سرویس سینمایی هنرآنلاین: سینمای ایران این روزها پا در مسیری نهاده است که پیشتر حتی امکان بیان آن دیدگاهها برایش ممکن نبود؛ دغدغههای بهظاهر کوچکی که همچون زخمی بیمداوا بر تن جامعهای مانده که نه میتواند از آن بگذرد، نه آنها را آنگونه که باید به بیان دربیاورد.
تنها در زندگیهای بهظاهر واقعیِ جهان فیلم است که همچون کتاب داستانی گشوده میشود و بعد از بسته شدن، زخمها فراموش نه، بلکه کتمان میشوند. گویی از زخمها تنها میتوان در کتابها حرف زد، نه کوچههای شلوغ و پرازدحام شهر. این میان، سهم هر "خود" از جریان جاری اجتماع چیست؟ چه چیزی مرز میان ایگو و سوژه را تعیین میکند؟ رویداد بغرنجی که "خود" را میآزارد، مسیر سوژه ماندن یا ایگو شدن را تعیین میکند. ایگو هرچه میخواهد باشد، اما سوژه باید به مسیر قانون و عُرف قدم بگذارد که اگرنه، قضاوتش میکنند. بیآنکه بداند و یا لمسش کند، سوژه در مواجهه با تاریخ و فرهنگ ساخته میشود.
قانون پدر، مدرسه، جامعه و هر ساحت تعیینکنندهای که سوژه را در این جریان هدایت میکند، مرزهای برونرفت از قانون را برنمیتابد. تنها در ایگو بودن خود است که میتواند خویشتنِ خویش باشد. خود در گرو دیگری شکل میگیرد و این شاید تنها جایی باشد که مرز سوژه بودن و ایگو ماندن به یکدیگر شانه میسایند؛ رویداد بغرنجی که "خود" را از دامان سوژه به سمت ایگو هدایت میکند. گذر از دیگریِ بزرگ برای ایگو شدن، تنها زمانی روی میدهد که اُبژهی دلخواه را نه بهقصد تصاحب چرا که تصاحبی هرگز روی نمیدهد بلکه بنا بر جریان ادامه میل، دیده باشد یا آن را ساخته باشد.
فیلم "گیلدا" ساخته کیوان علیمحمدی و امید بنکدار که این روزها در حال اکران آنلاین است، جهان پازلمانندی را پیش روی تماشاگر میگشاید که رفتهرفته هر چه به پایان نزدیکتر میشود، فضای داستان، او را از لذت دیدن، سرشار میکند. فیلم، همان "شبانهروز" است با ساختاری یکسان و موضوعی کم و بیش متفاوت که متن آن هرچند تب و تابِ "شبانهروز" را ندارد، اما جهانی در لایه دیگرِ ذهن تماشاگر میگشاید.
فیلمسازان با محور قرار دادن زندگی شخصی و کاریِ یک بازیگر، مسیر فیلمش را پیش میبرد و از لابهلای دیالوگهای جهانی فیلمهای گیلدا (با بازی مهناز افشار)، حرفهای خود را به بیان درمیآورد. این حرفها در بعضی قسمتها چون استعارهای درخشان، مخاطب خود را به عمق جامعه میبرد. انگار در فضای فیلمهایی که گیلدا بازیگر آنهاست، فیلمساز میتواند هر بلایی که جامعه بر سر گیلدا آورده را بیان کند.
گیلدا یک زن است. زنی که در فضای فیلمهایش، جامعه را بازی میکند و این استعارهی کمنظیر، گیلدا را به یک "شبانهروز" دیگر تبدیل کرده است، با این تفاوت که زخمهای گیلدا این بار، در هر بُرش از فیلم، هر بار به رنگی دیگر، به تماشاگر یادآوری میشود.
فیلم با دیالوگهای گیلدا آغاز میشود و پس از مدت کوتاهی، تماشاگر همزمانی تغییر زبان را با رنگی شدن تصویر، درک میکند و آغاز ورود او به جهان داستان درست در همین لحظه است. همین آن است که تماشاگر خودش را برای داستانی آماده میکند که مدام در مرز واقعیت و فیلم در نوسان است، درست مانند خودی که میان ایگو و سوژه در رفت و آمد باشد. گیلدا بازیگری است که مالک یک رستوران هم هست و زندگی و صحنههایی از فیلمهایی که بازی میکند، در یک ساختار درهمتنیده به تماشاگر نشان داده میشوند و بعد از گذشت نیمی از فیلم است که او میفهمد با چنین ساختاری مواجه است. پس شاید بتوان گفت تماشاگر دو بار وارد فیلم میشود. لحظه نخست همان جایی است که مرز نازک ایگو شدنِ گیلدا شانه بر شانه واقعیتِ جهانِ زندگی او میساید و بار دوم درست همان لحظهای است که فیلم را نجات میدهد و تماشاگرِ کم و بیش سردرگم را به ادامه دیدن، مشتاقتر میکند.
در پایان، فیلمساز فضای درهمتنیدهی فیلم و زندگی را بهگونهای به تصویر میکشد که گویی گیلدا در تمام آن فیلمها، خودش (یک زن) را بازی کرده است؛ صحنههایی که مانند یک نقاشی متحرک، کل زندگی گیلدا را به هم وصل میکند. گویی تماشاگر، دفتر طراحی گیلدا را با حرکتی تند از نظر میگذراند تا پیکرها به حرکت درآیند و همه آن صحنهها را بهیکباره مرور میکند.
فیلمسازان بهخوبی توانستهاند از عهده یک متنِ یکپارچه برآید. گیلدا یک زن در میان زنان یک جامعه است که تاریخ، چون حرکتِ سلسلهمند لحظات، تنها ظاهرشان را تغییر داده و نه رنجی که بردهاند. فیلمسازان، جهانی درون جهان فیلم خود پدید آوردهاند که نمودار جامعه است. زنی را به تصویر کشیدهاند که عمر تاریخ بر او میگذرد. اگر با یادآوریِ سید ابراهیم منقلب میشود، هنوز یک زن است و اگر مَردش برای او هوو میآورد باز هم یک زن است.
گیلدا بر عکس "شبانهروز"، پازل هیجانانگیزِ راز و رمزگونهای نیست که مخاطب را از میان دالانهای پیچدرپیچ بهسوی روزنه نور هدایت کند، اما آینهای پیش روی تماشاگر نهاده است که میتواند خود را در آن ببیند. آنجا که برادر گیلدا قصدش را به تماشاگر بیان میکند، تضاد سالن تاریک سینما و نور پرده، سوژهای را سر جای خود تثبیت میکند که به ایگو شدن رهسپار میشود.
در گیلدا هم مانند "شبانهروز"، شخصی در مدار ویژهای قرار میگیرد که مخاطب با حرفها یا آثار او، ذهنش مشغول میشود. حسین سیاوش کسرایی در فیلم "شبانهروز" جایش را به غزاله علیزاده داده است با این تفاوت که مانند شخصیت کسرایی، حضورش برای مخاطب ملموس نیست، اما وقتی به جهان غزاله علیزاده راه مییابد که تمام فیلم را از نظر گذرانده باشد و این از نقاط قوت متن است.
فیلمسازان میخواهند راهی پیشِ روی غزاله علیزاده بگذارند اما در آخرین سکانس، ناکام میمانند. یا پا به جهان تاریک گذاشته است یا آنهمه رنج را تاب نمیآورد. بازی با رنگ و حرکتهای دوربین به نوسانهای میان زندگی واقعی و فیلم کمک میکند و در برخی صحنهها، حضور عناصری دیگر، ممکن است زائد باشد. مثلاً در صحنهای که آن مرد که نقش او را رضا شفیعیجم بازی میکند، مدام از گیلدا فیلم میگیرد، شاید فیلمسازان میخواهند تماشاگر را متوجه مرز محسوس بازیگری و زندگی گیلدا بکنند که این کار را بازی رنگ در تصویر بهخوبی انجام داده است.
زمانی که فیلم میخواهد بازیهای گیلدا را در زمان گذشته نشان دهد، با تصویر سیاه و سفید این کار را به نحو دلچسبی انجام میدهد. درست در همین بُرشها است که گویی گیلدا خودش را بازی میکند. همسر (معشوقی) که او را ترک کرده تا طعم زندان (جامعه) را بچشد. گیلدا نهتنها برادرش است، که زنی در جامعه را نمایان کرده تا با هر صحنه از فیلمی که بازی میکند، تماشاگر را یاد خودش بیندازد. او سوژه نظربازیِ فیلمهای خودش است. جایی که از زندان رها شده تا به زندان بزرگتر پا بنهد و جایی که باید بساط مهمانیِ چند مرد عیاش را کامل کند. حتی آن زمان که همسرش خیانت خود را علنی میکند، بازنمیخواهد باور کند.
مرزهای زندگی و بازیگریِ گیلدا در بعضی قسمتها آنقدر نازک میشود که تماشاگر نمیخواهد دو جهان موازی را تفکیک کند بلکه لذت تماشا را ترجیح میدهد و این امر در معلق شدن او از کار بازیگری به خاطر یک عکس، بهخوبی آشکار است. "گیلدا" روایت یک زن است که میان ایگو بودن و سوژه ماندن نوسان میکند، درست مانند زندگی واقعی و فیلمهایی که بازی میکند.
کیوان علیمحمدی و امید بنکدار با سبک خاصشان یکی از شاخصهای سینمای ایران هستند و این مهم در "گیلدا" با همان ساختار، ادامه یافته است. جسارت فیلمسازان در بیان بسیاری از مسائل ستودنی است و توقع تماشاگر از "گیلدا"، اثری مانند "شبانهروز" است درحالیکه جهان استعاریِ فیلم، آن را از "شبانهروز" بهکلی متفاوت ساخته است. "گیلدا"، بُرشهایی از تاریخ است بهمانند یک شعر، تن نازک درختش را میآزارد و درخت کماکان سایه خود را دریغ نمیدارد.
نوید جامعی - دانشجوی دکترای پژوهش هنر