سرویس سینمایی هنرآنلاین: در جایی از فیلم "ویولونیست"، محمدعلی طالبی پسر جوان را که در خیابان ویولون مینوازد، سوار ماشینش میکند و به او میگوید که میخواهم دربارهات فیلم بسازم. کیانوش با همه سادگیاش سؤال مهم و اساسی را از فیلمساز میکند. چیزی که بعد از تماشای فیلم در ذهن ما نیز مطرح میشود که مگر چه چیز خاصی در زندگی او به عنوان یک نوازنده خیابانی وجود دارد که بتواند توجه کسی را جلب کند و ما را به پیگیری سرنوشت او علاقهمند و کنجکاو کند؟ محمدعلی طالبی نه برای کیانوش و نه برای ما پاسخ قانعکنندهای ندارد و به همین دلیل صحنههای طولانی و یکنواختی از فیلم را به ویولون زدن پسر جوان اختصاص میدهد که هیچ جنبه دراماتیکی ندارند و نمیتوانند داستانی را پیرامون شخصیت خلق کنند.
فیلمساز فیلم را بر اساس زندگی واقعی کیانوش ساخته است و تصویری که از او نشان میدهد، شامل یک زندگی عادی و معمولی میشود که فاقد لحظه تکاندهنده و تأثیرگذاری است تا توجه ما را به وضعیت او برانگیزد. به جای او هر کس دیگری هم از میان مردم انتخاب میشد، ما همین دغدغههای روزمره در جهت گذران زندگی را میدیدیم. یعنی اساساً نوازندگی کیانوش که باید به عنوان شاخصه اصلی شخصیتش او را از دیگران جدا کند، نقش و کارکردی در شکلگیری داستان و پیشبرد آن ندارد و او از ابتدا تا انتهای فیلم چند آهنگ ثابت را میزند و پول جمع میکند. در حالی که فیلمساز میتوانست با تغییر آهنگها در موقعیتهای مختلف حالات و احساسات درونی و پنهان شخصیت را بنمایاند و انگار پسر به واسطه موسیقیاش حرف دلش را میزند و به وسیله آن با دنیای پیرامونش ارتباط برقرار میکند.
فیلم میخواهد با تأکید بر نابازیگرها و نمایش برشهایی از زندگیشان در فضای عادی شهر، حسی از بداهه و طبیعی بودن از جریان زندگی را القا کند اما نمیتواند روایت را به صورت سیر نامنظم و پیشبینیناپذیری از جریان سیال و تداعی آزاد زندگی ارائه دهد که انگار همه چیز به شکل خودانگیخته و بیواسطهای در حال شکل گرفتن پیش چشمان ماست و ما از این طریق میتوانیم به درون زندگی آدمهای ساده و معمولی که در حاشیه اجتماع هستند، سرک بکشیم و با دغدغههایشان آشنا شویم. بازی کیانوش و افراد دیگری که با او سر و کار دارند، چنان تصنعی و اغراقآمیز و متظاهرانه است که در تمام فیلم میتوان حضور مزاحم و آزاردهنده دوربین در میان خود و شخصیتها را حس کرد. پسر هر جا که میخواهد درباره خودش حرف بزند، نحوه جملهبندیها و طرز ادا و بیان آن به گونهای است که فقط دیالوگها را حفظ کرده است، بدون اینکه هیچ حس و درکی از مفهوم درونی آنها داشته باشد و کاملاً معلوم است که کسی دیگر این جملات را درباره زندگی شخصی و احساساتش نوشته است و او فقط آنها را بر زبان میآورد در هیچ لحظهای نمیتواند اکت و حرکت مناسب با موقعیتی که در آن است، از خود بروز دهد و در تمام مدت فیلم انگار در حال مصاحبه کردن و پاسخ دادن به مجموعهای از سؤالاتی است که از قبل با او هماهنگ کردهاند و او مراقب است تا آنها را به همان شکلی که از او خواستهاند، جواب بدهد. مردم کوچه و بازار هم در مواجهه با او چنان از سر احترام و آدابدانی و نزاکت رفتار میکنند که اساساً در برخورد با یک نوازنده دورهگرد نامعقول و غیرمنطقی است و ما به سادگی میفهمیم که همه این آدمهای عادی مثل میوهفروش و خیاط و رهگذران بجای اینکه با شخصیت حرف بزنند، در حال نقش بازی کردن جلوی دوربینی هستند که در حال نمایش آنهاست.
فیلم میتوانست روی این ایده تمرکز کند و آن را بسط و گسترش دهد که چطور یک نوازنده خیابانی بااستعداد که خودش به دلیل شرایط نابسامانش نمیتواند به هیچ جا برسد، الهامبخش دختر مورد علاقهاش میشود و او را تشویق میکند تا به دنبال رؤیاهایش در دنیای موسیقی برود و خودش همینجا در خیابانهای شهر، تنها و ناکام میماند. اما رابطه دختر و پسر از آغاز به درستی شکل نمیگیرد و در طول زمان عمق و قوام نمییابد و از این رو پایان خوب آن تأثیر نمیگذارد. دختر یکدفعه از راه میرسد و به پسر پیشنهاد میدهد که با هم گروهی را تشکیل بدهند و بنوازند. در این دیدار تصادفی و آشنایی ناگهانی ما باید از زاویه دید دختر ویژگی خاص و چشمگیری را ببینیم که او را از دیگر نوازندههای دورهگرد متمایز کند اما پسر هیچ فرقی با بقیه ندارد و فقط کمی بهتر از آنها مینوازد. وقتی در گوشه و کنار تهران جوانهای زیادی که تحصیلکرده و آموخته موسیقی هستند، ساز میزنند، چرا دختر باید یکدفعه مجذوب پسر شهرستانی و بیسوادی شود که از او هیچ چیزی نمیداند و فقط چند لحظه صدای ویولونش را شنیده است و اساساً دختری که خود تازه در مرحله یادگیری موسیقی است، از کجا به چنین توانایی رسیده است که بتواند استعداد و نبوغ موسیقایی کیانوش را کشف کند و برای اثبات او به استادش اصرار داشته باشد؟
بعدها هم بجای اینکه موسیقی به عنوان علاقه مشترک، آن دو را به هم نزدیک کند تا با هم درباره رؤیاهایشان حرف بزنند و ما به شناخت بیشتری درباره کیانوش و ارتباطش با دنیای موسیقی دست بیابیم، تمام لحظات دونفرهشان یا به همنوازی تکراری پیانوی دختر و ویولن پسر در یک اتاق میگذرد و یا به رد و بدل شدن حرفهای شعاری که فیلمساز در دهان آنها گذاشته است. آشنایی کیانوش با دختر میتوانست دریچه امیدی به رویش باز کند تا زندگیاش را تغییر دهد و بجای اینکه در خیابانها بنوازد، فرصت پیدا کند که موسیقی را درست و اصولی و حرفهای یاد بگیرد و وارد گروه شود و در کنسرت شرکت کند که بعد با گم شدن ویولونش تنها شانس زندگیاش را از دست بدهد. اما طالبی هیچ کنش و تلاشی از او را در جهت ایجاد تغییر در وضعیت خود نشان نمیدهد و پسر قبل و بعد از آشناییاش با دختر هیچ تفاوتی نمیکند، جز اینکه کمی به سر و وضعش میرسد وگرنه هیچ نشانهای از تحول در دیدگاه و رویکردش به سبک زندگی و موسیقی به وجود نمیآید.
به همین دلیل وقتی که دوباره ویولنی به دست میآورد و با خبر رفتن دختر به اتریش برای ادامه تحصیل در موسیقی منجر میشود و قرار است یکدفعه همه آرزوهایش نابود شود، ما نمیتوانیم در حس ناکامی و سرخوردگی و تنهایی او شریک شویم. مخصوصاً که داستان مسیر غلطی را نیز در پیش میگیرد و ارتباط کیانوش و دختر را در زمان گم شدن ویولون قطع نمیکند تا دلیل منطقی برای بیخبری او از رفتن دختر و به هم خوردن قرار دونفرهشان باشد. رابطهای که ما میان آن دو دیدهایم، چنان خالی از شور و گرما و تب و تاب است و هیچگاه عمیق نمیشود که به قول استاد دختر اصلاً چرا کیانوش باید انتظار داشته باشد که دختر نرود. به همین دلیل ضربهای که کیانوش میخورد و در لحظه پایانی او را میبینیم که بجای دختر محبوبش در کنار پسرک تنبکزن در کوچهای خالی ویولون میزند، به اندازه کافی تکاندهنده و اندوهبار و تأملبرانگیز نیست. فقط کافی است مخاطبان، فیلمهای "وانس" و "سینگ استریت" از جان کارنی را دیده باشند که درباره شکلگیری رابطهای دونفره بر اساس علاقه مشترکشان به موسیقی و تأثیرات شورانگیز و آن بر زندگیشان است تا موقع تماشای "ویولونیست" بفهمند که با چه فیلم هدررفتهای روبرو هستند.