گروه سینمایی هنرآنلاین: نمایش «پدر» پس از اجرای موفق در فرانسه در وست اند بریتانیا، برادوی آمریکا، استرالیا، سنگاپور و بیش از ۴۵ کشور دیگر روی صحنه رفت و بسیار دیده و پسندیده شد. زلر سرانجام سال ۲۰۲۰ نمایشنامه خود را تبدیل به فیلمنامه کرد و آن را با بازی آنتونی هاپکینز در نقش اصلی ساخت. «پدر» از نگاه و زبان پدری سالخورده روایت میشود که به زوال عقل مبتلاست و نقش دختر او را اولیویا کولمن ایفا میکند. هاپکینز و کولمن برای «پدر» نامزد دریافت جایزه اسکار شدهاند.
چه شد که خواستید فیلمی درباره پیامدهای زوال عقل در زندگی بسازید؟
فلورین زلر: درباره زوال عقل خیلی فیلم ساخته شده اما من میخواستم سفر این فیلم نامطمئنتر و پیچیدهتر باشد. برای مثال، فیلم به گونهای آغاز میشود که انگار با یک تریلر طرفیم. بعد سفر ما در یک هزارتو به گونهای آغاز میشود که گویی واقعا نمیدانیم کجا داریم میرویم. گفتم که فیلم شبیه یک پازل است اما پازلی که یک قطعه آن همیشه گم شده و این به من اجازه میدهد با احساس گمراه شدن بازی کنم. میخواستم «پدر» نه تنها یک داستان باشد بلکه از تجربهای بگوید که بدانیم چه میشود اگر کسی همه چیزش حتی هویت خودش را از دست بدهد.
بازی کردن در نقش یک پدر مبتلا به زوال عقل چگونه بود؟
آنتونی هاپکینز: نخستین واکنش من پس از خواندن فیلمنامه یک «بله» گنده بود؛ درست همان کاری که با فیلمنامه «سکوت برهها» کردم. یکی از فیلمنامههایی بود که با خودم فکر میکردم چه خوشبختم به من پیشنهاد شده است. بلادرنگ به مدیر برنامههایم زنگ زدم و گفتم میخواهم در این فیلم بازی کنم. وقتی هم قرار شد جلوی دوربین بروم، حس اعتماد به نفس داشتم. با خودم میگفتم من هم ۸۳ سال دارم و وقت آن است به زوال عقل مبتلا شوم. بازی کردن این نقش برایم آسان بود.
فکر میکردید مردم اولیویا کولمن را در نقش دختری که میخواهد از پدر مبتلا به زوال عقل خود مراقبت کند میپذیرند؟
زلر: با کسی مثل اولیویا ... او چنان جادویی دارد که وقتی اولین بار میبینیدش، عاشقش میشوید و دلتان برایش میسوزد. راستش نمیدانم. وقتی کسی در این شرایط قرار میگیرد چه واکنشی نشان میدهد؟ اگر کسی را دوست داشته باشید و ناگهان رشتههای ارتباط بین شما گسسته شود، اصلا میتوانید بروید دنبال زندگی خودتان؟ آیا وقت آن رسیده یک تصمیم دردناک بگیرید و عزیزتان را به یک موسسه بسپرید؟ هیچ پاسخ شفاف و روشن وجود ندارد. هنر به ویژه سینما جای پاسخ دادن نیست، جای سئوال کردن است.
هاپکینز: جایی که اولیویا از بیمارستان بیرون میآید ... خداحافظی میکند و در تاکسی مینشیند و حالا باید با زندگیاش روبهرو شود. او میرود تا با زوال ناگزیر و مرگ ناگزیر خود مواجه شود و اینجاست که یک موقعیت واقعا دردناک و شکننده پدید میآید.
و آزاد و رها بودن هم برای خودش دنیایی دارد.
هاپکینز: یادم میآید کنار تخت پدرم ایستاده بودم، جنازه او روی تخت بود و مادرم هم کنارش. با خودم فکر میکردم نباید زیاد شلوغش کنم، چرا که یک روز این ماجرا برای من هم رخ میدهد. این زندگی است و وقتی مرگ خودش را معرفی میکند، این دیگر ما نیستیم که تصمیم بگیریم چه باید بشود و چه باید بکنیم. ما اصلا نمیتوانیم چیزی را پیشبینی کنیم و اینکه بدانیم ما چیزی نیستم، خودش نهایت آزادی است. وقتی قرار شد این نقش را بازی کنم و بازی کردم، زندگیام دگرگون شد. بیشتر و عمیقتر به فکر فرورفتم.