سرویس تجسمی هنرآنلاین: ساسان نصیری متولد 1340 است و در ایران و اسپانیا دورههای آموزشی هنر را گذرانده است. او از نخستین هنرمندانی است که در ایران به هنر مفهومی پرداخت، با این حال بیش از هر چیز بهعنوان نقاش منظره شناخته میشود.
نقاشیهای ساسان نصیری در نمایشگاههای متعددی از جمله در گالری گلستان، اعتماد، ایوان، نات، آس و همچنین در مونستر آلمان، مادرید، تورنتو و استانبول به نمایش درآمده است. جدیدترین آثار او چندی پیش در گالری ایرانشهر به نمایش گذاشته شد. به همین مناسبت گفتوگوی هنرآنلاین با ساسان نصیری را بخوانید.
آقای نصیری، چه عواملی در دوران نوجوانی یا کودکی شما وجود داشت که باعث شد به سمت هنر گرایش پیدا کنید؟ اولین فعالیتهایی که در این زمینه انجام دادید به چه شکل بود؟
از آنجا که پدر و مادر من شغل دولتی داشتند به آنها مأموریت میدادند و ما مجبور بودیم به جاهای مختلفی سفر کنیم. حدود چهار سالم بود که به پدرم در شهر یاسوج در استان کهگیلویه و بویراحمد مأموریت دادند. آن موقع یاسوج فقط کوه و دشت و جنگلهای بلوط بود و چندان شکل شهر نداشت. آنجا هیچ چیزی وجود نداشت و جای تفریحی هم نبود و تنها چیزی که برای من در آن سن وجود داشت همان طبیعت بود. در آن سن کم با طبیعت سر و کار داشتم و فکر میکنم طبیعت تأثیر زیادی روی من گذاشت. سلسله کوههای دنا طبیعت قشنگی دارد. در همان سن با کاغذبازی میکردم و نقاشی میکشیدم. خودم یادم نیست ولی مادرم میگوید اولین نقاشی من از یک تیمسار بود که برای بازدید به آنجا آمده بود و او را در یک هلیکوپتر کشیده بودم. وقتی مأموریتهای پدرم تمام شد و ما به تهران برگشتیم، من با نیما پتگر آشنا شدم. آقای پتگر تازه از ایتالیا آمده بود و در سهراه شاه (سهراه جمهوری فعلی) کلاس طراحی داشت. نزد ایشان رفتم و طراحی یاد گرفتم. کلاسهای ایشان بسیار خوب بود چون آقای پتگر از ایتالیا آمده بود و نوع تدریسی که داشت بسیار بهروز بود. یادم است که طراحی بزرگ با زغال را درس میداد که برای من بسیار جذاب بود. در واقع میشود گفت که طراحی کردن را بهطورجدی از کلاسهای آقای پتگر شروع کردم. آن موقع آبرنگ هم کار میکردم تا این که سال 61 با آقای آغداشلو آشنا شدم. آقای آغداشلو هم کلاس خصوصی راه انداخته بود. من از طریق شاهرخ فروتن با آقای آغداشلو آشنا شدم و به کلاسهای ایشان رفتم.
تحصیلات آکادمیک شما در چه حوزهای است؟
سال 61 در رشته نقاشی مجتمع دانشگاه هنر قبول شدم و همزمان با کلاسهای آقای آغداشلو در آن کلاسها هم شرکت میکردم. سال سوم دانشگاه بودم که به خاطر یک سری مسائل دانشگاه را رها کردم و به اسپانیا رفتم. در اسپانیا هم وارد دانشگاه هنرهای زیبای مادرید شدم و رشته نقاشی خواندم. حدود هفت سال در اسپانیا بودم و دوباره به ایران برگشتم.
تحصیلاتتان را در اسپانیا تمام کردید؟
خیر، در اسپانیا هم تحصیلاتم را تمام نکردم. دانشگاهی که من در آن درس میخواندم دانشگاهی بود که قبلاً پیکاسو و دالی در آن حضور داشتند. آنجا استادی به نام زارکو داشتم که یک روز به من گفت میخواهی پیکاسو شوی؟ گفتم نه. گفت میخواهی استاد نقاشی شوی؟ گفتم نه. گفت تو داری اینجا وقتت را تلف میکنی چون تو نقاشی را بلد هستی، ما در اینجا به کسانی که نقاشی بلد نیستند نقاشی یاد میدهیم. دیدم حرف این استاد منطقی است چون من دنبال مدرک نبودم که بخواهم مدرک بگیرم. رفتن من از دانشگاه هنر مادرید اتفاق خوبی بود چون با یک گروه نقاشی آوانگارد آشنا شدم که کارهای جذابی انجام میدادند. واقعاً چیزهای خوبی از آنها یاد گرفتم.
آن سالهایی که در فضاهای مختلف آموزش میدیدید و به شکلهای مختلف کار میکردید، گرایشتان در نقاشی چه بود؟
من همه کار میکردم. تمام بخشهای هنر و نقاشی که جذاب هستند را امتحان کردم. با کاغذ پارههای پوسترهای خیابان کولاژ میکردم. در مادرید پوسترهای چند لایهای که به دیوار چسبیده بود را میکندم و روی آنها کار میکردم. خود اینها ابژههای بامزهای میشد. در یک دورهای منظره کار میکردم. پرتره هم همینطور. یک دوره هم آبستره کار کردم و الآن هم گاهی آبستره کار میکنم. چندان در قیدوبند این که من نقاش منظره هستم و باید منظره بکشم نیستم. عکاسی هم انجام میدهم. گاهی چیزی میبینم و فکر میکنم که عکس آن بهتر است ولی جایی میبینم که عکس جواب نمیدهد و به همین خاطر نقاشی آن را میکشم. منظره همیشه برای من جذاب بوده است ولی فقط منظره تنها نبوده، بلکه چیزهای دیگر هم برای من جذاب بوده است.
یادم هست که در چند سال اخیر در نمایشگاههای گروهی آثار آبستره ارائه دادید.
اولین نمایشگاهی که پس از برگشتنم به ایران برگزار کردم یک نمایشگاه آبستره گروهی بود. من آن آثار را با دست کار کردم و از قلم استفاده نکردم. چیزی شبیه کاری بود که بچهها با رنگ بازی میکنند. آن کارها برایم بسیار جذاب بود. پس از یکی دو ماه هم به مناسبت بزرگداشت زندهیاد کیارستمی یک نمایشگاه عکس برگزار شد که در آنجا هم یک اثر از من به نمایش درآمد.
پس از این که از اسپانیا به ایران برگشتید فعالیتهایتان به چه صورت بود؟
سال 71 زمانی که به ایران برگشتم با تعدادی از هنرمندان پروژه "هفتاد و یک" را در یک خانه کلنگی در شمال تهران راهاندازی کردم. در واقع میشود گفت آن پروژه اولین پروژه کانسپچوال آرت در ایران بود که در ابعاد بزرگ راهاندازی میشد. من، فرید جهانگیر، مصطفی دشتی و شاهرخ غیاثی دو سه ماه روی خانه پدری فرید جهانگیر کار نقاشی، اینستالیشن و اسلاید پروجکشن کار کردیم که بعدها طی مراسمی آن خانه را خراب کردند. بازخورد بسیار خوبی داشت و برای اغلب بازدیدکنندگان جالب بود. برای من نیز جذابیت داشت چون کار کردن در آن زمینه تجربه خاصی بود. پس از آن چند نمایشگاه انفرادی و گروهی داشتم تا این که سال 77 دوباره یک خانه کلنگی دیگری دستمان آمد. این بار مصطفی دشتی نبود و شاهرخ غیاثی هم فوت کرده بود ولی خسرو حسنزاده و بیتا فیاضی به گروه ما اضافه شدند.
اشاره کردید که پروژه "هفتاد و یک" اولین کاری بود که در زمینه هنر مفهومی در ایران انجام میشد. با توجه به این که ما پیشزمینه هنر مفهومی را در ایران نداشتیم، شما چطور با این جریان آشنایی پیدا کرده بودید؟ چه نیازی دیدید که باعث شد به سمت هنر مفهومی بروید و در آن مقطع به این شکل کار کنید؟
من خودم با هنر مفهومی آشنایی داشتم و در اسپانیا به این سبک کار کرده بودم. ما عمدی نداشتیم که بخواهیم در ایران یک پروژه هنر مفهومی راه بیندازیم. این موضوع کاملاً بهصورت اتفاقی رخ داد. قرار بود خانه پدری فرید جهانگیر خراب شود و در چند ماهی که تا این کار باقی مانده بود، ما آنجا جمع میشدیم و کار میکردیم. در آشپزخانه یک سوراخی وجود داشت که یکی از بچهها دور آن سوراخ خطی کشید و آن سوراخ تبدیل به دهان آدم شد. وقتی دیدیم که جالب شده است همینطور ادامه دادیم. از آنجا که میدانستیم آن خانه قرار است خراب شود هر کاری که دوست داشتیم روی آن انجام میدادیم. من همیشه به کار کردن با فضا و حجم علاقه داشتم. آن موقع فضای خانههای تهران بسیار قشنگ بود و تازه شروع کرده بودند خانههایی که حیاط، حوض و باغچه داشتند را خراب میکردند و به جای آنها آپارتمانهای کیک بستنی میساختند. آن خانه این حس را داشت که یک عزیزی دارد از بین میرود و ما آنجا را جوری تزئین میکردیم. فکر میکنم هندیها هستند که وقتی یکی از آنها میمیرد او را آرایش میکنند و طی یک مراسم به زیبایی او را بدرقه میکنند. ما هم آن خانهای که داشت از دست میرفت را بزک میکردیم و واقعاً هم طی یک مراسم آن خانه از بین رفت. خانم رخشان بنیاعتماد فیلم مستند آن خانه و تخریبش را ساخت ولی متأسفانه آن فیلم گم شده است. لحظه تخریب آن خانه بسیار جالب بود و خود ما هم آنجا حضور داشتیم.
به نظرم آن پروژه هم برای من و دوستانم و هم برای جامعه هنری اتفاق خوبی بود. آن موقع جامعه هنری بسیار بسته بود و فقط یکی دو گالری نظیر گالری سیحون و گالری گلستان فعالیت میکردند. فضای هنری تهران یک فضای بسیار ساکت بود. به نظرم آن اتفاق، فضای هنری ایران را کمی تکان داد چون من بعدها میدیدم که بچههای دانشجو مثل ما شروع به تشکیل گروه کردند.
پروژه بعدی که سال 77 روی یک خانه کلنگی دیگر انجام دادید در راستای همین کار بود؟
آنجا هم یک خانه کلنگی بود که این فضا را به ما میداد تا کارهایی که دوست داریم را در آن انجام بدهیم. کانپست من در آن خانه، متامورفوسیس دریای خزر بود. اگر خاطرتان باشد آن موقع در دریای خزر آب پیشروی کرد و بسیاری از خانهها، ویلاها و باغها را زیر آب برد. آب پس از مدتی پسروی کرد و آن خانههایی که در زیر آب فرو رفته بودند بیرون آمدند ولی به هر حال خراب شده بودند. مثلاً خانهای بود که داخل آن پُر از ماسه بود. من آنجا عکاسی کردم و المانهایی را برداشتم و به تهران آوردم. بیتا فیاضی آنجا "کلاغها" را کار کرد و خسرو حسنزاده هم یک سری چیدمان داشت. آن نمایشگاه هم نمایشگاه خوبی شد ولی به خوبی نمایشگاه اول نبود.
شما دورهای هم در کانادا زندگی میکردید. آیا حضور شما در کانادا هم در راستای فعالیتهای هنریتان بود؟
مهاجرتم به کانادا به دلایل شخصی بود. ما سه سال در ترکیه بودیم و پس از آن هفت سال در کانادا حضور داشتیم. اما حضور در کانادا به من نچسبید. زمانی که در اسپانیا بودم احساس نزدیکی بیشتری داشتم. کانادا بههیچوجه آن چیزی نبود که من فکر میکردم و به همین خاطر به ایران برگشتم.
در کانادا هم فعالیت هنری داشتید؟
در کانادا تقریباً آثار من همیشه در نمایشگاههای گروهی گالری آرتا وجود داشت ولی هیچوقت آنجا نمایشگاه انفرادی نگذاشتم. با یک گروه نقاش کانادایی آشنا شدم که آنها هم منظره میکشیدند. کار کردن با آن گروه برایم جذاب بود. هر سال نمایشگاهی برگزار میشود که معمولاً کارهای من و آن گروه کانادایی در آن به نمایش گذاشته میشود. کانادا کشور زیبایی است ولی آن حسی را که از دیدن مناظر اسپانیا، ایتالیا و ایران به دست میآورم آنجا نداشتم.
بسیاری از هنرمندانی که از ایران مهاجرت میکنند و وارد کشورهای خارجی میشوند شاید در ابتدا به خاطر تفاوت فرهنگها با یک سری مشکلات روبهرو شوند تا بتوانند خودشان را جا بیندازند و فعالیت حرفهای داشته باشند. با توجه به این که در کانادا مهاجر ایرانی زیاد است، فضا برای کار هنرمندان به چه شکل است؟
مهاجرت اساساً یک کار پیچیده است. خود مهاجرت کار سختی است و آدمها به خاطر مسائل سیاسی و اجتماعی مجبور میشوند مهاجرت کنند. حالا اگر یک مهاجر، هنرمند هم باشد مهاجرت پیچیدهتر میشود چون هنرمند یک هویتی دارد که آن هویت 90 درصد اوقات با مملکت خودش گره خورده است. این جابهجایی، هویت هنرمند را به هم میریزد و او را دچار بحران هویتی میکند. حتی کار برای ما که نسبت به غربیها احساساتیتر و رمانتیکتر هستیم سختتر هم میشود. نقاشهای غربی بهراحتی از کشوری به کشور دیگر جابهجا میشوند و هویتشان به هم نمیریزد. به نظر من غرب یک فرهنگ یکپارچه دارد. حالا ممکن است که فرهنگهای بومی آن با هم فرق کند ولی در کل یک قطعه بزرگ است که تکههای مختلف دارد. برای ما که نقاش شرقی هستیم این جابهجایی همهچیز را به هم میریزد. 90 درصد هنرمندانی که به خارج از کشور میروند از کار میافتند. امیر نادری در ایران فیلم "دونده" را ساخت ولی از نظر من وقتی از ایران رفت هیچ فیلم خوبی نساخت. البته شهید ثالث به آلمان رفت و خوب هم کار کرد. بعضیها هستند که فرهنگشان فرا منطقهای است. آنها راحتتر جا میافتند ولی مهاجرت بسیار پیچیده است. من شخصاً مهاجرت را توصیه نمیکنم. شما وقتی مهاجرت میکنید باید بکنید و بروید. مهاجرت کردن برای من سخت بود، بنابراین نزدیک دو سال است که به ایران برگشتهام.
شما بیشتر بهعنوان نقاش منظره شناخته میشوید. اشاره کردید که از ابتدا به نقاشی منظره علاقهمند بودید. فعالیتهای منسجمتری که در این زمینه انجام دادید از چه زمانی شروع شد؟
من همیشه منظره را دوست داشتم. زمانی که در کلاسهای آقای آغداشلو شرکت میکردم فضاهای خارجی میکشیدم. آن موقع آقای آغداشلو به باغملک میرفتند و ما هم همراه ایشان به آنجا میرفتیم و فضای بیرونی آنجا را میکشیدیم. آدم وقتی در طبیعت کار میکند یک حس خوبی دارد که من آن حس را دوست دارم. یک آرامش و سکوتی در طبیعت وجود دارد که صد درصد در شهر وجود ندارد. در آتلیه هم آن حس به خاطر بسته بودن فضا وجود ندارد. کار کردن در طبیعت حس خوبی دارد و من کار کردن در طبیعت را دوست دارم. یک دوره در لواسان زندگی میکردم و آنجا را کشیدم. آن سالهایی هم که در کلاس آقای آغداشلو شرکت میکردم کوههای تهران را میکشیدم. همیشه بیرون کار کردن را دوست داشتم. گاهی با علی گلستانه، مصطفی دشتی و فرید جهانگیر به مسافرت میرفتیم و از طبیعت نقاشی میکردیم. همه اینها دستبهدست هم داد تا تعداد نقاشیهای منظره من بیشتر شود.
عدهای معتقد هستند که نقاشی منظره باید در همان فضا انجام شود ولی عدهای میگویند میشود یک تصویری از آن فضا برداشت و ادامهاش را در آتلیه انجام داد. برخورد شما با منظره و اتفاقی که روی بوم میافتد به چه شکل است؟
واقعیت این است که من از این بایدونبایدها سر درنمیآورم چون در هنر هیچ بایدی وجود ندارد. اگر باید وجود داشت آدم میرفت کارمند بانک میشد. آدم در هنر هر کاری که دوست دارد را انجام میدهد. دیوید هاکنی یک دورهای با عکس کار میکرد ولی الآن یک کامیون راه میاندازد و با 15 بوم بزرگ و سهپایه به طبیعت میرود و همانجا کار میکند. آدم گاهی طبیعت را بهصورت ذهنی نقاشی میکند. من نقاشی طبیعت ذهنی هم زیاد دارم. به نظرم در هنر بایدی وجود ندارد و به حس خود آدم بستگی دارد. من ترجیح میدهم که بیرون کار کنم ولی اگر نشد عکس میگیرم و در آتلیه کار میکنم. برای منظرهها از عکس هم استفاده میکنم؛ چه عکسهایی که خودم میگیرم و چه عکسهایی که دوستانم میگیرند. درنهایت آن چیزی چشم من را میگیرد که مفهومی در آن وجود دارد و من یک ارتباط حسی با آن برقرار میکنم.
رایجترین نوع نقاشی منظره در ایران کار نقاشان آبرنگ است. شاید همین شیوه پرداختن به منظره با تکنیک آبرنگ باعث شده که نقاشی با آبرنگ جایگاه چندان جدی در جامعه هنری ما نداشته باشد. چطور میشود که فرضاً مخاطب یک تابلوی منظره آبرنگ را میبیند و احساس نمیکند که آن یک اثر هنری است ولی تابلوی منظره شما را میبیند و احساس میکند یک ویژگی شخصی در آن وجود دارد؟
اگر ما در نقاشی آبرنگ آن ویژگیهایی که در تابلوی رنگروغن وجود دارد را نمیبینیم به خاطر ضعف نگاه نقاش است. این ابزار وسیله اجرای یک ایده یا تصویر است. حالا ممکن است آن وسیله، رنگروغن باشد که زمان بیشتری میبرد و تکنیک متفاوتتری دارد و درنهایت آن چیزی که به وجود میآید غلیظتر و محکمتر است. آبرنگ به خاطر ذات خود حسیتر و لطیفتر است. به نظرم اگر نقاش دارای یک دیدگاه باشد و دنیا را طور خاصی ببیند ممکن است همان را طراحی کند. مثلاً کسی مثل سهراب سپهری آن نوع نگاه را دارد. اتفاقاً آبرنگ بسیار جذاب است و من خودم آبرنگ را خیلی دوست دارم. بگذارید بسیار ساده بگویم. مثلاً رنگروغنهایی که من میکشم فضاهای خالی زیادی دارد و نقاشی خاص و پیچیدهای نیست. حالا من اگر جلوی همان منظره بنشینم و این بار با آبرنگ نقاشی کنم دوباره همانطوری میکشم. این مسئله اصلاً به این موضوع که آیا با آبرنگ میشود اثر هنری خلق کرد یا نه ربطی ندارد.
صحبت من درباره متریال نیست، بلکه آن دیدگاهی که درباره نقاشی منظره وجود دارد مورد نظرم است.
این مسئله به خاطر نقص دید نقاش است. من این دوگانگی را دیدهام که مثلاً کسی که با آبرنگ نقاشی طبیعت میکشد دیگر نمیتواند با رنگروغن نقاشی کند و علتش را هم نمیدانم. فکر میکنند که نوع برخورد با ابزار باید فرق کند، در صورتی که اینطور نیست.
این موضوع را میتوانیم به شکل دیگری نگاه کنیم، شاید به خاطر کارهایی که اینجا در زمینه نقاشی منظره انجام شده است، عدهای نقاشی منظره را بهعنوان اثر هنری نپذیرند و صرفاً آن را یک اثر دکوراتیو بدانند که هیچ حرفی برای گفتن ندارد. شما این مسئله را چطور میبینید؟ اشاره کردید که در کانادا یک گروهی کارشان این است که از منظره نقاشی کنند ولی شاید این جدیت در ایران وجود نداشته باشد. ما در نمایشگاههایی که برگزار میشوند بهندرت میبینیم نمایشگاهی از منظره وجود داشته باشد که مخاطب یک دیدگاه متفاوتی به آنها داشته باشد. به نظر شما در حال حاضر نقاشی از منظره در ایران نزد جامعه هنرمندان، مخاطبان و مجموعهداران چه جایگاهی دارد؟
نقاشی از منظره به خاطر ژانر خود منظره کمی کهنه و قدیمی به نظر میآید. منظره در گذشته بکگراند آدمها بود و هیچوقت منظره خالص بهعنوان سوژه نقاشی انتخاب نمیشد. نقاشی از منظره از قرن 18 میلادی به بعد آغاز شد. اساساً ژانر نقاشی از منظره در ایران یک ژانر کلاسیک و قدیمی است و چندان نگاه متفاوت و مدرنی به آن نشده است. من در بین منظرهپردازان معاصر ایران، آقای گلستانه را خیلی دوست دارم چون نوع نگاه ایشان بسیار شخصی و مدرن است. درست است که کوه و درخت میکشد ولی نوع نگاهی که دارد و چیزی که خلق میکند بسیار جذاب و زیبا است و حالت منظرههای کلاسیک قدیمی کهنه را ندارد. این مسئله بستگی به خود نقاشها دارد. به نظرم چیزی که مهم است نوع نگاه به منظره است. کسانی که دنبال یک کار دکوراتیو مدرن میگردند سراغ کارهای چرک و خاکستری از یک منظره نمیروند. آدمها دوست دارند اگر چیزی به دیوار خانههایشان میزنند یک زیبایی داشته باشد. من نمیدانم که چرا نقاشان ایرانی نسبت به منظره یک رویکرد کهنه و قدیمی دارند. منظرههای دیوید هاکنی پُر از زندگی و انرژی و نگاه نو است. او هم دارد درخت میکشد ولی درختی که او میکشد درخت مدرن و جذابی است.
از یک جنبه دیگر عدهای عقیده دارند که اثر هنری باید موضوع و پیامی داشته باشد و برگرفته از اجتماع و رویدادهای زمانه خودش باشد. این هم دیدگاهی است که نقاشی از منظره را پس میزند. مثلاً میگویند این همه رنج در جامعه وجود دارد، آنوقت چرا شما باید بنشینید از طبیعت نقاشی کنید؟ فکر میکنید در زندگی انسان امروزی که سرشار از مصائب است، نقاشی از منظره چه جایگاهی میتواند داشته باشد؟
آلن دوباتن در کتاب "هنر برای درمان" بسیار درست حرف میزند. هنر برای خود من نیز بهمثابه درمان است. من آدمی هستم که مطالعه زیادی دارم. اتفاقاً در جریان ریز اتفاقاتی که در دنیا رخ میدهد نیز قرار دارم و همهچیز را دنبال میکنم و از میزان درد، رنج و مصیبتهای مردم دنیا هم خبر دارم. ضمن این که دارم روند آدمها را هم نگاه میکنم که بشر از کجا دارد به کجا میرسد. با این شرایط باید بیایم نقاشی سیاه بکشم و بگویم بدبخت شدیم؟ من با شعار دادن و مشت گره کردن در نقاشی و هنر مخالف هستم. با انتقال پیام بهطور مستقیم هم مخالفم. من با نقاشیهای فمینیستی و آدمهایی که سوار موج اتفاقات اجتماعی میشوند مخالف هستم. به نظرم یک برخورد فرصتطلبانه است که بیایم بخشی از اتفاقاتی که در جامعه میافتد را با آه و ناله بگویم و اسم آن را اثر هنری بگذارم. غرب چنین چیزی را دوست دارد چون آنها از ناله کردن ما خوششان میآید.
به نظر من پیام دادن وظیفه نقاش نیست، بلکه وظیفه گرافیست است. مثلاً یک پوستر درست کنند و بگویند که بچههای زبالهگرد را نجات بدهید. خودم هم گرافیک کار کردهام و هم تبلیغات و به همین خاطر مشخصاً این دو را از هم جدا میدانم. پیام دادن وظیفه گرافیست است و ابزار آن میتواند شبکههای اجتماعی، درست کردن پوستر و راه انداختن رویدادهای مختلف باشد. وظیفه نقاش شعار دادن نیست. البته ممکن است درون یک نقاش آنقدر سیاه و آشفته باشد که یک چیز تلخ را خلق کند. ما هنرمندانی را داریم که سیاه و تلخ نقاشی میکشند ولی عمداً این کار را انجام نمیدهند.
با آلن دوباتن که میگوید: "هنر یک جایی دادن آن چیزی است که کم داری" موافق هستم. وقتی در طبیعت هستم یک صلح و آرامشی به من میدهد و وقتی آن را میکشم و روی دیوار میگذارم همان صلح و آرامش به بیننده هم منتقل میشود. اکثر کسانی که به نمایشگاهم میرفتند و بیرون میآمدند به من میگفتند که ما حالمان خوب شد. خب این چه اشکالی دارد؟ من حتماً باید اشک یک عده را دربیاورم؟ تمام شبکههای مجازی پُر از این چیزهاست. منِ نقاش وظیفه ندارم که بیایم راجع به این چیزها حرف بزنم. من کار خودم را انجام میدهم و آن چیزی که دوست دارم را میکشم. یک عده ممکن است خوششان بیاید و یک عده هم ممکن است خوششان نیاید. چه اشکالی دارد که یک اثر هنری امید را منتقل کند؟
به نظر میرسد چیزی که ما در فضای هنری امروز ایران میبینیم عموماً خلاف آن چیزی است که شما بیان کردید. شما این فضا را چطور میبینید؟
در این سالها فشارها باعث شده که مردم بیشتر سراغ هنر بروند و کار هنری زیاد شود و از سوی دیگر مردم بابت هنر پول میدهند. کارهای هنری از نظر کمیت بسیار متنوع و زیاد شده ولی از نظر کیفیت اینطور نیست. ما در جامعه هنریمان یک سری مشکلات داریم. فرهنگ یک جامعه مثل اتومبیل میماند. شما باید موتور، چراغ، چرخ و... داشته باشید که اتومبیل شما راه بیفتد. در حال حاضر ما در همه جای جامعهمان یک نابجایی داریم که جامعه هنریمان هم درگیر است. شما باید آکادمی هنر داشته باشید تا یک عده که نقاشی بلد نیستند بروند از آنجا نقاشی یاد بگیرند و بعد آنهایی که نقاشی یاد گرفتند بیایند بیرون و شروع به کار کنند و بتوانند کارشان را بفروشند. پس شما باید اقتصاد هنر داشته باشید. برای این که کارتان را بخرند یک عده باید بیایند کارتان را ترجمه کنند و بگویند کار ایشان خوب است و کار ایشان کمی کمتر خوب است. آیا ما در جامعه هنری کسی به اسم منتقد داریم؟ من در طول هفته به گالریهای زیادی میروم و وقتی بیرون میآیم با خودم میگویم این کار چه چیزی به من داد؟ شما وقتی به گالریها میروید باید یک کلاس فلسفه برداشته باشید تا بتوانید منظور هنرمند را بفهمید. من توهین نمیکنم ولی واقعاً تمام ضعفهای کار را میخواهند با حرفهای قلمبهسلمبه جبران کنند. متأسفانه ما فرهنگ نقد را نداریم و جای آن خالی است. به همین خاطر فضای هنر دچار یک آشفتگی شده است. یک عده هستند که نقد مینویسند ولی یک عده هم باید بیایند نقد اینها را برای مردم ترجمه کنند. مشکل حال حاضر جامعه ما این نابجاییها است.