سرویس سینمایی هنرآنلاین: در جایی از فیلم "ناگهان درخت" ساخته صفی یزدانیان، سیامک صفری بهعنوان بازجو به فرهاد (پیمان معادی) میگوید که "تو مدام در میری از گفتن مسئله اصلی و با گفتن جزئیات، سر آدم رو گرم میکنی" و این دقیقاً همان رویکردی است که صفی یزدانیان در فیلم ناگهان درخت در پیش میگیرد و با پرسه زدن در خاطراتی پراکنده از بازگویی قصه طفره میرود. همان اوایل فیلم وسط تعریف کردن خاطرات کودکی فرهاد در مدرسه یکدفعه سر و کله مهتاب (مهناز افشار) پیدا میشود اما فرهاد از حرف زدن درباره آن سر باز میزند و میگوید الان نوبت آن نیست و بعدها میبینیم که انگار هیچوقت نوبت گفتن آن قصه ظاهراً اصلی نیست. چون آنچه برای فرهاد/ یزدانیان اهمیت دارد و مسئله اصلی بهحساب میآید، همان چیزهای خرد و کوچک در آدمهای اطرافشان است که میتواند آنها را فراموش ناشدنی کند و داستانی پیرامونشان بسازد. مثل دستهای مادر، مثل خندههای مهتاب، مثل رشت عزیز.
به همین دلیل فرهاد بهعنوان راوی نمیتواند یک قصه سرراست و قاعدهمند بر اساس توالی منطقی ماجراها تعریف کند و فیلم آشفته و سردرگم به نظر میرسد. چون او با خاطرهها سر و کار دارد، با لحظههای ازدسترفته که میکوشد با یادآوریشان، آنها را برای خود ماندگار کند و در این به یادآوردن هیچ نظم و ترتیبی حاکم نیست و همچون مسافری بیهدف در زمان از گذشته تا آینده سفر میکند و هر بار که چیزی حواسش را پرت میکند، از راه اصلی خود خارج میشود و به مسیر تازهای میرود. او در بزرگسالیاش نیز هنوز همان پسربچهای است که در سینما سرش را چرخانده و به نور پروژکتور پشت سرش به جای پرده سینما نگاه میکرد. پس بیجهت نیست که وقتی میگوید مدام یاد حرفهای مادرم میافتم که نشنیدهام و مشاور میپرسد: حرفهای مهمی بوده، او پاسخ میدهد: "حرفهای مهم چیه؟ هر حرفی"
"ناگهان درخت" فیلمی است در ستایش لحظات گریزپا و ناپایداری که آدم با به خاطر آوردنشان میتواند بگوید "میارزید" و بعد بخواهد آنها را نزد خود نگه دارد و نگذارد از دست برود. مثل مادر فرهاد که عکسها را به صاحبانشان برمیگرداند تا آن لحظه خاص را برای خودشان حفظ کنند و بعدها قصهاش را برای کسی تعریف کند و هر بار با بازگوییاش لذت و سرخوشی در آن لحظه را برای خود بازتولید کند. صفی یزدانیان میتوانست فیلمش را در قالب قصهای منسجم و یکپارچه تعریف کند و همه وقایع و روابط را در پیوند ناگسستنی با هم بیامیزد اما او دوست دارد فیلمش شبیه زندگی باشد و هر کسی هر تکهای از آن را که دوست داشت، جدا کند و به خاطر بسپارد و در لحظه شخصیاش به یادش بیفتد. میپرسید چرا؟ به همان دلیلی که همه ما ساعتها خاطرهها و قصههای دیگران را گوش میدهیم تا با یافتن لحظه مشترکی میان خود و آنها همدمی برای تنهایی تسلی ناپذیرمان بیابیم.