سرویس سینمایی هنرآنلاین: در قسمتی از فیلم "من دیهگو مارادونا هستم" به کارگردانی بهرام توکلی، لیلی به همراه مادرش به خانه خالهاش میرود تا خواهرش را بازگرداند و بعد از بلبشویی که دم در خانه میان اعضای دو خانواده رخ میدهد، هر کسی به سراغ کار خودش میرود و لیلی در سالن پذیرایی به تنهایی در حال داد و بیداد و دعوا کردن با همه است و بعد از کلی چرت و پرت گفتن یکدفعه به خودش میآید و میبیند هیچ کسی جواب او را نمیدهد و به همین دلیل بیشتر عصبانی میشود و با حرص میگوید: چرا هیچکس نیست تا من با او دعوا کنم؟!
این صحنه را میتوان چکیده فیلمی دانست که در آن با یک دعوای فامیلی مواجهیم که به یک جنگ بیپایان و مهارناشدنی میماند که اعضای دو خانواده همچون دشمنانی دیرینه برای از پای درآوردن دیگری نقشه میکشند و برنامه میریزند و به هم حمله میکنند ولی هیچ یک از آنها به درستی نمیدانند این دعوای به ظاهر مهم و جدی از کجا شروع شده و چطور به چنین جنجال غیرقابل کنترلی رسیده و چه کسی مقصر اصلی ماجرا بوده است.
درواقع این درگیریها با یکدیگر بهانهای برای بروز احساسات سرخورده و ناکام هر یک از شخصیتهاست و اصلا برای آنها اهمیتی ندارد که با چه کسی و به چه دلیلی دعوا میکنند. آنها به دنبال مجالی هستند تا خشم و دلخوریشان از زندگی را نشان دهند و خود را خالی کنند و به همین دلیل چنان همه با هم بحث و دعوا میکنند و توی سرو کله هم میزنند که اصلا معلوم نمیشود چه کسی مخاطب دیگری است. انگار بیش از آنکه با دیگری مشکل داشته باشند، با خودشان درگیری دارند و به همین علت با فرافکنی معضلاتشات به اطرافیان صورت مسأله اصلی را پاک میکنند تابه آرامش برسند، اما از آنجا که همه افراد دو خانواده در حال انجام چنین کاری هستند، این انتقال احساس گناه به دیگری در میان خودشان بطور پیوسته میچرخد و آنها را گرفتار یک دور باطل میکند.
در نهایت فرهاد که ظاهرا در حال نوشتن داستان فیلم است، میکوشد تا با مرور کل داستان و در نظر گرفتن فرضیههای مختلف دریابد که منشأ اولیه این جنگ خانوادگی از کجاست و بعد مثل همه ما که همواره علت مشکلاتمان را در جایی خارج از خودمان میدانیم، مارادونا را به عنوان مقصر اصلی معرفی میکند. بیربطی مارادونا به معضلات خانوادگی مضحک و پوچ بودن این دعواها را به اوج خود میرساند. درواقع کل اعضای دو خانواده چنان با جدیت با هم دعوا میکنند و برای بحث و جدلهای ابلهانهشان دلایل منطقی میآورند که انگار در حال انجام مهمترین کار زندگیشان هستند و همین جدیت حماقت بارشان در برابر یک دعوای بیهوده و بیمعنا منجر به ایجاد فضایی آبسورد و دیوانهوار میشود و آنها را آدمهایی خل مآب و مشنگ نشان میدهد که وقتی باید جدی باشند و عاقلانه رفتار کنند، دست به کارهای مسخره و مضحک میزنند و جایی که انتظار میرود همه چیز را به بازی و شوخی بگیرند و دست بیندازند، با جدیت رفتار میکنند.
لحن بینابینی و دوپهلوی فیلم که مدام میان مرز کمدی و تراژیک حرکت میکند، از دل چنین رویکرد وارونهسازی موقعیتها برمیآید که پیوسته شاهد جابجایی میان موقعیتهای مضحک و تراژیک هستیم؛ نوعی کمدی سیاه که در دل آن تلخترین و جدیترین ماجراهای زندگی به شوخی و تمسخر گرفته میشود و بحث و جدلهای به ظاهر مهم و اساسی آدمها واکنشهایی مضحک و پوچ به نظر میرسد. انگار هر موقعیت تلخ و غم انگیزی درون خود نوعی سرخوشی و طراوت دارد و یا در دل هر موقعیت خوشایندی نوعی اندوه و درد نهفته است و دو پایان تلخ و شیرین فیلم نیز از چنین رویکردی برمیآید.