به گزارش سرویس تجسمی هنرآنلاین/
آنچه در آثار محمدحسین ماهر همواره مرا تحت تأثیر قرار مىداده است و قرار مىدهد رنگ است و ترکیبِ رنگهایىست که او پدید مىآورد. رنگهاى زنده از مایههاى نارنجى، سرخِ خوش طبع و سایه وارهایى از سبز و آبىِ ملایم؛ رنگهایى که در ترکیبِ انتزاع شدهى پرترههاى اتتزاعى انسان، جذابیتى دو چندان مىیابد که مىتوان بارها و بارها مقابلِ یک تابلو ایستاد و باز هم به خود امید داد که بازگشتى دوباره به دیدار خواهى داشت.
اماّ این یک فصل از آثار ماهر است که در این نمایشگاه به دید گزارده شده است. فصول دیگر آثار از لون دیگر هستند و نه با آن زیبایى در پردازش رنگهاى مختصّ خود. فىالمثل ماهىها بیشتر با رنگها و کمتر با طرحِ موضوع به نظر مىآیند در نگاه نخست.
سبب آن است که نقشها خون به چهرهى نگرنده مىفشانند در نخستین نگاه، و سپس اگر نگرنده تابِ دیدنشان را بیاورد به او خواهند گفت که چنان صراحتِ تندى بىگمان باید ریشه و جانمایه در جراحتى تاریخى داشته باشند که بىپروا بر بوم نقاش فرو کوبیده شدهاند پشت کرده به آن نقشهاى نگارینِ خوش ترکیب وخوشایند.
ماهىها بیانِ صراحتى مهار گسیخته هستند و بیانِ حسّ شدید خون و خشم. خشمى که چون قرار و آرام مىگیرد، نقّاش به اساطیر پناه مىبرد و رنگها به تناسبِ مضمون، جلوهاى کهن مىیابند و چنان مىنماید که حسین ماهر از پسِ سرخوردگى از واقعیّتِ زمانه را خیال سوى اسطوره مىگشاید و آن نقشها که در ذهنِ ما ترکیبِ انتزاعىِ زیبا شناختى به خود گرفتهاند و در طولِ زمان چنان باقى ماندهاند که انگار بَرى از خبط و خطا و شقاوت مىبودهاند!
البتّه این یک خصیصه ملّىست در وجود همه اقوام در اقلیمهاى قدیمى و از نظر من کوششى انگاشته مىشود در جهت آرمانى کردنِ نیاکان. شاید لزومى هم ندارد که هنرمندِ نقّاش نیاکانِ خود را ناپسندیده به یاد بیاورد و مهمتر آن که ایشان را ناپسندیده نقش کند؛ نه مگر هر ملّتى برخوردار از نوعى سرمایه باید باشد، اعمّ از اقتصادى، فرهنگى، تاریخى که بتواند پشتوانهاى براى خود باز آفرینى کند؟!
بنابراین پناه بردن به اسطوره در هنر نوعى کوشش براى تداوم و از دست نرفتنِ همه چیز است، و اگر استنباطِ من خطا نباشد، اسطورههاى ماهر فصلِ سوم شمرده مىشود در چهار فصلِ کار او، و خود جنبهى دور شوندگى از بیانِ شقاوت در نقش ماهىها به شمار مى رود و یافتنِ جنبهى از تعادل روحىِ نقاش پنداشته مىشود.
ادامهى چنین احوالىست که نقّاش را فرو مىکشد به یادِ برج و باروهاى فرسوده - فرو ریخته که اگر چه فصلِ چهارم کار شمرده مىشود، اماّ پیوسته به فصلِ سوّم است، یعنى پیوسته به اسطورهها، بگوییم خشت و باروهاى بىسوار، بى آن سواران و ریختهاى نزدیک به مینیاتورهاى قصّههاى ایرانى؛ خشت و برج و باروهاى تنها، خالى و بدونِ انسان؛ بیانى از معمارىِ فراموش شده که انگار پاسخى هم به گمان و خیالپردازىِ اسطورههاىِ نقاش است و خود به او مىگوید که دیگر نه نشان از اسطوره باقى و نه دل ودَماغى و نه نیازى به برج و باروها وجود دارد؛ پس درست همان که این یادمانها درونِ قابها به یادگار باقى بمانند در مربّعِ قابهاى چوبى، نشانهى آن که ما مردم بسیار سالخورده هستیم؛ و نشانِ این که ما نیک و بدِ گذشته و نیاکانِ خود را از یاد نمىتوانیم ببریم؛ چه نیک و زیبا و چه زشت و بد؛ نگاهى که لغایت ریشه در واقع پذیرىِ ما دارد که محمد حسین ماهر به باز آفرینىِ آن همّت گماشته بوده است از سالیان سال که من او را مى شناسم و همواره جستجوىِ در یک جا نماندنِ او را به دیدهى تأیید و تحسین نگریستهام، مثلِ همان حکایتِ موجى که آرام نتواند گرفت. اینک چشم ها و نقش ها!
انتهای پیام/
محمود دولت آبادى