به گزارش هنرآنلاین، پس از نمایش فیلم نیز نشست نقد و بررسی آن با حضور مهسا اسدالهنژاد (دکترای جامعهشناسی سیاسی) با عنوان «ناممکن شدن کنار هم زیستن» برگزار شد. کیوان کثیریان (مدیر سینماتک خانه هنرمندان ایران) مدیریت جلسه را بر عهده داشت.
مهسا اسدالهنژاد در ابتدای این برنامه گفت: مرتبه پیش هم که برای فیلم «زندگی دیگران» به اینجا آمدم، بهگونهای از زاویه دید دو آدم و تنشی که بین آنها وجود داشت، موقعیت بزرگتر و اشل وسیعتری از آن تنش را متوجه میشدیم. در این فیلم نیز تنشی بین دو شخصیت کالم و پادریک وجود دارد که در بطن یک جنگ داخلی در حال رخ دادن است. جنگی بین خودیها که در دوردست در جریان است و در فیلم نیز به آن اشاره میشود.
او افزود: ما تنشی داریم که بین دو آدم اتفاق میافتد ولی آنها این تنش را در سطح یک سرزمین پیش میبرند. ما تنش این دو را نمیفهمیم، مگر اینکه تنش اصلی را متوجه شویم. بنابراین در ابتدا بحثم را با موضوع تنش دو آدم با یکدیگر شروع میکنم و در ادامه به تنشی که در دوردست وجود دارد میپردازم.
این جامعهشناس در ادامه بیان کرد: همگی در ابتدای فیلم و در نگاه اول شخصیت کالم را بیرحم میبینیم و دلمان به حال پادریک میسوزد. این دم دستیترین حسی است که ما نسبت به این دو فرد داریم. وقتی کالم شروع به بریدن انگشتانش میکند، میفهمیم که خشونت در حال نزدیک شدن به نهایت خود است. به همین دلیل خیالمان راحت است که احتمالا ارزیابی درستی کردیم. اما ناگهان در آن صحنهای که پادریک بعد از مردن خَر میگوید بازی تازه شروع شده است؛ چون این دعوا تنها با مرگ یکی از ما پایان مییابد، ما کمی حسمان دستکاری میشود که آیا قضاوت درستی کردیم؟
اسدالهنژاد ادامه داد: از خود میپرسیم آیا ما از ابتدا با موجودی مهربان روبرو بودیم که بعد تبدیل به فرد خشن غیر قابل درکی شده است؟ در این فیلم نباید به اولین حسمان اعتماد کنیم. اگر دقت کرده باشید در تمام فیلم به این ارجاع داده میشود که پادریک یک انسان خوب است. حتی زمانی که کالم مشکل خود با پادریک را توضیح میدهد، همه آدمهای کافه تایید میکنند که پادریک آدم خوبی است.
او افزود: فیلم میپرسد یک انسان خوب چه کسی است؟ و این درست نقطه آغاز بحث است. آیا فیلم میخواهد به ما بگوید که پادریک انسانی نیک است و در مقابل کالم یک هیولای بیرحم بوده که هر کاری از او بر میآید؟ از بحث نیچه وام میگیرم تا متوجه شویم چه اتفاقی در مناسبات این دو شخصیت رخ میدهد. مشخصا وقتی ما با تبارشناسی اخلاق نیچهای مواجه میشویم، یعنی با فهم اینکه انسان خوب چه کسی است؟ میدانیم که نیچه با همه تعاریف مرسوم که از خیر و شر وجود دارد، در میافتد و تلاش میکند تا نشان دهد آن چیزی که اخلاق، الهیات، متافیزیک و فلسفه از فیلم میفهمد، چیزی جز سودمندی، سازگاری و تنظیم کردن امور بر مبنای آن چیزی که هست، نیست. در مقابل شر بدل میشود به هر امر قدرتمند و ارادهی به آفرینش.
این جامعهشناس در ادامه توضیح داد: در اینجا ما با دو نیرویی سر کار داریم، که نیچه اسم آنها را اخلاق بردگی و اخلاق سروری میگذارد. نیچه میگوید مهمترین ویژگی اخلاق بردگی، مهربانی، فروتنی یا به زبان خودمان مهرطلبی است. به صورتی که شما حاضرید هر تلاشی کنید که چیزی که به شما آرامش میدهد سر جایش بماند. در مقابل اخلاق سروری نیز با قدرت شناخته میشود که به معنای فعال کردن نیروهای آفرینش در خود است. یعنی شما به جای اینکه گمان کنید در ارتباط انسانی خود مداوما مهربان باشید و بار بکشید، بیافرینید و خلق کنید.
اسدالهنژاد در ادامه صحبتهایش گفت: آن چیزی که اخلاق سروری را در پیش میگیرد، نیروی کنشگر است که قدرت آفرینندگی دارد. آن کسی که اخلاق بردگی را در پیش میگیرد، نیروی فرودستِ استیلاپذیر واکنشی است. چیزی که میتوانیم اسم آن را انسان کینتوز بگذاریم. در واقع اخلاق بردگی یا فروتنانه که حاضر به ارائه هر سرویسی است تا فضای امن خود را حفظ کند، از ما فیگوری به نام انسان کینتوز میسازد.
او ادامه داد: در مقابل نیروی کنشگر که از یک جور اخلاق سروری پیروی میکند، قدرت احساس کردن دارد. در واقع چون میتواند حس کند میتواند بیافریند. همانطور که کالم میخواهد قوای حسی خود را در نسبت با پادریک حذف کند و به ندای دیگری گوش دهد. چون میخواهد موسیقی بسازد و به سمت خلق کردن برود. این اتفاق حتما در ابتدا یک نفرت میآفریند، اما چه چیزی در انسان کینتوز است که به زعم نیچه او را به نیرویی واکنشگر که ناتوان از آفریدن و خلق کردن است، بدل میکند؟
این جامعهشناس در بخش دیگری از صحبتهایش عنوان کرد: آدمی که بیش حس است، به قدری واقعیت و همهچیز را حس میکند و درگیر میشود که کمکم قدرت خلق کردنش برای آفرینش از کار میافتد. به همین دلیل تبدیل به آدمی واکنشی میشود که قدرت خلق ارزش ندارد. در واقع او که نمیتواند بیافریند، نسبت به نیروی کنشگر و خلاق کینه میگیرد و یک جور احساس خصومت پیدا میکند. سپس فرمولی شکل میگیرد که میگوید من اگر ناتوانم؛ تقصیر توست. نیچه نیز در اینباره مطلبی گفته و در شکل انسان کینتوز فرمولی دارد که میگوید: من خوبم؛ چون تو بدی یا چون تو بدی، من خوبم. یعنی در واقع حتما تقصیر تو بود که من ناتوان از تحقق آن خواست خودم هستم.
اسدالهنژاد ادامه داد: بنابراین ما یک پویایی نیرو بین نیروهای کنشگر و واکنشی داریم؛ بین نیروهایی که میتوانند بیافرینند یا ناتوان از آفرینش هستند و به واسطه اینکه نمیتوانند چیزی را خلق کنند و ارزش جدیدی را بیافرینند، تنها کارشان این است که ارزشی که آفریده میشود را نفی کنند و آن را بیارزش میکنند. مثلا در صحنههایی از فیلم، پادریک مداوما سعی میکند به کالم بگوید که آهنگی که درست میکنی، مزخرف است؛ در ادامه تاکید میکند که انسان خوب یا نیک بودن اهمیت دارد. باید پرسید مشکل نیروی کنشگر که مورد حمله نیروی واکنشی قرار میگیرد چیست و از کجا آغاز میشود؟
او در ادامه افزود: در جایی از فیلم کالم به پادریک میگوید تو هیچ هستی. این هیچ، جایی است که ما میتوانیم از نیهیلیسم یا هیچانگاری صحبت کنیم که ناتوان از خلق ارزش است؛ میگوید خدا و ارزش بزرگ از بین رفته است؛ به زعم نیچه همه کسانی که نیهیلیست واکنشی یا منفعل هستند، تمام تلاششان را میکنند تا چیزی را جای خداوند بگذارند که از نظر اخلاق سروری یک جور هیچ است. حقیقت، واقعیت و در این فیلم گذشته مواردی است که جایگزین خداوند میشود. در بخشی از فیلم پادریک مداوما به کالم میگوید تو قبلا اینطور نبودی و زمانهایی را یادآوری میکند که گذشتهای را بسازد و کالم را از نیروی آفرینش جدا کند.
این جامعهشناس در ادامه صحبتهایش بیان کرد: نیچه در این رابطه میگوید که نیروهای واکنشی علاقه بسیاری به حافظه دارند؛ چون از دست رفتن چیزها امنیت آنها را به خطر میاندازد و حافظه است که رابطه بدهکار و طلبکار را میسازد. یعنی بدهی باید صاف شود و شما باید به عنوان بدهکار دِینی را ادا کنید. دِین به زعم دیدگاه نیچهای، قدرت خود را از مسیحیت میگیرد. به این معنا که خداوند برای اینکه گناه شما را باز بخرد، پسر خودش را از روی عشق به شما قربانی میکند. گناه اولیه شما به واسطه قربانی شدن مسیح بخشیده میشود اما از منظر نیچهای از همینجا بدهکاری و بردگی شروع میشود.
اسدالهنژاد در ادامه صحبتهایش گفت: ازین پس مداوما باید برای اینکه مطمئن باشید گناهکار نیستید؛ افعالی را انجام دهید که شما را تبدیل به موجودی میکند که همیشه در حال ادای دِین است. در این حالت یک معادله ترسناک شکل میگیرد؛ به این صورت که همواره کسی مستحق رنج کشیدن در مقام بدهکار است و یک طلبکاری وجود دارد که حق این را دارد که شما را به واسطه بدهیای که به او دارید مجازات کند. این توازنی که بین بدهکاری و طلبکاری برقرار میشود، تصوری از عدالت را برای ما ایجاد میکند.
او افزود: از منظر نیچهای، مجازات یک رفتار کینتوزانه است. یعنی آن کسی که حق مجازات دارد که مداوما منتظر این است تا شما چیزی را در حق او ادا کنید. یا به یاد شما میآورد که شما زمانی به او بدهی داشتید و الان باید این بدهی را صاف کنید اما مسئله اینجاست که بدهی هیچوقت صاف نمیشود و بدهکار همیشه بدهکار میماند و در یک موضع بیحق مداوما باید طلبی که از او وجود دارد را پرداخت کند.
این جامعهشناس در بخش دیگری از صحبتهایش بیان کرد: کینتوز کار خود را با تولید وجدان معذب جلو میبرد. به بخشی از فیلم اشاره میکنم که کالم شروع به بریدن انگشتانش میکند. کینتوز وقتی موفق میشود نیروی کنشگر را از توان خودش جدا کند که آن را بدل به یک وجدان معذب کند و از آن یک فیگور معذب بسازد. تنها یک بدهکار است که تبدیل به وجدان معذب میشود. وقتی وجدان معذب شکل میگیرد؛ چه اتفاقی رخ میدهد؟!
اسدالهنژاد در ادامه صحبتهایش بیان کرد: وجدان معذب باید بتواند درد و رنج را درونی کند؛ چون انسان کینتوز به او مداوما این موضوع را یادآوری میکند که مقصر است. اما در فیلم اتفاقی جذاب رخ میدهد؛ کالم پروژه پادریک را ناتمام میگذارد. زیرا او احساس گناه نمیکند. در جایی از فیلم کشیش به او تلقین میکند که گناهکار است ولی کالم هیچ همدلی با او ندارد و حرفش را نمیپذیرد. اما در ادامه فیلم و وقتی خر پادریک کشته میشود، کالم پیش کشیش میرود و میگوید کمی احساس گناه میکنم اما کشیش میگوید این گناه نیست و مشت زدن در صورت پلیس گناه است که کالم باز هم احساس همدلی با او ندارد. او ویژگیهای اخلاق سروری را دارد که میگوید گناه را خودم ارزیابی میکنم. به این ترتیب کالم پروژه وجدان معذب را پس میزند ولی درد همچنان وجود دارد و باید ببینیم که او با دردی که قرار است از سمت پادریک به طرفش بیاید چه میکند.
او افزود: پادریک درد را درونی نمیکند؛ بلکه آن را بیان کرده و بیرونی میکند. کالم به آدمی بدل میشود که هر شکلی از ادای دِین در ارتباط اجتماعی را به تمسخر میگیرد و به همین دلیل طلب پادریک را با بریدن انگشتش میدهد. پروژه وجدان معذب، گناهکار کردن و احساس تقصیر دادن ناکام میماند. نیهلیسم واکنشی پادریک ناکام مانده است.
این جامعهشناس در بخش دیگری از صحبتهایش گفت: نیروی کنشگر چه کاری میکند؟ او قدرت آری گفتن به زندگی دارد؛ یعنی از بالقوه بودن به فعل شدن میرسد. ما در فیلم دو نوع آری گفتن داریم. آری که کالم میگوید؛ آری که پادریک میگوید. آری پادریک را باید در وجود خر که همزاد اوست ببینیم که همه جا همراهش است. خر از منظر نیچهای مظهر آری گفتن است؛ مظهر آری بارکشانه و غیر کنشگر. مانند بردهای که همیشه به اربابش آری میگوید و حاضر است هر آنچه روی دوشش میگذارند را حمل کند. در واقع پادریک زندگی خرانه دارد که همان آری منهای نه است. آری گویی خر، پلیس و کلیسا، آری گوییهای شبیه هم هستند که مداوما بارها و گذشتهای را حمل میکنند. هر کدام در یک مدل از قانون هستند و قانون چیزی جز بدهی نیست.
اسدالهنژاد در ادامه عنوان کرد: صحنه آخر فیلم بسیار صحنه مهمی است. سکانسی که نیروی کنشگر ما خودش را از مرگ نجات داده است و با این کار نشان میدهد شخصیتی بوده که نیستی را نمیخواهد. او میتواند بگوید نمیخواهد اما مشتاق مرگ نیست؛ او کسی است که میگوید چه چیزهایی را نمیخواهد. اما پادریک کسی است که نمیتواند بگوید چه چیزی را نمیخواهد؛ اما او دقیقا نیستی را میخواهد.
او افزود: در صحنه آخر کالم به پادریک میگوید؛ فکر کنم دیگر تمام شد ولی پادریک میگوید اگر تو میمردی، تمام میشد. کالم به جنگ اشاره میکند و میگوید فکر میکنم تمام شد ولی پادریک میگوید دوباره شروع میشود؛ چون یک سری چیزها فراموش نمیشوند و چه خوب که یک سری چیزها فراموش نمیشوند. در واقع بدهی تمام نمیشود و جنگ دوباره شروع میشود، چون تا ابد افرادی هنوز بدهکار هستند. کالم در پی انکار پادریک نیست، در پی متفاوت شدن است و پادریک به تنها چیزی که نمیتواند آری بگوید تفاوت است. او نمیتواند بپذیرد که کالم متفاوت شده و حاضر است این عدم پذیرش را تا نابودی کالم پیش ببرد.
این جامعهشناس در بخش دیگری از صحبتهایش با اشاره به جنگ داخلی در فیلم گفت: دیالوگی در فیلم هست که خیلی اهمیت دارد. لحظهای است که کالم موسیقی خود را ساخته است؛ پادریک از موسیقی کالم خبر میگیرد و کالم میگوید اتفاقا امروز ساخت قطعه موسیقی خود را تمام کردم و اسم آن را بنشیهای اینیشرین گذاشتم و پادریک میگوید اینیشرین که بنشی ندارد. (در اسطورههای ایرلندی، بنشی به معنای ارواح مونث است) کالم میگوید چون از واژهآرایی شین خوشم میآمد، آن را انتخاب کردم. کالم ادامه میدهد که شاید هم بنشی داشته باشد، کسی چه میداند؛ شاید روح یا ارواحی در اینیشرین فعال هستند.
اسدالهنژاد در ادامه صحبتهایش عنوان کرد: از این دیالوگ ساده و بسیار مهم میخواهم استفاده کنم و توضیح دهم، آن چیزی که ما در واقع از بنیاد یک جامعه میفهمیم چیست؟ یا آن چیست که رابطه بدهکار و بستانکار را شکل میدهد؟ از تعبیری کمک میگیرم که همان اصل دلیل کافی است؛ مفهوم ساده آن به این معنا است که هر چیزی در این جهان وجود دارد، حتما دلیل، علت و چرایی دارد. در واقع اگر آن چرا، علت و دلیل نباشد، آن چیز هم نیست. یعنی هستی و همهچیزی که در آن است، وابسته به یک چرایی و علت است. هایدگر تلاش میکند تا با این فهم از هستی در بیفتد.
او افزود: منظور این است که دلیل یا هرچیز که به عنوان عقل میشناسیم؛ تنها زمانی معنا دارد که چیزی بتواند بازپرداخت شود. وقتی ما از زندگی عقلانی صحبت میکنیم؛ منظور زندگی محاسبهپذیر است که شما میتوانید بر مبنای چیزی آن را سامان دهید. بر مبنای عقلانیت خود میتوانید آن را روی هر چیزی چون ایمان مذهبی، ایمان مسیحی و... استوار کنید. مسئله آنجاست که دلیل زمانی دلیل است که مداوما عدهای آن را بازپرداخت کنند. یعنی مداوما به آن شیوه زندگی کنند و بپذیرند که چیزها باید بر وفق آن اصل قرار گیرد. این همان امنیتی است که شما بدست میآورید و خیالتان راحت است از اینکه زندگی سر جای خود هست. به این معنا دلیل آوردن قدرت امنیت بخشیدن و از منظر نیچهای اهلی کردن اوضاع است.
این جامعهشناس در ادامه صحبتهایش بیان کرد: ما خیالمان راحت بوده که همه چیز همین است و کسی به واسطه یک کار عجیب و غریب و ارزش تازه و شیوه دیگری از زیستن، بنیاد را بر هم نمیزند. به تعبیری انسان عقلانی انسانی است که قدرت بازپرداخت دارد. در این حالت هستی به بنیاد، دلیل و زمین سفت و آن چیزی که باید نگهش داریم تقلیل پیدا میکند. چون اگر برود ما امنیت خود را از دست میدهیم. هستی در اینجا دو سطح دارد. سطح «چرا» که شما در آن قدرتِ این را دارید که به واسطه بنیاد آن را بشناسید و چیزها را بر وفق آن سامان دهید. سطح دیگر نیز بُعد «چون» است که برای فهم آن به شعری اشاره میکنم که میگوید: «گل میشکفد؛ چون میشکفد؛ نه به خود التفات دارد و نه به اینکه دیگران او را چگونه میبینند.» در اینجا چرایی شکفتن ممکن است برای ما معنادار باشد و تلاش کنیم از بعد زیست شناسی آن را توضیح دهیم ولی برای خودش، معرفت ما اصلا معتبر نیست.
اسدالهنژاد در ادامه صحبتهایش گفت: این لحظهی بیبنیادی است که میگوید؛ چیزها اتفاق میافتند، چون میافتند و بدون اینکه چرایی پشت آنها باشد، در حال محقق کردن خویش هستند. بدون اینکه دلیل آن حرکت، لزوما برای ما قابل فهم باشد. این دو ساحت از نگاه کردن به هستی است؛ اینکه من بپرسم چرا گل میشکفد و زمانی که پاسخ دهم بگویم: چون میشکفد. همه این موارد را گفتم تا به اینجا برسم؛ به نظر میآید جنگ، لحظهایست که شما با جامعهای روبرو هستید که مداوما میپرسد: چطور میتوانم بنیادهای خود را حفظ کنم؟ زیرا از حفظ بنیاد، خشونت تولید میشود.
او افزود: ممکن است یکی پیدا شود و بگوید من برای این بنیاد هیچ ارزشی قائل نیستم. او ادامه دهد و بگوید که برای دلیلی که میخواهی همهچیز را بر مبنای آن وفق دهی ارزش قائل نیست؛ چون تو نمیتوانی یک دلیل و چون تازه را بپذیری و به همین دلیل خشونت را آغاز میکنی. جامعهای میجنگد که نمیتواند با تفاوت کنار بیاید و نمیتواند بپذیرد که چیزها اتفاق میافتند بدون اینکه نیاز باشد شما مداوما به یک اصل ثابت ارجاعشان بدهی و بتوانی به واسطه آن اصل و چرایی توضیحشان بدهی. هر زمان قرار باشد بنیادی به این معنا گذاشته شود که هر شدن دیگری بر مبنای آن بنیاد توضیح داده شود، لحظهای است که امکان وقوع خشونت و تداوم و تکرار و بازگشت خشونت وجود دارد.
این جامعهشناس در ادامه صحبتهایش گفت: در صحنه آخر فیلم که میگوید جنگ میتواند اتفاق بیفتد، چون یکسری از چیزها فراموش نمیشوند و چه خوب که فراموش نمیشوند. انگار آن نیروی واکنشگر در حال پیشبینی یک بازگشت جاودانی برای ماست اما بازگشت جاودانی که پیشبینی میکند چیزی جز ویرانگری و نابودی نیست. آن لحظهای که تو در برابر تفاوت میتوانی آری بگویی، لحظهایست که انگار میتوانی یک پیمان جدید ببندی که بر مبنای بنیاد خاص و روشنی در یک جامعه نیست. آن چیزی که جامعه را جامعه میکند، هرگز نمیتواند یک دلیل مشخص باشد. چون در این شرایط اتفاق مثبتی رخ نمیدهد. یعنی اگر جامعهای در پی این باشد که به واسطه یک بنیاد خودش را سامان دهد و نهادگذاری و تنظیم کند، هیچ پیامدی جز جنگ مداوم نخواهد داشت.
اسدالهنژاد در ادامه بیان کرد: اگر قرار باشد جامعه به نیستی و خشونت نه بگوید؛ راهی ندارد جز اینکه به تفاوت، پذیرش متفاوت شدن و قدرت آفرینشگری آری بگوید. شاید بتوان گفت تنها امکانی که پیش روی یک جامعه برای عبور از خشونت است، این است که بپذیرد هیچکس نمیتواند به نام هیچ بنیاد، دلیل و یادآوریِ هیچ دِینی بر همه امور تسلط و غلبه پیدا کند. تنها زمانی که همهچیز در جامعه محل بحث و چالش باشد و به رغم همه این چالشها، تفاوتها پذیرفته بشود، میتوان امید داشت که پیمان جدیدی بسته شود. نیروهای واکنشی حافظه قوی دارند اما قدرت پیمان بستن و قول دادن ندارند. تنها گذشته را نشخوار میکنند. نیچه نیز میگوید که به جای حافظه، قول بدهیم که از چیزی بگذریم و به پیمان جدیدی برسیم. چون قول و تعهد رو به آینده است.
او در بخش دیگری از این نشست در پاسخ به سوال کثیریان درباره نسبت فیلم با بخش پایانی صحبتهایش درباره جامعه و بنیاد، بیان کرد: تلاش کردم تا نشان دهم بنیاد یک جور به یاد آوردن است. چون به یاد آوردن به شما احساس امنیت و تنظیم امور میدهد. وقتی از رفتار خوب میپرسند، اینطور پاسخ داده میشود که رفتار خوب باید به درد تداوم بقای ما بخورد و سازشپذیری ما را نشان دهد و کمک کند تا مناسبتهای اجتماعی خود را تنظیم کنیم. در اخلاق بردگی که خوب را معنا میکند، همهچیز باید یک معنا و فایدهای داشته باشد. این فایده یعنی من بتوانم آن را ذیل چیزی قرار دهم. مثلا به درد این بخورد که من ثروت و شهرت خود را بیشتر کنم. یعنی مداوما آن را به مثابه چیزی که هست نمیپذیرم و به چیز دیگری برمیگردانم. اگر فایدهای را در آن تشخیص ندهم، احتمالا تلاش میکنم تا شری در آن تشخیص دهم یا دورش بیاندازم. این فایدهمندی برای جامعه میتواند در حکم یک بنیاد باشد. چون اصلا روابط اجتماعی ما حداقل در گام اول زمانی که نخواهیم تفاوتها را ببینیم، بر مبنای سودمندی است. زمانی که میتوانیم چیزها را بر مبنای هویت آنها و خودمان شناسایی کنیم، میتوانیم بدهبستانهای روزمره را در زندگی روزمره خود داشته باشیم و همه چیز در یک مدار عادی پیش برود.
اسدالهنژاد در ادامه صحبتهایش گفت: اینجا تفاوت میتواند در مقام یک شر یا امر به درد نخور تصویر شود. اگر تفاوت در مدل کالم فیلم باشد که به یک سری از چیزها نه میگوید، اتفاقا میتواند خطرناک هم باشد و سودمندی و فهمپذیری اجتماعی نداشته باشد. بنیاد در این فیلم آن لحظهای است که خَری وجود دارد که به همه چیز آنگونه که هست آری میگوید و بار همه روابط اجتماعی را به دوش میکشد. همه آنها یک پا در نگه داشتن جامعه آنگونه که هست دارند. مثلا خواهر تصمیم میگیرد جامعه را ترک کند؛ ولی پادریک میماند و میگوید به هیچ وجه اینجا را ترک نمیکنم و میخواهم همانگونه که بوده آن را حفظ کنم.
او در پایان اضافه کرد: همین قدرت نگه داشتن و نپذیرفتن تغییر، یعنی بنیاد گذاشتن. من فقط میخواهم چیزها را حفظ کنم و بار آنها را مداوما بر دوش بکشم. یکی از مهمترین کارهای نیروهای واکنشی نگه داشتن است؛ در حالی که یکی از مهمترین کارهای نیروهای کنشگر از سر گذراندن است. آنها قدرت این را دارند که چیزها را از سر بگذرانند و به مرحله بعد بروند. اما نیروهای واکنشگر به هر قیمتی حتی نیستی، میخواهند حفظ کند. جامعهای که نتواند بپذیرد چیزها همانگونه که بودند نخواهند ماند و حفظ نخواهند شد و تغییر میکنند و کنشگری موجب خلق ارزشهای جدید میشود، چارهای جز خشونت و ویران شدن ندارد. آنها حتی به قیمت از بین بردن خود، تفاوت را نمیپذیرند. در واقع این لحظه خشونت است.
در ادامه جلسه به حاضرین واگذار شد تا پرسش، نقد و نظر خود را مطرح کنند.