سرویس سینمایی هنرآنلاین: فیلم "تنگه ابوقریب" بر خلاف نمونههای جنگی دیگر نمیخواهد قصه بگوید و قهرمان بسازد و کل فیلم بر ترسیم تکاندهنده، حیرتانگیز و منقلب کننده یک موقعیت مهم جنگی پیرامون حفظ تنگه ابوقریب است. بهرام توکلی با نمایش بیپرده و عریان سبعیت و خشونت جاری در جنگ نشان میدهد که این همه جان از دست رفته، خون ریخته، بدن متلاشیشده و رنج تباهکننده فقط برای حفظ یک تنگه بوده است و خدا میداند برای نگه داشتن یک مملکت چقدر گلوله به قلبها خورده و سرها جداشده و بدنها به خاک افتاده است. در واقع "تنگه ابوقریب" فیلمی است درباره چگونگی حفظ یک مکان در جنگ و قدرت فیلم در نمایش سهمگینی و خوفناکی آن است که میتوان ابعاد فاجعهبار و هولناکش را بهاندازه تکتک ساعتها، روزها، ماهها و سالهای دوران جنگ تعمیم و گسترش داد و از جزء به کل رسید و آن را به وسعت یک سرزمین در نظر گرفت.
اما با شناختی که از سینمای توکلی داشتم، انتظارم بیش از این بود و کاش توکلی در رویکرد جسورانه و جاهطلبانهاش در حذف داستان، از تأکید بر شخصیتها هم چشم میپوشید و از بازیگران شناختهشده استفاده نمیکرد و ما بیآنکه آن مقدمه ابتدایی در مواجهه با چند شخصیت اصلی را ببینیم، از دوکوهه به سمت تنگه ابوقریب میرفتیم و در میان آن فضای آخرالزمانی جنگی انبوه مردان تهی شده از هویت و نامی را میدیدیم که بر سر و صورت و بدن همهشان خاک و خون نشسته است و دیگر نمیتوان آنها را از یکدیگر بازشناخت و قهرمان ما یک ملت بهحساب میآید که در آن موقعیت مرگبار از هرگونه تفاوت و تمایزی خالی شده و به شکل واحدی درآمده است تا تنگه ابوقریب را بهمثابه کل ایران حفظ کند. من ترجیح میدادم امیر جدیدی و حمیدرضا آذرنگ و جواد عزتی و مهدی پاکدل را با وجود بازیهای بینظیرشان نمیدیدم و در پایان همان لانگ شاتی از دشت پر از خون و آتش و مرگ را میدیدم که نام هیچ یک از سلحشوران و قهرمانهای بجا مانده در آنجا را نمیدانم اما همه آنها را به نام باشکوه "تنگه ابوقریب" میشناسم.
"سرو زیر آب"
فیلم "سرو زیر آب" پیرامون یک ایده درخشان درباره انتظار و اشتیاق خانواده برای بازگشت جنازه شهدایشان است و موقعیت مرکزی درامش را بر جنازه گمنامی میگذارد که بهاشتباه تحویل یک خانواده لرستانی داده شده است، در حالی که به یک خانواده زرتشتی یزدی تعلق دارد. اما محمد علی باشهآهنگر نمیداند چطور بهواسطه کشمکشهای دو خانواده با اختلاف فرهنگی و مذهبی بر سر یک جنازه مشترک از تضادها و تقابلها و تفاوتها عبور کند و یک درد و اندوه مشترک و مشابه برسد و دو خانواده را کنار هم قرار دهد. از این رو لحظهای همچون رویارویی دو مادر دلشکسته با عکسهای پسرشان در آغوش بر سر مزار شهید که میتواند بهشدت برانگیزاننده و تکاندهنده باشد، بهصورت الکن و نارسا تصویر میشود و هیچ تأثیری بجا نمیگذارد.
فیلم هرچند مشکلات جدی همچون دیر شروع شدن داستان و حاشیه رویهای مدام از تمرکز بر موقعیت اصلی و تعدد کاراکترهای بی کارکرد دارد، اما ضربه اصلیاش را بیش از هر چیزی از جهانبینی درونی فیلم میخورد. بابک حمیدیان که در ستاد معراج شهدا و در زمینه تحویل جنازهها به خانوادههایشان کار میکند، معتقد است که میتوان جنازه شهدای گمنام را به خانوادههای چشمانتظار بدهند تا آنها دلشان خوش شود و آرام بگیرند. گویی فقط قرار است یک بدن را داخل خاک بگذارند، بدنی فاقد هویت که میتواند متعلق به هر خانوادهای باشد و انگار نه انگار که هر کسی بدن عزیز خودش را میخواهد نه بدن عزیز دیگران را، وگرنه چه تفاوتی دارد که خانوادهها برای چند تکه استخوان باقی مانده تا آخر عمر منتظر میمانند؟ به همین دلیل اقدام بابک حمیدیان در پایان فیلم بجای اینکه وجه فداکارانه بیابد، ادامه همان کارهای قبلیاش است که بارها از سوی برادرش مورد اعتراض و انتقاد قرار گرفته است و حالا چرا باید چیزی که قبلاً دروغ گفتن به خانوادهها محسوب میشده، حالا بهعنوان یک کنش متعالی و وارسته به نظر برسد و ما را تحت تأثیر قرار دهد؟