سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین، صادق عاشورپور کارگردان تئاتر و از نویسندگان و پژوهشگران پیشکسوت عرصه هنرهای نمایشی است. او مولف مجموعه 15 جلدی "نمایشهای ایرانی" است و بیش از 40 نمایشنامه چاپ شده دارد. مقالات مختلفی نیز به قلم او در مجلات مختلف نشر یافتند. مجموعه چهار جلدی "بازیها، کوچهها و محلهها" نیز در پرونده کاری این هنرمند دیده میشود. عاشورپور دکترای افتخاری دارد و به عنوان پژوهشگر برتر جهان اسلام معرفی شده و از سوی یونسکو بهعنوان پژوهشگر ملی مورد تقدیر قرار گرفته است. مجموعه نمایشنامه "فرزند فریاد" شامل دوازده اثر و مجموعه "فرمان خاتون" شامل 6 نمایشنامه از جمله آثار نشر یافته عاشورپور محسوب میشوند. با او گفتوگویی داشتیم که بازتاب آن را میخوانید.
آقای عاشورپور علاقهمندم بدانم دوران کودکیتان چگونه گذشت و در کجا بزرگ شدید؟
متولد سال 1332 در همدان هستم. در خانوادهای به دنیا آمدم که هیچکدام از اعضای خانوادهام سواد نداشتند. مادرم قالی میبافت و پدرم در سن 42 سالگی فوت کرد. از آن به بعد مادرم مجبور شد مرا به یک کفاش معرفی کند تا آنجا شاگردی کنم. من دلم میخواست درس بخوانم ولی به دلیل شرایطی که داشتیم، مقدور نبود.
چند ساله بودید که کار کردن را شروع کردید؟
8 یا 9 سالم بود. به عبارتی من نیز "بچه کار" بودم. روزی پنج ریال دستمزد میگرفتم ولی مثل یک برده از من کار میکشیدند. آن زمان آب لولهکشی وجود نداشت و من باید با چرخ چوبی چاه سطل را پر از آب میکردم و به بالا میکشیدم. وقتی چرم را از دباغی میآوردند، رنگ آن نارنجی بود ولی آن را با زاج سیاه رنگ میکردند. شخصی که چرم را رنگ میکرد کسی نبود جز آقای محمود زنگنه. او وقتی کارش تمام میشد در دباغخانه مینشست و با انگشت نقاشی میکشید. من خدا خدا میکردم که به من بگویند برو از استاد محمود چرم بگیر. واقعا از نقاشی کشیدن او لذت میبردم و دوست داشتم خودم نیز نقاشی بکشم ولی استادی نداشتم. آن زمان حتی قلممو هم وجود نداشت و یک سری قلممو با دم گاو یا اسب درست میکردند. وجود استاد زنگنه باعث شد که من به نقاشی و هنر علاقهمند شوم. وقتی دستمزد میگرفتم با آن میرفتم کاغذ خمیسی میخریدم. در واقع میخواستم مانند آقای زنگنه با انگشتانم نقاشی بکشم. 11-12 ساله بودم که به تهران آمدیم و من در کارخانه آلومینیومسازی مشغول به کار شدم.
در تهران درس خواندن را آغاز کردید؟
بله. تعدادی از شاگردان آن کارخانه به من گفتند ما شبها به کلاسهای اکابر میرویم و درس میخوانیم. در جواب آنها گفتم خوش به حالتان. گفتند تو هم بیا. خلاصه مرا به اکابر بردند و اسمنویسی کردم. تا کلاس دوم ابتدایی درس خواندم ولی بعد پدر و مادرم تصمیم گرفتند که دوباره به شهر خودمان برگردیم. من به درس خواندن علاقه زیادی داشتم و میخواستم ادامه تحصیل بدهم. خودم یک روز رفتم مدرسه حافظ در محله جولان. زنگ تفریح بچهها تمام شده بود و داشتند به کلاس برمیگشتند. آقایی به نام بیات مرا دید و گفت: اینجا چه کار میکنی؟ گفتم میخواهم اسم بنویسم و درس بخوانم. گفت پسرم میدانی سه ماه از سال گذشته است؟ تو نمیتوانی درس بخوانی. من نمیدانستم سه ماه از سال گذشته یعنی چه؟ دنبال آقای بیات به دفتر مدرسه رفتم. او به مدیر مدرسه گفت: این بچه آمده میگوید میخواهم درس بخوانم. مدیر مدرسه نیز در جواب گفت: اگر امکان دارد به خاطر خدا این بچه را ثبت نام کن. آقای بیات دوباره تکرار کرد پسرم، بچهها سه ماه است که درس میخوانند و پرسید تو میتوانی به آنها برسی؟ گفتم میتوانم. گفت: چطوری؟ گفتم: من دو سال در کلاسهای اکابر شرکت کردهام. یک ورق به من داد و تعدادی کلمه مثل آب، بابا، قاشق و چنگال را نوشتم و به آنها تحویل دادم و نیمساعت سر پله منتظر نشستم. دیدم به سمت من آمدند و گفتند بیا برو سر کلاس. شناسنامهام همراه بودم و آن را به آقای بیات نشان دادم و او گفت: سن تو بالاست. دوباره نزد مدیر مدرسه رفت ولی وقتی برگشت گفت اشکال ندارد. آن روز مرا سر کلاس دوم دبستان گذاشتند. یک سال درس خواندم و بعد گفتند برو کلاس چهارم. پس از این ماجراها مادرم دوباره گفت: برای هزینه تحصیل خودت برو کار کن. من دیدم اگر دوباره بخواهم در کفاشی کار کنم از درسم عقب میمانم و به همین خاطر رفتم فال حافظ خریدم و فروختم. با حافظ محشور شدن در آن سن کودکی برای من یک نقطه عطف بود. مثلا گاهی یک پیرزن میآمد فال میخرید و از من میخواست که فال را برای او بخوانم.
به غیر از کتاب درسی، اهل مطالعه کتاب داستان هم بودید؟
یک روز رفتم شیر بخرم. آقای فروشنده فالها را دست من دید و پرسید تو چهکاره هستی؟ گفتم محصل. گفت پس این فالها چیست؟ گفتم برای اینکه هزینه زندگیام را در بیاورم فال میفروشم. فروشنده متاثر شد و سری تکان داد و رفت. کتابی را در مغازه دیدم که عنوان آن "قصههای صمد بهرنگی" بود. من کتاب را با خودم بردم و خواندم. فردای آن روز کتاب را به همان آقا تحویل دادم و گفتم کتابتان را آوردهام. البته ظاهرا آن آقا عمدا کتاب را جا گذاشته بود. او گفت: از آنجایی که پسر صادق و پاکی هستی میخواهم این کتاب را به تو هدیه بدهم. از آن به بعد هر وقت به شیرفروشی میرفتم او یک کتاب دیگر به من هدیه میداد. کم کم یاد گرفتم که خودم کتاب بخرم.
مگر آن زمان کتابخانه مدرسه فعال نبود؟
خیر. اگر هم فعال بود کتابهایی راجع به مسواک زدن و این چیزها داشت. شاید هم من شعورم نمیرسید که بدانم کتابخانه کجاست؟ من شاگرد دباغخانه از کجا میدانستم کتابخانه چیست؟
چه شد که به هنر علاقهمند شدید؟
وقتی کلاس پنجم بودم عشق هنرپیشگی به سرم زد. نمیدانستم که چطور باید هنرپیشه شوم ولی وقتی هنرپیشهها را میدیدم دوست داشتم مثل آنها باشم. فامیلی داشتیم که شنیده بودم آرتیست شده و تئائر بازی میکند. با این که اصلا نمیدانستم تئاتر چی هست؟ یک روز به او گفتم عباس آقا مرا با خودت میبری آرتیست شوم؟ نگاهی به من کرد و پرسید مگر بازیگری بلدی؟ گفتم اگر بلد نباشم شما یادم میدهید. گفت: چند روزی صبر کن. بعد از چند روز گفت: صادق بیا برویم تئاتر بازی کنیم. گفتم تئاتر چیست؟ گفت: مگر نمیخواهی آرتیست شوی؟ (خدا بیامرز آدم تندی بود) با او رفتم و نقش یک بچه دهاتی را به من دادند. من خودم نمیدانم خوب بازی کردم یا نه؟ ولی آنها گفتند خوب بازی کردم.
چند سالتان بود که تئاتر بازی کردید؟
16 سال. سیدمهدی شجاعی هم پشت یکی از کتابهایم نوشته که از 16 سالگی وارد حرفه بازیگری شدم.
همزمان با بازی در تئاتر درس میخواندید؟
بله. سال 1348 وزارت فرهنگ و هنر دایر شد و به هر بازیگری که در شهرستانها کار میکرد 150 تومان بهعنوان حق هنرمندی حقوق میداد. من همزمان، درس هم میخواندم و آن حقوق باعث شد که دیگر فال نفروشم و کارگری نکنم. البته تابستانها که مدرسهها تعطیل میشد دوباره به دباغی میرفتم و شاگردی میکردم. آن موقع 150 تومان پول زیادی بود و من همیشه 50 تومان از آن پول را به مادرم میدادم. زندگی من همینطور طی شد تا این که دیپلم ادبیات فارسی گرفتم و خواستم به سربازی بروم. برادر نداشتم و تک پسر بودم و به همین خاطر مرا از سربازی معاف کردند. در این مقطع نقاشی ساختمان را هم یاد گرفته بودم. معمولا دنبال کارهایی میرفتم که بویی از هنر داشت.
با وجود علاقه زیادی که به هنر تئاتر داشتید چه شد معلم شدید؟
وقتی از سربازی معاف شدم به تهران رفتم و در دانشکده هنرهای دراماتیک امتحان دادم. خداوند، مجید محسنی و عزتالله انتظامی را رحمت کند. آنها حق بزرگی به گردن من داشتند. نمایشنامه "اتللو" را به من دادند و گفتند نقش "یاگو" را بازی کن. در نهایت مرا در رشته بازیگری پذیرفتند، منتها گفتند باید پول دانشگاه را هم بدهی. به آقای محسنی گفتم وضعیت مالی من خوب نیست و نمیتوانم وارد دانشگاه شوم. هیچوقت یادم نمیرود او گفت: تو حیف هستی، من شخصا تمام هزینههای تحصیل تو را پرداخت میکنم. مجید محسنی و عزتالله انتظامی به واقع انسان بودند. آنها گفتند هزینه تحصیل تو را میدهیم ولی من گفتم نمیخواهم چون شما میخواهید به من ترحم کنید، نمیخواهم کسی به من ترحم کند. بعد آنجا را ترک کردم و به همدان برگشتم و در دانشسرای تربیت معلم رشته ادبیات فارسی درس خواندم و فوقدیپلم گرفتم. بعد از کارگزینی آنجا به من گفتند که تو باید به نهاوند بروی ولی من قبول نکردم. مدیر کل آموزش و پرورش استان همدان یکی، دو بار آمده بود تئاترهای من را دیده بود. روزی مرا در کارگزینی دید و به من گفت اینجا چه کار میکنی؟ گفتم اینها میخواهند من را به نهاوند بفرستند ولی من به خاطر تئاتر میخواهم در همدان بمانم. او سراغ رئیس کارگزینی رفت و گفت: او را هر کجا که میخواهد بفرستید. اگر اشتباه نکنم اسم مدیرکل آموزش و پرورش استان همدان آقای اکبری بود. به هر جهت من به سفارش او در همدان ماندم. ظاهرا کارگزینی از من خوشش نمیآمد چون مرا به روستایی به نام "صالحآباد" بین کردستان و همدان فرستاد. آن روستا الان وطن دوم من شده. مردم بسیار خوب و ارجمندی داشت. یکی از دانشآموزان من در آن روستا در حال حاضر شخص شناخته شدهای است.
در روستا معلم چه درسی بودید؟ آیا در این زمان تئاتر در زندگی شما جریان داشت؟
ادبیات فارسی درس میدادم. بله ابتدا یک دستی به سر و روی مدرسه کشیدیم و حتی یک سالن تئاتر در آن روستا درست کردیم. این اتفاق باعث شد که من مورد توجه قرار بگیرم. در آن روستا با بچههای همدان نمایشی به نام "راعت گفت: ابوذر تنها" را اجرا کردیم که خبر آن به تهران هم رسید. سیدکاظم اکرمی وزیر وقت آموزش و پرورش آمد نمایش را دید و گفت نمایش را بیاوریم در تهران اجرا کنیم. در تهران شهید رجایی و هیات دولت آمدند نمایش را دیدند. حضور آنها برای من بچه شهرستانی که تا آن زمان با آدمهای بزرگ سروکار نداشتم اتفاق شگفتانگیزی بود. آقای رجایی از من خواستند که بروم در مرکز هنرهای نمایشی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مشغول به کار شوم ولی گفتم میخواهم شغل معلمی را ادامه دهم. آقای رجایی گفت: بیا در همین تهران معلمی کن. گفتم میخواهم در همان روستای صالح آباد معلمی کنم. شهید رجایی به آقای اکرمی گفتند این صادق، دیوانه است، بگذارید هر کجا که دوست دارد کار کند. بعد از این ماجرا جنگ شروع شد و ما تمام تمرکزمان را روی نمایشهای جنگی گذاشتیم.
از چه زمانی نمایشنامهنویسی را شروع کردید؟
سال سوم دبیرستان بودم که نمایشنامهنویسی را شروع کردم. گاهی داستان کوتاه هم مینوشتم ولی علاقه اصلی من نمایشنامهنویسی بود. یک شب پدرم در بستر بیماری بود، مادرم به خانه خواهرم رفت و ما دو نفری در خانه نشسته بودیم و به همدیگر نگاه میکردیم. پدرم مرا صدا کرد و گفت: صادق بیا میخواهم برای تو یک داستان بگویم. وقتی پدرم قصه گفت، من قصه را به خاطرم سپردم و بعد همینطور روی آن کار کردم. یک دبیری به نام اکبر عاقلان داشتیم که یک روز به من گفت: یک نمایشنامه برای ما مینویسی؟ گفتم برای کجا؟ گفت: برای خانه جوانان. من آقای عاقلان را آنقدر دوست داشتم که او را عمو اکبر صدا میکردم. گفتم عمو اکبر مگر من بلدم نمایشنامه بنویسم؟ گفت آره تو بلدی. گفتم شما هم کمکم میکنید؟ گفت کمک نمیخواهد، خودت بلدی بنویسی. نمیدانستم چه چیزی بنویسم که عمو اکبر از من بپذیرد تا این که یک دفعه قصهای که پدرم تعریف کرده بود یادم آمد. نشستم یک قصه تحت عنوان "فرشته و آدم" نوشتم و خانم شهره لرستانی و خواهرش در آن نمایش بازی کردند. پس از چند وقت برای نخستین بار به فستیوال ساری دعوت شدیم. در آنجا با محمدعلی کشاورز و جمشید مشایخی آشنا شدم. آنها در فستیوال ساری داور بودند. نمایش "فرشته و آدم" در ساری گل کرد و آقای کشاورز از آن نمایش بهعنوان یک کار فانتزی نام برد. ما جایزه گرفتیم و پس از چند وقت گفتند نمایش شما باید در سالن سنگلج تهران هم اجرا شود. وقتی نمایش "فرشته و آدم" را در تهران اجرا کردیم به عنوان هدیه به تمام گروه یک ساعت دادند و هزار و 500 تومان هم حق نوشتن به من تعلق گرفت. آن زمان محصل بودم این پول زندگی مرا دگرگون کرد. خانه جوانان نیز به من گفت: به تو سفارش میدهیم که سال دیگر هم یک نمایشنامه بنویسی. بعد نمایشنامه "صداها" را نوشتم و به جشنواره دوم تهران آوردم. پس از آن جشنواره، دو سال ممنوعالکار شدم. باور کنید که من معنای ممنوعالکاری را نمیفهمیدم. پرسیدم ممنوعالکاری چیست؟ گفتند یعنی دیگر نمیتوانی کار کنی ولی من گوش ندادم و آمدم یک نمایشنامه دیگر به نام "مقصر کیه؟" نوشتم و تحویل اداره تئاتر دادم. علی نصیریان مرا دید و گفت: پسر تو چقدر رو داری. گفتم چرا؟ گفت تو تا دو سال نباید چیز بنویسی. گفتم من مینویسم. گفت: پس اینجا نمیتوانی اجرا کنی. من به همدان برگشتم و متن را به یکی از دوستان دادم و او هم آن را اجرا کرد. مجدد گفتند این متن چیست که نوشتهاید؟ از آنجایی که کارگردان آن نمایش نصرالله عبادی یکی از پیشکسوتان تئاتر همدان بودند، به جای من او را بردند سین جیم کردند و هیچوقت هم چیزی به من گفته نشد. البته این را هم بگویم وقتی نمایش "صداها" را کار میکردیم، جعفر والی بهعنوان داور ناظر آمد نمایش را دید و کار را پذیرفت. اما در تهران به من گفتند این نمایشنامه چه بود که نوشتید و خلاف جشنواره است. گروه را از جشنواره بیرون انداختند. برای آقای والی هم مشکل ایجاد شد.
نخستین کتاب شما چه زمانی نشر یافت؟
من تصمیم داشتم نمایشنامه "فرشته و آدم" را چاپ کنم که انقلاب شد و متوجه نشدم آن انتشاراتی که کتاب را به آنها تحویل دادم چه شد. نخستین کتاب من "راعد گفت: ابوذر تنها" پس از انقلاب توسط انتشارات قلم به چاپ رسید.
آقای عاشورپور ایده نوشتن کتاب "بازیها، کوچهها، محلهها" از کجا آمد؟
با آن دوستی که در شیرفروشی به من کتاب داد صمیمی شدم. او با آقای انجوی شیرازی کار فولکلور انجام میداد و مرا نیز به این وادی کشاند. ما ضربالمثل و قصههای عامیانه را جمع کردیم که حاصل آن کتاب "بازیهای نمایشی" شد. من وقتی میخواستم ضربالمثلها را جمع کنم متوجه شدم افراد زیادی ضربالمثلها را کار کردهاند و به همین خاطر دنبال ضربالمثلهایی رفتم که کمتر بهرهبرداری شده بودند و مشخصا بازیهای محلی را جمعآوری کردم. حدود 2500 فقره بازی محلی از غرب ایران جمعآوری کردم که الان در چهار مجلد چاپ شده است و جایزه برتر "پژوهش" را هم از پژوهشکده هنر گرفته است. من آن زمان مدیر دبیرستان صالح آباد بودم و دانشآموزانی که علاقهمند بودند را تعلیم میدادم و آنها میرفتند از روستاهای مختلف بازیهای محلی را جمعآوری میکردند. علاوهبر بازیهای محلی، 2500 فقره هم قصههای عامیانه جمع کردیم. همه اینها را جمعآوری کردیم ولی مشکل چاپ داشتیم و در نهایت از سوی استانداری استان همدان و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی استان همدان چاپ شد. در همان زمان با خودم فکر کردم حالا که دانشم نسبت به قبل بیشتر شده است نمایشنامه "فرشته و آدم" را اصلاح کنم و این کار را هم انجام دادم که حاصل آن نمایشنامه "آی کچلا" شد. نمایش "آی کچلا" را در همدان کار کردیم و نصرالله قادری، بهرام ابراهیمی و قدرتالله پدیدار آمدند نمایش ما را برای انتخاب در جشنواره تئاتر فجر ببینند. وقتی نمایش را دیدند تحت تاثیر آن قرار گرفتند. قادری گفت: نمایشنامه نوشته شده دیگری هم داری؟ گفتم بله. گفت نمایشنامهات را به من بده تا سید مهدی شجاعی (مدیر انتشارات کتاب نیستان) آن را چاپ کند و من چند نمایشنامه دیگر را هم به آنها دادم. اسم عزیز و مبارک آقای شجاعی را برای اولین بار از آقای قادری شنیدم. یکی از نمایشنامههایی که به انتشارات کتاب نیستان دادم "شاهدان" بود که براساس زندگی حسین بن منصور حلاج نوشته شده است.
شما سالهاست مدرسهای را با عنوان شهید آوینی راهاندازی کردهاید درست است؟
بله. نمایش "مقصر کیه" در اوایل انقلاب اسلامی 60 شب در تئاترشهر تهران اجرا رفت و از آن به بعد کارهای ما کم کم روی غلتک افتاد. همزمان با این اجراها بود که به واسطه نصرالله قادری با شهید آوینی آشنا شدم. آشنایی با او سعادت بسیار بزرگی در زندگی بود. بعدها وقتی نام مدرسهام را شهید آوینی گذاشتم، وزیر وقت آموزش و پرورش از من پرسید چرا نام مدرسهات را شهید آوینی گذاشتی؟ گفتم من این اسم را نگذاشتهام که شما به من کمک کنید، بلکه من با شهید آوینی رفیق بودم. او یک جورهایی معلم من و استاد وارستهای بود. اگر در عمرم دو انسان دردمند دیده باشم، یکی از آنها سید مهدی شجاعی و دیگری شهید مرتضی آوینی است.
از آشنایی و همکاری خود با شهید آوینی بگویید.
ما در مجله سوره با همدیگر کار میکردیم. بازیهایی که جمعآوری کرده بودیم را به آنها میدادیم و چاپ میکردند. یک روز من بازی آورده بودم که شهید آوینی به من گفت تو توانستهای بازیها و نمایشهای زنانه را هم جمعآوری کنی؟ گفتم درآوردهام ولی واقعیت این است که فکر میکنم مملکت اسلامی شده و نمایشهای زنانه دیگر کاربردی ندارد. گفت: این حرفها را چه کسی زده است؟ برو نمایشهای زنانه را هم جمعآوری کن. نطفه نمایشهای ایرانی را شهید آوینی در ذهن من به وجود آورد؛ او مرا تشویق کرد. با خودم گفتم عجب طرح خوبی است. نمیگویم آدم زرنگ و کاربلدی بودم ولی خداوند تفضل میکرد و چنین افرادی را سر راه من قرار میداد. پس از آن هر کتابی که راجع به تئاتر میدیدم میخریدم. حتی اگر گرسنه میماندم کتابهای مربوط به تئاتر را میخریدم. در همدان دو کتابفروشی وجود داشت. شبها به خاطر مادرم از صالح آباد به همدان برمیگشتم. در مقطع دبیرستان یک دبیری به نام آقای دهگان داشتیم که برادر کاوه دهگان مترجم معروف بود. او خودش تئاتری بود و ما را به تئاتر تشویق میکرد. آن موقع در مجله "تماشا" یک مقالهای راجع به نمایشنامه "فرشته و آدم" نوشته بودند که آقای دهگان آن را خوانده بود. او یک روز مرا دید و گفت: پسر تو حیف هستی، بیا برو کتاب بخوان. گفتم کتاب هم میخوانم. آقای دهگان خط و زبان پهلوی را بلد بود و به من گفت: بیا به تو هم یاد بدهم. او خط و زبان پهلوی را به من آموخت. تحت هدایت او به کتابهای "وندیداد"، "یشتا" و سایر کتابهای اوستایی روی آوردم. 6 ماه در خانه روی تخته با گچ خط اوستا تمرین کردم.
چند ساله بودید که نوشتن کتاب "نمایشهای ایرانی" را آغاز کردید؟
من از 33 سالگی شروع به نوشتن کتاب "نمایشهای ایرانی" کردم که تاکنون هفت جلد آن منتشر شده ولی هشت جلد آن چاپ نشده است. در حال حاضر تقریبا 5-6 سال است که منتظرم جلدهای بعدی آن نیز چاپ شود.
بهطور حتم شما برای نگارش مجموعه کتابهای "نمایشهای ایرانی" به منابع مختلفی رجوع کردید. درباره روش تحقیقاتی خود توضیح دهید.
منابع تحقیقاتی من به دو شکل میدانی و کتابخانهای صورت گرفت. در مناطق کردستان، آذربایجان، کردستان عراق، همدان و... تحقیقات میدانی داشتم و در مراسمات و آیینها شرکت میکردم. مجموع تحقیقات میدانی و تحقیقات کتابخانهای و پژوهشی من در نهایت تبدیل شد به کتاب 15 جلدی "نمایشهای ایرانی". جلد نخست آن درباره "آیین زروان" است. زروان خدای نور است و روشنایی. پرفسور گابریل مارسل که یکی مهمترین فیلسوفان اگزیستانسیالیسم مسیحی است در اثری که جلال ستاری ترجمه کرده گفته است: "مسحیت تئاتر را بنیاد گذاشت" و دلایل خودش را هم آورده است. در حالیکه من این تحقیق را انجام دادم و دیدم هنر تئاتر متعلق به ایرانیهاست و کم کم به دنیا رسیده.
چطور ثابت کردید که تئاتر برای ایرانیها است؟
ابتدای کتاب "نمایشهای ایرانی" راجع به چرایی و به وجود آمدن تئاتر است. آریاییها وقتی خدای زروان را میپرستند، خدا با خودش میگوید من باید یک پسری به وجود بیاورم که پادشاهی زمین از آن او شود. این خدا هم زن است و هم مرد. خودش با خودش تلقیح میکند و حامله میشود و یک بچه سفید در رحم او به وجود میآید که اسم او را "اهورامزدا" میگذارد. بعد به آن بچه میگوید پادشاهی جهان از آن توست و من به خاطر تو هزار سال قربانی میکنم. در اوستا، هزار عدد مقدسی است. بعد خدا با خودش میگوید من برای چه کسی قربانی میکنم؟ از شک او یک بچه دیگر به وجود میآید که بچه سیاهی است. منظور از سیاه "پلیدی" است. فکر نکنند ما ایرانیها نژادپرست هستیم. ما ایرانیها خداپرست هستیم. خدا به آن بچه میگوید بچه پلید تو از کجا آمدی؟ میگوید من فرزند شک تو هستم. میگوید حالا که تو مرا به وجود آوردی باید پادشاهی عالم را به من بسپاری. میگوید من پادشاهی را به تو نمیدهم چون تو پلید هستی. آن بچه شیطان بود که رحم را پاره کرد و بیرون آمد و سیاهی عالم را گرفت. دیالکتیک از آنجا آمده است ولی ما سواد نداریم و نمیرویم مطالعه کنیم. به قول حافظ "و آن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد". ما آنچه که خودمان داشتیم را میرویم از غیر طلب میکنیم. بعد گابریل مارسل میگوید: تئاتر اختراع ما است و دیالکتیک را ما به وجود آوردیم. در گذشته ایرانیها میآمدند روی سکویی به نام واچیک که به معنای جای بازی است، قرار میگرفتند و تعزیه اجرا میکردند. سکوی تعزیه گرد نیست. سکوی تعزیه چهارگوش است. نمایشهایی مثل "کین ایرج" و "سوگ سیاوش" نمایشهایی بودند که آن زمان اجرا میشدند و بعد شهادت تاریخی امام حسین (ع) را جای سیاوش اسطورهای گذاشتند. از آنجایی که دانش کمی داریم فقط بلدیم حرف بزنیم و شعار بدهیم. ولی وقتی از ما بپرسند ریشه این چیزها از کجا میآید همه ما میمانیم. بنابراین جلد اول کتاب "نمایشهای ایرانی" راجع به نمایشهای "عهد زروان" است و جلد دوم و سوم به ترتیب راجع به "تعزیه" و "نقالی" است.
در واقع با آن ریشهشناسی که انجام شد به تربیت پیدایش نمایش جلو آمدید؟
بله، البته اینطور نبوده که من به همین راحتی بیایم در مورد آنها بگویم و بروم، بلکه در این کتابها راجع به پیدایش، چرایی پیدایش، رواج و حضیض و نابودی آنها مطلب نوشتهام.
آقای عاشورپور درباره جلدهای دیگر این مجموعه بگویید.
یکی از جلدهای کتاب "نمایش ایرانی" به طور کامل راجع به "تئاتر جنگ" است؛ جنگ هشت ساله خودمان هم جزیی از آن است. هفتمین جلد کتاب راجع به "نمایشهای عامیانه قبل و بعد از اسلام" است. جلد هشتم کتاب که هنوز چاپ نشده مربوط به زمان ناصرالدین شاه و سلسله قاجار میشود. سلسله قاجار وقتی روی کار میآید سعی دارد از سلسله صفویه تقلید کند. سلسله صفویه هیچگونه تئاتر نویی را برای ما نیاورده که الان آقایان میگویند تئاتر در زمان صفویه آمد. صفویه اصالتاً، کرد بودند که بعد به آذربایجان مهاجرت میکنند و دین اسلام و مذهب شیعه را میپذیرند. یعنی آنها ترک ذاتی نیستند، بلکه ترک شدهاند. مثل من که الان تهرانی شدهام، در حالی که همدانی هستم. حکومت عثمانی جنگمحور بود و داشت پیشتازی میکرد و میخواست کل بلاد اسلامی را تصرف کند. حکومت صفویه برای اینکه آنها را عقب براند، دین شیعه را پذیرفت. بخشی از مردم خودشان مذهب شیعه را پذیرفتند و بقیه هم به زور قبول کردند. آنها برای تبلیغ کار خودشان رفتند نمایشهایی که از شهرها رانده شده بود و در روستاها و جاهای دیگر مانده بود را آوردند و توسط هنرمندان و دانشمندان بازسازی کردند و مجدد در قهوهخانهها رواج دادند. اینکه یک عده میگویند در تعزیه و نمایش ایرانی هیچ زنی بازی نمیکرده، اشتباه است. یک شاهنامهای به نام شاهنامه "شماره پنج" وجود دارد که ژول مول فرانسوی آن را ویرایش کرده است. در آن شاهنامه نوشته شده که زنهای ایرانی هم در نمایشها حضور داشتهاند. کسی که زنها را از روی صحنه رفتن منع کرد، آقا محمدخان قاجار بود، وگرنه تا قبل از حکومت او زنها هم روی صحنه میرفتند. آنها آمدند تعزیه را تفکیک کردند و از آن به بعد زنها به صورت جداگانه تعزیه بازی کردند. حالا ماجرای اینکه زنها چگونه جداگانه تعزیه اجرا میکردند هم در نوع خودش جالب است. غلامان بدبختی که اخته کرده بودند را نزد معینالبکاها و تعزیهگردانها میبردند تا تعزیه یاد بگیرند و بعد بروند در حرمسراها و به زنها یاد بدهند. معمولا یک مرد کور هم بین آنها بود که نی میزد و به جز او هیچ مرد دیگری را راه نمیدادند. ژان شاردن در زمان صفویه 10 سال در ایران حضور داشت و خدمت بسیار بزرگی به حکومت صفویه کرد. بزرگان تئاتر ما فکر میکنند حکومت صفویه نمایش را ابداع کرده است، در حالی که حکومت صفویه فقط نمایش را احیا کرد و از اختفا بیرون آورد. یادمان باشد که آنها تئاتر را ابداع نکردند. در عصر قاجار هم نخستین فردی که به فکر نمایش ایرانی افتاد ناصرالدین شاه بود. او آدم خوشگذرانی بوده و سفرهای زیادی به خارج از کشور میرفته است. بعد میخواهد یک چیزی مثل تئاترهای اروپا را در ایران اجرا کند، ولی روحانیت به او اجازه چنین کاری را نمیدهد. آن موقع یک فردی به اسم مزینالدوله که به نقاشباشی معروف بوده به اروپا میرود و علاوهبر نقاشی، دورههای تئاتر را هم میگذراند و به ایران برمیگردد و نخستین نمایش ایرانی را با گروه کریم شیرهای اجرا میکند. در همان زمان یک فردی به نام میرزا فتحعلی آخوندزاده پیدا میشود که 6 نمایشنامه نوشته و در قالب یک کتاب منتشر کرده است. او کتاب را به پسر عباس میرزا میدهد تا آن را ترجمه کند و او هم میآید میرزا آقا تبریزی را پیدا میکند. میرزا آقا وقتی آثار فتحعلی آخوندزاده را میخواند از قصه خوشش نمیآید و خودش شروع به نوشتن نمایشنامه میکند. پنج نمایشنامه مینویسد که دو نمایشنامه او گم میشود و سه نمایشنامه دیگرش در آرشیو کتابخانه فتحعلی آخوندزاده بود که روسها آن را پیدا کردند و نمایشنامه چهارم را حسین صدیق در دانشگاه یافت و یکی را هم محمدباقر مومنی پیدا کرد. در زمان رضاشاه نیز تحول بزرگی در تئاتر ایران به وجود میآید. سه جلد کتاب "نمایش ایرانی" هم درباره دوران پهلوی است و در جلدهای بعد به جشنواره تئاتر فجر، جشنواره دفاع مقدس، جشنواره آیینی سنتی و ... پرداختهام. حساب کردیم 90 جشنواره مختلف داریم ولی از بین آنها فقط هفت جشنواره قابل اعتنا بود که میشد به آنها پرداخت.
آخرین جلد کتاب "نمایشهای ایرانی" تا چه مقطع زمانی است؟
سال 1393. پس از آن تاریخ را به دو علت نتوانستم ادامه بدهم که یکی از آنها به خاطر بیحوصلگی من بود چون در این راه بیمحبتهای زیادی دیدم. ابتدا محبت کردند و جلدهای نخست را چاپ کردند ولی الان 5-6 سال است که منتظر انتشار جلدهای بعدی کتاب "نمایشهای ایرانی" ماندهام که در اختیار انتشارات سورهمهر قرار دارد.
چرا ادامه این مجموعه چاپ نشده است؟
این سوال را باید از مدیریت قبلی انتشارات سورهمهر و عوامل آن پرسید. خوشبختانه مدیریت جدید دستور مجدد چاپ را صادر کردهاند و حتی حدودا 6 مجلد از آنها هم، جهت ویرایش نهایی برایم فرستاده شد که کار ویرایش را انجام داده و ارسال داشتم، از این بابت از مدیریت جدید سپاسگزارم.
فکر میکنم شما میخواستید در مورد تاریخ نمایش ایران یک کار ریشهای انجام بدهید که در همان جلدهای اول هم به آن پرداختید و این کار را انجام دادید. شخصی که عمرش را صرف پژوهش میکند قطعا کنار نمیکشد. بارها با افراد مختلف صحبت کردهام که گفتهاند از ما هیچ حمایتی صورت نمیگیرد و حتی ما خانه خود را هم فروختهایم ولی پا پس نکشیدهایم چون به این کار علاقه داریم.
اول از همه این را بگویم که خوشبختانه برای چاپ هیچکدام از کتابهایم هیچی نفروختهام. وقتی چاپ جلدهای بعدی کتاب "نمایش ایرانی" مورد بیمحبتی قرار گرفت دلیلی نشد که عقب بکشم. از بچگی علاقه داشتم که درباره حضرت ابوالفضل(ع) بنویسم. حتی آن زمانی که با انگشت نقاشی میکشیدم اغلب تمثال مبارک حضرت عباس(ع) را میکشیدم. من نمایشنامه "سقای دیگر" را راجع به حضرت عباس(ع) نوشتم و به سید مهدی شجاعی دادم که چاپ کند و گویا در دو هفته به چاپ دوم رسید.
شما زمانی که مشغول نگارش مجموعه "نمایش ایرانی" بودید نمایشنامه چاپ نکردید؟
بله آن موقع هم نمایشنامه مینوشتم. مثلا مجموعه نمایشنامه "فرزند فریاد" را در انتشارات کتاب نیستان منتشر کردم که شامل 12 متن مختلف بود. وقتی کار نوشتن کتاب "نمایشهای ایرانی" را کنار گذاشتم یک کار برای زندهیاد محمود استاد محمد نوشتم چون ما بیش از 40 سال با هم سابقه دوستی داشتیم. یک چند جلسهای هم در کلاسهای مصطفی اسکویی در هنرکده آناهیتا شرکت کردم ولی آن زمان وضعیت مالی خراب بود و نتوانستم هزینههای کلاسها را تامین کنم.
آقای عاشورپور دقیقا چند نمایشنامه چاپ شده دارید؟
بیش از 40 نمایشنامه چاپ شده دارم. مقالات مختلفی هم در مجلات مختلف نوشتهام که چاپ شدهاند.
شما نمایشنامه متفرقه زیاد دارید. مثلا هم در ژانر مذهبی و دفاع مقدس نمایشنامه نوشتهاید و هم در ژانر رئال و اجتماعی. درباره نگارش این آثار بگویید. آیا قصد ندارید که مجموعهای از نمایشنامههایتان را به چاپ برسانید؟
این نوشتهها چکیده حاصل عمر من هستند. بعضی از آدمها ادا در میآورند و میگویند ما علاقهای به این کار نداریم ولی من میگویم اگر ناشری پیدا شود که این کار را انجام بدهد من حاضرم مجموعه نمایشنامههایم را منتشر کنم. حتی حاضرم ابتدا آنها را بازنگری کنم و بعد به چاپ برسانم. مردم ایران بسیار بزرگ و عزیز هستند. من برای مردم مینویسیم و اگر مردم نباشند باید برای مادرم بنویسم. معتقدم هنر به قول عرفا، "لحظه" است. مثل همان شطحیاتی است که یک عارف دارد. وقتی این شطحیات میآید شما باید در حال باشید. اگر در حال باشید یک چیزهایی مشاهده میکنید و بعد میآیید مشاهداتتان را تجربه میکنید. من آدمی نبودم که صبح به صبح به کافه بروم و نمایشنامه بنویسم، بلکه من وارد دل مردم شدهام. نمایشنامه "نفاق" راجع به افرادی است که سر اسبهای کور، شل و چلاق را میبرند و از پوست آنها استفاده میکنند. وقتی چنین ماجراهایی را میبینم، بنابراین در مورد همان موضوع مینویسم. ما از جامعه تاثیر میگیریم. جامعه در هر برهه از زمان به صور مختلف عرضه میشود.
نمایشنامههایی را از جمله "عالیه" با محوریت زنان نوشتهاید. در مورد این آثار بگویید.
همانطور که گفتم مادر من قالی میبافت و به من میگفت برو درس بخوان. پدرم در جوانی فوت کرد و من به قول سعدی که میگوید: "مرا باشد از درد طفلان خبر، که در طفلی از سر برفتم پدر / من آنگه سر تاجور داشتم، که سر بر کنار پدر داشتم"، هیچوقت سر بر کنار پدر نداشتم که سر تاجوری داشته باشم. من بچه کار بودم ولی به شکل آبرومندانهتر. بنابراین مادر در زندگی من نقش بسیار اساسی داشت. تا آخرین لحظهای که مادرم فوت کرد احساس میکردم او نگران من است و به من فکر میکند. تک پسر بودم ولی چهار خواهر داشتم. یکی از خواهرانم 6 پسر دارد که همه آنها تا مقطع دکتری درس خواندهاند. کوچکترین خواهر من دبیر ادبیات است. یک روز به پسر خواهرم گفتم میدانی این که تو دکتر شدهای و به جایی رسیدهای را مدیون چه کسی هستی؟ گفت نه. گفتم مدیون قلابهای "ننه" هستی. گفت من که آن موقع نبودم. گفتم تو رو به حضرت عباس(ع) اگر کسی نزد تو آمد ولی پول نداشت، او را هم جراحی کن. علاوهبر مادرم، همسرم نیز بسیار انسان است. اگر من 50-60 کتاب و نمایشنامه نوشتهام باید نصف آن را به همسرم بدهم. ما با همدیگر هم کلاس بودیم و با هم تئاتر کار میکردیم و بعد ازدواج کردیم. همسرم تبدیل به سنگ صبور من شده است.
در واقع زنان زندگیتان در نوشتن شما تاثیرگذار بودهاند. درست است؟
صددرصد. در زمان جنگ یکسری اقلام، کوپنی شده بود. همسرم میگفت تو کتابت را بخوان و بنویس و من میروم اجناس را میخرم. همسرم آدم فرهنگی بود و الان بازنشسته شده است.
آقای عاشورپور، شما در صالح آباد معلم بودید. بازنشستگی شما هم در همان صالح آباد اتفاق افتاد یا اینکه از یک جایی به بعد آمدید در تهران تدریس کردید؟
من در همدان بازنشسته شدم.
از چه سالی به تهران آمدید؟
از سال 1388 به تهران آمدیم و ساکن شدیم. همانطور که اشاره کردید در اطراف شهر تهران یک مدرسه هنرستان کاردانش به نام (شهید آوینی) تاسیس کردم که مدیریت آنجا به عهده پسرم است. کتابهایم را حدود 120 میلیون فروختم و مدرسه را تاسیس کردم.
خودتان هم در هنرستان تدریس میکنید؟
بله درس ادبیات تدریس میکنم.
شما فیلمنامه هم نوشتهاید.
بله. یک فیلمنامه صد قسمتی به نام "دشت میشان" نوشتهام که دست یکی از بچههای تئاتر است. به تازگی هم فیلمنامه "کمین مجاهد" را نوشتهام که منتشر شد. کمین مجاهد اسم عملیات یک بخشی از جنگ است و قصهای که من نوشتهام مستند است.
آیا در حال حاضر مشغول نوشتن کتاب هستید؟
در حال حاضر مشغول نوشتن نمایشنامه "اژدها" هستم که آن را به محمود استادمحمد تقدیم کردهام. او، عارف نمایش ایران بود. محمود آدم بسیار بزرگ و با شخصیتی بود. محمود مریض شده بود و من نمیدانستم مریضی او عود کرده است. با او تماس گرفتم و گفتم برای جلد هشتم و نهم کتاب "نمایشهای ایرانی" زندگینامه تو را میخواهم. گفت: "صادق حالم خوش نیست، یک ساعت دیگر خودم باهات تماس میگیرم". متوجه شدم حال او خوب نیست و خواستم به عیادتش بروم. یکی دو ساعت بعد تلفنم زنگ خورد و دیدم محمود است. کمی با همدیگر صحبت کردیم و بعد او تلفن را قطع کرد. من و یکی از دوستانم به نام رضا با هم قرار گذاشتیم که فردای آن روز به محمود سر بزنیم. روز بعد رضا تماس گرفت و من دیدم او دارد پشت تلفن گریه میکند. گفتم اتفاقی افتاده است؟ گفت محمود مرد. وقتی کتاب هفت جلدی "نمایشهای ایرانی" منتشر شد از انتشارات سورهمهر به من گفتند شما که خودتان با هنرمندان آشنا هستید افرادی را انتخاب کنید و به آنها بگویید که بیایند راجع به کتاب شما صحبت کنند. من کتاب را به آنها دادم و آنها آمدند مخالف کتاب من صحبت کردند. در نهایت متوجه شدم که حتی کتاب را هم نخواندهاند! تنها محمود استادمحمد بود که کتاب را خوانده بود و آمد به محسن مومنیشریف که تازه رئیس حوزه هنری شده بود گفت: صادق عاشورپور به تنهایی کار یک آکادمی را انجام داده است او کاری کرد که ما در تهران نتوانستیم انجام بدهیم. بعد به من گفت: "صادق میدانم که در نهایت تو به خاطر این کار میمیری". من باید حق مادر، پدر و همسرم که بر گردنم بود را یک جوری ادا میکردم. بهترین راه ادا کردن حق آنها این بود که به اجتماع خودم خدمت کنم. به گمان خودم با این کار خواستم به اجتماع خودم خدمت کنم. امیدوارم هم خدا و هم اجتماع این کار را از من بپذیرند. من نه در محفلی حضور دارم و نه حاشیه چندان زیادی دارم. به همین خاطر از کاری که انجام دادهام پشیمان نیستم و حتی خوشحالم. برای من چه افتخاری بالاتر از این که بیایم در یک رسانهای با این عظمت بنشینم و راجع به آثارم صحبت کنم. یک عده از فلان شهر ایران که من حتی سایه آنها را هم ندیدهام با من تماس میگیرند که اجازه میدهید ما نمایشنامه "بغض فدک" شما را کار کنیم؟ من این کتابها را ننوشتهام که بخواهم به کسی اجازه بدهم. شما باید به من اجازه بدهید که کتاب بنویسم. من چند سال پیش دکترای افتخاری گرفتم و پژوهشگر "برتر جهان اسلام" شدم و از یونسکو هم بهعنوان "پژوهشگر ملی" مورد تقدیر قرار گرفتم. همه اینها را مدیون مادرم، همسرم و مردم کشورم هستم. ضمن اینکه نمایشنامه "منصوره" را هم نوشتم که داستان دختری است که میخواهد وارد تعزیه شود اما راهش نمیدهند. یک نمایشنامه راجع به جنگ نوشتهام که شاید به قول امروزیها اومانیستی و فمینیستی است. کتاب "دختر شاه پریون" را به سعدی افشار تقدیم کردم. این اثر شامل یک نمایشنامه و طرح تحقیقی براساس روزنامه "تیاتر" است. این روزنامه را میرزا رضاخان طباطبایینایینی در زمان ناصرالدین شاه منتشر میکرد. میرزا رضاخان تحت تاثیر میرزا آقا تبریزی و فتحعلی آخوندزاده قرار گرفت و این روزنامه را نشر داد. سعدی افشار سه، چهار روز مانده به مرگش در بزرگداشتی که در نیاوران برای او گرفتند، سرش را روی سر شانه من گذاشت و بیوقفه یک ساعت گریه کرد و من هر وقت یادش میافتم دلم یک جوری میشود.
آیا موضوعی هست که دوست داشته باشید به آن بپردازید ولی تا به حال فرصت آن پیش نیامده باشد؟
خیر. میگویند "مشکلی نیست که آسان نشود / مرد آن است که هراسان نشود". من با بدبختی بزرگ شدهام و با زحمت به اینجا رسیدهام و به همین خاطر اینکه کار من یک ماه، یک سال یا حتی پنج سال بماند من را از پا در نمیآورد. وقتی رستم بیک شروع به نوشتن تاریخ صفویه کرد، شاه عباس جلویش را گرفت و گفت تو غلط میکنی مینویسی. رستم بیک عیبهای آنها را مینوشت. به پسرش گفت نمیگذارند این کتاب را چاپ کنم ولی من اگر مُردم آن را نشر بده. رستم بیک مرد و پسرش آن را نشر داد. اینکه یک آقایی از روی بخل و حسادت بیاید جلوی کار من را بگیرد من را از پا در نمیآورد. من باز هم میگویم که مشکل ما در تئاتر دولت نیست، بلکه مشکل خود ما هستیم. ما چشم دیدن همدیگر را نداریم. من به اندازه سواد، درک، شعور و معرفت خودم تلاش کردهام کارم را بکنم.
زندگینامه خودتان را نمیخواهید بنویسید؟
من کسی نیستم. به نظرم این کار یک نوع خودخواهی است. من خادم مردم هستم. خادم شما هستم، شمایی که خواننده کتاب هستی. شما منت گذاشتی سر من و کتاب مرا خواندهای. اینکه اثر من در دو هفته به چاپ چندم میرسد یعنی چه؟ یعنی زندگینامه من. همانطور که حسین منصور حلاج میگوید "اقتلونی یا ثِقاتی / اِنَّ فی قَتلی حیاتی / و مَماتی فی حیاتی / و حیاتی فی مماتی". "بکشیدم بکشیدم ای رفیقان، زیرا مرگ من در زندگی من و زندگی من در مرگ من است". کاری که حسین بن علی (ع) کرد. پس بگذار آقایی که بر علیه من حرف میزند بزند. همین برای من زیبا و قشنگ است چون میدانم کسی شدهام و اگر نشده بودم او حرفی نمیزند. پس این من نیستم که باید زندگینامهام را بنویسم، این شمایی که قلم در دستت است. من این کارها را کردهام و اگر شما تا اینجا از من پذیرفتهاید، ممنونم و دست تک تک افراد را میبوسم.
با توجه به اهمیتی که برای مردم قایل هستید قطعا به فرهنگ این مملکت هم توجه داشته و دارید. میخواهم دیدگاه شما را نسبت به فرهنگ و هنر یک مملکت بدانم؟
فلاسفه قدیم میگویند انسان حیوانی است ناطق. اما نطق یعنی چه؟ اگر نطق به معنی حرف زدن باشد، طوطی قشنگتر از ما حرف میزند. میمونها، شیر و پلنگ هم حرف میزنند. اما نطق یعنی اندیشه و خرد. پس فرهنگ زاییده خرد است. فرهنگ مملکت من یعنی اندیشه و خرد من. ما را با خردمان میشناسند. ما را به شعور و معرفتمان میشناسند. فرهنگ را نمیشود روی ترازو گذاشت و وزن کرد. خرد و فرهنگ هم یعنی اعتبار، حیثیت، شخصیت، فضیلت و کرامت یک ملت. ملت ما اگر باقی مانده با فرهنگش باقی مانده است. جنگ هشت ساله ما را توپ و تانک نگه نداشت، فرهنگ نگه داشت. فرهنگ اسلامی هزار و چهارصد سال در خون من است. پس به اصطلاح بعضیها نمیشود گفت این دین واردی است. این فرهنگ در خون من است و دهها نسل قبل از من و شما هم این فرهنگ را پذیرفته. این فرهنگ، فرهنگ خدایی و فرهنگ حق است که من باید به آن برسم. من اگر به حق برسم میتوانم به کشورم خدمت کنم. بنابراین آنچه که من را پیروز کرده فرهنگ من است و طبیعتا این برای من ارزش دارد. پس جان، زندگی و هستیام را برایش میدهم چون اگر فرهنگ من بماند، ملت من مانده است و ملت من بماند، دین من مانده است و دین من بماند کشور من مانده است و کشور من بماند خدا و وحدانیت من مانده است. این را هم بگویم که ما نباید فکر کنیم شقالقمر کردهایم. من کاری نکردهام. به قول صادق هدایت، برای دلم نوشتهام. ملت به من اجازه دادهاند که 30 سال به آموزش و پرورش بروم تا یاد بگیرم و اجازه دادهاند به تئاتر بیایم تا یاد بگیرم و در نتیجه آنچه که امروز دارم عرضه میکنم داشتههای همان مردم است وگرنه من هیچی ندارم.
چند اجرای نمایشی داشتهاید؟
حسابش را ندارم. من از 16 سالگی شروع کردهام و الان 66 سالم است. یعنی 50 سال است دارم کار میکنم.
میتوانیم بگوییم بیش از 100 اجرا داشتهاید؟
بله. اولین کاری که انجام دادم یک نمایشی به اسم "محتاج" بود. آن کار شاید درد خودم بود. من وقتی به یاد میآورم که آن زمان پدر همکلاسیام با شورلت به دنبال او میآمد و من با سختی خودم را به مدرسه میرساندم و بعد یک ساعت کنار بخاری نفتی میایستادم تا لباسهایم را خشک کنم، پس هرگز عقب نمیکشم و تا زمانی که زنده هستم برای مردمم کار میکنم. همیشه به خدا میگویم این پادشاهی را از من نگیر. برای من همین پادشاهی است. بیشتر از آن تاجی است که نادر بر سرش گذاشت. تا زمانی که زنده هستم کار میکنم. الان هم یک اثر به نام "علم" دستم است که دارم آن را با بچههای مدرسه برای اجرای عموم کار میکنم. این اثر تفسیر عاشورا است. یک سری دوستان هم دارند به ما کمک میکنند، بهویژه کوروش زارعی که مدیر مرکز هنرهای نمایشی حوزه هنری است.
صحبت پایانی؟
من وقتی از همدان به تهران آمدم، شهید آوینی حمایتم کرد و گفت بنویس. چطوری وقتی یادش میافتم دلم درد نگیرد؟ چطور قدر ندانم و احترام نگذارم؟ وقتی به تهران آمدم بدهکاری زیادی داشتم. پسرم یک فیلم ساخت و سیصد میلیون تومان کم آورد. بدهیها را دادیم تا رسید به سی میلیون تومان. یک روز سید مهدی شجاعی مرا دید و گفت صادق چه شده، چرا اینطوری هستی؟ گفتم ماجرا این است، سی میلیون کم دارم. زد زیر خنده، با همان نجابت و وقارش. گفت به خاطر سی میلیون به این سر و شکل درآمدهای؟ گفت نگران نباش درست میشود. شماره حساب مرا گرفت و یک ساعت بعد دیدم سی میلیون توی حسابم است. یکی از نمایشنامههایم را دادم سید مهدی شجاعی خواند که ببینم چاپ میکند یا نه. رفتم آنجا که پسرش گفت بابا این نامه را داده به شما. من نامه را گذاشتم جیب کاپشنم و رفتم. سه روز بعد یادم آمد سید یک نامه به من داده است. پاکت را باز کردم که دیدم یک چک پنج میلیون تومانی در آن است. در حالی که قبلا حقتالیف این کار را داده بود. به پسرش تلفن زدم و گفتم: علی در نامه من یک چک است که نوشته در وجه حامل. گفت: مال خودت است، این را بابا هدیه داده. نامه را چک کردم و دیدم نوشته "صادق عزیز، این مبلغ چک هدیهای است از طرف نیستان به خاطر غزلوارهای که برای عموی من نوشتهای، حضرت عباس". آیا میشود آدم به این شخص خیانت کند؟ میشود سر تعظیم در برابر این شخص در نیاوری؟ نه به خاطر اینکه به من پول داده است بلکه به این خاطر که در برهه سخت مرا درک کرده، زیباست.