سرویس سینمایی هنرآنلاین: فریدون جیرانی در "آشفتهگی" همچنان دلبسته سوژه تکراری و مستعمل سینمای خود است: دختر پایینشهری که دیگر نمیخواهد قربانی باشد و تصمیم میگیرد حق خود را از جامعه نابرابر و پر از تبعیض پیرامونش بگیرد و اصلاً برای جیرانی چگونگی مسیر تحول یک دختر پایینشهری به یک "فم فتال" (زن اغواگر) اهمیتی ندارد و هیچگاه نشان نمیدهد چطور به ناگه این نقشهها و توطئههای جنایی به ذهنش میرسد و مثل تبهکاران حرفهای طوری دست به قتل میزند که هیچ ردی از خود به جا نمیگذارد. مشکل فیلمهای اخیر جیرانی این است که قصهاش را از ملودرامهای زرد و پاورقیهای عامهپسند و سوژههای ژورنالیستی میگیرد و به آن سر و شکل نوآر میبخشد و فکر میکند با زوایای کج، سایهروشنها، خانه اعیانی، زن بلوند و قاتل خونسرد میتواند قصه توخالی و سست خود را به شاهکارهای سینمای نوآر پیوند بزند و معادل ایرانی برای "غرامت مضاعف" و "مرد سوم" بسازد. در واقع جیرانی هرچند در ظاهر موفق میشود نشانههایی از سبک بصری نوآرها را در فیلمهایش تقلید کند اما قادر نیست ماهیت پیچیده و عمیق و متناقض آنها را بازنماید و از این رو آثار جدیدش هرچند از لحاظ سر و شکل متفاوت به نظر میرسند اما همان نسخههای تکراری و کهنه از فیلمهای قبلیاش هستند و از لحاظ درونی و ماهیتی دگرگون نشدهاند.
فیلم "یلدا" ساخته مسعود بخشی درباره یک برنامه تلویزیونی پیرامون بخشش و قصاص است و میکوشد از زمان کوتاه برنامه بهعنوان بزنگاهی حساس و پر تعلیق در جهت تعیین سرنوشت آدمها بهره ببرد و همه فرصتی را که دختر جوان قاتل برای جلب رضایت دارد، در همان بازه زمانی اندک خلاصه کند اما فیلم به جای اینکه اثری سینمایی درباره یک برنامه تلویزیونی و تأثیرات و تبعات رسانهای آن در اجتماع بهحساب بیاید، خودش به همان سطح تلویزیونی تقلیل مییابد و از ماهیت سینمایی خود چه از لحاظ روایی و جه از نظر بصری به دور میافتد و ما انگار شاهد صحنههایی از برنامههای هر روزه تلویزیونی روی پرده بزرگ سینما هستیم. مسعود بخشی فراموش میکند که باید مدام به واسط اتفاقات و رخدادهای غیرقابلپیشبینی در جریان برنامه زنده تلویزیونی اختلال و گسست به وجود آورد و با قاببندیهای متمایز فضای میانصحنه و پشت صحنه در فیلمش را از هم جدا کند، نه اینکه همان استراتژی تلویزیونی را که در برنامه داخل فیلم به کار برده است، در کلیت فیلم نیز برقرار کند و درنهایت با فیلمی خنثی، محافظهکار و بیخاصیت درباره سوژه مهم و ملتهبی روبرو شویم که حتی نمیتواند نگاه نقادانه و چالشبرانگیزی نسبت به ماجرای صیغه داشته باشد و فیلمساز در حد همان مجری تلویزیونی سقوط میکند که همواره مراقب است تا در برنامهاش چیزی گفته نشود که با قرائتهای رسمی در جامعه تضادی داشته باشد.
فیلم "روزهای نارنجی" ساخته آرش لاهوتی قرار است درباره دشواریهای زنی باشد که میکوشد در جامعه مردسالار پیرامونش روی پای خودش بایستد و تلاش هدیه تهرانی برای تحویل بار پرتقالها در ده روز در رقابتی نابرابر با مردان همکارش بهنوعی مبارزه برای اثبات خود به دیگران بدل میشود اما پروسه بدبختیها و مصائب پیش رویش آنقدر کش میآید و پایانناپذیر به نظر میرسد که به ورطه تکرار و ملالت و کسالت میافتد و به نظرمی رسد این ده روز بهاندازه ده سال طول میکشد. زیرا هرچند زن مدام در معرض کشمکشها و دردسرهای مختلف است اما هیچکدام به بستری برای آشکار کردن روابط پنهان و فروخورده میان زن و اطرافیانش تبدیل نمیشود و فیلم از طریق سر کار داشتن یک زن مستقل با همسر و همکار و کارفرما و کارگر و دوست، لایهها و ابعاد ناگفتهای از شخصیت او را واکاوی نمیکند. فیلم عامدانه از جاذبههای چشمنواز شمال چشم پوشیده است تا به حس و حال واقعی و ملموس زندگی زنی نزدیک شود که فقط آن روی سخت دنیا را میبیند اما چنان روی چهره خسته و بیحوصله هدیه تهرانی در میانسالیاش متمرکز میشود که از یاد میبرد فضای سرزنده و با طراوت و پرانرژی را در اطراف او در قاب بگیرد که روی پرشور دنیا را هم نشان دهد تا حس کنیم زندگی ارزش این همه جنگیدن با خود و دیگران را دارد و فیلم نیز به چنین اثر بیحس و حال و خستهکنندهای تبدیل نمیشد که حوصله مخاطب را سر ببرد.