سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: "میرزا یونس، سمت قبله، هفت قدم بزن؛ بگو بخدا قسم"شیرود زمین" مال من است."
"باغ های هرانک" نوشته علی رشوند، مجموعه داستانهای کوتاه سرزمین الموت است که توسط انتشارات دوات معاصر منتشر است. این داستانها ، زندگی نسلیست از مردمانی که هنوز دروازههای تمدن شهری آنها را درگیر نکرده است؛ اهالی برای آبیاری باغها منتظر نوبتِ آب هستند، یخچال نفتی تازه روشن شده است، تیرهای چراغ برق روی زمین قد راست کردهاند، کدخدایی هم هست، کدخدایی حواس پرت؛ که مسیر آب را خارج نوبت، به باغهای خود میکشاند و گاه، اهالی منتظر مهمانی از دیار خارجه هستند؛ و برحسب رسوم از همهی مهمانها پذیرایی میکنند. اما این مجموعه از جهتی دیگر تلاش نویسندهای است برای بازگرداندن بسیاری از کلمات به فرهنگ فارسی که ترکیبهای تازهای هستند و در عین حال آشنا که به لحاظ زبانی قابل تعمقاند. از جمله کلمات "زرچ شکار" این داستان زیبا و پر ابهام؛ داستان شکار پرندهای است به نام زرچ و از سوی دیگر گویا ایهامیست بر دست یافتن وجود سرکشی که می تواند نیمهی درون مردانهای باشد که با دست یافتن بر آن فرد میتواند زوجی اختیار کند.
یکی دیگر از داستانهای شاخص این مجموعه "شیرود زمین" داستان زمینیست که به دوز و کلک از زنی گرفته میشود و بعدها زن در دادگاه و هیچ محکمهای نمیتواند این موضوع را ثابت کند.
"میرزا دست به اندرون پیراهنش برد و کاغذ را بیرون کشـید. وزش بـاد تکان تکانش میداد. میرزا دو دستی کاغذ را به نادعلی سپرد."
نادعلی آهسته گفت: – بهاربانو از شما چه پنهان، میرزا یونس میخواهد، سهمیه نفت بگیرد. چونکه ساکن قزبین هستند. بخشداری شاهد میخواهد. بیزحمت این برگه را انگشت بزن.
بهاربانو دست به قوطی دوات برد، انگشت شستش را بـر کاغـذ کـاهی خواباند. خنده روی لبان میرزا یونس نقـش بسـت. بهاربـانو بلنـد شـد. دامنش را ازگرد و خاشاک تکاند. پی وجینچینی، زمین شالیاش رفت.
نادعلی شادمانه به میرزا گفت: خوب شد، نخواست که برگه را بخوانیم. اگربدانه "شـیرود زمـین" را به تو فروختم، پدرم را در میآورد. بین خودمان باشد فعـلاً جـایی درز نکند."
داستان "تبریزی دار" داستان خوابیست و نشانهای که ناصر را به سروقت گنجی پیش ببرد که هیچکس از آن آگاه نیست. داستانی چند لایه که گنج و عشق و نهانگاه انسانی را در هم میتند.
لحظاتی بعد به نزدیک باغ رسید. صدای ساز و نقاره از تـوی بـاغ میآمد. "اوشانان" عروسی داشتند. یکی زنانه دور درخت تبریزی رقصِ ماری میکرد. یکی مردانه وارونه از تبریزیدار بالای رفت. خیلی سبک مینمود. عروس و داماد "تاج علف "بر سر داشتند و سـر تختـه سـنگ بزرگی نشسته و مشغول تماشای رقاصان و هنرنماییشان بودنـد. یکـی از اوشانان ندا کرد: – ناصر به مجلس ما درآی
زندگی مردم الموت در مسیر شارود و درختهای گردو ویونجهزار در جریان است. و در این میان عشق نیز جایگاه همیشگی خود را دارد؛ ماه جان و قصهی کوزه و یخچال از این دست میباشند . ماه جان زمانی دلدادهای داشته و هم اکنون در انتظار مرگ… و جوانان نسل جدید از جمله راوی، لیستهای مرگ و میر را تنظیم میکنند؛ به شمارش میعادگاه نسل گذشته نشستهاند، میعادگاهی که جز بیمارستان جایی نیست…. بر سر ارقام و اعداد زندگانی درانتظار مرگ، با هم چک و چانه میزنند.
آنچه که در داستانهای الموت میخوانیم؛ تکهتکههای زندگی مردم الموت است؛ تکههایی که وقتی کنار هم قرار میگیرند؛ یک گویش، یک نسل و یک فرهنگ را میسازند؛ راوی با دستچین کردن قصههای زادگاهش؛ توانسته به نگهداری فرهنگ و گویش آن منطقه مهارت خویش را نشان دهد. از داستان تیر برق؛ بر میآید که الموت بعد از انقلاب برقکشی شده است. ماجرای برقکشی در یک دهات سنتی یکی از دیگر داستانهای زیبای این مجموعه است … تکنیکی که نویسنده در این مجموعه اجرا کرده است؛ لزوما تکیه بر شخصیتسازی افراد نیست، انبوه جمعیت که چون موج در داستان حضور مییاند، هر کدام قطعههای کوتاه از ساز خویش را میزنند و میگذرند. شاید اگر تعدادی از تیپهای شخصیتی پررنگتر میشدند، ماندگاریشان در ذهن بیشتر میشد. به عنوان مثال "نیزار" بین قصه و طرح و داستان، نتوانسته مسیر خویش را مشخص کند. متن با توصیفی درخشان آغاز میگردد؛ نوشتهای که قابلیت آن را دارد به داستانی در فضای جادویی تبدیل شود اما به یک باره معلق میماند.
در داستانهای هرانک، بیشتر با تابلویی مینیاتوری سروکار داریم که نویسنده ریزریز محیط و پیرامونش را ساخته است، تابلویی از جنس نقاشیهای ایرانی که چهرهسازی در آن محدود است… همهی افراد ریزریز کنار هم حضور دارند…. سایهها و طرحهایی که جهان پیرامونشا ن را ساختهاند . موج زنها و مردهایی که تیپهای این شهر هستند؛ همانند سایه زندگی کردهاند و مُردهاند و نسل جدید هم سایهوار از کنارشان میگذرد. شهر اما راهش خودش را رفته است. از یخچال نفتی نسل جدید آغاز گردیده است، در داستان برقکشی، علیرغم مقاومت مردم، از این جهت که حریم خانهها و درختهایشان شکسته میشده است اما نورچراغ برق، سوسوی چراغ زنبورها و فانوسها را پس میزند و هرانک جدید قد علم میکند و حالا جایگاهی شده جهت نصب اطلاعیههای مرگ و میر، اما قصهها و اوهام و ترسها در هیچ سرزمینی از بین نمیروند، حتی اگر قصهای نباشد، ترسها قصههای خود را میسازند.
ریسمانی سـیاه به طول شش متر که به میخ طویله کنج ایوان آویزان بود پدربزرگ میگفت: – قدر این ریسمان را من دانم و بس، ندانی اگر"گرگ قوس پاییز"، آدم جماعت را دندان گیره، هیچی ازش نمانه.
آنچه از مجموعه داستان باغهای هرانک بر میآید، جوانها شهر را ترک کردهاند، امامزادهها ماندهاند و درختهای گردو؛ و زیبایی بکر الموت؛ و نسیم که میوزد، باشد که قصههای الموت، در مسیر نگهداری فرهنگ این مرز و بوم ایستادگی کند.
میترا داور