخوابها میشود، باید آنقدر قدرت تحلیل و آگاهی نسبی داشته باشد که به مخاطب بگوید چرا این اتفاق میافتد. باید زمینهها را بشناسد باید رابطههای علت و معلولی را بفهمد. بنابراین روزنامهنگار باید به طور نسبی جامعهشناسی و روانشناسی بداند و با تاریخ و جغرافیا و ادبیات مملکتش آشنا باشد.
نسبت شما با ادبیات چه جور نسبتی است؟
خواه ناخواه، زندگی من به دلیل حرفهام با ادبیات گره خورده است اما جدا از نیاز حرفهای شعر و داستان و به طور کلی ادبیات مرا به حال و هوایی میبرد که بتوانم زندگی واقعیام را تحمل کنم به نظر من خواندن هر کتابی تجربه کردن یک زندگی دیگر است. کتاب "بیچارگان" داستایوفسکی مرا به روسیهای برد که نه در آنجا بودم و نه آن را دیده بودم. در واقع من از توی اتاقم به دنیای دیگری سفر کردم و با آدمهای دیگری همنشین شدم. با دردهایشان درد کشیدم و با خندههایشان خندیدم. و این را در همان سالهای نوجوانی فهمیدم و علاقهمند شدم به خواندن بیشتر به نظر من هر کتابی فرصت یک بار زیست مضاعف را به آدم میدهد. یعنی هر انسانی به ازای هر کتابی که میخواند، یک زندگی را تجربه میکند.
از طرفی، انسان ذاتاً عاشق زیبایی است و زیبایی را دوست دارد. شما یک قطعه موسیقی زیبا را بدون آنکه علتش را بدانید، دوست دارید و رویتان تأثیر میگذارد. بنابراین وجه دیگر ادبیات این است که انسان با ادبیات میتواند زیباییهایی فراتر از زیباییهای عینی ببینند. مولانا شما را به دنیایی پر از رمز و راز و زیبایی میبرد. سعدی شما را به دنیایی از عشق و زیبایی میبرد. اینها دلایل کافی برای مطالعهکردن است. شما وقتی به سینما میروید تا زندگی چند نفر دیگر را ببینید، در مقابل بسته محدودی قرار میگیرید که کارگردان خواسته آن را به شما ارائه دهد ولی مطالعه کتاب به قدرت تخیل شما امکان پرواز میدهد تا بی نهایت.
من نمیتوانم بفهمم کسانی که کتاب نمیخوانند چگونه راضی میشوند خودشان را از تجربه صدها مرتبه زندگیکردن محروم کنند؟ شما وقتی یک شعر خوب میخوانید، با درک تازهای از زندگی و جهان آشنا میشوید. این مسئله هیچ ربطی هم به شغل و سطح زندگی آدم ندارد. اگر یک آهنگر هم با دستان پینه بستهاش هر شب یک شعر از حافظ بخواند، برای چند لحظه از زندگی سخت عینیاش جدا شده و وارد دنیای دیگری میشود. ما چرا سریالهای تلویزیونی را نگاه میکنیم؟ چون میخواهیم برای ساعتی از زندگی خودمان بیرون بیاییم و غرق یک داستان دیگر بشویم. حالا تماشای یک سریال دمدستی و آبکی که گاهی خودمان هم از مسخره بودنش خندهمان میگیرد جذابتر است یا خواندن رمانی که یک نویسنده توانا خلق کرده است؟ این کم لذتی نیست. این لذت طبیعتاً دستاوردهایی هم دارد.
با مطالعه شما زبان فارسی و ظرایف آن را بیشتر میشناسید. زمانی که شما تاریخ بیهقی را میخوانید، جدای از درک چگونگی برخی از رویدادهای تاریخی با زیباترین نوع نثر آشنا میشوید که ناخودآگاه در نگارشتان تأثیر میگذارد. به هر حال مطالعه یکی از لذتبخشترین کارهای دنیا است. ما یک بار بیشتر فرصت زندگی نداریم ولی انسان میتواند از طریق مطالعه هزاران زندگی دیگر را تجربه کند. شما میتوانید مثلاً در قرن هجدهم با یک خانواده فرانسوی یا روسی همراه شوید، و با آنها زندگی کنید. شما با خواندن یک سفرنامه یک دوره تاریخی در مملکت خودمان را یا جاهای دیگر را تجربه و زندگی میکنید. حتی در رمانی که یک نویسنده امروزی نوشته وارد دنیایی میشوید که ندیدهاید و او دیده است. بنابراین من میتوانم با خواندن یک رمان، بخشی از زیست نویسندهاش را تجربه کنم.
شما تاکنون کتابی منتشر کردهاید؟
خیر. تاکنون کتابی منتشر نکردهام ولی امکان دارد این اتفاق بیفتد و شاید هم هیچ وقت کتابی از من منتشر نشود. راستش بعد از دوره نامجوییهای جوانی هیچ وقت در کارم به دنبال این که معروف شوم نبودهام اما من هم مثل هر روزنامهنگار دیگری در خلوت خودم نوشتهها، یادداشتها، داستانها و شعرهایی دارم اما تنبلی ذاتی و یک سری مسائل دیگر باعث شده که فعلاً کتابی منتشر نکنم و لاکتاب بمانم و شاید انتشار کتاب را به موقع خودش گذاشتهام. الآن حدود 5 سال است که دوستانم اصرار دارند که داستانهایم چاپ شود ولی من مدام امروز و فردا میکنم. من اعتقاد دارم که اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، به وقتش میافتد.
کاظم رضا چندی پیش فوت کرد. شما از سابقه ژورنالیستی او چیزی میدانید؟
نه به آن صورت. اما برایش به عنوان یک پژوهشگر احترام زیادی قایلم. اما کاظم رضا در تنها رمانش هما بیشتر درگیر بازیهای زبانی است. شاید این به دلیل پژوهشگر بودن اوست. و من با این اثر ارتباط برقرار نکردم. کاظم رضا از آن دسته نویسندگانی نبود که دنبال تریبون میگردند تا خودشان را مطرح کنند و از قضا دست آخر چندان هم مطرح نمیشوند او سرش به کارش بود و این بسیار ارزشمند است و به نظر من او یکی از نویسندگان و پژوهشگرانی است که میماند. برخلاف خیلی از فضلای عشق تریبون!
شما ببینید صادق هدایت کتابهایش را با پول جیب خودش در 50 یا 100 نسخه چاپ میکرد و به دوستانش میداد. اما در همان حوالی زمانی مطیعالدوله حجازی به قولی سوپر نویسنده(!) بود و کتابهایش را به خصوص خانمها به شدت دوست داشتند سمتهای دولتی و سیاسی و تریبون هم داشت و به شدت مطرح بود اما جریان تاریخ باعث شد که هدایت جهانی شود و بوف کور شاهکار منحصر به فرد ادبیات فارسی اما حجازی یک نویسنده دست چندم معمولی شد در آن زمان که حجازی مطرح بود هدایت را کسی نمیشناخت و عدهای هم که او را میشناختند میگفتند خل است حتی حالا هم بعضیها میگویند ولی الآن بعد از 80 سال اثری وجود ندارد که با بوف کور هدایت برابری کند. در حالی هدایت پشت هیچ تریبونی سخنرانی نکرد و هیچ مصاحبهای نداشت. او فقط کارش را کرد.
از سابقه ژورنالیستی قاسم هاشمینژاد چیزی در خاطرتان هست؟
به نظرم قاسم هاشمینژاد هم آنطور که باید دیده نشد. بعد از مرگش هم غیر از یک عده خاص، چندان واکنشی نسبت به او و آثارش نشان ندادند. این اتفاق برای خیلیها افتاده است. اما من همچنان معتقدم که آینده و گذر زمان، ارزشها را رو میآورد و بی ارزشها را فرو میبرد. شاید هنوز برای قضاوت درباره خیلی از این افراد زود باشد. امروز بعد از سالها میبینید که دوباره جوانها به سمت شاعری به نام هوشنگ ایرانی رو کردهاند. هوشنگ ایرانی در زمان خودش مسخره میشد و تعبیر شاعرانه "جیغ بنفش" او ابزاری برای دست انداختن ادبیات و هنر و شعر نو شده بود اما امروز مردم متوجه شدهاند که او آدم فرهیختهای بود. زمان، کار خودش را میکند.
من فکر میکنم که حافظ هم در زمان خودش چندان جدی گرفته نشد. و سالها بعد از مرگش حافظ شد. شاهنامه هم در یک دوره حدود 150 ساله محو شده بود اما ناگهان از اعماق فراموشی سر برآورد، چون باید چنین میشد نهالی که فردوسی کاشت باید به یک درخت تناور تبدیل میشد و شد. بنابراین من نگران این که کسی کار خوبی انجام دهد و دیده نشود نیستم. کار خوب و اصیل یقیناً دیده خواهد شد و خواهد ماند و کارهای شهرتطلبانه به ضرب و زور هیچ تریبون و بزرگداشتی ماندگار نخواهد شد. ما باید سعی کنیم کاری را که درست است انجام دهیم و اگر کارمان ارزش دیدهشدن داشته باشد، یقین داشته باشید که دیده خواهد شد.
سخن آخر.
من نگران زبان فارسی هستم به خصوص در عرصه ژورنالیسم. زبان ژورنالیستی زبان ادبی نیست بلکه یک زبان قابل فهم برای همه اقشار جامعه است. ادعای زبان ادبی داشتن برای کار روزنامهنگاری، اصولا ادعای غلطی است ولی همین زبان ژورنالیستی دچار یک جور آلودگیها و نوشتنهای ناشیانه و ناشی از کمبود اطلاعات شده که به کلیت زبان فارسی آسیب خواهد زد. من بعضی از این ژستهای ناسیونالیستی در مورد زبان را نمیپسندم و نمیفهمم ما نباید از فلان کلمه عربی یا انگلیسی که وارد زبان فارسی شده بترسیم. از طرفی وارد کردن هر اصطلاح آب نکشیده اینترنتی و فرنگی هم به زبان فارسی کار درستی نیست.
متأسفانه امروز خیلی از واژگان زیبای فارسی از بین رفته و ما فقط آنها را در آثار برخی از نویسندگانمان میبینیم. شما وقتی آثار محمود دولتآبادی را میخوانید، با واژگان زیبایی روبهرو میشوید که امروز در زبان ما کاربرد ندارد و فراموش شده خیلی از واژههای زیبای فارسی جایشان را به واژگان بیگانهای دادهاند که اصلا لزومی نداشته جایگزین واژه فارسی شوند. از آن طرف هم ساختن معادل فارسی نامأنوس برای خیلی از واژههای خارجی لزومی ندارد وقتی اکثر مردم دنیا تلویزیون را به همین اسم میشناسند، دلیلی وجود ندارد که ما واژه دیگری را جایگزین آن کنیم یا کش لقمه را به جای پیتزا بگذاریم! کما اینکه اگر آبگوشت را به ایتالیا ببرند، خوب نیست که به جای آبگوشت از واژه دیگری استفاده شود. اما استفاده بیدلیل و بیمنطق از واژگان وارداتی و استفاده از آنها به جای واژههایی که ما در زبان خودمان داریم، به زبان فارسی لطمه میزند.
ما نباید فراموش کنیم که بزرگترین دارایی و نشانه هویتی ما زبان فارسی است که ما را به گذشته و تاریخمان وصل میکند گذشتهای که اگر باور داریم ارزشمند بوده است باید ارزشهایش را به امروز منتقل کنیم یعنی نباید در عالم خیال و شعار خودمان را میراثدار آن ارزشها بدانیم. مهم این است که الآن از آن داشتهها و فرهنگ و مثلاً منشور حقوق بشری که به آن میبالیم چه داریم؟ آیا آن منشور حقوق بشر به ما گفته که هر جور دلمان میخواهد میتوانیم حقوق دیگران را ضایع کنیم؟ متأسفانه ما الآن به آنچه که دیگر نداریم افتخار میکنیم و به آنچه که باید داشته باشیم فکر نمیکنیم. متأسفانه در عرصه زبان هم بخشهای خیلی زیادی از زبان ما مثل خیلی چیزهای دیگرمان دارد از بین میرود ما داریم با زبان فارسی شلخته برخورد میکنیم. مثل خیلی از میراثهای اخلاقی و فرهنگی که داشتیم.