سرویس سینمایی هنرآنلاین: 31 خردادماه سال 1303 در خاندان انتظامی در محله سنگلج، پسری متولد شد که نامش را عزت اله نامیدند.
کسی که سالها بعد شد، عزت سینمای ایران؛ انتظامی در آغاز راه وارد هنرستان صنعتی تهران شد و در رشته برق تحصیل کرد و در سال 1326 وارد عرصه هنر شد، او پس از این که وارد عرصه هنر شد به آلمان سفر کرد و در مدرسه شبانه آنجا سینما و تئاتر را آموزش دید. شاید کسی فکر نمیکرد انتظامی بتواند در نقش مش حسن در فیلم "گاو" مهرجویی بدرخشد.
او با بازی دراین فیلم ثابت کرد یکی از ستارههای درخشان سینمای ایران خواهد بود. او از همان زمان و به صورت جدی در کنار تحصیل در رشته تئاتر و تدریس دردانشگاه، بازیگری را جدی گرفت و حاصل آن سالها حضور روی صحنه تئاتر و درخشش در فیلمهای بسیاری است. "بانو"، "جنگ نفت کشها"، "ناصرالدین شاه آکتور سینما"، "روز فرشته"، "روسری آبی"، "روز واقعه"، "خانهای روی آب"، "هامون"، "اجاره نشینها"، "گراندسینما"، "دیوانهای از قفس پرید"، "گاوخونی" و بسیاری از آثار ناب سینمای ایران با حضور عزت اله انتظامی شکل گرفته است.
نزدیک به یک دهه پیش بهرام رادان با عزت اله انتظامی در مجله زندگی ایده آل، گفت وگویی انجام داد، که در آن زمان با استقبال خوبی مواجه شد، در سالروز 93 سالگی استاد، خواندن دوباره این گفت وگو خالی از لطف نیست.
انتظامی نامی که از خانواده مادری آمد میخواهم بدانم زندگی شخصی شما چگونه بوده. یعنی این عزتاللهخان انتظامی از کجا میآید؟
ما خانواده پرجمعیتی بودیم، مادر من 14 شکم زاییده بود که پنجتا مردند. ولی 9تای بقیه هستند. من پنج برادر و چهار خواهر دارم و اولین فرزند مادر و پدرم بودم. خلاصه این خانه فوقالعاده شلوغ بود. اصلا داستان ازدواج پدر و مادر من جالب است. چون پدر من از اشتهارد آمده بود تهران، که دوره سربازی را بگذراند، خانواده مادری من، قوم و خویش انتظامدربار بودند. حالا اینکه چهطور این دو نفر با هم آشنا شدند خدا میداند. به هر حال با هم ازدواج کردند و من هم اولین فرزندشان بودم.
آیا فامیل مادر شما، اشرافزاده بودند؟
بله، انتظامی دربار بودند.
پس شما فامیل مادرتان را برداشتید؟
وقتی که من متولد شدم، سجل اصلا نبود. پشت قرآن مینوشتند. بعد که زمان رضاشاه رفتند سجل بگیرند پرسیدند اسمش چیه؟ مادرم میگوید: عزتالله. میپرسند اسم پدرش چیست؟ مادرم نمیدانسته چون پدرم با رضاشاه به جنگ ترکمن رفته بود.
مادرتان فامیل پدرتان را نمیدانسته؟
اسمش را هم نمیدانسته، اسم پدرم "نیتالله" بوده اما مادرم میگوید؛ "یدالله"! آن موقع که مثل الان نبوده آدم بتواند همه جزییات طرف را بفهمد. خلاصه وقتی من به دنیا آمدم و رفتند برایم سجل بگیرند، چون مادرم فامیل پدرم را نمیدانسته، فامیل خودش را روی من میگذارد. معلوم نیست سنم را چهقدر بالا بردند یا پایین آوردند.
نام فامیل پدرتان چه بود؟
ابراهیم اشتهاردی.
سجل اولی را هنوز دارید؟
نه، وقتی عوض کردیم گرفتند. البته من یک گرفتاری هم پیدا کردم، وقتی من تصدیق شش ابتدایی را گرفتم، مادرم رفت برایم رونوشت بگیرد، میگویند چرا در پرونده خانوادگی اسماش نیست؟ اسم پدرم اصلاح میشود . اسم بقیه بچهها ردیف بوده ولی هرچه میگردند، پدری برای من پیدا نمیکنند، در خانواده ابراهیم اشتهاردی یک اسم تک به نام عزتالله انتظامی وجود داشته که پدرش مشخص نیست. البته نام مادرم یعنی "عذرا انتظامی" بوده است. بعد برای من نامه آمد که باید به دادگاه اداره سجل و ثبت احوال بروم، از من پرسیدند پدرت کیست؟ گفتم: پدرم است. پرسیدند: پس یداللهخان کیست؟ گفتم اسمش همین است دیگر. اینها فکر میکردند که من پدر متمولی داشتهام و برای این که وقتی فوت کرد مادرم مال و اموالش را بگیرد اسم خودش را روی من گذاشته است، خلاصه تحقیق کردند و بعد قرار شد فامیل من به شرطی انتظامی بماند که من از صاحبان این فامیل اجازه بگیرم. صاحب این فامیل دکتر فتحالله انتظامی بود که تحصیل کرده فرانسه و معلم زبان فرانسه محمدرضا شاه بود و خیلی هم به من علاقه داشت.
شما نواده فتحاللهخان بودید؟
نه، قوم و خویش مادرم بود. وقتی مشکل را به فتحاللهخان گفتم، گفت من امتیاز فامیل انتظامی را به تو واگذار میکنم.
در کدام محله زندگی میکردید؟
سنگلج، پارکشهر کنونی. به مدرسه عنصری میرفتم که در محله دباغخانه بود. آن مدرسه دیگر وجود ندارد اما محله و باغخانه و درخونگاه هنوز هست، تقریبا پشت تالار سنگلج است که منزل شعبان جعفری هم در همان محل بود.
مصائب دوره تحصیل دوران مدرسهتان چهطور گذشت؟
من مدرسه که میرفتم جزو بچههای طبقه سه بودم. یعنی از نظر مالی سطح پایین بودم. شاگردی که کنار من مینشست نوه "مجدالدوله" معروف بود.
همه به یک مدرسه میرفتید؟
بله، همه کنار هم مینشستیم. پسری که نوه مجدالدوله ثروتمند بود، کنار من مینشست که پسر یک کارمند ساده بودم.
این اسم "طبقه سه" را چه کسی روی شما میگذاشت؟
کسی نگذاشت. خودمان میگفتیم. من یک خاطره دارم که در کتابم هم گفتهام. ما میخواستیم به امجدیه برویم که بازی تماشا کنیم، بچه پولدارها لباس رکابی و شلوار مشکی ورزشی میپوشیدند ولی برای من مقدور نبود که چنین لباسهایی تهیه کنم و از آنجا که من آن موقع محبوب بودم بین بچه پولدارها هم مقبولیت داشتم، این لباس را به من هم دادند.
علت محبوبیتتان چه بود؟
با همه میساختم، اهل بلوا نبودم. تمام کتابچههای پاکنویس بعضی از بچهها را از شب تا صبح من مینوشتم و آنها به من پول میدادند. گفتم که کنار نوه مجدالدوله مینشستم و او در جیبی که سمت من بود خوراکیهایش را میگذاشت و میگفت عزت بخور. از بچههایی بود که وسط کلاس برایش خوراکی میآوردند، نوکر میآمد دنبالش، دوچرخه و لباس شیک داشت. در این شرایط با اینطور افراد زندگی میکردم پاکنویسشان را هم مینوشتم. بعد از آن من به مدرسه صنعتی رفتم، در دبیرستان محمد جعفری، هوشنگ بهشتی، آقای قنبری، نصرت کریمی و کهنمویی هم بودند. همه اینها از من یک سال بالاتر بودند. دوره دبیرستان ما شش ساله بود و در آخر دوره دیپلم میدادند. بهشتی و من و جعفری همه، رشته برق میخواندیم، آنها کار هنری هم میکردند ولی من نمیکردم. نصرت کریمی هم برق میخواند، اما وسط کار درس را رها کرد، ولی ما تمام کردیم. اگر دو سال دیگر میخواندیم مهندس میشدیم که برای من از لحاظ مالی مقدور نبود.
از چه سنی از نظر مالی از خانواده مستقل شدید؟
تقریبا از وقتی که دیپلم گرفتم و در تئاتر جا افتادم، یعنی حدود سالهای 24. اتفاقاتی برای من افتاد که دیگر نمیتوانستم با خانوادهام زندگی کنم.
جدی شدن تئاتر و مخالفتهای خانواده تئاتر برایتان از کی جدی شد؟
از 13 سالگی که به لالهزار پیچیدم و انگیزهام دیدن تئاترهای روحوضی بود. دقیقا خاطرم هست که در جنگ دوم جهانی، 20 شهریور 1320 به کار تئاتر وارد شدم. اصولا وقتی من وارد لالهزار شدم، تئاتری در کار نبود. آنموقع نام همه تئاترها تماشاخانه بود؛ تماشاخانه کشور، تماشاخانه هنر، تماشاخانه فرهنگ، تماشاخانه تهران و تماشاخانه صادقپور. وقتی نوشین در سال 1326 آمد، اسم تماشاخانه فرهنگ را گذاشت "تئاتر فرهنگ". بعد هم تئاتر فردوسی را ایجاد کرد، کمکم نام تئاتر جای تماشاخانه را گرفت. سالهای اولی که من پیشپرده میخواندم، کارهای دیگر هم میکردم یعنی هم رلهای کوچک بازی میکردم و هم کارهای پشت صحنه را انجام میدادم.پس از سالها فعالیت در تئاترهای لالهزار، نقشی که نوشین در تئاتر فردوسی به من داد، نقش بازپرس در نمایش مستنطق پریستلی بود که در آخرین صحنه وارد نمایش میشود. وارد سن که میشدم یک لحظه پشت پرده توری بودم و فقط سایهای از من دیده میشد. بعد رل بزرگتری بازی کردم.
از نظر خانوادگی مخالفت و مسالهای نداشتید؟
چرا. پدر و مادر من خیلی عصبی بودند. ولی من مدرسه صنعتی میرفتم و رشته برق را انتخاب کردم. اساسا این رشته را به خاطر تامین نیازهایم انتخاب کردم چون وضعیت خانواده من طوری نبود که بتوانند مخارج من را فراهم کنند. من تمام تعطیلات تابستان را در قهوهخانه و سلمانی کار کردم. خیلیها نمیدانند که من برای چندرغاز چه کارهای سختی انجام دادهام. اما از همان کودکی که کار میکردم تحتفشار بودم، پدرم نظامی بود و بسیار متعصب، مادرم هم روضهخوان زنانه و بسیار معتقد مذهبی بود. مادرم فکر میکرد چون من رشته برق خواندهام در تئاتر کار برقی میکنم. پدرم به من میگفت یک وقت از این لباسها نپوشی، یعنی اصلا تئاتر ندیده بود. یک بار پدرم فهمید من در رادیو خواندهام، بلوایی به پا کرد که نگو . مادرم برای اینکه این آشوب بخوابد رفت سراغ همان فتحالله خان، بزرگ خانواده انتظامی. فتحالله خان هم که میدانست من کار هنری میکنم میآید پیش پدرم، پدر من هم یک آدم خشن بود. به پدرم میگوید تو چه کار به این بچه داری؟ شاید یک روز عزتالله آدم بزرگ و معروفی شود. پدر من اصلا از هنرپیشگی و مسائلی از این قبیل اطلاعی نداشت. به هر حال پدرم آرام شد ولی هیچ وقت کار من را تایید نکرد. البته مادر تا دیر وقت منتظر من میماند و از من میپرسید که چه میکنم؟ من هم میگفتم کارهای برق و دکور را انجام میدهم. بعد از ماجرای رادیو، خانوادهام خیلی به کار من کاری نداشتند، در این ضمن من یک سنتور هم خریده بودم و لای رختخواب گذاشته بودم، مادرم خبر داشت، من هم گاهی برای خودم دنگ دنگ میزدم. پدرم از این موضوع اطلاع نداشت تا اینکه یکبار دیدم پشتم یخ کرد و برگشتم دیدم پدرم پشت سرم ایستاده، به من گفت دیگر این را اینجا نبینم، من هم ردش کردم رفت.
مادرتان اطلاع داشتند؟ مگر ایشان مذهبی نبودند؟
مادرم میدانست که من تئاتر میروم ولی نمیدانست بازی هم میکنم. مادر من سال 57 فوت کرد. قبل از آن در سینما و تلویزیون بازی کرده و شناخته شده بودم. پدر من سال 62 فوت کرد. من سال 48-47 فیلم گاو را بازی کرده بودم ولی پدرم هیچکاری از من را ندید.
یعنی تا 15 سال بعد از اینکه در فیلم گاو بازی کرده بودید و مشهور شده بودید هم فیلمهای شما را ندیدند؟ نمیخواستند ببینند؟
نه، دوست نداشت. نمیخواستند شما را به عنوان بازیگر ببینند؟ بازیگری چیه؟ مطربی بود، بدنامی بود. بعدها یک هنرستان هنرپیشگی ایجاد شد که سه سال دوره داشت.
آشنایی باشعبان جعفری گفتید با "شعبان جعفری" هممحلی بودید، او را دیده بودید؟
زیاد.
چه کار میکرد؟ در محل نوچه داشت؟
نه، یک باشگاه زورخانه داشت. بعد از 28 مردادسال 1332 شعبان جعفری شد.
شعبان جعفری قبل و بعد از 28 مرداد 1332 چه وضعیتی داشت؟ آیا اساسا به لوطیگری مشهور بود یا نه؟
زمانی که من در مدرسه صنعتی رشته برق میخواندم، برادر شعبان به نام حسن، مستخدم مدرسه بود. گاهی شعبان به آنجا میآمد که برایش کار پیدا کند. همه معلمهای مدرسه به غیر از معلم ادبیات فارسی، آلمانی بودند. وقتی که تئاتر سنگلج باز شد، باشگاه و زورخانه شعبان نزدیک ما بود که برای پیس "پهلوان اکبر میمیرد" عباس جوانمرد، یک شب همه اهالی زورخانه را به تئاتر دعوت کردیم.
- آیا در محل آدمهای شلوغی بودند یا سرشان به کار خودشان بود؟
اینها به هر حال جاهلهای یکه بزن محل بودند، زورخانه داشتند. در محلشان پسری پیدا نمیشد که بتواند به دختری نگاه کند.
آیا مراقب نوامیس بودند یا آنها را برای خودشان میخواستند؟
اینطور نبود یا لااقل ما ندیدیم. کسی هم جرات این کار را نداشت. خودشان هم در محل این کارها را نمیکردند. خلاصه شعبان را از مدرسه میشناختم بعد هم سر اجرای تئاتر "پهلوان اکبر میمیرد" کل زورخانه را دعوت کردیم و به آنها بالکن دادیم. شعبان من را شناخت و وقتی در زورخانه گلریزان داشتند چندبار من را دعوت کرده بود چون من در آن زمان در تلویزیون کار میکردم و کمی سرشناس بودم. اینها آمدند تئاتر را ببینند، من آن شب می خواستم بروم تالار فرهنگ یک باله ببینم، گفتم آقای جعفری من دارم میروم. گفت: کجا؟ لخت شو برو ببینم چه کار میکنی؟ خیال کرده بود تئاتر هم زورخانه است. به هر حال من یک چنین آشنایی با شعبان جعفری داشتم.
بعد از مرداد 32 چه اتفاقی افتاد؟
بعد از مرداد 32، شعبان به شدت طرفدار شاه شد و با کمونیستها درگیری پیدا کرد و در روز 28 مرداد به نفع شاه میداندار شد.
در همان سالها یک نفر از خویشان شعبان بر اثر سانحه گاز یا نفت در زورخانه شعبان کشته شد، بعد از آن شعبان خیلی متاثر و آرامتر شد. در دوره انقلاب هم که گرفتناش و زندانی شد که از زندان فراریاش دادند و به خارج از کشور رفت و برای خودش کتابی هم نوشت.
از آشناییتان با آقای نوشین بگویید و این که چطور شد آخر کارتان به سفر آلمان کشید؟
همه این اتفاقات به هم ربط داشت. من به کلاسهای نوشین رفتم. هیچ وقت عضو حزب توده نبودم، اما به آنها سمپاتی داشتم چون بهترین گروه تئاتر بودند و من هم همیشه دنبال بهترین بودم. وقتی با اینها کار میکردم همراهشان به مسافرتهای خارج از تهران میرفتم. در بهمن سال 27 که به شاه تیراندازی شد، تئاتر فردوسی را تعطیل کردند. تئاتر فردوسی در سال 26 تاسیس شده بود. قبل از آن نوشین، تماشاخانه فرهنگ را تبدیل به تئاتر فرهنگ کرد. یک سال بعد تئاتر فردوسی را ایجاد کرد که ما هم کارهایمان را رها کردیم و به تئاتر فردوسی و به کلاسهای نوشین آمدیم. بعد از 27 بهمن، تئاتر فردوسی را تعطیل کردند و عدهای را هم دستگیر کردند. بعد ما رفتیم به تئاتر سعدی در خیابان شاهآباد، در همین حین نوشین را هم همراه بقیه 11 نفر سران حزب توده دستگیر کردند. نوشین به دو سال حبس محکوم شده بود، شش ماه آن گذشته بود که یک افسر نظامی با یک کامیون به زندان میروم و هر 12 نفر سران حزب توده را سوار میکند که ببرد به دادستانی ارتش، ... و اینها فرار میکنند. همه فکر میکردند که اینها به مسکو میروند در حالی که در سطح تهران پخش شده بودند. آن زمان که من به تئاتر سعدی میآمدم، خانه ما میدان شاپور بود، سعدی خیابان شاهآباد، من با خودم فکر کردم یک جایی همان دور و بر اجاره کنم. آقای خیرخواه که از فعالان سیاسی بود به من گفت یک خانهای بگیر که دید نداشته باشد، من گفتم حالا چرا دید نداشته باشد. گفت خب راحتتر هستی و ... به هر حال من گشتم و یک خانه در خیابان خورشید پیدا کردم که در یک کوچه باریک بود که این کوچه به یک محوطه بزرگ خالی میرسید، خانه هم دو تا پله میخورد پایین میرفت و جز آسمان هیچ چشمانداز دیگری نداشت، دو تا اتاق یک سمت داشت، یک اتاق یک سمت دیگر، خلاصه این خانه را از یک سرهنگ اجاره کردم.
یادتان هست چقدر اجاره کردید؟
175 تومان ماهانه. بعد از مدتی آقای خیرخواه و دوستان گفتند یک تخت در اتاق دم دری بگذار یک پرده هم بزن یک وقت کسی خواست، بیاید شب بماند. من گفتم: کی مثلا؟ گفتند از همین بچههای تئاتر سعدی، اگر یک شب خواستند بمانند نروند خانهشان که راه دور است، همینجا بخوابند. مدتی یک نفر میآمد آنجا میخوابید. اینها در شرایطی بود که مجید کوچک بود، حول و حوش 1329. خلاصه، یک شب من در تئاتر بودم به من گفتند امشب مهمانت میآید و یک هفته پیش شما میماند. من به خانه آمدم و دیدم یک نفر در اتاق راه میرود. رفتم بالا از همسرم پرسیدم چه کسی پایین است؟ گفت نمیدانم. من رفتم پایین در را باز کردم دیدم نوشین در اتاق است.وحشت کردم. گفت: ترسیدی؟ گفتم: نه. گفت: من یک مدتی اینجا هستم. با همان شکوه و جلال خودش آنجا ایستاده بود. به هر حال تحصیلکرده فرانسه بود، کارگردانی میکرد و کلاس خودش را داشت. از من پرسید شام خوردی؟ گفتم: نه. گفت: میای با هم شام بخوریم. گفتم آره و شاممان را خوردیم. فردای آن شب که من میخواستم به وزارت بهداری بروم هر آژانی میدیدم، رنگم میپرید. همهاش فکر میکردم من را تعقیب میکنند. تا دو هفته با کوچکترین صدایی، از خواب میپریدم. زمان تیمسار بختیار اگر کسی را میگرفتند شکنجه میکردند و من هم واقعا میترسیدم. تیمسار بختیار جلادی بود و یکی از شکلدهندگان ساواک بود. همیشه سوار اتوبوس که میشدم ته ته مینشستم که کسی من را نبیند. کمکم عادت کردم. نوشین حدود یکسال و نیم با ما بود، با همه ترک رابطه کرده بودیم و هیچ رفت و آمدی نداشتیم طوری که همه فکر میکردند چه خبر شده؟!! این اتفاقات مربوط به قبل از 28 مرداد است. بچهها هم به منزل ما میآمدند و جلسه داشتیم، اما هیچوقت جلسه سیاسی برگزار نشد. در تمام مدتی که نوشین منزل من بود، صفحه میگذاشت و ترجمه میکرد ولی هیچکار سیاسی انجام نمیشد.
ملاحظه شما را میکردند؟
نه، دیگر خودش علاقهای نداشت. بچههای هنرپیشه میآمدند. یکی دوبار مریم فیروز با کیانوری آمدند که من مریم فیروزی را نمیشناختم و نمیدانستم که بعدها باید نقش پدر مریم (فرمانفرما) را بازی کنم. مریم فیروز یک زن قد بلند خیلی تر و تمیز بود. نوشین از من پرسید این خانم را میشناسی؟ گفتم نه ولی آقای کیانوری را میشناسم. بعد از یک مدتی نوشین به من سفارش خرید یکسری وسایل مثل ساک و دستکش پارچه و ساعت و قهوه و ... داد. فهمیدم که دارد جمع و جور میکند. یک روز به من گفت فردا چند نفر سراغ من میآیند. رفت و آمدها در این زمان عادی شده بود، کسانی میآمدند که من باور نمیکردم، دکتر یزدی و احسان لنکرانی که بعدها کشتندش چند بار آمدند. در این اثنا من برای مجموعه حسابدارها پیش پرده خواندم، فردای آن روز من را دم در تئاتر دستگیر کردند. من هم نگران بودم که اگر نوشین را در خانه من دستگیر کنند بدون شک من را میکشند، من را به شهربانی بردند و گفتند دیشب چه خواندی؟ گفتم یک پیش پرده قدیمی را خواندم. گفتند چرا خواندی؟ گفتم در سالن تئاتر که نبوده 60-50 نفر بودند که من برایشان خواندم، گفتند اینجا بنویس که دیگر نمیخوانی. من هم نوشتم و آنها هم من را آزاد کردند، آمدم بیرون که به سمت خانه بروم، فکر کردم ممکن است من را تعقیب کنند و خانه را یاد بگیرند تا ته بازار رفتم، گرسنه هم بودم، از ته بازار سوار شدم رفتم راهآهن، خلاصه دو ساعتی میچرخیدم. به خانه که رسیدم دیدم نوشین آماده است که برود، من را که دید یک حرکت زشتی کرد (شما هم به آن اشاره نکنید). بلافاصله ماشین آمد و نوشین رفت بعد از 15 روز برگشت. در اتاقش بود و صفحه میگذاشت و گوش میکرد. خانم لرتا هم پسر نوشین را میآورد که پدرش را ببیند. فکر کنم پسر آن موقعها 4 ساله بود. خلاصه شبانه نوشین را از مرز رد کردند، به روسیه رفت و در مسکو روی فردوسی کار میکند. بعد از مدتها که حشمت سنجری رهبر ارکستر سمفونیک تهران به آنجا رفت اظهار علاقهمندی میکرد که به ایران برگردد. بعد از مدتی تئاتر کسری را راهاندازی میکنند. جعفری یک تئاتر کار میکند که از شاه دعوت شود تا از او بخواهند که نوشین به ایران برگردد. شاه به آن تئاتر میرود ولی شرایط آن صحبت فراهم نمیشود. بعد شاه میگوید به اینها پاداش بدهید به هر حال نوشین هم در روسیه میماند و همانجا هم فوت میکند. وقتی نوشین رفت به من فشار آوردند و خانه را از من گرفتند، خفقان شدیدی بود، نه میشد حرف زد نه تئاتر کار کرد. در این حین به مغزم رسید که به آلمان بروم. آن موقع مجید را داشتیم. در همین زمانها بود که رامین هم به دنیا آمد.
این اتفاقات قبل از 28 مرداد بود؟
بله، نوشین قبل از 28 مرداد از ایران خارج شد. رامین هم متولد 1331 است. من سال 1333 به آلمان رفتم. من همه کارهایم را کردم و آماده بودم که بروم که من را دستگیر کردند(که آن هم داستان خودش را دارد.)
میخواهم از عزتالله خان انتظامی در سالهای بعد از جنگ دوم جهانی بگویید، از زمانی که به آلمان رفته بودید. زمانی که تعریف میکردید، از این سرشهر به آن سرشهر میرفتید که چند فنیک کمتر بابت غذایی که میخوردید بپردازید غافل از اینکه همان مبلغ خرج رفت و آمدتان میشده.
شش ماه به جای گوشت گاو به من گوشت اسب فروختند، ممکن است چیزهایی که میگویم برای نسل امروز اصلا قابل باور نباشد که من چنین مشکلاتی را از سر گذراندهام، حتی گاهی اوقات که خودم به عقب برمیگردم و عکسهای آن روزها را میبینم، تعجب میکنم که چه طاقتی داشتهام. وقتی من در سال 1953 به آلمان رفتم، پنج سال بود که جنگ تمام شده بود.
خرابی جنگ هنوز بود؟
بله، زیاد.
به برلین رفتید؟
نه، به هانوفر رفتم. دو تا قالیچه داشتم، آنها را فروختم، پولی هم نداشتم، فقط پول اتوبوس داشتم که به هانوفر برسم و یک 200 مارک هم کنار گذاشته بودم که آنجا غذا بخورم.
با اتوبوس رفتید آلمان؟
با اتوبوس تا ارز روم رفتیم. از آنجا با قطار رفتیم استانبول و دوباره سوار قطار شدیم و هانوفر پیاده شدیم.
چقدر در راه بودید؟
تقریبا 10روز. بیشتر یا کمتر.
هواپیما نبود؟
بود ولی من پول نداشتم و برای من خیلی مشکل بود. در راه مسائل زیادی برایم پیش آمد. یک آقایی من را به پسرش که زن آلمانی داشت معرفی کرد. من به خانه آنها رفتم و آنها به من خیلی کمک کردند. در این بین من برای کار به همه جا سر زدم. در نزدیکی هانوفر شهر کوچکی بود(مثل تهران و کرج). در آنجا یک کار در کارخانه ذوبآهن پیدا کردم تا یک پولی به دست بیاورم و بتوانم زندگی کنم. من آذرماه 1333 به آلمان رفتم و اوایل 37 به تهران برگشتم. وقتی کارم درست شد به کلاسهای شبانه سینما و تئاتر در هانوفر رفتم. با قطار میرفتم هانوفر. 12 شب کلاسم تمام میشد، با قطار برمیگشتم ساعت یک میرسیدم و 4:30 بیدار میشدم. غذا هم خبری نبود. هرچه پیدا میکردم، میخوردم. یک اتاق کوچک داشتم که یخبندان بود چون اگر میخواستم بخاری روشن کنم باید زغالسنگ میخریدم. بخاری برقی هم که داشتم اطاق را هم گرم نمیکرد. من شبها با پالتو میخوابیدم.
بچهها چه کار میکردند؟
کدام بچه؟ من تنها رفتم. آنها تهران خانه پدرم ماندند. در سرمای 37 درجه با کت و شلوار و پالتو میخوابیدم. روزها سر کار میرفتم. در کارخانه هم یک موقعیت خوبی پیدا کرده بودم. شب کریسمس آهنگ ایرانی خواندم که خیلی هم مورد توجه واقع شد. خلاصه همانطور که تو هم اشاره کردی زندگی من به سختی میگذشت و فقط به این فکر بودم که کجا بروم که بتوانم غذای ارزانتر بخورم. شب اولی که از محل کارم برگشتم، دستانم ورم کرده بود ولی باز هم سر کارم میرفتم چون میدانستم که هیچ چارهای ندارم. خلاصه از یکی از کارگرها پرسیدم کجا بروم غذا بخورم، گفت نزدیک راهآهن یک رستوران خیلی خوب ارزان است. خلاصه رفتیم و برای من گوشت و نوشیدنی و سیبزمینی آورد و گفت یک مارک و 10 میشود. اینطور شد که پنج، شش ماه رفتم در آن رستوران غذا خوردم. در کارخانه من یک اوستا داشتم که جفت پاهایش را در جنگ از دست داده بود. خیلی هم من را دوست داشت. یک روز به من گفت فردا ناهار بیا منزل ما، گفتم نه میروم فلان رستوران غذا میخورم. گفت چرا آنجا میروی؟ میدانی آنجا چه میدهند بخوری؟ گفتم نه! گفت گوشت اسب! اینها مشکلات خندهدار بود.
شما در کارخانه چه کار میکردید؟
کارخانه ذوبآهن و ریختهگری بود.
چقدر حقوق میگرفتید؟
اوایل ساعتی یک مارک. روزی هشت ساعت کار میکردم. روزانه یک ساعت بیشتر کار میکردم که روز آخر چهار، پنج ساعت زودتر بروم. روز کریسمس به همه کارگرها خرج میدادند. (آن موقعها ایرانیها محبوب بودند. آنجا همه میدانستند که من هنرپیشه هستم) من را صدا کردند و از من پرسیدند چه کار میکنید. با آلمانی دستوپا شکسته گفتم هنرپیشه هستم. خواننده هم هستم. خلاصه یک شعر آلمانی خواندم. گفتند یک شعر ایرانی هم بخوان. من هم شعر "گل گندم شکفته" را با جاز خواندم. آنقدر اینها خوششان آمد. یکی از این رییسها من را صدا کرد و گفت: فردا بیا پیش من. من رفتم و برایش یک جفت گیوه و پسته و یک جعبه گز بردم (مثل حاجی واشنگتن). خلاصه از من خوشش آمد و حقوق من شد 75/1.
ایران هم پول میفرستادید؟
پولم به خوراک خودم هم نمیرسید گاهی البته کادو میفرستادم ولی پول نمیتوانستم بفرستم. با همین پول به کلاسهای سینما تئاتر رفتم. وقتی داشتم میآمدم به من پیشنهاد کردند بمانم و خانوادهام را هم بیاورم.
خرج بچهها را در ایران چه کسی میداد؟
خانه پدرم بودند. حقوق اداره من هم بود. من وقتی به آلمان رفتم میخواستم دست خالی برنگردم. آنجا گواهینامه گرفتم. در یک فیلم کوتاه 16 میلیمتری به اسم "دزد قصیده" هم بازی کردم که عکسهای آن هم در مجلات آلمانی چاپ شد.
در آن مدت چندبار به ایران آمدید؟
اصلا نیامدم.
برایم تعریف کردید که شلوارتان را زیر تشک میگذاشتید که صاف بشود.
تهران هم همین کار را میکردم. آن موقع بچه اعیانها شلوار کوتاه میپوشیدند. ما خجالت میکشیدیم کوتاه بپوشیم. اصلا بد میدانستند که ما شلوار کوتاه بپوشیم.
مگر بچه اعیانها نمیپوشیدند؟
(خب) آنها بچه اعیان بودند. خجالت میکشیدیم. تحمل آن فشارها، آن بیخوابیها، بیپولیها چه تهران چه آلمان من را عوض کرد و پختهتر شدم. وقتی برگشتم قدر زندگیم را بیشتر دانستم. در آلمان چیزهای خیلی کوچک برای من حسرت شده بود به همین خاطر وقتی برگشتم ایران قدر آنها را میدانستم.
وقتی برگشتید ایران کار سینما را چطور شروع کردید؟
وقتی برگشتم برای اولین فیلم دکتر کوشان با من چهار هزار تومان قرارداد بست. آن موقع نقش هنرپیشههای زن را خوانندهها بازی میکردند. من شاگرد نوشین بودم، در آلمان هم دوره گذرانده بودم و حاضر نبودم هر فیلمی بازی کنم. فردای روزی که قرارداد بستم پیش دکتر کوشان رفتم و پرسیدم بازیگر زن این فیلم کیست؟ گفت: فلانی. گفتم من بازی نمیکنم.
این کار را به خاطر وجههتان کردید؟
آن خانم در تهران معروف بود و در کافه میخواند و من راضی نمیشدم در چنین فیلمی بازی کنم. وقتی انسان گذشتهاش را مرور میکند و فقر و زجر را حس میکند، تغییر میکند به همین دلیل است که من به خاطر بچههای افغان حرکت میکنم. بعضیها گفتند به خاطر شهرت بوده ولی این کارها برای من شهرت نمیآورد. اینها به دلیل تجربیاتی است که من در زندگی خودم داشتهام. اینها دغدغههای من است. در ارومیه و زنجان هفته پیش برای یک دارالایتام برنامه داشتیم که کمک خوبی هم جمع شد. وقتی انسان این تجربیات را داشته باشد به آن حرف اول میرسد که آدم باید آدم باشد. من هیچ وقت گول پول فیلمها را نخوردم.
هیچ وقت نخواستید خودتان را بفروشید...
نخواستم، برای بهترین سریالها اول سراغ من آمدند. زمان شاه پرویز صیاد سریالی به نام تلخ و شیرین ساخت ولی من گفتم این کارها تولیدی است و من دوست ندارم مردم در خانهشان بنشینند من را نگاه کنند.
در زندگی هیچ وقت از نظر مالی بهجایی نرسیدید که بگویید این سریال را به خاطر مسائل مالی بازی میکنم؟
نه، هیچ وقت.
این سختی، اطرافیانتان را تحتتاثیر قرار نمیداد که آنها به شما فشار بیاورند؟
من با کسی رو در بایستی ندارم. رک سر حرفم میایستم.
یکبار هم سر اینکه عکس شما را یک عکاس استفاده کرده بود خیلی ناراحت شدید؟
آقای گوهری عکسام را بدون اجازه و موافقت من دو شب گذاشت روی بیلبورد، من هم شکایت کردم و بیلبورد تصویرسازان را پایین آوردند. از اینکه آقای گوهری بدون اطلاع من این کار را کرده بود خیلی کلافه شده بودم. به دادگاه شکایت کردم و دادگاه حکم داد که اگر تا پنجشنبه آقای انتظامی رضایت ندهد جواز باطل میشود (من آن موقع یونسکو بودم.) وقتی برگشتم آقایی از طرف آنها پیش من آمد و گفت اینجایی که شما دارید تعطیل میکنید 50 نفر نانخور دارد. خلاصه یک لیست 9 نفره تهیه کردم که بروند از آقای راد مدیر عامل خانه تئاتر بگیرند برای 9 نفر خانم و آقا. نفری 400 تومان دادند. سه میلیون تومان هم پیش من بود که از دکتری گرفته بودم و شب عید سال پیش بردیم دم در خانههایشان دادیم. ببین بهرام، من زندگیام را در حد و حدود خودم تعریف میکنم و پایم را اضافه نمی گذارم چون این کار را نمیکنم مجبور نیستم هر کاری را قبول کنم. من دلم میخواهد کار سینمایی انجام بدهم. پیشنهاد دادند کار میکنم، پیشنهاد ندادند کار نمیکنم. چون من اعتباری به دست آوردهام که آن اعتبار را در مردم و عکسالعملهای آنها میبینم. اینکه گفتم نوشین میگفت قبل از اینکه هنرمند باشیم باید آدم باشیم، منظور این بود که باید شخصیت انسانی پیدا کنیم، یعنی دلمان باید برای مردم بتپد. همانطور که میدانی در این موارد من دست به گدایی خوبی دارم.
اسمش گدایی نیست.
میدانم هدیه است. در سفارت فرانسه بودم و همین صحبتها بود. یک آقای قد بلندی کنار من ایستاده بود. آدرس من را خواست. من آدرسم را دادم. بعد از چهار، پنج ماه یک نفر دم منزل ما آمد. همسرم رفت دم در و با یک پاکت برگشت. پاکت را باز کردم دیدم دو میلیون پول در آن است. بعد آقایی از آمریکا زنگ زد و گفت من همان کسی هستم که در سفارت با هم صحبت کردیم. این پول را به کسانی که خودت میدانی بده. گفتم لازم است رسید بدهم. گفت نه به خودت اعتقاد دارم. بعدها یک میلیون تومان دیگر هم داد. من این پول را به خانه تئاتر دادم و کار قشنگی شد. این پول را به کسی دادیم که هیچ چیز ندارد. مسیحی هم است. وقتی این پول را به او دادیم حیرت کرده بود. یک میلیون هم به یک آقایی در اصفهان دادیم. یک صندوق هم در خانه هنرمندان راهاندازی کردیم که متاسفانه پا نگرفت.
میخواهم کمی هم راجع به بهمن 57 صحبت کنیم. اتفاقاتی که در پی انقلاب 57 افتاد. شاید بیشترین اثر را روی هنرمندان داشت، روی شما از لحاظ کاری چه اثری گذاشت؟ (شما در همان زمانها دایره مینا و پستچی را کار می کردید.)
قبل از اینها یک گروهی تشکیل شد که نام آن را هم پیشرو یا چنین چیزی گذاشتند؛ وقتی آقای مهرجویی گاو را شروع کرد. به نظر من پایه فیلم درست سینمایی قبل از زمان انقلاب با فیلم خشت و آینه ابراهیم گلستان و شب قوزی و فرخ غفاری و فریدون رهنما و بعدها فیلم گاو مهرجویی و قیصر کیمیایی گذاشته شد. بعد از آن دوره توقیف این فیلمها شروع شد. گاو توقیف شد، هالو، پستچی و دایره مینا. دایره مینا که 9 سال ماند تا اینکه اقبال، وزیر فرهنگ مرد. آن موقع پایه اصلی فیلم پیشرو گذاشته شد.
بعد از سال 57 چه کردید؟
هیچ چیز. داریوش فیلم "مدرسهای که میرفتیم" را ساخت و با هم کار کردیم که آن را هم نمایش ندادند. بعد داریوش به اروپا رفت و از آنجا نامه نوشت و ما فیلم را از طریق کانون پیگیری کردیم. داریوش مدتها اروپا بود و با هم نامه پراکنی میکردیم. در همین بین غلامحسین ساعدی هم از ایران رفت. من در نامههایم به داریوش گفتم اگر میخواهی برگردی دیر نیا. برایم نوشت یک کاری به اسم خانهخواران "همین اجارهنشینها" نوشتهام و بعد به تهران آمد و در سال 64 تمرین را شروع کردیم.
از 57 تا 64 چه کار میکردید؟
بعد از 57 کار من با "مدرسهای که میرفتیم" شروع شد. برای من پیشنهاد زیاد بود ولی خوشم نمیآمد.
آن دوره احتمالا دوره سختی بوده؟
در آن دوره من ناچار شدم کار دوبله انجام بدهم. زمانی که من از آلمان برگشتم دیدم جای کار برای من نیست، هنوز هم هنرهای زیبا تشکیل نشده بود. من پیش ایرج دوستدار رفتم و در مولنروژ دوبله کار کردم. صبح میرفتم اداره، سه میرفتم مولنروژ تا 8، 9 شب. اول رلهای کوچک داشتم ولی بعدها رلهای بزرگ را هم میگفتم. مثلا پدر هملت را گفتم. به هر حال دوبله برای من هیچ وقت منبع درآمد نبود چون نه رل بزرگ میگفتم و نه کار دائمی من بود. علاقهای هم به دوبله نداشتم. بعد کارهای تلویزیونی راه افتاد. یک کار با اسکویی انجام دادم به اسم "هیاهوی بسیار برای هیچ". "خانه عروسک" را برای همسرش بازی کردم بعد هم یک پیس آلمانی کار کردم. بعد به هنرهای زیبا رفتم. قبل از آن یک کار تلویزیونی با کسمایی انجام دادیم که در تهران پخش شد. پهلبد این را دیده بود و خوشش آمده بود. من را به دفتر خواست و از من خواست راجع به کارهایم و آلمان و گذشته صحبت کنم. من هم گفتم که زندان بودم، بعد بیرون آمدم و به آلمان رفتم. گفت از آلمان شرقی پیشنهاد نداشتی؟ گفتم چرا، ولی نخواستم بروم چون اگر میرفتم ماندگار میشدم. گفت پس من دستور میدهم تو بیایی به هنرهای زیبا. خلاصه بعد از چهار ماه به هنرهای زیبا آمدم و کارهای تلویزیونی شروع شد. بعد هم کارهای صحنهای در تئاتر سنگلج را شروع کردیم که در تئاتر سنگلج بود که غلامحسین ساعدی و داریوش آمدند و پشت صحنه ما را دیدند
مسعود کیمیایی وقتی جایزه را به شما میداد حرفی زد که به دل خیلی مینشست. گفت آقای انتظامی مثل تکهای از تختجمشید است. در تمام این 73 سال کار آیا لحظههایی بوده که با خودتان فکر کنید اگر برگردید عقب فلان کار را انجام نمیدهید؟ یا تجربیاتی داشتهاید که با وجود سخت و بد بودن به نظرتان تجربه لازمی بوده؟ چند تا از این تجربیات را که در ذهنتان باقی مانده و هم برای جوانی مثل من درس است را برایمان تعریف کنید.
نمیدانم. شاید گذشته من درس خوبی باشد. وقتی به عقب برمیگردم میبینم چند تا تولد دارم. یکی زمانی است که به دنیا آمدم. بعدی وقتی است که به تئاتر فردوسی رفتم. به نظر خودم زمانی که به آلمان رفتم و آنقدر تلاش کردم هم یک تولد دیگر است. وقتی به تهران برگشتم و با فیلم گاو اولین جایزه بینالمللیام را گرفتم ناگهان یک تولد دیگر برایم پیش آمد. بعد میخواستم به دانشگاه بروم، دانشگاه دیپلم مدرسه صنعتی را قبول نمیکرد. ولی دلم میخواست به دانشگاه بروم سه تا هم بچه داشتم. فیلم گاو را هم بازی کرده بودم. تئاتر هم کار میکردم. دکتر نامدار- شهردار تهران- رییس دپارتمان تئاتر بود که خیلی به دربار نزدیک بود. عضو هیات امنای دانشگاه تهران و رییس دپارتمان تئاتر بود و فن بیان هم درس میداد. به دانشکده و دفتر آقای نامدار رفتم. آقای نامدار من را خوب میشناخت. هم پیشپرده من را دیده بود هم بازی کردنام را. دکتر نامدار قد بلندی داشت و خیلی هم اخمو بود. گفتم میخواهم به دانشکده بیایم. با عصبانیت گفت برو بیرون. من آمدم بیرون. ساعت 10 صبح بود تا دو بعدازظهر بیرون ایستادم. وقتی از دفتر بیرون آمد من را دید گفت تو هنوز اینجایی؟ گفتم با شما کار داشتم، گفت بیا تو بنشین. دستور چای داد و گفت چه کار داری؟ گفتم میخواهم در دانشکده درس بخوانم. گفت هر کاری در تئاتر و سینما کردهای بنویس. من همه کارهایم را نوشتم و آخرش هم نوشتم که میخواهم در دانشکده هنر درس بخوانم. گفت برو خبرت میکنم. بعد از یک هفته زنگ زد که هیات امنای دانشگاه بالاتفاق موافقت کردند که شما بدون کنکور به دانشگاه بروی. وقتی رفتم سر کلاس، آقای سمندریان آمد به ما درس بدهد و بعد بقیه. چهار سال جدی درس خواندم. تمام جمعهها و مهمانیها را ترک کردم. مشکلترین کاری که گرفتاری برایم پیش آورد درس زیباشناسی بود که دکتر بقایی تدریس میکرد. رفتم گفتم من در این درس هیچ سوادی ندارم. یک کتاب به من معرفی کرد که مطالعه کنم. هفته بعد من را دید و گفت خب چه شد؟ گفتم چیزی نفهمیدم. گفت باز هم بخوان. خلاصه هر هفته این سوال و جواب تکرار میشد. بعد از چهاربار خواندن به دکتر بقایی گفتم فکر کنم منظور این کتاب این باشد، گفت بله همین است. دکتر رهاورد که استاد ادبیات بود و برای درس ادبیات باید به دانشگاه ادبیات میرفتیم. باید فیزیک هم میخواندیم. استاد فیزیک یک مرد جوانی بود. من که سر کلاس رفتم چندبار من را نگاه کرد و گفت: آمدهای درس بخوانی؟ گفتم بله. گفت آفرین و به هر حال از حضور من در کلاسها خیلی استقبال میشد. کلاس بهرام بیضایی خطرناکترین کلاس بود. بهرام بیضایی تاریخ چین درس میداد. سر امتحان هی بچهها میگفتند تقلب کنیم. من میگفتم نهبابا سر کلاس بهرام بد است. در همین گیر و دار بهرام من را صدا کرد و گفت من به انتظامی نمره میدهم! اما با همه اینها من خیلی درس میخواندم. آخر سر دکتر نامدار من را صدا کرد و گفت 8، 9 شعر دکلمه کن. همه را حفظ کردم و اجرا کردم و با امتیاز قبول شدم. به من ماهی شش تومان کمک هزینه میدادند. شبها تئاتر هم بازی میکردم. صبح بچهها را به هنرستان میبردم. بعد تا عصر سر تمرین بودم. ظهر میرفتم دانشکده بعد میرفتم سنگلج بازی میکردم تا 12 شب و بعد میرفتم خانه میخوابیدم. این یکی از تولدهای فوقالعاده من بود که مسیر من را به کل عوض کرد و باعث شد دید دیگری نسبت به هنر پیدا کنم.
باز هم تولد داشتید، نداشتید؟
خیلی. مثلا یونسکو برای من خیلی عجیب بود. اصلا باور نمیکردم که یونسکو برای اولینبار از یک هنرپیشه تقدیر کند. البته این مراسم با همکاری یونسکو و خانه فرهنگ ایران در پاریس انجام شد. وقتی به من گفتند باور نمیکردم. حتی از جایزههایی که بردم آنقدر خوشحال نشدم. به من گفتند باید یک سخنرانی هم بکنی. من هم نگران بودم که چه بگویم چون می دانستم همه برای تجارت به آمریکا میروند و روشنفکرها و فرهیختهها هم میروند پاریس. رفتم پیش خانم امامی، گفتم این اتفاق افتاده ولی نمیدانم در سخنرانی چه بگویم. به من گفت برو خودت را بنویس. من از تماشاخانه کشور در 1320 شروع کردم به نوشتن. 18 صفحه نوشتم بعد هی خلاصه کردم تا یک صفحه شد و من آن را اجرا کردم. یک ربع، 20 دقیقه قبل از اجرا داشتم سکته میکردم، البته قبلش تمرین کردم. یکی از دخترانی که حرکات موزون میکرد را آوردم نشاندم. یکی از آقایان حسابداری را هم صدا کردم. هوشنگ گلمکانی را آوردم که یک جمله را برای من عوض کرد. من یونسکو را میگفتم "مسجد مقدس" او گفت بگو "معبد" که تغییر جالبی هم شد. ولی قبل از اجرا واقعا ترس داشتم. شب قبل از آن هم به یکی از دوستانم که در ایران با او مشورت میکنم SMS زدم که خیلی نگرانم. او میدانست که من تعهداتی دارم و نماز میخوانم. به من گفت تو که اهل توسل و توکل هستی خدا به دادت میرسد.
وقتی آخر سر گفتم که من عزت هستم، عزت یدالله، بچه سنگلج، سکوت کردم و بعد گفتم یونسکو، یکهو دیدم تمام سالن از جا بلند شد. شروع اجرایم خیلی زیبا بود. گفتم خدایا کمکم کن که بتوانم حرفم را بزنم و گفتم... اگر نیت یکساله دارید گندم بکارید، اگر نیت 10 ساله دارید درخت بکارید و اگر نیت 100 ساله دارید آدم تربیت کنید. سینماتوگراف، آدم تربیت میکند. بعد از این سروصدا شد و من خودم را تعریف کردم و آخرش هم گفتم من عزت هستم، عزت یدالله، بچه سنگلج که خیلی هم اثرگذار بود. البته من خودم را در حدی نمیدانستم که این اتفاق برای من بیافتد ولی دیدم که قضیه خیلی جدی است. نماینده یونسکو صحبت کرد. سفیر کبیر ایران در فرانسه صحبت کرد. دکتر ایوبی، دکتر جلالی نمایده ایران در یونسکو و بقیه. آن شب یک شب فوقالعاده بود.
شما با مهمترین کارگردانها کار کردهاید به جز بهرام بیضایی.
بهرام استاد من بوده و کارهایش را با رغبت دیدهام ولی تا به حال پیش نیامده.
دوست داشتید با آقای بیضایی کار کنید.
من همه بزرگان هنر را دوست دارم و دلم میخواهد با آنها کار کنم.
خودتان فکر نمیکنید جای خالی این کارگردان در کارنامهتان خالی است، تا به حال شما پیشنهاد دادهاید که در کار بیضایی کار کنید؟
هرگز. من هیچ وقت چنین فکری نمیکنم. من هر رلی را که بازی کردهام، فیلمنامه را به خانهام آوردهاند و من آن را خواندهام. از علی حاتمی تا داریوش مهرجویی.
سنتوری را دوست داشتید؟
خیلی، دو بار سنتوری را دیدم، به داریوش زنگ زدم. به خود تو هم زنگ زدم چون بازی تو نسبت به کارهای اینچنینی خیلی صادقانهتر و باورپذیر بود. نوع نگاهت، بازیات و سنتور زدنت خیلی خوب بود و نکته بازی تو این بود که تو سلامت بودی و آن بازی را میکردی. خیلیها خودشان معتاد هستند و این کار را میکنند.
مرسی.
در تنهایی خودتان از اینکه اسطوره هستید چه حسی به شما دست میدهد؟
من هیچ وقت از این فکرها نمیکنم. من هر کاری را که شروع میکنم این وحشت را دارم که آیا مخاطب از کار من راضی هست یا نه!
سه تا پسر دارید و دختر ندارید. آرزویش را نداشتید؟
آخی! ای کاش داشتم. اصلا همین که زندگی ما یک کم نامرتب است به خاطر این است که دختر نداریم. اگر دختر داشتیم به ما میرسید. دو تا پسر ما آلمان هستند. آن یکی هم که هست آنقدر گرفتار است که به من نمیرسد. خودش پسر و نوه و مشکلات خودش را دارد ولی دختر یک رحمت و برکت الهی است. هر کس دارد خوش به حالش. حالا که از ما گذشته ولی بعضی وقتها که دعا میکردم، میگفتم ای خدا به ما یک دختر بده، نمیخواهد خوشگل باشد، یک دختر بده زشت هم باشد عیب ندارد.