سرویس سینمایی هنرآنلاین: انیمیشن "ونسان دوستدار شما" که از نامزدهای بهترین انیمیشن در اسکار بوده است، از شبکه چهار تلویزیون به بهانه نوروز پخش شد.
قصه از جایی شروع میشود که مرد جوانی میکوشد تا سر از معمای مرگ ونسان ون گوگ دربیاورد و به آخرین محل اقامتش میرود و با آدمهایی که با او در ارتباط بودند، ملاقات میکند و احوالات و روابط و ماجراهای زندگیاش را میکاود. در واقع اگر ون گوگ بعد از کشیدن آخرین تابلواش به خودش شلیک نمیکرد و چند روز بعد نمیمرد، هیچ داستانی درباره او آغاز نمیشد و گویی رازآمیزی مرگ اوست که توجه جهان را به هنرمند نابغه اما مطرود جلب میکند. همانطور که دختر کافهچی به مرد جوان میگوید که چرا فقط درباره مرگش پرسوجو میکنی و از زندگیاش چیزی نمیپرسی؟
تمرکز فیلم بر همین تناقض میان زندگی هنرمند و آثار هنری اوست که پای ما را بهعنوان مخاطب به قصه باز میکند و به ضلع سوم این رابطه میافزاید و ما میتوانیم تأثیرات متقابل هر سه را بر یکدیگر ببینیم. ما سالهاست که نقاشیهای ون گوگ را تماشا میکنیم، شگفتزده میشویم، تحسین میکنیم، از آنها الهام میگیریم، ساعتها دربارهشان بحث میکنیم و شاید کپیهایش را بر دیوار خانههایمان بزنیم اما چه میدانیم چه بخش جبران ناشدنی از وجود هنرمند تحلیل رفته و زایل شده است تا چنین شاهکارهایی به جهان اضافه شود! شخصیت آرماند ما به ازای ما مخاطبانی است که از این فرصت بهرهمند میشویم که از میان آن فضاهای چشمنواز و خوش آب و رنگ در تابلوهای ون گوگ به آن دخمه رنگ و رو رفته و دورافتادهاش برسیم و ببینیم نقاش عجیبوغریب چطور در آن خلوتهای پر از تنهایی و سرخوردگی و نومیدی چنین جهان بیکران و تابناکی را به ما عرضه کرده است.
از این رو این ایده جاهطلبانه نقاشی کردن تمام قابهای فیلم که از دنیای آثار ون گوگ الهام گرفته شده است، دقیقاً مبتنی بر سفر مکاشفهآمیز مرد جوان و ما در جهت شناخت او از طریق پرسه زدن در تابلوهایش به نظر میرسد و چقدر این استراتژی استتیک بازی با رنگها مؤثر و کارآمد عمل میکند. فیلم را که میبینیم، گویی در همان جهان پرنور و زیبا و رنگارنگ نقاشیهای ون گوگ سیاحت میکنیم و هر جا که قرار است به خودش نزدیک شویم، همه چیز به صورت سفید و سیاه درمیآید و میتوان پشت آن نقاشیهای درخشان که تابش یک رگه نور بر آن جهانی را به شعف میکشاند، مردی خاموش و در خود فرو رفته را دید که در جهان تیرهوتارش رنج میکشید و خودش محتاج ذرهای نور برای تنهایی ژرف و پوچش بود تا به زندگیاش پایان ندهد.
گویی او همان چیزی را در نقاشیهایش به ما هدیه داده که همواره از خود دریغ شده است و جستجوی ناکام و بیثمر نقاش در ارضای وجدآور تماشاگرانش پاسخ میگیرد. بعد مدام با خود فکر میکنیم که اگر دنیای پیرامونش کمی بیشتر جنون فرزانهوار و نبوغآسای او را تحمل میکرد، او میتوانست شاهکارهای بیشتری بیافریند و قلمروی ممنوعه هنر را وسیعتر کند و ناممکنهای دستنیافتنیتری را میسر بسازد و حالا جهان حتماً زیباتر بود. با چنین رویکردی است که فیلم پیرامون کشف راز مرگ یک هنرمند میآغازد اما به اثری پیرامون رابطه هنرمند و جهان اطرافش تبدیل میشود که چطور هنرمندی که از بیمعنایی زیستن دست به تباهی خود میزند، میتواند چیزی را خلق کند که به زندگی دیگران معنا بدهد!