سرویس تجسمی هنرآنلاین: جمشید مرادیان هنرمند مجسمهساز و شاعری چیره دست است که مسیر مصاحبت با او ناخواسته به هزارتوهای متعددی از علم، تاریخ، فلسفه و ادبیات و ... میرود. مردی که معتقد است مجسمهسازی در ایران به شکل معاصر آن به واقع از اواخر دوره قاجار شکل گرفته است و ابوالحسن صدیقی خالق مجسمه فردوسی که به میکل آنژ شرق مشهور است اولین مجسمهساز به معنای واقعی آن در ایران است.
او که به صورت تخصصی با متریال چوب در خلق آثارش سروکار دارد، درباره این انتخاباش میگوید: من وقتی روی چوب پیکرهتراشی میکنم، به خلوص آن پی میبرم. یگانگی، تخلیهگری، بو، گرما و رنگ چوب برای من جذاب است. همچنین، چوب آرامشبخش است و من توصیه میکنم که افرادی که عصبانی هستند، گِل و چوب بردارند و با آنها کار کنند. از طرفی، هنر و زندگی جامعه ما مطلقاً فلزی نیست و بخشی از آن تم سنتی دارد. در سرزمین ما، چوب هنوز پیامهایی دارد که آن پیامها را نمیتوان با متریال و مواد دیگر القا کرد.
او که طراح سمبل المپیک 2008 پکن بوده درباره وضعیت نابسامان نصب مجسمههای شهری میگوید: شهرداری نباید اجازه دهد که هر مجسمهای که ساخته شد در سطح شهر نصب شود. من بارها گفتهام که میشود مجسمههای شهری را در سطح شهر به گردش درآورد. مجسمههای گزینش شده میتوانند یک دور کامل در سطح شهر تهران بچرخند و بعد وارد انبار و موزهها شوند. الان دیگر عصر کلاسیک نیست که مردم بتوانند یک مجسمه را 80 سال تحمل کنند.
در ادامه گفتگوی نوروزی هنرآنلاین با این شاعر و مجسمه ساز را بخوانید.
آقای مرادیان با توجه به بنایی چون تخت جمشید و بسیاری از بناهای تاریخی دیگر، این اعتقاد وجود دارد که مجسمهسازی در ایران از چند هزارسال پیش سابقه دارد. نظر شما در این مورد چیست و به نظرتان مجسمهسازی در وجه معاصر آن در ایران از چه زمانی اصالت پیدا کرد؟
آنچه که ما در تخت جمشید داریم، طرح و اجرایش را به مصریها و آشوریها مدیون هستیم. تخت جمشید جزو آثار باستانی ما است و بسیار هم جای افتخار دارد که ما همچین بنای تاریخی داریم ولی این بنا نمونه دومی در تاریخ هخامنشیان ندارد. در مورد تخت جمشید این سوال پیش میآید که ما اگر توان اجرای همچین سازهای را داشتهایم، چرا در جاهای دیگر آن را تکرار نکردهایم؟ ما اگر خودمان تخت جمشید را ساختهایم، پس سنگتراش و حجارهای ماهری داشتهایم و کلاسهایی داشتهایم که این اساتید را تربیت کرده، اما چرا وقتی حکومت هخامنشیان تمام میشود، ساخت و ساز بنایی چون تخت جمشید هم تمام میشود؟ بنابراین تخت جمشید یک سازهای است که به کمک خارجیها ساخته شده که هیچ جای عیبی هم نیست و همه جای دنیا این کار را کردهاند. بنای تخت جمشید به قصد مجسمهسازی ساخته نشده است. این بنا در دوره هخامنشی در یک باغ سنگی ساخته شده تا شاه و درباریان در ایام زمستان بتوانند در آنجا بمانند و از مهمانها پذیرایی کنند. بعد از آن دیگر مجسمهسازی دوره ساسانی را نمیشود با تخت جمشید مقایسه کرد. در ادامه تاریخ ایران، مجسمهسازی منع شهری پیدا میکند و تغییر شکل میدهد و میرود در قالب آجرکاری، گچکاری، کاشیکاری و غیره. پس آجرکاری تیموریان و یا کاشیکاری صفویان هم به نوعی مجسمه است.
این وضعیت ادامه پیدا میکند تا زمان کمالالملک. استاد کمالالملک شاگردی داشته به نام ابوالحسن صدیقی. آقای صدیقی را من همیشه با آگوست رودن مجسمهساز فرانسوی مقایسه میکنم. ایشان گچ را از دست گچبرها میگیرد و برای اولین بار یک کبوتر میسازد و به کمالالملک نشان میدهد و استاد کمالالملک کار صدیقی را تأیید میکند. آقای صدیقی چندی بعد به کمالالملک میگوید که میخواهم ونوس را روی مرمر بتراشم که کمالالملک به صدیقی میگوید که نه ونوس کبوتر است نه مرمر، گچ. با این کار آبروی خودت و من را با هم میبری. آقای صدیقی به حرف استادش گوش نمیدهد. او مرمر را بر میدارد و ونوس را روی آن میتراشد و وقتی آن را نشان استاد کمالالملک میدهد، کمالالملک میگوید که این را شاه باید ببیند. بعد از آن شاه هرازچندگاهی مبلغی را به استاد کمالالملک میدهد که به آقای صدیقی بدهد. استاد کمالالملک همیشه بخشی از مبلغ را به آقای صدیقی نمیداده و آن را کنار میگذاشته است تا آنکه یک روزی به آقای صدیقی میگوید که اگر میخواهی کار هنری کنی، از این مملکت برو. آقای صدیقی میگوید که میخواهم بروم اما پول ندارم. آنجاست که کمالالملک پولهایی که برای صدیقی کنار گذاشته بود را به او میدهد و با آن پولها او را راهی خارج از کشور میکند.
یادمان نرود که لقب آقای صدیقی، میکل آنژ شرق است؛ لقبی که واقعاً شایسته اوست. من گاهاً به میدان فردوسی میروم و از 20 نفر میپرسم که مجسمه فردوسی که در این میدان نصب شده را چه کسی ساخته؟ هیچکس نمیداند. من همیشه اصرارم بر این است که مجسمه اصلی را در هیچکجای دنیا در معرض بلایای طبیعی نمیگذارند. این مجسمه را باید به موزه برد و از آن نگهداری کرد و یک نسخه کپی از آن را در میدان فردوسی گذاشت. هنوز نمیدانم که این کار را کردهاند یا همچنان مجسمه نصب شده در میدان فردوسی، همان مجسمه اصل ساخته شده توسط آقای صدیقی است.
چند وقت پیش متوجه شدم که از چین مجسمه وارد کشور کرده و در سطح شهر نصب کردهاند! این اغتشاش در نشانهشناسی ملت است. کم مانده به چینیها بگوییم که برایمان شعر حافظ هم بگویند! ما نباید همچین کاری انجام دهیم. ما باید دو مفهوم میمسیس و تقلید را از هم جدا کنیم. وقتی شما یک اثری را تحت تأثیر یک اثر جهانی میسازید، میمسیس اتفاق افتاده و اشکالی به آن وارد نیست. ولی وقتی یک تصویری را از روی مانیتورتان میبینید و آن را کپی میکنید، جو جامعه را به هم میریزید. من در داوری جشنوارههای کشورهای خارجی بودهام و میدانم که آنها فاز اجتماعی ما را میشناسند. آنها وقتی یک اثر غیر ایرانی را میدیدند، متوجه میشدند که ایرانی نیست.
هنر عرصه تجارت نیست. بعضی از دوستان ما قبل از آنکه اثرشان ساخته شود، به سراغ گالریدار میروند تا ببینند که گالریدار اثرشان را بفروشد یا نه. هنر یک محدودهای است که اگر خرج غلطی برای آن صورت بگیرد، هم هنرمند از بین رفته و هم هنر به بیراهه میرود. یکی از بلایای دیگری که دچارش شدهایم این است که گالریها به مجموعهدارها یک فشار غیر مستقیم میآورند و فعلا یک سری کارهای به خصوص را خریداری میکنند. فشار دیگری که وجود دارد، سلیقه تربیت نشده مردم است که این مورد هم نمیگذارد آدم آن جوری که دوست دارد کار کند. هنرمند اگر بخواهد در قید مخاطب باشد، باید منتظر بماند تا آخرین نفر جامعه هم او را درک کند. هنرمند کسی است که معمولاً در زمان حیاتاش درک نمیشود. اگر شما کارهایی را ساختید که همه را جامعه هنری هضم کرد و گالریها آنها را پذیرفتند، باید به کارتان شک کنید. پس جلو بودن هنرمند از مردم کجا معنا میشود؟
به نیچه گفتند که مردم تو را درک نمیکنند. گفت اصلاً غمی نیست چون مخاطبین من 200 سال دیگر به دنیا میآیند. هنرمندان نباید نگران این موضوع باشند که تحویلشان نمیگیرند و اسم و رسمی ندارند. هنر تا تمام جوانی و زندگی آدم را نبرد، واقعاً به ثمر نمینشیند. ما در عرصهای زندگی میکنیم که میخواهیم ناممکن را قبول کنیم. این ناممکن و غیر قابل قبول بودن باید درک شود. هنر کلاسیک، ممکن را عرضه میکرد که غیر قابل قبول بود. ما الان داریم ناممکن را عرضه میکنیم که باید سعی کنیم قابل قبول شود. این کار ساده نیست و دشواریهای زیادی دارد اما باید به دنبال آن رفت. امروز خلق کردن کار سختی است چون همه کارها ساخته شده و همه راهها رفته شده است و شما بایستی به دنبال منافذی بگردید که هنوز کسی به آن سرکی نکشیده است.
عرصه هنر امروز اگر خودش را از بلایایی که مختصرش را خدمتتان گفتم، رها نکند، نباید انتظار داشته باشد که راه به جایی ببرد. سعدی، حافظ و فردوسی، ملالت و محرومیت کشیدند و اینطور نبود که در رفاه کامل زندگی کنند. بخشی از وجود هنرمند آن بخش از خود گذشتگی اوست. شما تمام عرصه هنر ما را بگردید، ما یک هنرمند مثل ونسان ون گوگ و پل گوگن نداریم. اینها زندگیشان را تا پای مرگ کشاندند. در کشور ما بعضیها نقاشی میکنند و بعدازظهر را به مسافرکشی میروند. اینطور که یک هنرمند به نتیجهای نمیرسد. هنر تا تمام هستیتان را تباه نکند، شما را قرین دهش نخواهد کرد.
من میخواهم کمی درباره مفهوم معاصریت هنر به خصوص در مجسمهسازی صحبت کنیم. امروز برای بیننده اثر چه مبنا و قیاسی وجود دارد که اعتبار یک اثر هنری را با آن بسنجد. چرا که به نظر میرسد این فردگرایی رادیکال و به نوعی این جنس از تکثرگرایی در تولید معنا به واسطه تولید اثر هنری ما را با یک نوع عدم امکان سنجش مواجه کرده است؟
به اعتقاد من این معیار وجود دارد. در هنر هم مثل یک خانوادهای که همه بچههای آن شبیه به هم هستند، شباهت عصاره آثار هنری اثباتکننده هنری بودن آنها خواهد بود. البته در این بین اغتشاش را باید از هنر جدا کرد. علت اغتشاش واردات است و نتیجهاش آن میشود که در یک خیابانی که باید درشکه از آن رد میشده، یک نفر با پورشه رفت و آمد میکند. اینها همه تناقضاتی است که در جامعهگذار به وجود میآید. جامعهگذار جامعه خطرناکی است که نسلگذار را به وجود میآورد. نسلگذار هم نسلی است که گذشته را قبول ندارد و برای آینده هم خالی از برنامه و ایده است. این مسئله در هنر هم وجود دارد و عدهای هستند که گذشته را نفی میکنند و میخواهد به یکباره یک کار جدید ارائه دهند. در اینجا چون سر منشأ مطالعاتی وجود ندارد، کاری جز واردات از دست آدم بر نمیآید. امپرسیونیسم به کلاسیسیسم، رمانتیسیسم و رئالیسم با آن گردن کلفتی غلبه کرد و به وجود آمد، ما برای به وجود آوردن مکتب و جنبش جدید چهکار میتوانیم انجام دهیم؟ ما یک زمان سبک قهوهخانهای را در تهران داشتیم که در آخر حتی از تهران هم بیرون نرفت.
مشکل دیگر ما، خردورز نبودن جامعه است. ما یک کشور جهان سومی هستیم که نفت میفروشیم و برای اموراتمان زحمت ارگانیک نمیکشیم. در اروپای قرون 18 و 19، هنر در کنار صنعت به وجود آمد. حتی در زمان جنگ جهانی دوم هم که مردها به جنگ میرفتند، این زنان بودند که کارخانهجات را اداره میکردند و نمیگذاشتند که صنعت تعطیل شود. حالا اگر صادرات ایران نیز صنعتی بود، ما هم میدانستیم که چهکار باید انجام دهیم. مشخص است که ساختار جامعه ما هنوز مشکلاتی دارد و ضرورت هنر برایش تعریف نشده است.
ما الان در عصری قرار داریم که با انفجار اطلاعات و گسترش سریع رسانه مواجه هستیم. این وضعیت چقدر میتواند در هنر تأثیرگذار باشد؟
انفجار اطلاعات و گسترش رسانه خیلی خوب است ولی ای کاش که ما هم در آن نقشی داشتیم. ما مصرفکننده منفعل این انفجار هستیم و از این انفجار فقط بلای آن سرمان میآید. الان موبایلها بلای جان بچههای ما شده است. انفجار اطلاعات و تکنولوژی برای کسانی که آن را میسازند، خیلی مهم و عالی است ولی ما فقط مصرفکننده آن هستیم و به شما قول میدهم که این انفجار اطلاعات برای ما تباهی و خسران به بار میآورد. آدمهایی که با استفاده از تکنولوژی، وسیله و نرمافزار تولید میکنند، برای آن برنامه دارند و میخواهند مردم دنیا را با تبلیغات به سمت آن بکشانند که حق هم دارند اما در این بین ما منفعل هستیم.
ما الان در هنر به کانسپچوال آرت و پرفورمنس رسیدهایم ولی راه هیچ کدام را طی نکردهایم. عدهای هنوز نمیدانند که ساختار چیست، اما دارند به طور ساختارشکنانه نقاشی میکنند و آثارشان را هم به نمایش میگذارند. این پرش و جهشها اگر سرسری و بدون مطالعه و کار مستمر باشد، به ثمر نمینشیند. هنر کار مستمر میخواهد و باید به مرور طی شود تا به ثمر برسد. شاید علت بیاعتنایی مردم به هنر جدید و مدرن هم عدم کار مستمر و جهشهای بدون مطالعه در این عرصه باشد. من معتقدم که اگر مردم به هنر مدرن گرایشی هم دارند، به خاطر جذابیت هنر مدرن نیست، بلکه به خاطر دافعه زندگی است. الان شما هر کاری انجام دهید، ممکن است چند نفر بیایند آن را ببیند. این را نباید به حساب اقبال مردم بگذارید. اتفاقاً این مسئله را باید به حساب دلزدگی مردم از زندگی گذاشت. در عصر کلاسیک زندگی دافعه خیلی کمی داشت و مردم طالب هنر بودند. در کشورهایی که رشد ارگانیک کردند، عشق به هنر هم رشد کرد. اما الان در کشور ما چنین وضعیتی وجود ندارد. خیلی از مخاطبان آثار هنری کسانی هستند که اوقات فراغت و بیکاری خود را برای تماشای آثار هنری میگذارند، در حالیکه شما تا کار ضروریتان را تعطیل نکنید و به سراغ هنر نروید، مطمئن باشید که چیزی از هنر عایدتان نمیشود.
هنر در رفتار شخصی افراد هم تأثیرگذار است. افرادی که در فقدان هنر سر میکنند، ممکن است که خشونت رفتاری بر زندگیشان غلبه کند و بالعکس، افرادی که با هنر سر و کار دارند، موجوداتی هستند که چیزی در حریمشان به خطر نمیافتد. ضرورت هنر باید برای مردم تعریف شود. رسانهها باید کمک کنند تا مردم متوجه شوند که کجای رفتار، گفتار و کردارشان باید تصحیح شود. عملکرد مردم در خیابانها باید تصحیح شود. رانندههای ما آنقدر جلوی عابر پیاده ترمز نمیکنند که وقتی یک راننده ترمز میکند، عابر از او تشکر میکند! این خشونت رفتاری از کجا آمده که آدم نمیتواند به 20 متری گربه نزدیک شود و یا اینکه پرنده آدم را از 50 متری میبینید و فرار میکند؟ از بس که مسبب گرفتن جان این حیوانات بیچاره بودهایم. این رفتارهای اجتماعی باید تصحیح شوند. در جوامعی مثل جامعه ایران، یکی از راههای نجات رفتارهای اجتماعی و برقراری تلطیف در میان مردم، پرداختن به هنر است و اگر هنر حذف شود، کار جامعه تمام است.
آقای مرادیان، توجه شما به مجسمهسازی با چوب و استفاده از این ابزار خیلی حائز اهمیت است. اساساً چرا به مجسمهسازی با چوب روی آوردید و فرق مجسمهسازی با چوب را با مجسمهسازی با متریالهای فلزی و سنگ در چه میدانید؟
من وقتی روی چوب پیکرهتراشی میکنم، به خلوص آن پی میبرم. یگانگی، تخلیهگری، بو، گرما و رنگ چوب برای من جذاب است. همچنین، چوب آرامشبخش است و من توصیه میکنم که افرادی که عصبانی هستند، گِل و چوب بردارند و با آنها کار کنند. از طرفی، هنر و زندگی جامعه ما مطلقاً فلزی نیست و بخشی از آن تم سنتی دارد. در سرزمین ما، چوب هنوز پیامهایی دارد که آن پیامها را نمیتوان با متریال و مواد دیگر القا کرد. سنگ، سرد است و انعطاف ندارد. مانورهایی که میشود در عالم خیال با چوب پیاده کرد را به هیچ وجه نمیتوان روی سنگ پیاده و اجرا کرد. این کار را با فلز هم نمیتوان انجام داد. اما چوب چون انعطاف بیشتری دارد، به لحاظ گرفتاریهای محیط کاری، در جاهایی قابل اجراست که واقعاً با سنگ و آهن نمیتوان کار کرد.
با توجه به آنکه امروزه متریالهای مجسمهسازی از سنگ و آهن فراتر رفته است، شما فکر میکنید که مبنای نگاه کردن به ماده در مجسمهسازی چقدر تغییر کرده و این تغییر در مسیر درستی حرکت کرده است یا خیر؟
قرار بر این بوده که شما وقتی حسی را پیدا میکنید، این درایت را در درک و شناخت مواد داشته باشید که حستان را روی مادهای اجرا کنید که به غنای آن بیفزاید. در مجسمهسازی، درس شناخت مواد را آموزش میدهند تا وقتی شما چیزی را در عالم خیال پیدا میکنید، به عنوان هنرمند تصمیم بگیرید که این کار باید روی سنگ انجام شود، یا روی برنز، چوب و هر ماده دیگری. بر این اساس اگر آن غنایی که باید در مجسمه وجود داشته باشد به مخاطب دست بدهد، یعنی انتخابتان درست بوده اما اگر هدفتان برآورده نشود، بنابراین انتخاب موادتان هم به بیراهه رفته است. اینکه یک مجسمه با چه متریالی اجرا شود، تصمیم هنرمند است که باید از نهایت مهارت نشأت بگیرد. اگر هنرمند به نهایت مهارت برسد، میتواند حس و ماده اثرش را هم پیدا کند.
من طراح سمبل المپیک 2008 پکن بودم و از میان 6430 اثر، نشان عالی را گرفتم. در آنجا با مادههای برنز و سنگ کار کردم چون ضرورتش این دو ماده را ایجاب میکرد. یا در آلمان با سنگ و آهن کار کردم که اسمش هم بود "پرومته در زنجیر". من با همه مواد کار کردهام اما انتخابم چوب است و روی آن اصرار دارم. کار من اساساً پیکرهتراشی است. پیکرهتراشی هنر کاستن است نه افزودن. اگر شما یک چوبی را بردارید و به آن چیزی اضافه کنید، دیگر اسمش پیکرهتراشی نیست و وارد کلاژ و هنر افزودنی میشود. اما کار من پیکرهتراشی و هنر کاستن است که در آن باید کاستهشدن و تراشیدن رعایت شود تا یک اثری به نتیجه برسد.
قرار بود که شما یک سری طرح را در محیطهای شهری شهرستانهای مختلف کشور کار کنید، سرانجام آن طرحها چه شد؟
به من از شهرستانهای مختلف پیشنهاداتی برای ساخت مجسمه شده اما بعضیهایشان به خاطر طولانی بودن فاصله شروع تا اجرا و تغییر مدیریتهایی که ممکن است اتفاق بیفتد، به نتیجه نمیرسد. اما بعضی از طرحها نیز مانند همکاری خوبی که من با سازمان زیباسازی شهرداری کرج داشتم به نتیجه خوبی رسید. خانم باقری از سازمان زیباسازی شهرداری کرج به کارگاه من آمدند و مرا دعوت کردند که برای بلوار ماهان کرج 6 مجسمه بسازم. من با این سازمان قرارداد بستم و خانم باقری که خودشان هم فرد فرهیخته و هنرمندی هستند، برای من و شاگردانم یک فضای خوب را فراهم کردند تا کار کنیم. در نهایت ما 5 درخت گردو در بلوار ماهان کرج را به 5 مجسمه چوبی 6 متری تبدیل کردیم. همچنین یک مجسمه هم از یک درخت چنار تنومند در پارک فناوری در ورودی شهر سمنان کار کردم.
شما معتقدید که چه اتفاقاتی باید در مجسمهسازی شهری به وجود بیاید که منجر به آلودگی تصویری نشود؟
برای این کار باید یک طرح جامع تهیه شود. باید توجه کرد که زیبا کردن یک شهر لزوماً افزودن به آن نیست و شهر ممکن است که با کاستن هم به زیبایی و آرامش مدنظر برسد. من بارها از شهرداری درخواست کردهام که همت کند و پلهای عابر پیاده را به زیرگذر تبدیل کند تا منظره مردم باز شود یا شهرداری اجازه ندهد که هر تعداد بیلبوردی با هر رنگ و شکلی که وجود دارد در سطح شهر نصب شود. در مورد تبدیل پلهای عابر پیاده به زیرگذر، این اتفاق در چهارراه ولیعصر افتاده که ضمن به وجود آمدن شرایطی مناسب برای رفت و آمد مردم و باز شدن منظر شهری، شهرداری دارد از زیرگذر آن استفاده اقتصادی هم میکند. به نظرم اگر این اتفاق در سایر میدانهای بزرگ شهر هم بیفتد، یک مقدار آرامش به شهر بر میگردد. الان در میدانهای مخبرالدوله یا انقلاب بیشتر از ده دقیقه نمیشود با تفریح قدم زد. همه میروند که کارشان را انجام دهند و سریع از آن محدوده خارج شوند. اگر شهرداری یک مقداری همت کند، میتواند در میدانهای دیگر هم زیرگذر بسازد تا منظره شهر باز شود.
همچنین سازمان زیباسازی شهرداری میتواند در زمینه نصب مجسمهها سختگیری کند و اجازه ندهد که هر مجسمهای که ساخته شد در سطح شهر نصب شود. من بارها گفتهام که میشود مجسمههای شهری را در سطح شهر به گردش درآورد. مجسمههای گزینش شده میتوانند یک دور کامل در سطح شهر تهران بچرخند و بعد وارد انبار و موزهها شوند. الان دیگر عصر کلاسیک نیست که مردم بتوانند یک مجسمه را 80 سال تحمل کنند. الان عصر تأخیر است و مردم حوصلهشان زود سر میرود. هایکو برای همین اختراع شد که شما حرفتان را مدت کوتاهی بزنید و تأثیرگذار باشید. انجام این کارها سرمایهگذاری میخواهد و باور عمومی. اگر این اتفاقها رخ دهد، شهر زیباتر خواهد شد. الان در خیلی از جاهای شهر تهران هرج و مرج دیده میشود که میتوان با انجام این برنامهها آن را از بین برد.
مجسمههای شهری باید فضای اختصاصی خودشان را داشته باشند. این مجسمهها نباید طوری نصب شوند که غیر قابل دسترس باشند. مجسمههای شهری باید طوری در محل خود قرار بگیرند که شهروندان بتوانند به آن نزدیک شوند، از آن بالا بروند، در حفرههایش بنشینند و با آن عکس بگیرند. مردم باید مجسمههای شهری را لمس کنند. باید اجازه داد که مردم بروند و روی مجسمههای شهری یادگاری بنویسند. من مجسمه یک قورباغه را در باغ موزه هنرهای ایرانی ساختهام که هر دفعه میبینیم در چند بچه سر آن قورباغه نشسته و یک پفک هم گذاشته در دهان آن. این لذتبخشترین صحنهایست که دیدهام. معنای درست مجسمهسازی شهری همین است که مردم بتوانند به سادگی به آن دسترسی پیدا کنند. از تخریب، استهلاک و اصطحکاک مجسمه شهری نباید ترسید. این مجسمهها اگر خراب شوند هم میشود یک سری مجسمههای دیگر ساخت و جای آنها گذاشت.
شما اساساً به عنوان یک مجسمهساز شناخته میشوید اما چه شد که به سراغ شعر هم رفتید؟ بین این دو چه قرابتی وجود دارد؟
شعر، خصلت اساسی هنر ایران است و من معتقدم که همه ایرانیها شاعر و هنرمند هستند و اگر دیده نشدهاند، به خاطر غم نان بوده. شعر برای ایرانیها اغناگر است و هر کس در هر کجا کم میآورد به شعر پناه میآورد. البته به نظرم پناه بردن به شعر، یک مقدارش به خاطر سرکوفت موسیقی در کشورمان است. موسیقی در ایران همواره با موانعی مواجه شده و شعر آرام آرام جایش را گرفته است. احمد شاملو میگفت که گرایش من به شعر، نشان از سرخودگیام در موسیقی است. و یا این جمله اینطور بود که سرکوفت شدن موسیقی در من باعث شد که به شعر پناه ببرم.
من همه حرفهایم را نمیتوانستم با مجمسهسازی بزنم. شاید علتش ضعف اجرا و یا ضعف اندیشه در من باشد و یا شاید عقل انتزاعی در من رشد نکرده است. به هر حال آن کمبودهایی که من در مجسمهسازی داشتهام را شعر خواسته، جبران کند. آلبرتو جاکومتی (مجسمهساز معروف فرانسوی) میگوید که اگر صد سال دیگر زندگی کنم، آنچه در سرم میگذرد به دستم جاری نخواهد شد. دلیلش هم به خاطر سخت بودنش است. درست کردن یک کار اورجینال سخت است و همین سختی باعث میشود که خیلیها به کپی پناه ببرند. خلق یک اثر اورجینال، مطالعه میخواهد. من همیشه گفتهام که هموزن مجسمههایم، کتاب میخوانم چون رسیدن به ایده و اجرای آن مستلزم آگاهی و مطالعه زیاد است. قطعاً ون گوگ، آگوست رودن یا کنستانتین برانکوزی فیلسوف هم هستند. آنها یا مجسمهساز فیلسوف هستند یا فیلسوفِ مجسمهساز. پشت کارهای این افراد آنقدر اندیشه نهفته که جهان را تصاحب میکند. نمیشود این اندیشه را حذف کرد و انتظار ساخت یک اثر موفق داشت، چراکه هنر یعنی اندیشه. اگر از هنر، اندیشه گرفته شود، آن وقت فقط تکنیک میماند که تکنیک کار تکنسین است نه کار هنرمند. هنرمند و مولف آدم خلاقی است که باید اندیشه را هم در خلقش به کار بگیرد.
سالی که گذشت برای هنر کشور چطور سالی بود؟
سالی که گذشت، مثل همه سالها، سالِ غمهای عمیق و شادیهای بزرگ بود. فیالمثل، اگر سینمای ایران در سال 95 عباس کیارستمی را از دست داد ولی در همان سال اصغر فرهادی اسکار گرفت که باعث خوشحالی مردم شد و انعکاس بسیاری داشت. ما هم مثل همه ملل دیگر به این شادیها و غرور ملی نیاز داریم. من آرزو میکنم با زمینههایی که فراهم شد، سال دیگر یک سال پربارتری برای هنر سرزمینمان باشد. این اتفاق مستلزم این است که همه ما هستی را به اندازه تواناییهایمان معنا کنیم. همیشه در راه رسیدن به موفقیت یک سری مشکلاتی وجود دارد اما باید یاد گرفت که بر این مشکلات فائق آمد. باید یاد بگیریم که برای رنجمان معنا پیدا کنیم، آنوقت رنج دیگر رنجمان نمیدهد. اگر هدفمان را بشناسیم و والایی و جاودانگی هنر را بفهمیم، متوجه میشویم که این راه، راهِ بزرگان است. میگویند که برانگیختگان بسیارند و برگزیدگان اندک. همیشه نمیشود که همه چیز به سامان و در تأمین باشد. معمولاً هیچ کاری در آرامش کامل ساخته نمیشود. یادمان باشد که اگر میخواهیم از برانگیختگی به برگزیدگی گذر کنیم، چارهاش عرقریزانِ روح است.
اخیراً برای یک سمپوزیوم مجسمهسازی به مقدونیه دعوت شدید. در مورد آن برایمان بگویید.
بله.همین چند روز پیش مرا از کشور مقدونیه دعوت کردند که برای یک سمپوزیوم مجسمهسازی به آنجا بروم. من یک دوستی به نام "رمری" دارم که رئیس موزه هنرهای معاصر مقدونیه است. من با این دوست دو ماه کار کردم. چندی پیش گفت که به مقدونیه بیا. من هم دلم میخواست که به مقدونیه بروم و کشور اسکندر مقدونی را ببینم اما چون مقدونیه در ایران سفارت ندارد، من میبایست به آنکارا میرفتم و 20 روز در آنجا میماندم تا ویزا بگیرم. همین مسئله هزینههای مرا بالا میبرد و از آنجایی که هزینه هواپیمای مرا هم کاور نمیکردند، سفرم به مقدونیه لغو شد. سال گذشته هم همین اتفاق در مورد سوئیس رخ داد. یک بار هم کارم در دانمارک قبول شد که آقای احمدینژاد یک حرفهایی در مورد دانمارک زد و همان باعث شد که اسم مرا خط بزنند. من هم به مطبوعات چیزی نگفتم چون نمیخواستم خوراک مطبوعات شوم. یورگن هابرمارس عصاره مکتب فرانکفورت میگوید که یادتان باشد امروز هیچ سخنی معصومانه نیست، فکر نکنید که اروپا غیر جانبدارانه عمل میکند. من 7 مرتبه در ایتالیا کار ساختهام و یا در فرانسه هم کار کردهام، آن فاشیزمی که در آنجا جاری شد، مربوط به شخص هیتلر نبود بلکه ماحصل تعصبات آدمهایی مثل او بود.
از همه این ها بگذریم من در انتها می خواهم دو شعر به شما هدیه کنم
شعر 1:
از راههای دور،
از پشت غم،
نقلی به سوی ستاره باز میکنی...
چون قاصدک که با وزیدن باد بیدار میشود،
چشم انتظار فردا
با هزار فراز و فرودش
ساکت، ولی پرواز میکنی..
شعر 2:
این شعر را زمانی سرودهام که تحت تأثیر اندیشههای آندره برتون و تئوری سوررئالیسم بودم. آن زمان روی این مقوله خیلی کار کردم و اکثر سوررئالیستها را به دقت مطالعه کردم:
از من خواستند به اصرار برایمان چیزی بخوان
گفتم چه؟
- از انسان و واقعیت بخوان
+ من که همیشه از حفظ میخوانم / به سر انگشتان فراخوان / خاطراتم را ورق زدم / اینجاست انسان.
با گناه شروع شد، با قتل برادر بلوغ یافت، حمله کرد، آتش زد
چشم درست نمیبیند / غبار از سم اسبان
گوش درست نمیشنود / صدا از چکاچک شمشیر / فریاد از فرود تازیانه
اهرام که بنا شدند، دیوار چین که ساخته شد
وقت آن رسید تا غذایش را بر آتش هیروشیما گرم کند
دیگر نخوان
همه فریاد زدند / من اطاعت کردم
لَختی گذشت
به آنان چنین گفتم: از حلقه حقیر واقعیت درگذرید
من باغ بزرگی در تاریخ میشناسم به نام رویا / با من به آن در آیید
اندکی از ایشان چنین کردند؛
ماه رستگار شد...
گفتگو از علیرضا بخشی استوار