سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: گفت و گوی نوروزی که اکنون میخوانید، گفت و گویی است با دکتر اسماعیل آذر، استاد زبان ادبیات فارسی و مجری برنامه معروف به مشاعره در تلویزیون ایران، در باب بهار، شعر بهاری و همین طور انعکاس نوروز در شعر کهن و مدرن فارسی. دکتر آذراستاد ادبیات فارسی و مدیر گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات تهران، مدیرعامل مؤسسه فرهنگی هنری فرهنگبان، عضو کمیسیون هنر شورای عالی انقلاب فرهنگی، مدیر گروه ادبیات فارسی سازمان فرهنگی اکو، عضو کمیته نامگذاری ثبت احوال، عضو کمیسیونهای علمی نهاد کتابخانههای عمومی کشور و قائم مقام انجمن ادبیات تطبیقی است. او در این گفت و گو شعر بهاری فارسی را برای ما و مخاطبان کاویده است.
مشروح این گفت و گو چنین است:
آقای آذر، فکر میکنید شعر کهن ایرانی با نوروز چقدر در ارتباط است؟
ما به روایتی میتوانیم شعرهای نوروزی را در مسیر ادبیات و زبان به سه فصل تقسیم کنیم. اسم فصل نخست را شاعران کهن میگذاریم که شامل شاعران قرنهای ۵ و ۶ شمسی است. فصل دوم را فصل میانی نامگذاری میکنیم که اغلب شاعرهای قرن ۷ تا قرن ۱۰ شمسی در این فصل قرار دارند. بعد از دوران مشروطیت هم میتوانیم یک فصل دیگر تعریف کنیم که تقریباً نوروز در آن رونقی ندارد ولی اسم آن را به طور جدی شعر معاصر میگذاریم.
به لحاظ هنری برای شعرهای هر کدام از این دورهها میتوانیم ویژگیهای خاصی قائل شویم. ما در شعر کهن، فراوانی شعرها و قصیدههایی را داریم که محورشان نوروز است و قهرمان این دوره هم منوچهری دامغانی است. ما هیچ شاعری خوشگذرانتر از منوچهری دامغانی نداریم. من روی این شاعر اسم نهادهام و میگویم منوچهری شاعر جام، کام و نام است. جام که مشخص است چیست. پادشاهان، کام ممدوح او هستند برای اینکه بتواند بهره مالی داشته باشد و از نظر زندگی به کام دلخواهش برسد. به عبارت دیگر، به زعم من منوچهری شادخوانترین شاعر طول تاریخ زبان فارسی است. نوروز و ابزار نوروز مثل گل و بهار در شعرهای منوچهری موج میزند. در شعر منوچهری گل، یعنی بهار و خودش هم میگوید که نوروز روزگار نشاط است و خرمی. در شعرهای او نام انواع پرندهها و گلهایی که با نوروز در ارتباط هستند، برده میشود. شعرهای منوچهری فرهنگی از گلها، ابزارهای موسیقی و لوازمی است که به نوعی با طبیعت و نوروز وابستگی دارند. من یک کتاب ۳ جلدی در ارتباط با نوروز دارم و پیشنهاد میکنم خوانندگان شما حوصله کنند و آن را از انتشارات رودکی بگیرند و بخوانند. نام یک جلد آن، "نوروز در قصیدههای پارسی" است که شکوه نوروز در آن نمایش داده میشود. من با منحنیهای خاص نشان دادهام که نوروز چقدر مورد توجه قرار میگیرد و در میان چه شاعرانی چگونه است.
به نظرتان میتوانیم مختصات شعر بهارانه را مشخص کنیم؟ آیا اصلاً چارچوب خاصی دارد؟
بله. قصیده یکی از انواع شعر هنری است و قصیده با چیزی به نام نسیب و تشبیه شروع میشود. معمولاً در قصیده، نسیب از گل، نوروز، جوانه و عشق میگوید که خواننده را وارد موضوع میکند. اکثر قصیدههای چشمگیر که در قرن ۵ و ۶ شمسی گفته شده است، بهاریه هستند که برای نوروز سروده شدهاند. بنابراین نسیب، خواننده را به داخل قصیده دعوت میکند و بعد شاعر به یک شکل هنری خودش را از این بهاریه یا عشق خارج میکند. اصطلاحاً به این کار تخلص میگویند. شاعر وقتی تخلصش تمام شود، وارد قصیده میشود. معمولاً قصیدههای این قرون مدایح پیرامون حکام و پادشاهان است چون در آن زمان شاعران شغلی نداشتند و شغلشان صله بگیر بوده است. بنابراین برای اینکه صله بگیرند باید مدح شاهان را میکردند. در بین شاعران انگلیسی هم چنین رسمی بوده است و همین کار را میتوانید در مورد جفری چاسر، خالق اثر "کنتربری" هم ببینید. معمولاً در نسیب شعرهای مدحی، بیشتر از بهار صحبت میشود و بعد نیت خودش که قصیده است را دنبال میکند و در مورد قصیده حرف میزند و در آخر هم خودش را رها میکند و دعا میخواند. مثلاً "هزار سال جلالی بقای عمر تو باد/ ﺷﻬﻮﺭ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺩﯼﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ". یعنی الهی هزار سال زنده باشی و ماههای آن مثل اردیبهشت و فروردین باشد. بنابراین محور اصلی شاعران کهن قصیده است و یکی از چند عاملی که در قصیده میآید، نوروز و بهاریه است.
از اینکه عبور کنیم، به فصل میانی میرسیم. در فصل میانی، سعدی یک محوریت خاص دارد. تا قرن ششم تمام شعرهای قصیده، پیرامون نوروز و گل است و هنوز نماد وارد این حوزه نشده است. شاید کمتر کسی متوجه این موضوع شده باشد اما سعدی به یکباره میآید و ذائقه شعر را تغییر میدهد. سعدی میگوید: ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺎﻍ ﻭ ﺑﻮﺳﺘﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ / ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ ﺗﻔﺮﺝ ﺁﻥ ﺟﺎﺳﺖ. سعدی نمیخواهد سراغ باغ و چمن و عیاشیهای منوچهری دامغانی برود و میگوید خدایا هر کجا که با تو هستم، باغ و گردشگاه من آنجاست و اگر تو نباشی اینها را نمیخواهم. در اینجا واژه "تو" جایگزین حضرت خداوند میشود. یعنی شاعر خودش را با این طرز تفکر پیوند میزند. ما این قضیه را در شعرهای مولوی هم میبینیم اما احتمالا این "تو" به شمس تبریزی برمیگردد. مولانا میگوید:
ﮔﺮ ﺭﻭﺩ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﻣﺮﻭ
ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻮ ﻣﺮﻭ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺟﺰﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻭ ﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺭﻭﻧﻖ ﺑﺴﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﻣﺮﻭ
ﮔﺮ ﻧﺘﺮﺳﻢ ﺯ ﻣﻼﻝ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﺻﺪ ﺑﯿﺖ
ﮐﻪ ﺯ ﺻﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﻭﺯ ﻫﺠﺪﻩ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺗﻮ ﻣﺮﻭ
در حوزه بهاریه، آیا غزل هم توانسته حرفی برای گفتن داشته باشد؟
در آن روزگار بیشتر تغزل بوده است. ﺗﻐﺰﻝ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺟﺰﺀ ﺍﺯ ﺍﺟﺰﺍﺀ ﻗﺼﯿﺪﻩ ﯾﻌﻨﯽ تشبیه و نسیب دارد. در اینجا ممکن است کسی بپرسد تفاوت غزل با تغزل چیست؟ در تغزل، قهرمان، عاشق و در غزل قهرمان معشوق است. در مرثیهها هم گاهی به جای معشوق، شخصیتهای قدسی مینشینند. یعنی معشوقِ معنویِ شاعر، حضرت امام حسین (ع)، حضرت فاطمه (س) یا حضرت امام زمان (عج) میشوند، در حالیکه در نوروزیه و بهاریه، اینها به معشوق میچسبد. مثال:
شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
شبی به عمر گرم خوش گذشت آن شب بود
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت
در حوزه بهاریه به جز منوچهری دامغانی چهرههای شاخص دیگری را هم میتوانیم نام ببریم؟
بله. شما میتوانید به قصیدههای فرخی سیستانی و یا سرودههای شاعر شیعه مذهب، کسایی مروزی مراجعه کنید. عنصری بلخی، عسجدی مروزی و غضائری رازی هم از این دسته شاعران هستند. در میان عارفان هم عرفایی نظیر سعدی، مولوی، شمس مغربی و عطار نیشابوری، نوروز و بهار را به جای دیگر میفرستند و با ابزار دیگر مشخص میکنند. جامی در ﻧﻔﺤﺎﺕﺍﻻﻧﺲ نوشته است: شبی خواب دیدم که فرشتگان خوانچههایی را در آسمان حمل میکنند. پرسیدم این خوانچهها را برای چه کسی میبرید؟ فرشتگان گفتند برای سعدی میبریم. پرسیدم به چه دلیل؟ گفتند به دلیل این یک بیت شعر: برگ درختان سبز در نظر هوشیار / هر ورقش دفتری است معرقت کردگار. ببینید سعدی چگونه به بهار تعالی میبخشد و به خداوند نزدیکش میکند. به همین خاطر است که در ذهن همه ما میماند.
در میان شاعران معاصر چطور؟ کسی را میتوانیم نام ببریم؟
به نظرم در میان شاعران معاصر هیچکس به اندازه فریدون مشیری به نوروز توجه نکرده است. اگر شعرهای فریدون مشیری را جمع کنند، یک کتاب کوچک نوروزیه میشود و میتوان اسم آن را "بهاریه" گذاشت. در بین شاعران معاصر کسی دیگر را ندیدهام که برای نوروز کار جدی کرده باشد. فقط فروغ فرخزاد شعر بلندی در این زمینه دارد. نوروز برای شاعران بهروز ما خیلی معمولی است و ما از آنها شعر خاصی نمیبینیم که چشمگیر باشد. معمولاً اگر شعری هم در این زمینه گفته شده باشد، شاعر آن تفنن کرده است. مثل چند بیت شعری که مرحوم اخوان ثالث پیرامون خانهتکانی گفته است. منوچهر آتشی شعری دارد که میگوید:
آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ریشه نو شود
زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود
من این نو شدن را بسیار میپسندم. انسانهایی که کهنهپرست هستند، زودتر دچار افسردگی میشوند. ما باید تفکرهای خودمان را نو کنیم و تفکرهای سنگینی که ما را از خرمی زندگی بازداشتهاند را تغییر بدهیم. فرخی سیستانی شعری دارد که مصرعی از آن میگوید: نوآر که نو را حلاوتیست دگر. در واقع نو، شیرینی بیشتری دارد و خرد شما را شیرینتر میکند. ما باید با آدمهای کهنهپرست و کهنهجو و آدمهایی که مدام زانوی غم بغل میگیرند، کمتر ارتباط داشته باشیم. مخصوصاً نسل جوان باید در سال جدید بیشتر به سراغ طبیعت بروند و فکرهای پیشبرنده داشته باشند. شعر سیستانی نشان میدهد کسانی که ذهن خودشان را نوتر نگاه میدارند، موفقتر هم میشوند. تجربه نشان میدهد که باید با همین عنصر تجربه به طرف نو تر شدن رفت تا دخل نشاط و خرممان زیادتر شود. فرض کنید برای سفر پیش یک آدم کهنه فکر رفتهاید، طبیعتاً او حرکت شما را سلب خواهد کرد چون تفکر کهنهای دارد و مدام به شما میگوید بنشین. ما امروز باید به جلو برویم. جبران خلیل جبران یک شعری دارد که میگوید در جا نزن، برو جلو. جلو رفتن به طرف تکامل رفتن است. ما در سال نو باید به طرف نو شدن برویم.
به نظر شما فلسفه اشعار بهاری، نو شدن است؟
تفکر غالب، زیبایی است. حتی سعدی که شعرش محل نصیحت است هم وقتی به نوروز میرسد، خدا را فراموش نمیکند و میگوید: ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﺳﺖ. این یعنی شعر متعالی. ما در ادبیات یک نوعی شعر داریم که در اوج زیبایی، خزنده است.
اگر اشک بودی تو را روی چشمان خود مینشاندم
اگر آه بودی تو را نیمه شب ها به لب میرساندم
اگر مهر بودی به دنبال تو در آسمان میدویدم
اگر ماه بودی فروغ ترا همچو تاجی به سر مینشاندم
دریغا، دریغا نه اشکی، نه آهی، نه مهری، نه ماهی
تو آن خود پرستی که پیمان شکستی
این شعر خیلی زیباست. یا شعر دیگری که سیمین بهبانی سروده است:
به گامهای کسان میبرم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
اما یک وقتی به شعر حافظ میرسیم که میگوید:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
خداوند در ازل تجلی میکند و با آدمها قرارداد میبندد که من خدای شما هستم، آیا شما بنده من هستید؟ در ازل پرتو زیبایی ذات الهی متجلی میشود که این زیبایی عشق را حامل است. عشق به وجود میآید و هر چیزی جز خودش را میسوزاند. این هم یک شعر متعالی است. شعر متعالی شعری است که زمان و مکان نمیشناسد. شعر متعالی در یک دایرهای حرکت میکند و اگر هزاران سال دیگر هم کسی این شعر را بخواند، انگار امروز سروده شده است. هنر متعالی یعنی وقتی شما یک هنری را دیدید، سمع و بصر شما کار کند و به یک بصیرتی برسید. هنر متعالی یعنی اینکه راه شما را تغییر بدهد و شما را به طرف تعالی دعوت کند. ضمن اینکه زیبایی هم سر جای خودش محفوظ است و برای آن زیباییها احترام قائل هستیم. هر کسی صرف اینکه اثری را خلق بکند، نمیتواند هنرمند باشد چون ممکن است اثرش هنری نباشد. این بزرگترین مشکل ماست. شاعری که خبیث است، آن خباثتش را آدم در شعر هم حس میکند. هنرمندی هم که والا باشد در اثرش والایی را میتوانیم حس کنیم. ملکالشعرای بهار شعری با همین مضمون دارد که میگوید شعری والا است که صاحب آن هم والا باشد. بنابراین یک آدم بد و فاسد نمیتواند اثرش والا باشد.
چقدر میشود گفت که سمبلهای نوروز از طریق ادبیات وارد رسومات ما شدند و یا بالعکس، از رسومات ما وارد ادبیاتمان شدهاند؟ این ارتباط به چه شکل بوده است؟
این چیزهایی که در هفت سین وجود دارد، یک سری نشانه است و این نشانهها خیلی ریشه در شعر ندارد. امروز هفت سین عظمت زیادی برای ایرانیان دارد، در حالیکه هزار سال پیش بازار هفت سین رونق چندانی نداشته است. من حرفم را بر این پایه میگویم که کمتر شاعر کلاسیکی را میبینیم که برای هفت سین شعری مستقل گفته باشد. سفره هفت سین وجهاتی دارد و بزرگترین اهمیتش این است که همه ایرانیها را در همه عالم و در یک ساعت مشخص دور هم جمع میکند. این بزرگترین شایستگی سفره هفت سین است. تمام آیینهای نوروز برگرفته از یک پشتوانه انسانی هستند. اولاً چهارشنبه سوری مال ما نیست و این آتشبازیهای اعراب است که در نزد آنها چهارشنبهها روز نحسی بوده است. آنها در چهارشنبه آخر سال یا یک چهارشنبه خاص نشاطشان در آتش بازی بوده تا بتوانند آن روز را از نحسی در بیاورند. آن آتشی که مدنظر است، ایرانیها در هفته آخر سال بر بامهای خانه میافروختند چون اعتقاد داشتند ارواح نزدیکانشان به خانههای خودشان میآیند و مردم برای اینکه ارواح راه را گم نکنند، آتش میافروختند. خانهها را برای پذیرایی از ارواح تمیز میکردند که ما آن را به عنوان خانهتکانی میشناسیم. مردم پنجشنبههای آخر سال به گورستانها میرفتند و برای اقوامشان از این عالم و عالم دیگر غذا برات میکردند. شاید یک جور شبیه همان خیرات امروزی باشد. مردم در این شب قاشقزنی میکردند و معمولا یک پارچهای هم روی صورتشان میانداختند و با قاشق و ظرف غذا به درب خانهها میزدند. منظورشان از این کار این بود که بدانید در همسایگی شما کسانی هستند که نمیتوانند گدایی کنند اما به غذا نیاز دارند. در واقع این رسم میخواهد بگوید همین که شما امشب سفرهتان گسترده است و جمعتان جمع است، همسایههایتان هم دلشان میخواهد همچین جمعی را داشته باشند و حواستان باشد به اینها برسید. اینها یک سری آیینهاست که از گذشته وجود داشته و خیلی ربطی به شعر ندارد. این آیینها حتی میتواند از شهری به شهری و روستایی به روستایی دیگر هم متفاوت باشد که هر کدام به یک ریشه اجتماعی و تاریخی بر میگردد و سمبل و معنای خاص خودش را دارد.
نوروز برای شما یادآور چه چیزی است و چه خاطراتی از نوروز در دوران کودکیتان دارید؟
ما در نوروز اولین جایی که میرفتیم خانه عمویم بود. آن موقع خانهها قفسگونه نبودند و خانه عمویم حدود ۳ هزار متر بود. خانهاش پُر از درخت و گلکاری شده بود و حوض هم داشت. پس از ورود به این خانه اولین چیزی که به نگاهتان میخورد، بنفشهها بودند. گویی بنفشهها آماده هستند تا پس از ورودتان به شما سلام کنند. شهر اصفهان چند نوع شیرینی خاص داشت که آدم را به خوردن دعوت میکردند. نان کرکی و گز اصفهان خیلی معروف هستند. سوهان اصفهان هم بود که به ضخامت برگ کاغد و روی آن پر از خلال و مغز پسته بود. آن موقع شیرینیها را با عسل میساختند چون در همه جا باغ وجود داشت و کندوهای عسل فراوان بودند. یادم است که در خمرههای بزرگ برایمان عسل میآوردند. وقتی درب آنها باز میشد، تا فاصله چند متری میتوانستیم بوی گلهایی که زنبورها تغذیه میکردند را استشمام کنیم. عسل بوی بهار را میداد. اول از همه نگاهمان به پولهای جیب عمو بود و با هم بر سر تخممرغهای پخته و رنگ شده دعوا میکردیم. برای پولهایی که از عمو میگرفتیم خواب دیده بودیم که چه چیزی بگیریم. هر کجا که میرفتیم در نظرمان این بود که چه چیزی به ما عیدی میدهند. من وقتی بالغتر که شدم، عیدی دادن کتاب را رسم کردم. کتابهایی که میدانستم دوست دارند را میخریدم و دو سه خط شعر به آن اضافه میکردم و با اسم خودشان به آنها میدادم. برای اطرافیانم جاذبه داشت که من برایشان بنویسم. گاهی میرفتند سراغ خواندن و تا شروع میکردند و زیر کام ذهنشان مزه میکرد، ادامه میدادند و بقیه خانواده هم از آن تبعیت میکردند و این به همه سرایت میکرد. هنوز هم همینطور است و وقتی عید میشود، بچهها به خانواده و دوستانشان کتاب هدیه میدهند.
و اما سخن پایانی...
ﺑﻬﺎﺭ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ میزﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﻣﺶ / ﻋﺼﺎﺭﻩ ﺗﻦ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯼ ﺷﺐ ﺑﻮﻫﺎﺳﺖ