سرویس سینمایی هنرآنلاین: فیلم "جاودانگی" ساخته مهدی فرد قادری از ابتدا تا انتها در قالب یک برداشت بلند و طولانی گرفته شده است که در فضای محدود یک قطار دوربین شخصیتی را تعقیب میکند تا به شخصیت دیگری برسد و در لحظه برخورد دو شخصیت، اولی را رها میکند و به سراغ نفر بعدی میرود.
این دیدارهای تصادفی و اتفاقی بهانهای برای پیوند خطوط داستانی پراکندهشان میشود تا دوربین بتواند بدون اینکه سیر تصویری خود را قطع کند و کات بزند، داستان شخصیتهای مختلف را دنبال کند و به سرانجام برساند.
اما استفاده از چنین فرمی که در ذات خود چالشبرانگیز و نوآورانه است، چنان در طول فیلم بدون کارکرد و فاقد منطق به نظر میرسد که هیچ بداعت و خلاقیتی را به فیلم نمیافزاید و آن را به اثری متفاوت و تکاندهنده تبدیل نمیکند.
آنچه حاصل میشود، خستگی و دلزدگی مخاطب ناشی از تماشای مداوم شخصیتهایی است که بدون هیچ هدف و دلیلی در راهروهای قطار راه میروند و از کنار هم میگذرند، بدون اینکه این برخوردهای اتفاقی شخصیتها مسیر آنها را تغییر دهد و به جهت دیگری بکشاند و بر انتخاب و تصمیم آنها تأثیری بگذارد تا در نهایت چنان سرنوشت همه شخصیتها در یک چرخه گریزناپذیر به یکدیگر پیوند بیابند که احساس کنیم زندگی ناقص و نیمهتمام هر آدمی در همین ارتباطهای لحظهای و گذرا و اتفاقی با دیگران کامل میشود و شکل عمیق خود را پیدا میکند.
فیلم از میانه روایت خود شروع میکند، به تکتک داستانها سرک میکشد، شخصیتها را معرفی میکند و بعد به نقطه آغازینش میرسد و سپس آن را ادامه میدهد اما این شکست توالی زمانی و رفتوبرگشت به نقطه آغازین زمانی میتواند مؤثر باشد که در مواجهه اول با شخصیتها داستان از لحاظ اطلاعرسانی چیزهایی را در اختیار ما بگذارد که کنجکاوی و تعلیق برانگیزد و پرسش به وجود آورد تا مخاطب برای رجوع دوباره به داستانها احساس نیاز کند.
درواقع در چنین رویکردی باید رویدادها و روابط همچون تکههای پراکنده پازل در کل داستان پخش شده باشد تا در هر رفتوبرگشت زمانی به داستان مخاطب زوایای جدید و جنبههای ناگفتهای را بیابد و تصویر ناتمام و ناقص خود را بهتدریج کامل کند.
در حالی که الان داستانهای فیلم چنان ساده و فاقد عمق و قابل پیشبینی هستند که اساساً نیازی به کلنجار رفتن و سر درآوردن ندارند و همه چیز از همان ابتدا روشن و معلوم است و در مراجعات بعدی به آنها هیچ چیزی اضافه نمیشود که درک و دریافت و قضاوت مخاطب را دگرگون کند. به همین دلیل فیلم با وجود تعدد داستانها و بازیهای زمانی همچون قطاری که در فیلم میبینیم، در یک مسیر مستقیم و بدون فرازوفرود پیش میرود که مخاطب لحظهشماری میکند تا هر چه زودتر این سفر طولانی و کشدار تمام شود و یا در نیمهراه آن را رها میکند.
فیلمساز بیان جملهای درباره حس جاودانگی پس از دیدن و شنیدن و بوییدن و لمس کردن و تصور کردن آدمی را به عنوان موتیف مشترکی در میان تمام داستانها به کار میبرد اما آنقدر روابط شخصیتها فاقد عمق و پیچیدگی و دگرگونی هستند و کشمکشهای اخلاقی و بحرانهای عاطفیشان در سطح باقی میماند و منجر به تغییر و تحولی در احساس و دریافتشان نسبت به یکدیگر نمیشود که اساساً این جملات عاشقانهای که میانشان درباره حس جاودانگی ردوبدل میشود، هیچ حسی برنمیانگیزد و فقط به مایهای تکرارشونده در طول فیلم تبدیل میشود که کاملاً اضافی و بی کارکرد به نظر میرسد. کاش فیلمساز موقع نوشتن این جملاتی که به نظر خودش شاعرانه آمده است، به این موضوع فکر میکرد که وقتی مخاطبان فیلم طولانی و خستهکنندهاش را میبینند، چه احساسی پیدا میکنند!!