به گزارش هنرآنلاین، داستان از این قرار است که دو برادر درزیرزمین خانه ای در حال دوخت دوز هستند. در طبقه بالا زن وشوهری را میبینم که معلوم است دختر در قفس شیشه ای زیبا گیر کرده است نه آنکه راضی باشد و تو گویی او نیز چون خدمه ی آن مجموعه فرودست است.
روابط بین زن و مرد را با آهنگ و حرکات رقص و حرکات موزون می توان فهمید. و روابط بین دو خیاط که در زیرزمین همانند موش های آنجا زیست می کنند را با دیالوگ. یکی می خواهد فرار کند و به ماهیگیری بپردازد و دیگری می خواهد صبر کند روزی خود صاحب سرمایه شده، انقدر بدوزد که روزی ارباب برایش بدوزد.
موش ها نمادی از زاد و ولد فله ای و زندگی آرامش وار در هر شرایطی هستند. آنها در امنیتی کاذب برای لقمه نانی به تله میافتند و جان میدهند. آیا ما هم مجبور نیستیم برای لقمه نانی هر روز بدویم ولی چه چیزی به دست می آوریم؟
ما یکدیگر را متهم به نادانی می کنیم. در حالی که وقتی در زندان بزرگ هستیم هیچ کس نمی داند آزادی واقعی چیست همه رویا می بافند ولی ایدیولوژیشان را در وجودشان نهادینه کردهاند که از رویای دیگری هم ترس و واهمه داشته باشند.
یکی از برادرها میگوید شاید موش ها آمدهاند تا حفرۀ بزرگ بسازند تا ما را از اینجا رهایی دهند اما موش ها هر بار به تلۀ ارباب میافتند و میمیرند. گویی موش ها را می سازند تا به انقیاد در آیند و برای لقمه نانی به تله بیافتند. اما نکته اصلی داستان آنجایی است که برای آزاد شدن و آزادی اگر بخواهی عقده هایت را پاسخ دهی هرگز به آزادی در مفهوم آزادی نمی رسی که همانند موش ها می شوی و استحاله پیدا می کنی همانند برادری که به دلیل نوازش نشدن از طرف مادر، برادر دیگرش را می کشد و همانند موش به این طرف و آن طرف می دود. ممکن است آزاد شوی ولی بخشی از سیستمی هستی که برایش پرورش یافته ای. به قول نیچه اگر ساعتها به مغاک چشم بدوزی خود بخشی از آن خواهی شد. انسانی که عواطف در درونش کشته شوند دیگر انسان نیست.
و انتهای داستان موش ها می آیند و پایه های خودکامگی ارباب را می لرزانند و دختر داستان رهایی می یابد. اما او نیک میداند که رهایی و آزادی از قفس به این راحتی نیست باید ذهن را خالی کرد، باید از هر آنچه که بر جسم و روح وروانش حک شده است رها شود تا بتواند به آزادی برسد. باید با موش ها بجنگد با آنهایی که ایدئولوژی نهاد حاکم آنها را فرمانبر بار آورده است.
زیبایی نمایشنامه در این است که آزادی هرکس در گرو دیگری است. در سیستم سود و سرمایه همه در بند هستند. طبیعت و حیوانات پارچهها و زنان و مردان بسیاری در بند هستند. ولی وقتی زن داستان رها می شود؛ گویی طبیعت و همه چیز از انقیاد بیرون می آید.
دکور، نور و لباس همه تحسین برانگیز و در خدمت روایت هستند و همچنین طراحی حرکت. به ویژه زن و مردی که بدون دیالوگ، سلطهگری را به تصویر کشیده بودند و انتخاب رنگ لباس قرمز برای بازیگر دختر در چند معنا بود. قربانی بودن و عروسک بودن، تجمل گرایی و صنعت مد و البته شادابی و زایایی در انتها.
و نور سفیدی که شبیه قطار زندگی است. قطار وحشت سرمایه که به قول بنیامین با سرعت نور به سوی تاریکی رهسپار است.
و همیشه سرمایه به موش ها احتیاح دارد او میپروراند تا آنها را قربانی کند. شاید این نمایش میخواهد به ما یادآور شود که همان موش ها که روزی برای قربانی شدن پرورش یافته اند صاحبانشان را قربانی میکنند. شاید سرمایه خودش از درون پاشیده می شود.
به اعتقاد من نمایش با آواز و رهایی دختر به پایان نمی رسد بلکه با بروشورهایی که روی آن این سوال است "آیا این نامش زندگی ست؟" به پایان می رسد و حتی ادامه و راه می یابد در ذهن مخاطب.
اما باید این پرسش را هم مطرح کنیم که آیا این اثر برای زمانۀ ما که تکنولوژی تمام ابعاد زندگی مان را گرفته است و به تبع آن رسانه های فراوانی که ما فکر می کنیم به ما آزادانه اجازۀ تفکر می دهند در حالی که کنترلمان می کنند هم می تواند نمایش خوبی باشد؟ متاسفانه شاید وضع موجود پیچیده تر از اینها باشد. ولی در انتها به نویسنده و کارگردان آن فرزام بابایی و بازیگران حرفه ای و دیگر عوامل این کار خسته نباشید باید گفت.
نویسنده: سپیده اسکندرزاده
انتهای پیام