سرویس سینمایی هنرآنلاین: "فراری" فیلمی گرم، جاندار و پرانرژی است که میتواند به نبض تپنده و ملتهب زندگی دست بیابد و شخصیتهای زنده و ملموس و قابل درکی را بیافریند و روابط و مناسباتی را خلق کند که از دل شرایط پیرامونمان برآمده است و حس آشنایی و نزدیکی با دنیای فیلم را در ما به وجود آورد که مطمئن شویم فیلمساز در همان جایی زندگی میکند که ما در آن به سر میبریم. بزرگترین امتیاز فیلم در همین از میان برداشتن فاصله و شکاف میان مخاطب و دنیای فیلم است که به راحتی ما را به درون فضای ساده و صمیمی خود میکشاند و اعتمادمان را جلب میکند و ما با آسودگی به عنوان نفر سوم وارد قاب میشویم و در کنار راننده آژانس و دخترک در ماشین مینشینیم و اجازه میدهیم فیلم ما را به قلب شهر ببرد و سر صحبت را با ما باز کند.
درام فیلم از همنشینی دو دنیای متفاوت به واسطه برخورد اتفاقی شخصیت راننده و دختر زاده میشود که مرد میکوشد در جهت برآوردن آرزوی دخترک بلندپرواز، پیکان قراضهاش را به فراری تبدیل کند. راننده و دخترک هر کدام در جهانی دور از دیگری به سر میبرند و دغدغههایشان هیچ ربطی به هم ندارد اما داودنژاد به خوبی از این تباین و تفاوت در جهت تأثیرگذاری هر یک بر دنیای دیگری بهره میبرد.
یعنی اینجا مطابق کلیشههای رایج قرار نیست فقط دختر در این شهرگردی دریابد که چقدر تصویر رؤیاییاش از زندگی متزلزل و بیثبات است، بلکه مرد راننده نیز در همراهی با دختر متوجه میشود که جامعه با چه شتابی تغییر کرده است و همین تنش همزمان مشارکت در یک مواجهه اجتماعی باعث میشود که هرچند هر دو با هم غریبهاند اما در برابر حس بیگانگی و جداافتادگی در جامعهای که آنها را پس میزند، به یکدیگر بپیوندند و رؤیای بچگانه دختر برای راننده به مسئلهای مهم و حیاتی تبدیل شود.
در جایی از فیلم محسن تنابنده دخترک را به خانه همرزم جانبازش میبرد و از ترلان پروانه میخواهد تا درباره رؤیاهایش حرف بزند و بعد به حاجی خانهنشین و بیخبر از همه جا میگوید که دنیای بیرون را برایت داخل آوردم و حاجی بعد از شنیدن داستان زندگی دخترک نفسش میگیرد. انگار جریان هولناک تحولات بیرونی که در حال بلعیدن همه است، در آن خانه تنگ و کوچک نمیگنجد. هرچند گره داستان با همان دستان ناتوان حاجی ازکارافتاده باز میشود اما پایان فیلم بیش از آنکه وجههای اخلاقگرایانه به اثر ببخشد، بر نوعی حس ناتوانی و استیصال و شکست شخصیتها در جهت پر کردن این شکاف و گسست هراسانگیز میان دنیایی که شخصیتها در آن به سر میبرند و دنیایی که در اطرافشان در حال رشد و توسعه و تغییر است، تأکید میکند.
تیتراژ ابتدایی فیلم که دوربین مخصوص راهنمایی و رانندگی در خیابانهای شهر میچرخد و ماشین خاصی را مییابد و روی آن زوم میکند، به خوبی در خدمت القای این مفهوم قرار میگیرد که دخترک را به مثابه یکی از هزاران سوژهای در نظر بگیریم که در این ابرشهر به چشم کسی نمیآید و سرنوشتش دنبال نمیشود. ایده گفتوگوی شخصیتها رو به دوربین میتوانست در راستای تکمیل ایده پنهان در تیتراژ به تمهیدی در جهت برملا کردن جنبههای ناگفته پیرامون دختر تبدیل شود و به عنوان زیرمتنی برای داستان اصلی به کار برود و آنچه را پیش چشمان ما رخ داده، به دنیای نادیده خارج از قاب گسترش دهد اما در حال حاضر گفتگوها در حد اظهار نظر و برداشتهای شخصی افراد از دختر تقلیل مییابد و نمیتواند دنیای کوچک داخل ماشین را به جهان بزرگی که آن را در بر گرفته، پیوند بزند.
اگر فیلم به دل مینشیند و ما را با داستان سادهاش همراه میکند، برای این است که فیلمساز دست به قضاوت و موضعگیری در برابر موضوعش نمیزند و همچون راننده آژانس که کنار دخترک مینشیند و سعی میکند او را بفهمد، او هم از جایگاه برتری که اغلب فیلمسازان بر آن تکیه زدهاند، چشمپوشی میکند و خود را همارز شخصیتهایش قرار میدهد و بدون اینکه با دیدی تحقیرآمیز به رؤیاهای نسل امروزی بنگرد، غمخوارانه با نگرانی وضعیت آنها را ترسیم میکند.