سرویس سینمایی هنرآنلاین: فیلم "گمیچی" ساخته مجید اسماعیلی پارسا از همان آغاز که تصویر کشتی متروک را وسط بیابانی خشک و تهی نشان میدهد، از دل این تضاد میان دو عنصر نامأنوس کشتی و بیابان نوعی ایماژ بصری تکاندهنده را خلق میکند و منجر به برانگیختن تکانهها و حساسیتهای عاطفی در مخاطب نسبت به مکان میشود. وقتی برادر حسن در هنگام ترک آنجا میگوید که میخواهد بچهاش در جایی دیگر به دنیا بیاید، تصویری از یک زادگاه ویران در ذهن به وجود میآورد که دیگر امیدی برای آبادانی و نجات آن نیست.
فیلمساز در ابتدا هیچ شناختی از محیط را در اختیار ما نمیگذارد و آنجا را همچون ناکجاآبادی بینامونشان ترسیم میکند که گویی آخر دنیا به نظر میرسد و مدتهاست که زندگی در آن جریان ندارد و اصرار پسر نوجوان برای ماندن در این بیابان نفرینشده به امید بازگشت پدرش، عجیب و درک ناشدنی مینمایاند. تازه وقتی سر و کله معلم آبادانی پیدا میشود و در کلاس درسش نقشه ایران را نشان میدهد و موقع درس جغرافیا به ما میگوید که آنجا دریاچه ارومیه است، تمام تصور اولیه ما به هم میریزد و با ناباوری به آن بیابان خالی خیره میشویم. معلم از شاگردان اندکش میپرسد که اینجا چه دریاچهای است و همه سکوت میکنند. کسی جوابی ندارد، زیرا دریاچهای وجود ندارد.
در واقع تأکید فیلمساز بر ایجاد غرابت و آشناییزدایی از یک مکان معروف و شناختهشده در ابتدای فیلم حس اندوه و حسرت ناشی از خشک شدن دریاچه ارومیه را با نوعی بهت و حیرت توأمان میسازد. ما هرچند بارها در جریان اخبار روز پیرامون خشک شدن دریاچه ارومیه بودهایم اما انتظار نداریم که آن همه زیبایی و شکوه و سحرانگیزی به چنین خلأ ویرانگری تبدیل شده باشد و حالا از دیدن خاک انبوهی که به جای آب نشسته است، جا میخوریم و به شدت متأثر و منقلب میشویم.
این شروع خوبی برای جلب توجه مخاطب نسبت به سرنوشت تلخ و پرافسوس دریاچه ارومیه است. اما فیلم در ادامه قادر نیست به مرور و بازنگری بر مسیری که طی شده تا دریاچه به خشکی بنشیند، دست بیابد و به آسیبشناسی و ریشهیابی معضل از بین بردن طبیعت در کشورمان بپردازد و نشان دهد که چه عوامل و عللی باعث شده است که چنین بیابان پهناوری جایگزین بزرگترین دریاچه ایران شود.
از همان لحظهای که پسر نوجوان پیراهن پدر غایب را بر بالای دکل کشتی مخروبه وسط بیابان میآویزد، پدر به عنصری ما به ازای آب بدل میشود. پیوندی که فیلمساز میان بیآبی و غیبت پدر قرار میکند، باعث میشود تلاشهای نومیدانه حسن برای تعمیر کشتی به امید بازگشت پدر به تداعی حس انتظار برای احیای دوباره دریاچه منجر شود. اساساً به همین دلیل حسن بیش از هر کسی به سمت پسربچه آبادانی تازهوارد کشیده میشود که پیوند و قرابت دیرینهای با دریا دارد و تشنگی و عطش او را برای رسیدن به آب درک میکند. همین دلبستگی هر دو به عنصر آب است که بالاخره از میان خصومتها و لجاجتها به دوستی و تفاهم و همدلی با هم میرسند.
فقط مسیری که فیلمساز پیش روی آن دو میگذارد، نوعی بیراهه و انحراف از درونمایه اصلی به حساب میآید. در واقع آن همه تقلا و تکاپوی بچهها بجای اینکه صرف تعمیر کشتی شود، باید در راستای رفع مشکل بیآبی باشد و چنین به نظر برسد که اگر بازگشتی برای پدر بتوان تصور کرد، وقتی است که دوباره دریاچه پر از آب شود و کشتی بتواند در آن حرکت کند. یعنی روایت باید انرژی و پتانسیل خود را در جهت احیای دریاچه متمرکز کند نه درست کردن کشتی تا توجه مخاطب نیز به بازگرداندن آب به دریاچه معطوف شود. همان کاری که پسربچه آبادانی درنهایت به آن دست میزند و در کنشی نمادین شروع به پر کردن دریاچه خشک شده با سطلهای آب میکند.
با این وجود اصرار حسن بر ماندن در آنجا و حفظ و نگه داشتن کشتی حسی از امید به بازیابی دریاچه را القا میکند. وجود پسرک تنها در کشتی رها شده وسط دریاچه بیآب، او را همچون نگاهبانی نشان میدهد که حاضر نیست زادگاه و سرزمین مادریاش را ترک کند و آن را به حال خود واگذارد. به دنیا آمدن بچه برادر در همان کشتی نیز تأکیدی بر حفظ ریشهها و آب و خاک اجدادی است که اگر تباه شود، آدمی به سرگشته بیوطنی میماند که هیچ جا را خانه خود نمیداند.