سرویس سینمایی هنرآنلاین: در فیلم "قسم" ساخته محسن تنابنده از همان ابتدا که دخترک در اتوبوس میرقصد و پیرزن گیسسفید فامیل اعتراض میکند که برای کشتن یک آدم میرویم و شادی ندارد، با وضعیت عجیب و غیرعادی و نامتعارفی روبرو میشویم که ما را درگیر خود میکند. راضیه (مهناز افشار) اعضای فامیلش را جمع کرده است تا برای قصاص شوهر خواهرش قسم بخورند. ظاهراً کار سادهای به نظر میرسد. همانطور که در رستوران بین راهی تکتک افراد نانی را بهجای قرآن در دست میگیرند و قسم میخورند و تمرین میکنند تا در دادگاه درست بگویند. اما در طول مسیر اتفاقاتی رخ میدهد که آن جماعت را دچار تردید و دودلی درباره درستی کارشان میکند و با هر خبر تازهای که میرسد، در اطمینان و قطعیت راضیه گسست به وجود میآورد و ما را با دشواری قضاوت مواجه میکند و فیلم ضربه نهاییاش را جایی میزند که در صحنهای تکاندهنده میبینیم که چطور جماعتی که میخواستند برای کشتن قاتل همقسم شوند، حالا جان خود را به خطر میاندازند تا او را از مرگ نجات دهند. از این جهت فیلم به خوبی نشان میدهد که چقدر داوری ما تحت تأثیر موقعیتی است که در آن قرار داریم و از زاویه دیدی برمیآید که از آن به موضوع مینگریم. محسن تنابنده هرچند میتوانست از خلال کلنجارها و کشمکشهای فامیلی در طول سفر با رویکردی عمیقتر و ظریفتر به واکاوی چگونگی بروز یک فاجعه و تبعات ویرانگرش بپردازد و در جزئیات شخصیتپردازیهای فرعی از ایدههای تلویزیونیاش فراتر رود اما در کل موفق میشود شخصیتهایی ملموس و باورپذیر با انگیزهها و کنشهای منطقی بیافریند، حس تعلیق و تأثر را بهطور همزمان در موقعیتهای ملتهبش خلق کند و با وجودی که ریتم تند داستانش را حفظ میکند اما امکان تأمل و سکوت را نیز دریغ نمیدارد و درنهایت پایانی تأثیرگذار برای فیلمش در نظر میگیرد که آغازی بر یک سفر دشوار و دردناک دیگر برای راضیه مغموم است.
همکاری پرویز شهبازی فیلمنامهنویس و رسول صدرعاملی فیلمساز در "سال دوم دانشکده من" بهجای اینکه به نفع فیلم تمام شود، ما را با اثری روبرو میسازد که ترکیبی از اشتباهات و نقصهای رایج دو فیلمساز در آثارشان را به نمایش میگذارد که درک و نگاه کهنه و واپسگرایانه آنها به نسل جوان با در کنار هم قرار گرفتنشان شدت یافته است. خیانت مهتاب به دوستش در کما آنقدر از جانب فیلمنامهنویس و فیلمساز امری بدیهی و طبیعی به نظر میرسد که نیاز به هیچگونه زمینهچینی و بسترسازی برای آن نمیبینند و همین که نامزد آوای در حال مرگ ماشین شاسی بلند دارد، توجیه قانعکنندهای است که مهتاب دست به غیراخلاقیترین کار در دنیا بزند و فیلمساز نیز در برابر چنین عمل هولناکی چنان موضعگیری خونسردانه و رویکرد بیتفاوتی دارد که انگار هر کس دیگری نیز جای مهتاب بود، حتماً از وضعیت غمانگیز دوستش سوءاستفاده میکرد. آیا صدرعاملی میخواهد جامعهای را نشان دهد که دورویی و خیانت و سنگدلی در آن به اتفاقی عادی تبدیل شده است؟ اگر چنین هدفی را دنبال میکند، پس چرا با شخصیت خطاکارش غمخواری میکند و میکوشد تصویری معصومانه از او بسازد و از ما هم انتظار درک عمل غیرقابل بخشش او را دارد. شهبازی و صدرعاملی آنقدر نگاه بیمارگونهای به روابط عاطفی و انسانی میان جوانها دارند و دلیل و انگیزه شکلگیری هر رابطهای را در خواستههای منفعتجویانه و فرصتطلبانه میبینند که حتی نمیتوانند تنگنای تلخ و دشواری را برای دختر جوان به وجود آورند که نزدیکی او و نامزد دوستش بهصورت اتفاقی ناخواسته و ناگزیر به نظر برسد و احساس کنیم دختر در بزنگاه اخلاقی و عاطفی سختی گرفتار شده است که نمیداند چطور با کشش قلبی که به نامزد دوستش پیدا کرده، بجنگد و به دوستش وفادار بماند. در کل فیلم هرگز نشانهای از رنج و اندوه و ترس و تردید و ناامیدی در شخصیت مهتاب نمیبینیم که بازی بد بازیگر اجازهای برای بروز هیچ حسی نمیدهد و دختری را مینمایاند که بدون هیچ حس گناهی با لبخندی مدام بر لب، تن بیجان دوستش را برای رسیدن به آرزوهایش قربانی میکند و حس بیزاری از خود و ناامیدی از شهبازی و صدرعاملی را در مخاطب بهجا میگذارد.